ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Sun, 16.02.2025, 22:20
پهلوی‌گرایی یا ایدئولوژی‌سازی از سلطنت در ایران

زند شکیبی/ برگردان علی‌محمد طباطبایی

بخش اول

چکیده: تلاش‌های محمدرضا شاه پهلوی برای مشروعیت بخشیدن به حکومت خود (۱۹۴۱–۱۹۷۹) در مواجهه با ایدئولوژی‌های مدرن رقیب، به‌ویژه پس از انقلاب اسلامی ۱۹۷۹، موضوع توجهات آکادمیک بوده است. این مقاله از طریق استفاده از یک منبع اولیه و مهم که پیش‌تر بررسی نشده است، به این موضوع می‌پردازد: یعنی با یاری گرفتن از مجموعه چهار جلدی با عنوان “پهلویسم” که پیش از تاج‌گذاری شاه در ۱۹۶۷ منتشر گردید و بازتاب‌دهنده این بازشناسی شاه بود که دولت پهلوی برای حفاظت از خود در برابر ایدئولوژی‌های مدرن رقیب مانند سوسیالیسم، دموکراسی و ملی‌گرایی، به یک ایدئولوژی مدرن نیازمند است.

پهلوی‌گرایی در این کتاب‌ها به‌عنوان یک کیهان‌شناسی مبتنی بر جهان جدید و قدیم و یک ایدئولوژی کامل برای ایران به تصویر کشیده شده بود که سلطنت را در قالب‌های تاریخی و معاصر توجیه می‌کرد. در اصل پهلوی‌گرایی تلاش می‌کرد تا از طریق ترکیب یک اندازه‌ی دو عنصر تعین کننده و سرنوشت‌ساز در ایدئولوژی‌های مدرن، یعنی تصویرپردازی و بازگشت به یک عصر طلایی گذشته و وعده ساخت یک عصر طلایی در آینده، هژمونی ایدئولوژیک را به دست آورد.

این مقاله علاوه بر معرفی عناصر و مبانی این ایدئولوژی‌سازی از سلطنت، محدودیت‌ها و نقاط قوت بالقوه این تلاش‌ها برای ایجاد یک مکتب ایدئولوژیک جدید به نام پهلویسم را مورد بررسی قرار می‌دهد، و نشان می‌دهد که چگونه منطق درونی آن در نهایت از آن چه که یک ایدئولوژی باید ارائه دهد – یعنی قدرت بسیج‌کننده ایده‌ها و اندیشه‌ها – ناکام ماند.

تلاش‌های محمدرضا شاه پهلوی برای مشروعیت بخشیدن به حکومت خود (۱۹۴۱–۱۹۷۹) در مواجهه با ایدئولوژی‌های مدرن رقیب، به ویژه پس از انقلاب اسلامی ۱۹۷۹، موضوع بررسی‌های دقیق آکادمیک بوده است.(۱) در این بحث آکادمیک دو رویکرد اصلی قابل تشخیص است. رویکرد اول را می‌توان در آثار علی انصاری و ارواند آبراهامیان مشاهده کرد. این دو محقق عمدتاً بر سه کتاب شاه که در دوره ۱۹۶۰–۱۹۷۷ نوشته شده است، یعنی “مأموریت برای وظنم”، “انقلاب سفید” و “به سوی تمدن بزرگ”، تکیه کرده و به بررسی عناصر مختلف اندیشه ایدئولوژیک شاه و پیامدهای سیاسی آن پرداخته‌اند.(۲) یک درون مایه اساسی که از این بررسی‌های دقیق بر سه کتاب شاه به دست می‌آید، و به‌عنوان دوره‌های نسبتاً متمایز اما گاه مرتبط ارائه می‌شوند و در نهایت به افکاری که در پس گفتمان “تمدن بزرگ” قرار داشتند منتهی می‌گردند، فقدان تلاش‌های شاه برای ایجاد یک ایدئولوژی مدرن تدوین‌شده برای شکل سنتی حکومتش [یعنی نظام پادشاهی] می‌باشد.

به عنوان مثال، آبراهامیان انقلاب سفید را اصلی‌ترین تلاش سیاسی و ایدئولوژیک شاه برای جلوگیری از انقلاب سرخ از پائین و رقابت با عناصر چپ در نظر می‌گیرد. آبراهامیان دیدگاه‌های شاه درباره وضعیت ایران را بیش از یک دهه پس از آغاز انقلاب سفید خلاصه کرده و چنین می‌نویسد “او اعلام کرده بود که ایران در آستانه تمدن بزرگ است؛ آینده آن از گذشته‌اش با شکوه‌تر خواهد بود... سطح زندگی آن به زودی از اروپا پیشی خواهد گرفت؛ شیوه‌هایی برای زندگی انسان فراهم خواهد ساخت که هم از سرمایه‌داری و هم از کمونیسم برتر خواهد بود.”(۳) لیکن آبراهامیان علی‌رغم این خلاصه‌پردازی، به تلاش‌های شاه برای ایدئولوژی‌سازی سلطنت از طریق سامان‌بخشی و تدوین این عناصر به درون یک مکتب ایدئولوژیک مدرن با نام رسمی “پهلویسم” اشاره نمی‌کند.

انصاری نیز بیش از هر چیز دیگر توجه خود را بر انقلاب سفید متمرکز می‌کند. او تأکید می‌کند که تا اواخر دهه ۱۹۵۰، سیستم پهلوی به طور فزاینده‌ای در برابر ایدئولوژی‌های مدرن رقیب، مانند ملی‌گرایی سکولار مبتنی بر قانون اساسی موجود، که مظهر آن جبهه ملی تحت رهبری دکتر محمد مصدق بود، و البته مدل‌های مختلف چپ‌گرایی آسیب‌پذیر به نظر می‌رسید. به این ترتیب بود که انقلاب سفید به‌عنوان راه‌حل مناسبی برای این مشکل دیده ‌شد... یک انقلاب بدون خونریزی از بالا، تحت رهبری یک “شاه انقلابی پر جنب و جوش و پوپولیست” و کسی که احتمال وقوع انقلاب سرخ را پیش‌بینی و از انجام آن جلوگیری می‌کند و پایداری و دوام رژیم را تضمین می‌نماید. (۴)

انصاری با در اختیار داشتن تحلیل دقیق از برخی از عناصر اندیشه ایدئولوژیک شاه، به تضادهای حل‌نشده‌ای که با آغاز انقلاب سفید در “سلطنت انقلابی” ظهور کردند، اشاره می‌کند. در این خصوص او به انتشار “پهلویسم”، یا به عبارتی مجموعه چهار جلدی کتاب‌هایی که شرحش رفت و مسئله کانونی این مقاله قرار دارد اشاره می‌کند، که تا به امروز جهت بررسی ایدئولوژی دولت پهلوی مورد تحلیل قرار نگرفته‌اند.

انصاری در حالی که فقط به جلد اول این مجموعه اشاره می‌کند، برای انتشار مجموعه چهار جلدی “پهلویسم” چنین توضیح می‌دهد: “شاه... به وضوح تصمیم گرفته بود که تضادهای درونی سلطنت انقلابی تنها با تشکیل یک ایدئولوژی کاملاً جدید قابل رفع و رجوع خواهد بود.” (۵) در حالی که او به درستی درک و برداشت شاه را مبنی بر اینکه باید یک مکتب ایدئولوژیک مدرن ایجاد شود، شناسایی کرده است، اما او نه به بررسی تلاش‌های شاه برای ایجاد چنین مکتبی می‌پردازد و نه تحقیقی در خصوص آن عناصر تاریخ‌نگارانه و ایدئولوژیک به اجرا می‌گذارد که در پهلوی‌گرایی رسمی این مجموعه کتاب‌ها تدوین شده بودند.

یک رویکرد عمده دیگر را می‌توان در آثار نیکی کدی، حمید دباشی و عباس میلانی یافت. این آثار با افکندن توجه و دقت بیشتر بر تنش سنتی و گاه‌به‌گاه سیاسی میان حکومت سلطنتی و روحانیت، فشار در اصل ایدئولوژیک حکومت پهلوی را به عنوان بهسازی وجه‌ی ایرانی مشروعیت سیاسی به بهای مشروعیت اسلامی تلقی می‌کنند ... [این] فارسی‌سازی بیش از اندازه مصنوعی فرهنگ سیاسی ایرانی به هزینه مؤلفه اسلامی آن، در واقع واکنشی بود به جایگزین‌های ایدئولوژیکی که به طور فعال سلطنت را به چالش می‌کشیدند.(۶)

به همین منوال، میلانی در زندگینامه اخیر خود در باره‌ی شاه استدلال می‌کند که: “این حقیقتی چشمگیر از زندگی سیاسی شاه است که در طول سی و هفت سال سلطنتش، انجام آن را هیچ‌گاه نه به دیگران محول کرد و نه خودش تلاشی نمود تا یک نظریه جدی برای توضیح این که چرا نظام سلطنتی برای وضعیت مدرن ایران بسیار مناسب است، ارائه دهد... تنها اندیشه‌ای که شاه در مورد مشروعیت سلطنت بیان کرد، تکرار ادعای سلطنت به‌عنوان یک ‘نظام طبیعی’ و عمیقاً ریشه‌دار در ‘روح ایرانی’ بود.” (۷)

به عبارت دیگر، دولت پهلوی، با تمرکز عمده بر یک روایت تاریخی شاهنشاهی ایرانی پیشااسلامی برای مشروعیت‌بخشی به خود، از ایجاد یک ایدئولوژی مدرن و مدون غفلت ورزید و بدین ترتیب مشروعیت سیاسی خود را تضعیف نمود. هدف این مقاله این است که با بررسی این منبع اولیه نادیده ‌گرفته ‌شده، یعنی همان مجموعه چهار جلدی منتشر شده با نام “پهلویسم”، که توسط آخرین شاه ایران سفارش داده شد و در آستانه تاج‌گذاری او در ۱۹۶۷ منتشر گردید، سهم مثبتی در جهت روشن شدن این موضوع اجرا نماید.

با توجه به رویکرد اولی که در بالا شرح داده شد، منظور از نوشتن این مقاله توجه به از قلم افتادگی این کتاب‌ها و نشان دادن این واقعیت است که انتشار آنها به خودی خود موجب عرضه یک ایدئولوژی تازه نبود، بلکه به روشنی بیان‌کردن، سامان بخشیدن و مدون‌سازی نسبتاً مستحکمی از عناصر ایدئولوژیک مختلفی بود که شاه پیش از آن برای ایجاد یک ایدئولوژی مدرن همگن بیان کرده بود.

هدف از انتشار آنها در واقع دفاع از رژیم سلطنتی در برابر دیگر ایدئولوژی‌های مدرن رقیب بود. علاوه بر آن، این مقاله می‌خواهد نشان دهد که آخرین کتاب شاه که پیش از انقلاب ۱۹۷۹ نوشته شد، یعنی “به سوی تمدن بزرگ”، مرحله نهایی یک سری تلاش‌های ناهماهنگ او برای مشروعیت ‌بخشی ایدئولوژیک نبود، بلکه بازتعریف و تنظیم دقیق عناصری بود که قبلاً در مجموعه چهار جلدی تحت عنوان “پهلویسم” موجود بود، یعنی آن چه چهار سال پیش از اولین ذکر اصطلاح “تمدن بزرگ” در ۱۹۷۱ و ۱۰ سال پیش از انتشار خود کتاب منتشر شد.(۸)

در رابطه با رویکرد دوم، این مقاله می‌خواهد نشان دهد که رژیم پهلوی، در حالی که بدون شک نوعی تاریخ‌نگاری را تبلیغ می‌کرد که بر سلطنت تأکید داشت، اما در عین حال تلاش می‌نمود تا یک ایدئولوژی مدرن بسازد که به طور یکسان به گذشته و آینده نگاه می‌کند و همچنین در نظر داشت تا معیارهای امروزی برای مشروعیت سیاسی مردمی ایجاد نماید.

ایدئولوژی و پهلویسم

پیش از بررسی این که پهلویسم یا پهلوی‌گرایی چه بود، لازم به نظر می‌رسد که ویژگی‌های ایدئولوژی مدرن را مشخص کنیم. در واقع مفهوم ایدئولوژی مدرن برای نخستین بار توسط «تریسی دو دستوت» (Tracy de Destutt) در دوران انقلاب فرانسه تعریف و به کار گرفته شد و آن را از اشکال سنتی مشروعیت سیاسی که حکومت‌های سلطنتی پیش از مواجهه با ایدئولوژی‌های رقیب نوظهور در قرن‌های نوزدهم و بیستم از آن‌ها استفاده می‌کردند، متمایز می‌کند.(۹)

اصطلاح «ایدئولوژی» را می‌توان به عنوان یک نظام فکری، اعتقادی، تاریخ‌نگاری و اسطوره‌ای در نظر گرفت که به منظور جذب گروه‌های خاص هوادار در جامعه طراحی شده و هدف از آن بسیج آن‌ها برای تغییر یا حفظ نظم اجتماعی-سیاسی موجود است. برای دستیابی به چنین هدفی، یک ایدئولوژی باید دارای یک جهان‌بینی باشد که جایگاه تاریخی آن را مشخص کند، راهبردهای اجتماعی، اقتصادی و سیاسی آن را برای حال و آینده تعیین نماید، و همچنین معین کند که چه کسانی «دوستان» و «دشمنان» داخلی و بین‌المللی هستند. و در نهایت، یک ایدئولوژی باید برتری خود را نسبت به سایر ایدئولوژی‌های رقیب به اثبات رسانده وبرتری و سلطه خود را به کرسی بنشاند.

در مقام نظر، این برتری معمولاً بر یکی از دو ستون استوار است. این ستون‌های ایدئولوژیک عبارتند از: تصویرپردازی از یک دوران طلایی گذشته و بازگشت به آن، که به عنوان مثال در اسلام‌گرایی (Islamism) و اعتقاد برتری نژاد اسلاو (Slavophilism) غالب است، و یا وعده تاسیس یک دوران طلایی در آینده، که ویژگی ایدئولوژی لیبرال در مراحل اولیه انقلاب فرانسه و لنینیسم بود. با وجود این، فاشیسم به درجات مختلف هر دو ستون را در خود ادغام می‌کند. دستیابی به چنین درجه‌ای از سلطه نیازمند نوعی یکپارچگی ایدئولوژیک در خصوص منافع تعدادی از گروه‌های اجتماعی و نمودهای ایدئولوژیک و فرهنگی آن‌‌هاست. به عبارت دیگر، دستیابی به رهبری و سلطه‌ی ایدئولوژیک و حفظ آن نیازمند باب روز کردن ایدئولوژی نسبت به زمان و مکان موجود است و از این رو محتاج یکپارچگی نسبی برخی از شیوه‌های مشترک و دیدگاه‌های تاریخی و سیاسی که مورد تائید قرار گرفته‌اند، یعنی باورهای دینی، نظام‌های ارزشی و نمادها.

کوتاه سخن، حکومت پهلوی با سه ایدئولوژی سکولار رقیب مواجه بود که عبارتند از: دموکراسی، ملی‌گرایی و سوسیالیسم، که از پایان قرن نوزدهم تأثیر فزاینده‌ای بر نخبگان و طبقات تحصیل‌کرده ایرانی اعمال می‌کردند. در مورد پیدایش ایدئولوژی اسلام‌گرایانه که رهبری انقلاب علیه شاه را به عهده گرفت، دباشی چنین می‌نویسد: «غلبه گروه سه‌گانه سکولار شامل ملی‌گرایی، دموکراسی و سوسیالیسم، برای یک اقلیت کوچک در جامعه سیاسی ایران جذابیت داشت و در نتیجه به «دیگری» مهمی تبدیل شد و به این ترتیب بود که ایدئولوژی‌های دینی شروع به بازتعریف و جابجایی خود کردند.»(۱۰) این در حقیقت چالش مشابهی بود که خاندان پهلوی نیز با آن روبه ‌رو گردید.

در دوره ۱۹۲۴ تا اوایل دهه ۱۹۶۰، گفتمان قدرت در حکومت پهلوی ترکیب بی‌ثبات و ضعیف ‌شده از عناصری بود متشکل از امپراتوری ایران پیش از اسلام و وعده‌ای نه چندان روشن از مدرن‌سازی. تا پیش از انتشار مجموعه کتاب‌های «پهلوی‌گرایی»، این گفتمان نه تدوین شده و نه ساختارمند بود، و بنابراین از جهت شکل و محتوا به ایدئولوژی‌های مدرن شباهت داشت. با توجه به افزایش جذابیت فکری و مردمی این سه ایدئولوژی رقیب، حکومت پهلوی شروع به بازتعریف و جابجایی خود به لحاظ ایدئولوژیک در رابطه با آن‌ها نمود و این تقریباً هم ‌زمان بود با دوره‌ای که در آن شخصیت‌های روحانی و دینی بزرگ مانند مهدي بازرگان، آیت‌الله محمود طالقانی و آیت‌الله مرتضی مطهری و دیگران تصمیم گرفته بودند که همین کار را برای اسلام انجام دهند.(۱۱) به عبارت دیگر، از اوایل دهه ۱۹۶۰، دو منبع سنتی قدرت و مشروعیت در ایران، یعنی سلطنت و روحانیت، یکی ایرانی و دیگری اسلامی، به طور مستقل از یکدیگر و در رقابت با هم، بیشتر از پیش به بازتعریف ایدئولوژیک خود در واکنش به تهدید ایدئولوژی‌های رقیب توجه نمودند.

پهلوی‌گرایی این کتاب‌ها به عنوان یک کیهان‌شناسی (cosmology) نو- قدیمی، یا به عبارتی یک جهان بینی یا به قول فلسفه آلمانی یک “ولت آنشاوونگ” (Weltanshauung) برای ایران عرضه گردید که عناصر تئوریک متداول در ایدئولوژی‌های مدرن را برقرار می‌کرد، یعنی تاریخ‌نگاری سیاسی‌شده، نظریه‌های سیاسی تطبیقی، دیدگاه‌های جهانی و ژئوپولیتیکی، نظریه اقتصادی، جامعه‌شناسی و در نهایت برنامه‌ای برای مدرن‌سازی سریع و تغییر و تحول جامعه که از بالا توسط سلطنت اجرایی می‌شد. این عناصر تلاش نظام‌مندی برای تأسیس مکتب ایدئولوژیک پهلوی‌گرایی پایه گذاریی می‌کرد که هدف از آن توجیه سلطنت در قالب مفاهیم تاریخی و معاصر بودند. مهم‌تر از همه، این کتاب‌ها نشان می‌دهند که پهلوی‌گرایی به طور یکسان هم از تصویر دوران طلایی گذشته و هم از ساخت یک آینده طلایی استفاده می‌کرد. این مقاله، که پهلوی‌گرایی رسمی موجود در این کتاب‌ها را عرضه می‌دارد، محدودیت‌ها و نقاط قوت بالقوه این تلاش‌ها در یک مکتب ایدئولوژیک جدید را ترسیم می‌کند که منطق درونی آن در نهایت نتوانست چیزی را که یک ایدئولوژی باید ارائه دهد – یعنی قدرت بسیج ایده‌ها – فراهم گرداند.

دلایل شاه برای نظریه‌پردازی پیرامون پهلوی‌گرایی بسیار روشن بود: «حالا که نیروهای فعال کشور به حرکت درآمده‌اند... و کشور سلطنتی ما به سرعت در جهت آینده‌ای به روشنی مثبت حرکت می‌کند، ضروری است که ایدئولوژی سیاسی و اقتصادی و نظام فکری شاه نظریه‌پردازی شود، آن را ‘پهلوی‌گرایی’ نامیده و با دیگر نظام‌های فکری پیشرفته دنیای معاصر از نظر اقتصادی و سیاسی مقایسه گردد تا بتوان برتری آن را نشان داد...»

با پذیرش درک روشنگری از تاریخ در حال پیشروی و به‌ طور ضمنی استفاده از مفاهیم هگلی و مارکسی از تاریخ، نویسنده نشان می‌دهد که یکی از اهداف این آثار [یا همان چهار جلد کتاب] این بود که پهلوی‌گرایی را در درون این دریافت‌ها قرار دهد و در نهایت برتری آن را بر دیگر «روش‌های تولید» نشان دهد. این برتری ادعایی، منشأ نظریه «تمدن بزرگ» شاه بود.

با افتخار بسیار و به احتمال زیاد می‌توان گفت در دنیایی که نظام‌های سیاسی اکثر کشورها بر اساس مکاتب سیاسی مختلفی استوار است و ریشه‌های آن‌ها در پنج اصل فئودالیسم، امپریالیسم، لیبرالیسم، دموکراسی و سوسیالیسم بنیان گذارده شده است، شاهنشاه [هم به نوبه خود] یک مکتب جدید را معرفی کرده است. نیروی خلاق آن از سوسیالیسم بیشتر است، آزادی و برابری [در مبانی] حقوق آن از دموکراسی برتر، و روش عمل آن از لیبرال‌های رادیکال قوی‌تر و مؤثرتر می‌باشد. این [مکتب جدید] مبانی بورژوازی و فئودالیسم را زیر پا می‌گذارد و آن هم در حالی که هرج و مرج حاصل از لیبرالیسم را برطرف می‌کند. با توجه به این ویژگی‌ها، هیچ شکی وجود نخواهد داشت که این مکتب سیاسی جدید سهمی در مکاتب فلسفی سیاسی موجود در جهان داشته است. [این مکتب سیاسی جدید] باید به‌عنوان یک فرهنگ سیاسی تحت نام پهلوی‌گرایی ثبت شود... در جهانی که نظریه‌ها و نظریه‌پردازان آرمان‌گرا تحت عنوان فرهنگ‌های سیاسی ثبت می‌شوند، چه مشکلی دارد که مکتب ترقی‌خواه پهلوی‌گرایی، که آموزه‌های آن وضعیت جهان را بهبود می‌بخشد، نیز به‌عنوان یک فرهنگ سیاسی و مکتب شناخته شود؟(۱۲)

تاریخ‌نگاری

یکی از مبانی حیاتی هر ایدئولوژی، تاریخ‌نگاری باب روزی است که رژیم را با ریشه گرفتن آن از گذشته یا ارائه آن به‌ عنوان نتیجه نهایی و اجتناب‌ناپذیر نیروهای تاریخی، مورد تائید قرار می‌دهد. پهلوی‌گرایی هر دوی این‌ها را در هم ادغام نمود. تاریخ‌نگاری پهلوی‌گرایی چیزی بیشتر از یک ستایش ساده از خاندان پهلوی بود و بر اساس ارتباط ادعایی آن با امپراتوری ایران پیش از اسلام قرار گرفته بود. در واقع چنین برداشتی از تاریخ تلاش می‌کرد تا در امپراتوری ایران پیش از اسلام، درک و تفسیری از گذشته را جستجو کند و برای آینده باشکوه آن نشانه‌هایی را پیشگویی نماید.

پهلوی‌گرایی تفسیری رمانتیک از تاریخ سلطنتی را که ذهن‌گرایانه (subjective) و پرشور بود با تصوری حتمیت‌گرایانه (deterministic) که آن را با دوران طلایی اجتناب‌ناپذیر ایران در آینده مدرنش مرتبط می‌ساخت، ترکیب نمود. تاریخی که توسط پهلوی‌گرایی بیان می‌شد، می‌بایست که در عمل جایگزینی می‌شد برای دین و مهم‌تر از آن، برای روحانیت، و در نقش سازوکاری جهت القاء فرهنگ سیاسی فراگیر و ایجاد منابع جدید مشروعیت دولتی ظاهر می‌شد.

شالوده‌ی تاریخ‌نگاری پهلوی‌گرایی، اندیشه‌ی ۲۵۰۰ سال تاریخ مستمر ایران بود که از تأسیس حکومت هخامنشی آغاز می‌گردید. «به لطف این امپراتوری، که بزرگ‌ترین امپراتوری جهان بود، و به‌ ویژه به دلیل آداب و رسوم و سنت‌های اجتماعی آن، ایران از موج‌های پی در پی حمله‌ها، فریب‌کاران و فتوحات خارجی، به‌ویژه حمله اعراب، در طول تاریخ ۲۵۰۰ ساله‌اش جان سالم به در برد». بقای ایران در حقیقت مدیون فرهنگ ایرانی بود، به‌گونه‌ای که توانست فاتحان را تحت تأثیر خود قرار دهد، از جمله جانشینان اسکندر که «سنت‌ها و شیوه زندگی ایرانی را پذیرفتند و به تدریج در این فرهنگ ادغام گردیدند».

با اذعان به شکست نظامی ایران در برابر اعراب، پهلوی‌گرایی بر این نکته تأکید داشت که: «اعراب، هرچند ارکان تمدن ایرانی را ویران کردند، اما عظمت و فلسفه عمیق آن را پذیرفتند. اینجاست که تأثیر سنت‌های اصیل ایرانی بر اسلام نمایان می‌شود»(۱۳). بنابراین، ایران یک تمدن باستانی مبتنی بر سلطنت بود که از شکست‌های نظامی و فتوحات، پیروزمندانه بیرون آمد و از نظر تمدنی همچنان یک برنده باقی ماند.

استفاده از این میراث باستانی مبتنی بر سلطنت توسط یک دودمان ایرانی که مشروعیت خود را بر پایه استمرار هویت فرهنگی ایرانی پس از حملات عربی - اسلامی استوار کرده بود، پیشینه‌ای طولانی داشت که حداقل به دوران صفویان (۱۵۰۱–۱۷۲۴) بازمی‌گشت و در واقع به هویت فرهنگی در زبان فارسی و ادبیات آن، شاهنامه فردوسی، تقویم خورشیدی ایرانی و پایبندی عمومی به جشن‌ها و آیین‌های سنتی ایرانی رجوع می‌کرد و در آنها ریشه داشت. اما آنچه در پهلوی‌گرایی جدید بود، استفاده از این تاریخ‌نگاری سلطنتی برای تحقق هدفی ایدئولوژیک و مدرن بود — یعنی ایجاد یک عصر طلایی جدید از بالا، از طریق شکل دادن به انسان جدیدی که می‌توان آن را homo Pahlavicus نامید.

پهلوی‌گرایی، همچون دیگر ایدئولوژی‌های مدرن که هم در دوران انقلاب فرانسه و هم پس از آن پدیدار شدند، مصمم به خلق انسان جدید و نوظهوری بود که دارای تاریخ‌نگاری و اهداف سیاسی مخصوص به خود بود. homo Pahlavicus از سه عنصر تشکیل میگردید.

اولین [و مهمترین] عنصر آن نظام پادشاهی بود. پهلوی‌گرایی چنین استدلال می‌کرد که ایرانیان ۲۵۰۰ سال پیش از این در برابر سه گزینه حکومتی قرار گرفته بودند: پادشاهی [یا همان نظام سلطنتی]، الیگارشی [یا گروه سالاری] و دموکراسی. استدلال منطقی آن دوران که منجر به انتخاب نظام پادشاهی شد، به‌عنوان منطقی قابل‌اعمال در دوران معاصر ارائه می‌گردید. الیگارش‌ها «طبق قانون طبیعی، برای کسب بالاترین جایگاه و مقام و تحمیل عقاید خود به دیگران با یکدیگر به جنگ خواهند پرداخت.» یک چنین شرایطی تنها به استبداد و آسیب به امور حکومتی منجر می‌شود. دموکراسی، یعنی «حکومت مردم بر مردم» نیز دارای نقص‌های جدی بود. «[در دموکراسی‌ها] حکومت افراد ناآگاه و بی‌تجربه، به‌طور معمول، آسیب بزرگی به امور حکومتی و نظامی وارد می‌کند.» پهلوی‌گرایی انتخاب نظام پادشاهی توسط ایرانیان را تحسین می‌کرد، زیرا «این نظام، تجربه و مهارت الیگارشی را با هم ترکیب می‌نمود و هم زمان تأمین منافع و رفاه مردم را به جد مورد توجه قرار می‌داد.»

این برداشت از پادشاه به‌عنوان عاملی فراتر از طبقات که رفاه همه اقشار را مورد حمایت و پشتیبانی قرار می‌دهد و درعین‌حال از زیاده‌روی‌های ادعایی در نظام‌های دموکراتیک یا حکمرانی الیگارشی جلوگیری می‌نماید، در واقع دفاعیه‌ای سنتی از نظام پادشاهی در اروپا در قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم بود، به ‌ویژه در مواجهه با ایدئولوژی‌های رقیب پس از فروپاشی نظام سلطنتی بوربون‌ها در سال ۱۷۸۹. پهلوی‌گرایی [مورد نظر ما] بر این ادعا بود که تاریخ، یعنی نقش تعیین‌کننده‌ای که توسط نظام پادشاهی به انجام می‌رسید و سهم اصلی را در قدرت و عظمت امپراتوری‌های هخامنشی و ساسانی به عهده داشت، نشان‌دهنده‌ی خردمندانه بودن چنین انتخابی است. چنین برداشتی از تاریخ به نتیجه‌گیری بحث‌برانگیزی می‌رسید مبنی بر آن که پادشاهان هخامنشی خصلت‌های نیکوی پادشاهی را به «یک ایدئولوژی حقیقی مبتنی بر اصول اخلاقی، اجتماعی و اقتصادی ویژه‌ی خود تبدیل کردند که تا امروز ادامه یافته است، هرچند که البته در شکلی تغییر‌یافته» (۱۴).

به این گونه بود که پهلوی‌گرایی خود را احیای ایدئولوژی اصیل ایرانی می‌دانست که منشاء [اصیل] آن به دوره‌ی هخامنشی باز می‌گشت. صفحات تاریخ نشان می‌دهند که هرگاه فرصتی برای انتخاب شکلی از حکومت غیر از نظام سلطنتی (رژیم شاهنشاهی سلطنتی) فراهم شده است، ایرانیان همواره ترجیح داده‌اند که نظام پادشاهی را انتخاب کنند. نظام‌هایی که مورد پذیرش مردم نیستند، دوام زیادی هم نخواهند داشت. مردم ایران طی ۲۵۰۰ سال گذشته خود را وقف حفظ ابدی این میراث عظیم (پادشاهی) کرده و در این راه فداکاری‌های بسیار نموده‌اند. با ارائه تاریخ ۲۵۰۰ ساله خود، که شامل امپراتوران دلیر و صفحات درخشان میراث شاهنشاهی است، آنان بقیه مردمان جهان (jahanian) را وادار به احترام عمیق و بی‌پایان به این میراث می‌کنند.(۱۵)

اما عنصر دوم، مفهوم امپراتوری [نظام سلطنتی فراگیر] بود که بخش بسیار لازم و اصلی از دیدگاه پهلوی‌گرایی را در مورد دوران‌های طلایی گذشته و آینده تشکیل می‌داد. در زمانه‌ای که ایران در مقایسه با غرب دچار افول و ضعف شده بود، مردم این کشور توانستند تا از صفحات تاریخ امپراتوری خود اعتماد به‌ نفس را بازیابند. امپراتوری هخامنشی «فرهنگ، هنر و تمدن ایرانی را به سرزمین‌های اروپا و آفریقا برد» و «آنان این فرهنگ را پذیرفتند و خود را با آن تطبیق دادند.»(۱۶) «دو ابرقدرت دنیای باستان» امپراتوری روم و امپراتوری ساسانی ایران بودند، یک هزاره پیش از رقابت ابرقدرت‌های ایالات متحده و اتحاد جماهیر شوروی. بزرگی و عظمت ایران، چه در گذشته و چه در آینده، ارتباط مستقیمی با نظام پادشاهی داشت، زیرا پادشاهی و امپراتوری مترادف یکدیگر در نظر گرفته می‌شدند.

تأکید سوم پهلوی‌گرایی بر آریانیسم یا برتری نژاد آریایی بود. با توجه ویژه [پهلوی‌گرایی] بر ریشه‌های آریایی ایران و در نتیجه ادعای پیوند نژادی و فرهنگی اولیه با غرب، پهلوی‌گرایی تلاش نمود تا جایگاه ایران را در تاریخ پیشرفت جهانی، که آن را همان تاریخ غرب از عصر روشنگری می‌دانست، تثبیت کند. در یک کتاب درسی رسمی دبیرستانی از دوران رضا شاه (۱۹۲۵–۱۹۴۱) آمده بود: «تاریخ اکنون عملاً به روایت مردم نژاد سفید تعلق دارد. نژاد سفید دارای چندین شاخه است که مهم‌ترین آن‌ها، شاخه آریایی است.»(۱۷)

محمدرضا شاه نیز دیدگاه خود را به‌وضوح بیان کرده بود: «بدون شک هیچ‌کس نمی‌تواند تردیدی به خود راه دهد که فرهنگ ما بیش از آنکه شبیه فرهنگ چینی یا همسایگان عربمان باشد، به فرهنگ غرب نزدیک‌تر است. ایران یکی از نخستین موطن‌های آریایی‌ها بود که منشأ اغلب آمریکایی‌ها و اروپایی‌ها نیز از این تبار است، و ما از نظر نژادی به طور کامل از نژاد سامی عرب‌ها جدا هستیم. زبان ما متعلق به خانواده هندواروپایی است که شامل انگلیسی، فرانسوی، آلمانی و دیگر زبان‌های اصلی غربی می‌شود... همان‌طور که گفتم، فرهنگ ما کهن‌ترین فرهنگ مستمری است که از نظر نژادی و زبانی به فرهنگ غرب پیوند خورده است.»(۱۸)

تأکید پهلوی‌گرایی بر برتری نژاد آریایی این امکان را فراهم آورد تا ادعا شود که ایرانیان، به‌عنوان آریایی‌های باستانی، سهم «قابل‌توجهی» در توسعه تمدن غرب داشته‌اند: «می‌توان با اطمینان گفت که ریشه‌های فلسفه‌های اخلاقی، اجتماعی و سیاسی جهان امروز، ۲۵۰۰ سال پیش در میان ایرانیان متداول و مورد بحث بوده‌اند.»(۱۹)

پاسخ پهلوی به آسیب‌دیدگی اعتماد به نفس و غرور ملی ایرانیان در برابر قدرت غرب و به جاه‌طلبی‌های باقی‌مانده، تأکید بر برتری نژاد آریایی بود که به‌طور ضمنی و آشکار شامل عرب‌ستیزی و اسلام‌ستیزی نیز می‌شد. این ایدئولوژی، ایران را از نظر نژادی و فرهنگی در محفل (club) غرب قرار می‌داد و به این ترتیب آن را بخشی از تاریخ جهانی معرفی می‌کرد. شاه در سال ۱۹۷۶ این باور خود را مورد تأکید قرار داد که: «اگر شما اروپایی‌ها خود را برتر می‌دانید، ما هیچ عقده‌ای نداریم. ما با شما برابر هستیم، نه‌تنها به دلیل ریشه‌های آریایی مشترک، بلکه به این دلیل که ما یکی از بزرگ‌ترین تمدن‌های جهان را خلق کرده‌ایم. هرگز فراموش نکنید که هر آنچه شما [اکنون] دارید، ما (ایرانیان آریایی پیش از اسلام) سه هزار سال پیش به شما آموخته‌ایم.»(۲۰)

استفاده از ایده‌ی برتری نژاد آریایی در چارچوب (matrix) ایدئولوژیک به لحاظ تاریخی و سیاسی تا حدی می‌تواند قابل توجیه باشد و البته می‌توانست از نظر ایدئولوژیک نیز [در ایران] مؤثر واقع شود. لیکن تلاش پهلوی‌گرایی در برتری دادن به هویت آریایی و پیشااسلامی بر هویت اسلامی، همراه با لعاب نازکی از اسلام‌ستیزی، و ناتوانی در ایجاد یک هویت مسلکی دورگه، باعث تضعیف مشروعیت فرهنگی آن گردید و به قطبی شدن درک و برداشت سیاسی از حافظه تاریخی و هویتی انجامید.

البته پیامدهای یک چنین رویکردی همچنان به عنوان یکی از عناصر مهم سیاست قدرت در جمهوری اسلامی ایران باقی ماند، چرا که این نظام نیز خود را در برابر هویت ایران پیش از اسلام قرار داده و همواره بر این دیدگاه تأکید دارد که ریشه هویت اصیل ایرانی را در اسلام جستجو کند. محمد خاتمی، رئیس‌جمهور اصلاح‌طلب (۱۹۹۷–۲۰۰۵)، اولین رهبر برجسته ایرانی پس از تأسیس سلسله پهلوی و جمهوری اسلامی بود که تلاش کرد تا میان هویت ایران پیشااسلامی و هویت اسلامی آشتی برقرار نماید. او گفت: «مردم ما تمدن‌ساز هستند. ایرانیان پیش از اسلام دارای تمدن بودند و پس از ورود اسلام، نقش حیاتی در شکل‌گیری و گسترش آن ایفا کردند.»(۲۱)

دولت محمود احمدی‌نژاد، در رقابت قدرت با عناصر روحانیت، به‌طور فزاینده‌ای به سمت استفاده از گفتمان و نمادهای ایران پیش از اسلام متمایل گردید تا حمایت افکار عمومی را به سوی خود جلب نماید. گفتگوها و اشاره‌های او به تأسیس «مکتب ایرانی» که بر ایران پیش از اسلام متمرکز بود، موجب آن شد که نهادهای رسمی جمهوری اسلامی طرفداران این دیدگاه را «جریان انحرافی» (deviators) بنامند.

رژیم‌های ایدئولوژیک و انقلابی، که شاه امیدوار بود حکومت پهلوی را در چارچوب سلطنت سنتی به چنین رژیمی تبدیل کند، می‌بایست که گذشته را مورد حمله قرار دهد تا زمان حال را توجیه نماید. در خصوص مورد پهلویسم، گذشته‌ی باستانی که ادعا می‌شد پهلویسم از آن سرچشمه گرفته است، میدان مناسبی برای حمله به گذشته تقریبا جدید فراهم آورد. به عبارت دیگر، شکوه و قدرت امپراتوری‌های باستانی ایران در تقابل با سرافکندگی و ضعف ایران سلطنتی در قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم قرار داده شد.

پهلویسم چهار علت برای از دست دادن عظمت و قدرت امپراتوری ایران ارائه کرد که برقراری مجدد آن‌ها هدفش بود. اول از همه خشم و غضبش از دودمان قاجار (۱۷۹۶–۱۹۲۴) بود. از سال ۱۸۰۰ تا ۱۹۰۰، اروپا و آمریکا در مسیر کاوش، صنعت، تجارت و قدرت پیش می‌رفتند، در حالی که حکومت قاجار مشغول لذت‌جویی و خوش‌گذرانی بود. در این دوره، یک رشته از شکست‌ها رخ داد. قاجاریان در تلاش برای حفظ رژیم خود، مردم را به بی‌تفاوتی و بی‌بندوباری تشویق کردند و تنها به منافع شخصی خود پرداخته و از منافع امپراتوری ایران غافل شدند.(۲۲)

دوم، پهلویسم قدرت‌های امپریالیستی، به ویژه امپراتوری‌های بریتانیا و روسیه تزاری را مقصر می‌دانست که از طریق اقدامات نظامی، دخالت در امور داخلی ایران، و “کمک به نیروهای ارتجاعی در داخل کشور”، یعنی روحانیون واپس‌گرا و مقامات قاجاری، نیروی امپراتوری ایران را به شدت متزلزل ساختند. سوم، یک دولت مرکزی ضعیف و سلطنتی که به “عروسک دست قدرت‌های خارجی” تبدیل شده بود، شرایط لازم را برای گسترش امپریالیسم فراهم کرده بود. این وضعیت باعث شد تا وحدت کشور شکسته شده و قبایل و رهبران منطقه‌ای به نحوی که خود می‌خواستند حکومت کنند و کمترین توجهی به دولت مرکزی نداشتند و شرایط ویژه‌ای برای ائتلاف برخی رهبران قبایل محلی با قدرت‌های خارجی فراهم آمده بود.(۲۳) و آخر از همه (چهارم) پهلویسم روحانیون ارتجاعی و آن فرهنگ مذهبی را که باعث ایجادش بودند به عنوان مانع مهمی در جلوگیری از پیشرفت‌های محدود دولت قاجار برای رفتن به سوی مدرنیزاسیون و اصلاحات و کسانی که به ‌طور مخرب به نهضت مشروطه و برنامه‌های آن آسیب جدی وارد ساخته بودند می‌شناخت.

به طور خلاصه، ائتلافی از امپریالیسم، حکمرانان قاجاری خوشگذران و بی‌اعتنا به امور مردم و کشور، دولت مرکزی تصعیف شده و روحانیت واپس گرا باعث بیرون رانده شدن موقتی ایران از محفل سازندگان تمدن امپراتوری و تاریخ جهان گردید. این تفسیر در میان طبقات تحصیل‌کرده ایران انعکاس زیادی یافت. در واقع در اواخر دوره قاجار، چنین مبانی بودند که به پایۀ یک گفتمان سیاسی– فکری مهم در مورد ریشه‌های پس‌ماندگی ایران در مقایسه با غرب تبدیل شدند.

ادامه دارد ...

* Pahlavı_sm: The Ideologization of Monarchy in Iran
ZHAND SHAKIBI
London School of Economics and Political Science

زیر نویس‌ها:

1. For example see: Ruhollah K. Ramazani, ‘Iran’s “White Revolution”: A Study in Political Development’, International
Journal of Middle East Studies, 5:2 (April 1974), pp. 124–139; Ali Ansari, Modern Iran (London:
Longman, 2010); Hamid Dabashi, Theology of Discontent (New York: NYU, 1993); Ervand Abrahamian, A History of Modern Iran (Cambridge: Cambridge University Press, 2008); Nikki Keddie, Modern Iran: Roots and Results of Revolution (New Haven, CT: Yale University Press, 2003); Mehrzad Boroujerdi, Iranian Intellectuals and the West (Syracuse: Syracuse University Press, 1996).
2. M.R. Pahlavı _,M,amuriat Ba_ra_yi Vatanan [Mission for My Country] (Tehran: Kita_bkhunih-yi Saltanati-yi Pahlavı _, 1349 [1971]); Inqila_b-i sifı_d [The White Revolution] (Tehran: Kita_bkhunih-yi Saltanati-yi Pahlavı_, n/a); Bisuyi Tamaddun-i Buzurg [Toward the Great Civilization] (Tehran: Kita_bkhunih-iy Saltanati-iy Pahlavı _, 2536 [1977]).
3. Abrahamian, op. cit., pp. 131–132
4. Ansari, op. cit., p. 188.
5. Ibid., p. 206. Manuchir Hunarmand, Pahlavı_sm: Maktab-i nou [Pahlavı _sm: The New School] (Tehran: Ufuq, 1345 [1966]); Sha_hansha_hı_-iy Mashru_tih va Duhiza_r va Pa_nsad Sa_lih-iy Iran: Jild-i Du_vvum-i Pahlavı_sm [Constitutional Empire and Iran of 2500 years: The Second Volume of Pahlavı_sm] (Tehran: Ufuq, 1346 [1967]); Dia_liktı_k-i Nimu_dha_-iy Millı_ dar Ta_rı_kh-i Fa_rsı_: Jild-i Sivvum-i Pahlavı_sm [The Dialectic of National Representations in the History of Fars: The Third Volume of Pahlavı _sm] (Tehran: Ufuq, 1346 [1967]); Avalı_n va A_kharı_n-i Huku_mat-i Jaha_nı_: Kitab-i Chaha_rum az Falsafih-iy Pahlavı_sm [The First and Last World Government: The Fourth Volume of the Philosophy of Pahlavı_sm] (Tehran: Ufuq, n/a). Ansari’s footnote on this piece shows that he probably did not know of the publication of the other three volumes that collectively made up the ideology of Pahlavı_sm.
6. Dabashi, op. cit., p. 10.
7. Abbas Milani, The Shah (New York: Palgrave, Macmillan, 2011), p. 275.
8. Talifa_t, Nuqtha, Payma_nha_ va Baiyana_t-i Alaa_haz˙rat Huma_yun Muhammad Reza Shah Pahlavı_, A_ria_mihr-i Sha_hansha_h-yi Iran [The Writings, Speeches, Messages and Announcements of His Imperial Majesty Muhammad Reza Shah Pahlavı_, Shahanshah of Iran] (Tehran: Kita_bkhunih-yi Saltanati-yi Pahlavı _, 1351 [1973]), Vol. 7, pp. 6253–6269.
9. For an introduction to this topic see: George Lichteim, ‘The Concept of Ideology’, History and Theory, 4:2 (1965), pp. 164–195; Emmet Kennedy, ‘“Ideology” from Tracy De Testutt to Marx’, Journal of the History of Ideas, 40:3, (1979), pp. 353–368; David Hawkes, Ideology: The New Critical Idiom (London: Routledge, 1996). 116 Z. Shakibi
10. Dabashi, op. cit., p. 14.
11. See Boroujerdi and Dabashi, op. cit. Politics, Religion & Ideology 117
12. Hunarmand, Pahlavı_sm: Maktab-i nou, op.cit., pp. 49–50. In this four-volume set the terms ‘socialism’ and ‘communism’ are used interchangeably, although the term‘socialism’ is usedmore frequently. At the same time, a series of books touching on this topic published in the same time period for the armed forces uses only the term ‘communism’.
See Sa,ı_d Razva_nı _, Seir-i Kumu_nı _sm dar Shuravı _[The Evolution of Communism in the Soviet Union] (Tehran: Sita_d-i Buzurg-i Artishta_ra_n, 1343 [1965]) and Sı_a_st-i Shuravı_ va Maqdu_ra_t-i Bluk-i Kumu_nı _st [Soviet Policy and Possibilities of the Communist Block] (Tehran: Sita_d-i Buzurg-i Artishta_ra_n, 1345 [1967]). 118 Z. Shakibi
13. Hunarmand, Sha_hansha_hı_-iy Mashru_tih, op.cit., pp. 34–35.
14. Hunarmand, Pahlavı_sm: Maktab-i nou, op.cit., pp. 50–52. Politics, Religion & Ideology 119
15. Hunarmand, Pahlavı_sm: Maktab-i nou, op.cit., pp. 6–7.
16. Hunarmand, Sha_hansha_hı_-iy Mashru_tih, op.cit., p. 12.
17. Ta_rı_kh-i Sa_l-i Sivvum-i Dabı_rista_n [History textbook for third year of high school] (Tehran, 1319 [1941]), p. 2.
18. Pahlavı_, M,amurı_at Ba_ra_iyy Vatanan, op. cit., pp. 18, 28.
19. Hunarmand, Pahlavı_sm: Maktab-i nou, op.cit., pp. 2–3.
20. Oriana Fallaci, Interview with History (New York: Houghton-Mifflin, 1977), p. 286.
21. http://www.president.ir/khatami/speeches/ 7.7. 1377 [1998].
22. Hunarmand, Pahlavı_sm: Maktab-i nou, op.cit., pp. 8–9.
23. Ibid., pp. 20–25. Politics, Religion & Ideology 121

 



نظر خوانندگان:


■ پژوهش با ارزشی است. ممنون از انتشار آن.
با احترام، بهرام اقبال


■ با سلام، علی‌محمد طباطبایی گرامی.
این مقاله و بحث شما بسیار جالب است. کنجکاوانه می‌پرسم:
۱- متن مقاله در مورد نویسنده(گان) کتاب چهار جلدی “پهلویسم” صراحت ندارد. آیا نویسنده محمد رضا شاه است یا شخصی به نام “هنرمند” (که نام کوچک او معلوم نیست)؟ در مورد کتاب‌های دیگر که نام شاه را بر خود دارند، گاهی ادعا می‌شود که کتاب را نویسندگانِ در سایه (ghost/shadow writer) نوشته‌اند (البته زیر نظر شاه). آیا در مورد این کتاب هم چنین شایعاتی وجود دارد؟ اگر کس دیگری کتاب را نوشته، سوال این است که چگونه نویسنده‌ی کتاب شاه را قانع کرده که این کتاب را مبنای ایدئولوژیک خود قرار بدهد؟ آیا کتاب به متفکران ایرانی معاصر خود رجوع داده است؟ چرا این کتاب چهار جلدی ناشناس مانده، و متفکران معاصر کتاب به آن رجوع نداده‌اند؟
۲- اصطلاح‌های “نژاد” و “آریایی” هیچ‌وقت، مخصوصا پس از سال ۱۹۶۶ (و با کشف فراوانی پراکندگی‌های پروتئینی در گروه‌های مختلف انسانی) تعریف علمیِ بیولوژیکی یا ژنتیکی نداشته‌اند و ندارند (هر چند که مردم عادی تصور می‌کنند که چیزی به نام “نژاد” و یا “آریایی” وجود دارد). مفهوم “نژاد” به صورت خزنده‌ای به علوم بیولوژیک هم سرایت کرده است، اما اگر ریشه‌ای علمی برای آن قائل باشیم، باید گفت که مفهوم “نژاد” و “آریایی” از علوم انسانی (مثلا زبان‌شناسی تطبیقی) به جامعه سرایت کرده‌اند. حداقل پس از جنگ جهانی دوم، و کم‌و‌بیش تاکنون، اصطلاح “آریایی” بار منفی زیادی داشته است. آن چه امروز در غرب دیده می‌شود این است که اصطلاح “آریایی” (Arian) به شدت “نژادپرستانه” است، و فقط اقلیت بسیار کوچکی در راست بسیار افراطی از این مفهوم استفاده می‌کنند. چطور است که محمد رضا شاه در سال ۱۹۷۶ متوجه بار منفی این مفهوم نبوده است؟
با احترام - حسین جرجانی


■ در پاسخ به جناب حسین جرجانی عرض شود نویسنده کتاب پهلویسم شخصی به نام منوچهر هنرمند است که یک کتاب یک جلدی از این نویسنده روی اینترنت برای مطالعه در دسترس است که نشانی را اینجا می‌گذارم:
https://ketabnak.com/reader/127270
ضمنن در یوتیوب هم نسخه صوتی این کتاب موجود است.
با توجه به معتبر بودن منبع مقاله که مدرسه اقتصاد لندن است به نظر خودم تردید چندانی در منابع نداشتم. در هر حال به نظرم مطالبی که در این مقاله آورده شده بود در مورد گفتمان امروز ما مردم ایران می تواند مفید واقع شود.
با تشکر مترجم مقاله علی محمد طباطبایی


■ با سلام، البته سوال‌های من بی‌جواب ماند. اما اشکالی ندارد! مشخصات مقاله اصلی را در اینجا نقل می‌کنم تا اگر کسی مایل بود اصل مقاله را به انگلیسی بخواند، بتواند به آن رجوع کند.

Shakibi, Z. (2013). Pahlavīsm: The Ideologization of Monarchy in Iran.
Politics, Religion & Ideology, 14(1), 114–135.
https://doi.org/10.1080/21567689.2012.751911

با احترام - حسین جرجانی