iran-emrooz.net | Thu, 26.04.2007, 20:07
روشنفکری ایران امروز و چالشهای ایدئولوژیک
محمود نکوروح
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
در ایران روشنفکران بومی یا ایرانی در همین زمان با دیدگاههای نخشب "سوسیالیسم و خداپرستی" همین روند را به نسبتی طی کرده وارد مبارزات فرهنگی و اجتماعی شده که هنوزهم ادامه دارد چه اندیشه و فرهنگ همیشه جهانی بوده و در انحصار کسی و یا ملتی نیست اگرچه این ایدهها در قالب "مذهب و دین..." ارائه شد، و لی چون به دموکراسی و سوسیالیسم معطوف بود مدرن بود، یعنی ما از تاویل متنی فراتر رفته و از منظر هرمنوتیک زبانی و فلسفی مدرن به تاویل متون دینی پرداخته و در عمل به سه نوع رویکرد، پوزیتیویستی، رویکرد هرمنوتیکی و رویکرد انتقادی دست یافتیم، و در جامعهای چون ایران راه رهایی را "سوسیالیسم و دموکراسی" توامان معرفی کرده، تفاوتی که اینجا با مارکسیسم و اراده گرایی لنین داشت تاکید بر "خدا" بود مفهومی کلی که بیشتر به "اخلاق" معطوف میگردید چه "عدالت بیشتر مفهومی اخلاقی است" چه در حوزه فردی چه در حوزه جمعی، که در جهان غرب هم این اندیشهها به سوسیالیستهای اخلاق گرا "La goosh moral"در اواخر قرن نوزدهم به سوسیال دموکراسی منجر شد، شاید هم تحت تاثیر ایدههای کانت که او به " استعلاء " انسان نظر داشت، و بعد از مدتی از " انقلاب " بسیاری مارکسیستها متوجه نظامات پارلمانی شدند که " انگلس یار مارکس به آنان تبریک گفت " – حزب سوسیالیست فرانسه – و سندیکالیسم به حقوق صنفی و اسطوره اعتصاب در برابر دولتها متوجه شد. و انگیزه جوانان توسط " ژان ژورز " سوسیال دموکراسی گردید.
امروز بخاطر فراموشی این "اخلاق" در دنیای مدرن، همه فیلسوفان ازموافق و مخالف از هابرماس تا دریدا به واسازی "سوژه دکارتی" متوجه شده، به اعتقادهابرماس باید آنرا در بستر بین الاذهانی و فراخ دامن تر جایگیر کرد. زیراکه این "سوژه دکارتی" تکنیک زده، ماشینی، مصرف گرا که بدنیای "مابعد سیاسی" در دنیای اینترنت و اطلاعات گام نهاده و منفعل گردیده، سرگردان در جستجوی گمشدهای است که شاید جرات ذکرش راندارد "فلسفه – اخلاق" که اگر مبنای سیاست و حقوق بود، مشکل کمتر بود. که بشریت نیاز بنوعی فلسفه اخلاق داشت که از بسترش نوعی " فلسفه حق " سر بر آورد.
مارکس وقتی گفت ایدئولوژی آگاهی کاذب است که آنرا متعلق به بورژوازی ارزیابی میکرد، او ازین ببعد آگاهی را به جمع محول کرد، اینجا انسان و امر خصوصی فراموش شد، حاصلش سرمایه داری دولتی و یا به بهانه امر عمومی در بعضی کشورها قوانینی بنفع سرمایه گذراند ند، که شاهد اختناق سرمایه حتی ببهانه لیبرالیسم میشویم که " اولترالیبرالیسم " نام گرفت، در این ایدئولوژی انسان مادی فایده گرا بیشتر مطرح است تا انسان اندیشه ورز، ایدالیست و ....،
و امروز، آن پرولتاریای قدیمی و آن بورژوازی کهنه دیگر در سرزمین مارکس هم وجود ندارد، به جای آنها ما چیزی را میبینیم که اصطلاحا جامعه هم سطح شدهی طبقه متوسط گفته میشود، هرچند که انتهای یکطرف انرا بر گزیدگان افراد ثروتمند تشکیل میدهند و یکطرف آنرا طبقه فقیر، این همان شرایطی است که پوپولیستها در آن رشد گرده و به شکوفایی میرسند، موفقیت پوپولیستها در دنیا – ایتالیا، آلمان، فرانسه و ...حاصل تردید و دودلی رای دهندگان است و به نحو فزایندهای بیعدالتی که آنها نسبت به جهان گرایی احساس میکنند اما همچنین بیم و هراس و ...این پوپولیستها و عدههایی را میدهند که در مجموع با شیوهها و هنجارهای اعتدال به ویژه خط و مشی دموکراتیک و میانه رابطهای ندارد، اما نگاه دیگری به فهرست پوپولیستها داستان دیگری دارد – بیشتر آنها چندان دوامی نیاورده و در قدرت نمیمانند، رای دهندگان به زمان زیادی نیازمند نیستند تا در یابند که وعدههای پوپولیستها کاملا توخالی است.
نظامهای پوپولیستی در دنیای مدرن، نظامهای کاملا تخصص گرا – آمریکا - و نظامهای ایدولوژیک – شوروی سابق، که از فکر کردن و حشت دارند و بدان فرصت نمیدهند. و لی و ضعیت ما با تمام اینها کاملا متفاوت است که ما هنوز در آغاز راهیم اگر به "خود" بپردازیم. در کشورما این روشنفکر "و سوژه دکارتی" در دهه بیست تازه "سیاسی" شده بود و به حقوق خود واقف، به هر دری میزد و راه رهایی میجست، البته همه راهها بسته بود چه به فرهنگ وصل میشد و ما راهی جز یک انقلاب فرهنگی که از باورها آغاز میشد نداشتیم، امری که در آزادی میسر بود. بهمین دلیل قبل از همه بر استقرار دموکراسی پای میفشردیم. که استعمار نفتی و عواملش در این مقطع بعلاوه ارتجاع مانع بود. بدون شناخت این روند نقد این مکتب یا روشنفکران به اصطلاح بومی ره بجایی نمیبرد تا جاییکه اغلب اینهارا ناشناخته به "مارکسیسم" و یا... منتسب میکنند چه "در غرب هر کس روزی مارکسیست بوده است". در صورتیکه ما هنوز صنعتی و حتی اکثریت جامعه مان شهری نبود که نظرات مارکس متعلق به جامعه شهری – صنعتی و رابطه کارگر و کارفرما بود، آگاهی اینجا با آگاهی مورد نظر مارکس متفاوت بود. اگر در انقلاب مشروطه و درهرحرکت اجتماعی مبنا ی تئوریک "انسان" معطوف به حقوق او، قرار میگرفت، و حقوق او، نه قدرت، که بیشتر مشروطه خواهان چون تقی زاده و یا حیدر عمواوغلی و ...تحت الشعاع کشورهای قدرتمند اروپای قرن نوزده بودند که گروههای مشروطه خواه را رهبری میکردند، و بنوعی توتالیتاریسم برای رهایی نظر داشتند. امری که در نهایت نقض غرض، و با این نگاه مشروطه از ابتدا محکوم بشکست بود.
در غرب این امر "مدرنیته و دموکراسی و ..." حاصل اومانیسم و لیبرالیسم در برابر کلیسا، از منظر اجتماعی رشد طبقه جدید یعنی بورژوازی، از منظر سیاسی آگاهی به حقوق بشر، و دولتهای رفاه تا سرمایه داری که در جستجوی بازار بود که در نهایت – استعمار و امپریالیسم حاصلش شد "دولتهای بیسمارک در آلمان و دیزراییلی در انگلستان". چه رشد مسیحیت هم در بستر تمدن رومی بیشتر بقول هگل میسر شده بود که بقول خانم هانا آرنت از ابتدا با تولید آغاز کرد، و در رابطه باتولید طلب حق و حقوق نمود،علیرغم یونان که در شهر در برابر نخبگان مردم طلب حق و حقوق شهروندی کردند9، امری که جواد طباطبایی در پژوهشهای گسترده خود بیشتر حقوق مدرن را بنظر من اشتباها از فقه کلیسایی در قرون گذشته قلمداد مینماید "کتاب جدال قدیم و جدید" در صورتیکه در فقه کلیسایی بیشتر به "حق خدا" پرداخته میشد که، فساد کشیشها و سوء استفاده از این حق، واکنش اجتماعیاش در نهایت "رنسانس" بود که زمینه ساز تولدی دیگر شد. درحالیکه در اسلام حق الناس مهمتر از حق خدا همیشه تبلیغ میشد. ولی چرا در سیاست و جامعه و فرهنگ بازتاب نیافت.
این روند در شرق با ظهور اسلام و گسترش آن که بعد از مدتی بخاطر فرهنگ قبیلگی که چون پوستین و ارونه شده، و "فقه" متعلق به چنین شرایطی بود و ...، جوامع شرقی در این "پوستین وارونه" زندانی حکومتهای جابر و جائر شده، در حالیکه با کمی تدبر و اجتهاد بروز میشد رهاییبخش باشد، اسلام ابتدا در ایران که یکتاپرستی زمینه داشت بیشتر و بهتر بالید. اگرچه اینجاهم توسط مغان و ... طبقهای که کم کم به فساد کشیده شدند به انحطاط کشیده شد5- یعنی از همان زمانها و دوران امپراطوری و شاهنشاهی، تاریخ ما دورانی بود که دور خود میگردیدیم و یا بقولی "در حوزه انسان" تعطیل بود که تاریخ قدرت بود.. بنابراین خداپرستی ایرانی با قبول اسلام که با "نفی – لا" آغاز میشد یک مرحله کمال بود اگر درست درک میشد، که تا بحال قدرت در پشت مفهوم "خدا" پنهان شده و با مردم هرچه خواست بنام او میکرد، در زمان صفویان بخاطر جبر جغرافیایی در بستر عوام بیشتربه الهیات تجسیمی "جانشین خدا در روی زمین در شاه – مراد تا مرشد اکمل" به تعصبات قومی تبدیل و درخدمت قدرت قرار گرفت. چه، قبلا هم دین زرتشت و یزدان پرستی دررابطه با اقوام مختلف معطوف به الهیات تجسیمی برای عوام با طرح "فره ایزدی" باهدف حفظ و حد ت، بود که در "فرد زمینی" متجسم میشد. و در دوران مدرن هم بویژه بعد از انقلاب مشروطه و دیکتاتوری رضاخان که روشنفکرانی حمایتش کردند، روشنفکران اقتدار گرا آنرا توجیه کرده، ولی هدف نسل بعد از جنگ و دیکتاتوری رضاخان، با القائات بازماندههای انقلاب مشروطه چون مصدق، دهخدا، بهار و ...دیگر قدرت نبود، که در زمان رضاخان ثابت شد که "قدرت بری از نظارت اخلاقی و نظارت قانونی و پارلمان و ...در نهایت انسانستیز است و خصلتهای نیکوی بشری را به سخره میگیرد"، قدرت بدون محدودیت در بین مردم ایجاد و حشت نموده، انسانیکه میترسد جرات اظهار و جود نکرده و همیشه برای فرمانبری آماده است".
در اینزمان با نسل جدید هدف "انسان"، و حقوق او شد که در فضای باز بعد از جنگ و تعارض ایدئولوژیها، با دولتهای ضعیف، تحت فشار جبرهای فرهنگی و اجتماعی که ما با کوچکتر شدن جهان با نوعی انقلاب فرهنگی روبرو بوده، حاصلش روشنفکری جدیدی شد که علیرغم انقلاب مشروطه که بنوعی حکومت مردمی و لی مقتدرنظرداشت، این روشنفکری لیبرال منش و دموکراسی خواه درعین حال عدالت طلب بود، و جامعه پیشرفتهتر، طلب حقوق اجتماعی حقوق فرهنگی و حقوق سیاسی در برابر "قدرت" که در کانونی بنام دربار متمرکز بود مینمود.
مجلس چهارده و پانزده و شانزده با تمام مشکلات حاصل آن بود که با آگاهی مردم و کنش کنشگران سیاسی اگرچه اندک "جبهه ملی" به حضور انبوه مردم در صحنه انجامید. به هر رو اینها قدرت را ملتزم به رعایت قانون، قانونی که باید مشخصهاش حقوق و یا تخصص باشد نمود. در چنین شرایطی بود که طبقات محروم به حقوق خود با تبلیغات احزاب ایدئولوژیک و سپس دولت ملی و مسئول و اقف شدند و شاه بتدریج تشریفاتی میشد... منتها در برابر تهاجم ایدئولوژیها که غالبا سیاسی بود، و برای مردم ما غالبا غیر قابل قبول، بومی کردن نوعی متدولوژی بود. بعلاوه ما نیاز بروشنفکران بومی از بستر تاریخ و تمدن خود داشتیم، که هر ایدهای محصول شرایط اجتماعی همان جامعه در درجه نخست است و در درجه ثانی محصول اندیشمندی که راه گریز ذر امور اجتماعی جسته و عامل جنبشی اجتماعی میگردد - از آلن تورن جامعه شناس- که محمد نخشب از این بستر و با این گفتمان در برابر ایدئولوزیهای وارداتی برای نسل جوان، بیکباره سر بر آورد که شاید ارائه طریقهایش التقاطی از ایدئولوژیهای بومی و جهانی بود که در انقلاب مشروطه به محاق رفته بود، آنچه بیش از گذشته نیاز بود مبانی فلسفی و حقوقی جدید بود که بیشتر به " انسان حقوقی و اخلاق گرا" متوجه باشد، که بعد از جنگ قحطی فقر و انحطاط را لمس میکردیم. ازینرو با ورود در فلسفه و هرمنوتیک از گفتمانهای گذشته رهاشده و به دنیای مدرن که مبتنی بر تغییر و خرد انتقادی بود گام نهادیم. یعنی "رنسانس" و تولدی دیگر که ازین ببعد باید فراتر از ساختارهای پوسیده و دست و پاگیر میرفتیم چه مستقل شده بودیم، حتی خلیل ملکی معتقد بود که هرکشوری باید از بستر فرهنگ و تمدن خود بموازات مبارزه با استعمار بنوعی سوسیالیسم و مبارزه با استثمار مورد نظر برسد چون "هند"، که متاسفانه "غرب و استعمار بصورت متحد" در برابرمان جبهه گرفت، امری که برای ما آغاز تاریخ مدرن و با تولد" انسان " بود. غرب هم بیشتر با گذار از ساختارهای پوسیده به فراساختار گرایی رسید و به توسعه دست یافت ولی در مورد ما دنیا بکمک ساختارها که در حال ریختن بود آمد، و بیست و پنجسال شاهد یخبندان اجتماعی شدیم. امری که همیشه و جودش در جهت منافع غرب و عقب ماندگی ما بوده است. درزمانی که ببهانه جنگ سرد تمام دنیا یخ زده بود.