آشنایی من با آنا آخماتووا به دوران دانشجوییام برمیگردد؛ زمانی که به اقتضای رشته تحصیلیام، که ادبیات انگلیسی بود، خواهناخواه به کوی شاعران و نویسندگان جهان پا میگذاشتم تا خورجین دلم را با بهترین واژگان و زیباترین کلمات مزین کنم. عهدهدار بودم که هر هفته سراغ شاعری بروم و نویسندهای، و زیباییهای پنهان، مکشوف و نامکشوفشان را به بارگاه دلم بیاورم. اصلاً آنکس که سراغ ادبیات میرود، یا خود قلم بهدست قلب میدهد و یا بیش از همه سراغ کسانی میرود که قلب بر سرشان فرمانرواست.
ماجرای دیدار معنوی من با آنا و بعدها ماندلشتایم و تسوهتایوا و پوشکین اما نشان داد که شاعرانی هستند که نمیتوان آنها را به هفته و ماهی خواند و کنار نهاد. اینها را باید هر آن کنار خود داشت. اینگونه شد که آنا به مادر معنوی من تبدیل شد و چون طفلی تشنه و گرسنه هر روز از پستان شعرش مکیدم تا روحم را تغذیه کنم. و اگر روزی از من بپرسند که چه زنی ترا شیر داده است، خواهم گفت بیش از مادرم، آنا آخماتووا که مادرم جسمم را تغذیه کرد و آنا روحم را.
بگذریم و برگردیم سراغ جهان شاعرانه آنا. خود مینویسد:
«برمیگردم و به سرنوشت خود لبخند میزنم که مرا فقط نکبت داده است.»
این سخن از آن روست که آخماتووا در زمانهای نه استبدادی ساده از جنس و گونه استبداد تزار، بلکه در قلمرو تمامیتخواهی استالین زیست. رهبری که نامش با شکنجه، تبعید و اعدام و ارعاب میلیونها انسان بیگناه گره خورده است. و باز از این روی است که آخماتووا در شرح آن سالهای سیاه مینویسد:
«دهه پس از دهه سپری شد
شکنجه، تبعید و اعدام
در میان این هراسها نمیتوانم آغاز بخوانم.»
بلادرنگترین و بلافصلترین پیامد تباهی استبداد، نابودی موسیقی و ریتم و هارمونی زندگی است. پژمردگی دلهاست و احساس شوم لهیدگی:
«خود را هم سرنوشت و هم تقدیر با گل داوودی لهیدهای میدانم که زیر پا له شده است.»
عصری و زمانهای که با ترس و ارعاب و احساس لگدمال شدن گره خورده است، خاص شاعر نیست. او همعصران خود را شاهد میآورد:
«بپرس از معاصرانم
محکومان
صد و پنج نفر
زندانبان
چه سان با هذیان هراس زیستیم و
چه سان بچهها را بار میآوردیم برای آینده
برای اعدامها، در اردوگاهها نیز»
استالین رهبر کمونیستها آمده بود تا خلقی را خوشبخت کند، اما ملت بیچاره سر از جهنم و اردوگاه درآورد. صدها نویسنده و شاعر که سری فراز میکردند و زبانی به شکوه میگشودند، یا سر به نیست میشدند و یا روانه اردوگاههای کار اجباری در سیبری میشدند. در چنین وضعیت هولناکی است که آنا آخماتووا خود را همچون هکوبه ملکه تروآ میبیند که شاهد جانباختن عزیزانش بود. تروآیی که مورد تجاوز و تعدی قرار گرفته بود و سرنوشت روسیه و روشنفکران آزادش چون آنا به سرنوشت کاساندرا دختر هکوبه میماند که اسیر آگاممنون زمانه شده بود. کاساندرا دختری بود که خدایان به او قدرت پیشگویی آینده را داده بودند، اما به واسطه کلهشقیاش کاری کرده بودند که کسی پیشگوییهای او را باور نکند. سرنوشت روشنفکرانی که جلوتر از زمانه خود حرکت میکنند، گاه بیشباهت به تقدیر تلخناک کاساندرا نیست.
در هر حال، بعد از تسخیر تروآ در جلوی مجسمه آتینا به او تجاوز میشود. آنا آخماتووا خود را کاساندرای زمانه میبیند:
«ما با لبان آبی گره کرده
چون هکوبه آشفته و کاساندرا
در همسرایان بیصدا طنین میافکنیم.»
این است که علیرغم همه شکنجهها و تهدیدها، چارهای جز نوشتن و سرودن و طنین افکندن در یک سکوت گورستانی نمیبیند تا به تعبیر زیبای خود:
«ناسزا گفته باشد
استبداد را
بیش از هفت گناه کبیره مرگبار.»
که فقط غرور، آز، شهوت، خشم، پرخوری، رشک و کاهلی، این هفت گناه کبیره مسیحیت نیستند که روح را میکشند، استبداد نیز ویران میکند؛ استبدادی که هر هفت گناه را یکجا در خود جمع آورده است.
آخماتووا خطاب به شاعرانی که با وی بر سر مردگان نمیگریند و «نمیدانند وجدان به چه معناست»، آنها را «شیاطینی خودباخته» میداند که با سکوتشان پاسداران سکوت میشوند، در حالی که هر یک باید چون آیینهای، رویای آیینه دیگری را بازتاب دهند. «آوازه استبداد» را «آوازهای رذل» میداند و گماشتگانش را «فاحشههای بدون بینی» که به میهن خویش جفا میکنند. میهنی که باید با شادی یکی باشد، اما اکنون به گورستانی عظیم و خوفناک فروکاسته شده است.
در تاریکی استبداد، هر فرد انگار به دستان «جهی» و در ظلمات او غسل تعمید یافته است. جهی نام دختر اهریمن است که اهریمن را به تاختن به جهان اهورایی برمیانگیزد. او فریبنده و اغواگر مردان است و در اساطیر زرتشتی، متاسفانه زنان از او پدید آمدهاند.
آخماتووا واقف است که در قلمرو و گستره استبداد، هراس مرگبار بند گسسته است و با دیدگان خشکش جز سرافکندگی و کینهتوزی نصیب هیچکس نمیکند. وقتی نمیتواند صدای خود را بلند کند، باز هم آنقدر شریف است که بی هیچ سرافکندگی، روحش را در زمانه سیاه بازتاب دهد:
«چه پتیارهایم
در قیلوله وزغها و چلپاسهها
میخواهیم هزار واژه دیگر بنگاریم و
اکنون از آنچه نادرست است آهستهتر بگوییم»
حق با اوست که در قلمرو استبداد، واژهها هم دژم و عبوس میشوند. آدمی همیشه نیمجان است و زبانش گنگ، دهانش مات و بیمفصل، و مانند دهان نقابی تراژیک و اندوهآغشته، سیاهی و قلب انباشته از سنگریزههای خشک. استبداد چنین حکم داده بود:
«مطمئن باش میتوانی صحبت کنی
اما نه ناله، نه بانک و نه واژه
زمانی به صدا درنیایند تا دشمن بشنود»
فقط آخماتووا نیست که در وصف جهنمیترین سالهای رفیق استالین نوشته است. ماندلشتایم در وصف و شرح آن زمانه تباه و تاریک نوشت:
«گویی از مدتها پیش به خاک سپرده بودیم خورشید را»
استبداد موسیقی و ترانه و رقص و شادی را در دلها کشته بود و آنچه به گوش میرسید، فقط «آواهای هراسناک»، «شیونهای پیاپی» و «جیغ و فریاد مادران و همسران» بود. به درستی، آنچه بر سر کشورش میرود را «ستمگرانهترین نمایش» و «شرمآورترین شرمها» مینامد. اما تو گویی آخماتووا مصداق آن شعر پوشکین بود که سروده بود:
«مینوشم از جریان لته
پزشکم دلسردی را قدغن کرده است.»
این است که او باید ترس و هراس را به نفرینی در سینهاش بدل کند و آن را به جوش بیاورد تا بتواند وزینترین رویاهای خود را نجات دهد. آخماتووا مینویسد:
«عصر استالین عصری بود که روح آشکارا گرفتارشده بود. قلبم پر از لکههای درد و ذهنم آکنده از هجوم اشباح بود.» چرا که:
«دیکتاتور به تن داشت
آنچه را که شیطان میپوشید.»
همه چیز به دلقکهای جهنمی و مومیایی شدن رویاها و تراوش زوزههای دوزخی ختم میشد. این است که با واژههایی سراسر حزنانگیز و عبوس مینویسد:
«بر من تقدیر شده بود که گل داوودی لهیدهای بر کف اتاق باشم هنگامی که تابوتی را به دوردست میبردند»
اختناق فرهنگی چنان شدید بود که کمیساریای فرهنگی استالین آخماتووا را نیمراهب و نیمروسپی نامید. در سرود عزا است که مینویسد:
«در سالهای وحشتناک حکومت ژوزف، من مدت هفده ماه در صف طویل زندانهای لنینگراد به سر بردم. روزی یک نفر مرا شناخت. آنگاه زنی با لبهای کبود از سرما که پشت سر من ایستاده بود، به سوی من آمد. رهیده از آن حالت خمودگی که همه به آن دچار شده بودند، در گوشم به نجوا گفت: میتوانی این همه را شرح دهی؟ و من پاسخ دادم: «آری میتوانم» و آنگاه چیزی شبیه لبخند بر روی چهرهاش نشست.»
آنا آخماتووا (Anna Andrejewna Achmatowa)
سالهای حکومت توتالیتر، سالهایی بود که تنها مردگان لبخند بر لب داشتند که توانسته بودند از چنگال خونین جبار جان به سرای آسوده مرگ بکشانند. در قلمرو مستبد، مردم با همه متعلقاتشان زائدهای بیش نبودند. انسان زائد به معنای واقعی تحقق یافته بود. ایستگاههای قطار پناهگاه دیوانگان شده بود.
«ستارگان مرگ ایستاده بر فراز سرمان
و روسیه معصوم
له شده زیر چکمههای خونآلود؛
و زیر چرخهای بلکماریاس (واگنهای مخصوص حمل زندانیان)»
فقط آدمیان نبودند که خسته و رنجور و زخمی بودند.
«رود خسته دُن به آرامی جاری است
نور زرد رنگ ماه
با بیمیلی بر لبه پنجره فرود میآید
حیران تماشای سایه زنی افتاده در بستر
و تنها
و سخت رنجور
فرزند دربند
همسر در گور
برایم دعا کن»
درد و مصیبت و زجر و زکام زندگی چنان سنگین است که باور نمیکند این خود او باشد که چنین مصیبتهایی را تاب آورده باشد.
«هفتهها پرپرزنان میگذرند و
من ناتوان از درک وقایع پیرامونم»
ناچار است تمام این دردها و آلام زمانه را به جان بخرد، اما کیست که نداند درد که سنگین شد، به مرور به سنگی در دل بدل میشود و دل را نیز به شکل خود درمیآورد.
«آنگاه کلمه سنگ فروافتاد
بر قلب هنوز زنده و تپندهام
اما مرا پروایی نیست
کنار خواهم آمد با آن»
روزش را پرمشغله میداند:
«کار زیاد دارم که باید انجام دهم
نابود کردن خاطرات و
تبدیل قلب به سنگ»
زندگی در سیطره جبار جانی چون استالین که به بهانه ایجاد آرمانشهر کمونیستی تباهی و تاریکی و فلاکت ویرانشهر را بر سر خلقی بیچاره آوار کرده بود، عملاً مردم را به وضعیتی سوق داده بود که هر لحظه و هر آن در آرزوی آمدن رفیق مرگ باشند که او برخلاف رفیق استالین فقط یک بار میکشت و نه هر بار. این است که شاعر نیز در آرزوی آمدن مرگ از او میخواهد به هر شکلی که دلخواهش است بیاید و ظاهر شود «همچون تیری زهرآگین» یا «چون قاتلی با پنجهبکس» یا «چون میکروب تیفوس» و یا حتی در قالب قصههای جعلی ساخته و پرداخته دیکتاتورها که تا حد ابتذال تکراریاند. آرزو میکند که مرگ فرارسد تا بتواند چشمانش را به روی «واپسین وحشتها» بسته نگه دارد. آنجا که استبداد و تمامخواهی حاکم است، زندگی اسیر رخوت و مرگ میشود. زنان در غیاب فرزندان و شوهران سر به نیست شدهشان «چون جانورانی زخمی و تیر خورده ناله میکنند و زوزه میکشند»
اما باز با وجود همه این مصائب، آخماتووا دلیرتر از آن است که زندگی در کشورش را به «گرگهای گرسنه» بسپارد. در شعر «پس از میلاد مسیح» است که مینویسد:
«هرگز جلای وطن نخواهم کرد و
گرگهای گرسنه نخواهم سپرد زادگاهم را»
بر آن نیست که دل به تحسین و تمجید اجنبی و بیگانه ببندد. مهاجران و گریختگان از وطن را نگونبخت میداند:
«دل میسوزانم من به مهاجران نگونبخت
که همچون مردگان میزیند»
راهشان را تاریک میداند و طعم نان بیگانه را تلخ.
«ای آوارگان!
راه شما تاریک است و
طعم نان بیگانگان به کام شما تلخ»
آخماتووا خود را به میان شعلههای آتش میافکند، به دل گنداب استبداد میزند و فانوس شعر خود را در ظلمت شب مستبد روشن نگه میدارد و اعلام میکند:
«ما هرگز از پای نمینشینیم و میایستیم
زیر بارش مدام مصائب»
به روز جزای جانیان و مکافات مستبدان و به عقوبت هر لحظه و به بیگناهی خود و مردمی که در چنگ استبداد وحشی گرفتار شدهاند، ایمانی راسخ دارد. گرچه دل شکسته است، اما سرشکسته و سر افکنده نیست. در برابر سرنوشت ستیزهجوی دیوانه که تمام هستیاش را به یغما برده است، ساده و سربلند زیستن را به خود میآموزد و میداند چگونه به یاری اندیشه و تلالو شعرش اندوه بیهوده را بفرساید و درباره زیبایی زندگی در تابناکترین شعرش چنین بسراید و چنین وداع مان بگوید که:
«بگذار نسیم بنوازد گیسوانت را
آغشته به بوی یاس
راهی بس دشوار آمدهای
برای گرم شدن در کنار آتش»
دیدیم که آنا آخماتووا شاعری است که در دورانهای تاریک تاریخ روسیه، کلمات را همچون شعلههای امید و حقیقت در برابر ظلمهای سیاسی و اجتماعی بلند کرد. او به زیبایی نشان داد که در دل رنجها و سکوتها، کلمات همچنان قادر به فریاد زدن حقیقت هستند و عشق و مقاومت میتوانند در برابر سختترین شرایط دوام بیاورند. شعرهای آخماتووا نه تنها روایتگر رنجهای فردی او، بلکه بازتابی از تاریخ و مبارزات بزرگ انسانهاست. در اشعارش، از عشق و فراق گرفته تا سکوت و فریاد، از رنج و سرکوب تا زیبایی زنانگی، همگی به هم پیوند خوردهاند تا تصویری از انسانیت، مقاومت و حقیقت در میان درد و ظلم به نمایش بگذارند. آخماتووا شاعری است که عشق را در تمامی ابعاد آن تجربه کرده است؛ عشق به معشوق، به سرزمین، به وطن و حتی به کلمات. در اشعار او، همواره با احساسات پیچیدهای از فراق، تنهایی و امید روبهرو میشویم. او در برابر دشواریهای زندگی و در دل فراقها و دوریها، همیشه جستجوی خود را برای پیدا کردن معنای عمیقتر زندگی ادامه میدهد. در یکی از شعرهایش مینویسد:
«عشق، همانطور که در دل شب جا میگیرد،
در دل روز هم خاموش نمیشود،
دوریها میآیند و میروند،
اما در عمق قلب، همیشه جا برای امید باقی است»
این شعر نمایانگر باور آنا آخماتووا به نیروی عشق است؛ عشقی که نه تنها به عنوان احساسی لطیف، بلکه همچون نیرویی ماندگار در برابر سختیها و فراقها ایستادگی میکند و در دل انسانها شعلهور باقی میماند. در دنیای آخماتووا، عشق حضوری جاودانه دارد؛ چه در دل شبهای تاریک، چه در دوریهای طولانی. بیگمان هر جا که سخن از عشق باشد، زنانگی نیز حضور خود را به رخ میکشد.
بگذارید با این قطعه کوچک از اشعار بلند آنا آخماتووا، شاعری دلیر و مهربان، از او وداع کنیم:
«زنان در دل درد، زیباتر میشوند،
در دل ظلم، شکوفا میشوند.
چهرههای ما همیشه تغییر میکنند،
اما در درون، همیشه همان زن مقاوم باقی میماند.»
این شعر جایگاه ویژه زنان را در آثار آخماتووا آشکار میکند. او زنان را نه به عنوان قربانیانی ناتوان، بلکه بهعنوان موجوداتی مقاوم و قدرتمند میبیند؛ زنانی که در دل تاریخ و سیاستهای ناعادلانه ایستادگی کردهاند. او با زندگی و اشعارش نشان داد که زن، ریشه درخت زندگی است؛ بیوجود او، زندگی چونان درختی است بیریشه، که نه ثمری خواهد داشت و نه سایهای.
در اودیسه اثر هومر، الهه آتنا – الهه حکمت و دانایی – به تلماک، فرزند اودیسیوس، که در غیاب پدر دلیرش اسیر خواستگاران سمج و بیشرم مادرش پنلوپه است، اندرزی میدهد که هنوز پس از سه هزاره در گوش تاریخ طنینانداز است:
«دلیر باش تا آیندگان تو را بستایند»
و چون میپرسد: چگونه دلیر باشم؟
پاسخ میشنود:
«در میان هراسها آواز بخوان.»
به گمانم آنا آخماتووا، دلیرتر از هرکسی در زمانه خود، در میان هراسها آواز سر داد؛ ازاینرو، سزاوار بیشترین ستایشهاست.
و استالین؟
* قربان عباسی، دکتر در جامعهشناسی سیاسی از دانشگاه تهران است.