معرفی کتاب: شرحی بر “فرگشت - آن چه هر کس نیاز دارد بداند”
نویسنده: رابین دانبار
ترجمه و حاشیه نویسی: حسین جرجانی
از قرار معلوم تعداد ایرانیانی که به موضوع فرگشت (تکامل) بیولوژیک علاقه دارند بسیار زیاد است. از طریق دوستی آگاه در این موضوع متوجه شدم که در فضای مجازی، هزاران هزار مطلب کوتاه در مورد فرگشت نوشته شده است. بعد از دیدن تعداد زیادی از چنین مطالبی به این نتیجه رسیدم که علیرغم علاقه بسیار به موضوع فرگشت، میزان دانش در این باره در بین ایرانیان، هم بسیار پایین است و هم خطادار (biased) است.
در باره دانش کم، برداشت کلی من آن بود که در بین ایرانیان ارجاع هر موضوعی به فرگشت، بدون آن که شواهد علمی برای آن وجود داشته باشد، بسیار زیاد است. این چنین نگاهی را در غرب “برنامهی سازگارانگان (adaptationist program)” یا “سازگارانیسم (adaptationism)”مینامند، در این معنی که تصور میشود هر پدیدهای را میتوان به سازگاری (adaptation) با عاملی بیرونی از طریق گزینش طبیعی (natural selection) نسبت داد. نامی که من برای این چنین کاری استفاده میکنم “داستانسراییهای فرگشتی (just-so stories)” است! در غالب چنین مواردی، فرد “داستانسرا” استدلالی را که “میتواند درست باشد”، به خطا و بدون آن که مبتنی بر شواهد علمی باشد، “درست میداند”.
درباره خطا، برداشت کلی من آن بود که بسیاری از ایرانیان از بحثهای فرگشتی برای اثبات خداناباوری استفاده میکنند. طبیعی است که وقتی در ایران امکان مناسبی برای بحثهای فلسفی پیرامون مفهوم “خدا” وجود نداشته باشد، کسانی ممکن است بخواهند از راه فرگشت به این موضوع بپردازند. دلیل این موضوع آن است که در نگاهی داروینی به طبیعت، توضیح پدیدههای طبیعی، بدون تکیه بر مفهوم “خدا” صورت گرفته است. به عبارت دیگر، در نگاهی داروینی، برای توضیح پدیدههای طبیعی، به مفهوم “خدا” احتیاجی نیست! یکی از کسانی که در غرب از نظریههای فرگشتی و بینیازی به مفهوم “خدا” در فرگشت، استفاده فراوان میبرد، دانشمند برجستهی انگلیسی ریچارد داوکینز (Richard Dawkins) است. نظریهی فرگشتی داوکینز (نظریه ژن خودخواه (The selfish gene hypothesis))که بر اهمیت “ژن” (به جای فرد یا گروه) تکیه میکند، یکی از جالبترین نظریههای فرگشتی ۵۰ سال اخیر است.
ریچارد داوکینز، علاوه بر این که یک دانشمند فرگشتی است، یک آتئیست افراطی هم هست. من تردیدی ندارم که ریچارد داوکینز (چه درباره فرگشت و چه درباره آتئیسم) در بیان و تبلیغ نظرات خودش، در حضور ذهن هنگام مناظره، در زییابی کلام، و در تهییج احساسات بسیار تواناست. من نظرات داوکینز در ارتباط با خداناباوری را ارزشمند میدانم، و حتی خواندن کتاب او با نام “پندار خدا (The God Delusion)” را توصیه میکنم. اما با نظریهی ریچارد داوکینز در مورد اهمیت تام “ژن” در فرگشت موافقت ندارم! من در مخالفت با نظریه فرگشتی داوکینز، تنها نیستم. اتفاقا اکثر کسانی که با فرگشت کار میکنند، حتی ژنتیکدانان، با نظریه فرگشتی داوکینز موافقت ندارند. متاسفانه، ساده فهم بودن نظریه او باعث شده تا عده زیادی از غیرمتخصصین تصور کنند که نظریه او در بین دانشمندان فرگشتی پذیرفته شده است. چنین نیست. خطای بسیاری از ایرانیان علاقمند به فرگشت در این است که چون از نظرات آتئیستی داوکینز خوششان میآید، تصور میکنند که نظریه فرگشتی او هم “درست” است. تقسیم کردن “ژنها” به “ژن خوب” و “ژن بد” ریشه در همین بدفهمی داوکینزی دارد.
علاقه ایرانیان به فرگشت سابقه “تاریخی” هم دارد. کتاب “در باره پیدایش گونهها”، که شش نسخه از آن توسط چارلز رابرت داروین (Charles Robert Darwin) در سالهای ۱۸۵۹ تا ۱۸۷۲ تالیف شده بود، اولین بار در سال ۱۳۱۸ در ایران به طور ناقص (فقط ۵ فصل اول، آن هم از روی یک ترجمه عربی چاپ مصر) ترجمه شد. در سال ۱۳۴۶ انتشار کتاب “خلقت انسان” یدالله سحابی، در بین ایرانیان مذهبی سر و صدای زیادی به پا کرد. اشکال کتاب یدالله سحابی در این بود که از همان استدلالات قدیمی داروینی و مخصوصا جنینشناسی و کالبد شناسی تطبیقی استفاده کرده بود. او همچنین بیشتر به آن قسمتهایی از فرگشت تکیه کرده بود که میتوانست برای آنها معادلی در قرآن بیابد. به عبارت دیگر شواهد فرگشتی او انتخابی دلبخواهی بودند. تا آنجا که من میدانم، اولین ترجمه کامل از کتاب داروین در سال ۱۳۵۱ تحت عنوان “منشاء انواع” توسط نورالدین فرهیخته صورت گرفت. علیرغم اینکه نورالدین فرهیخته دانش مستقیمی از فرگشت یا ژنتیک نداشت (او چشمپزشک بود)، ترجمهی او کیفیت بالایی داشت. اشکال ترجمه نورالدین فرهیخته این بود که، با مقدمهای که نوشته بود و با پانویسیهایی که کرده بود، کتاب داروین را در یک چهارچوبی قرار داده بود که “غایتگرایانه، هدفمند و ارادهگرایانه” به نظر میآمد. به این ترتیب ترجمهی نورالدین فرهیخته، در کنار افکار اوپارین (که آن موقع در ایران رایج بود)، به ایجاد بدفهمیهای فراوانی از فرگشت در ایران انجامید.
بههر جهت، با توجه به دو موضوع دانش کم و خطای موضوعی، به توصیه و تشویق دوست آگاهم بر آن شدم تا مطالبی را که هم کوتاه باشند، و هم با زبانی غیر تخصصی نوشته شده باشند، در اختیار خوانندگان قرار دهم.
انتشارات دانشگاه آکسفورد مجموعه کتابهایی را منتشر میکند که نام کلی آنها “آن چه هر کس نیاز دارد بداند (What everyone needs to know) ” است. یکی از کتابهای این مجموعه، در مورد فرگشت (evolution) و نوشته رابین دانبار (Robin Dunbar) است. من کتاب دانبار را به این دلیل انتخاب کردم که کتاب را به صورت ۱۰۰ پرسش و پاسخ نوشته است. هر سوال را باید یک سوال مهم و عمیق دانست. هنر دانبار هم ارائه پاسخی ساده، کوتاه و مستدلل است. من کار دانبار در انتخاب سوالها و ارائه پاسخها را تحسین میکنم. این امر که او توانسته این کار را در حجمی حدود ۱۵۰ صفحه انجام دهد، دستآورد بالایی است. دلیل دیگر انتخاب این کتاب آن است که نویسنده در بخشهای زیادی از کتاب به بحث در مورد پدیدههایی میپردازد که معمولن در چهارچوب علوم انسانی/اجتماعی میگنجند. او نشان میدهد که بسیاری از پدیدهها، ابعاد بیولوژیک هم دارند.
دانبار در زمینههای انسانشناسی زیستشناسانه، روانشناسی فرگشتی، و رفتار نخستیسانان (انساننماها) کار کرده است. بنابراین او بیشتر از آن که “فرگشتشناس” باشد، در “فرگشتِ کاربردی” تخصص دارد. بنابراین در قسمتهایی از کتاب که از خودِ فرگشت و توصیف ژنتیکیِ فرگشت، مینویسد قدری هم خطا و قدری هم بدفهمی به قلم او راه یافته است. اگر من از مسئولین انتشاراتی دانشگاه آکسفورد بودم، نوشتن چنین قسمتهایی را به فرد دیگری میسپردم و این امکان را فراهم میکردم که دانبار در زمینه تخصصی خودش بدرخشد. وجود خطاها و بدفهمیهای موجود در کتاب مرا به نوشتن تعداد زیادی پانویس (حاشیه)، و اضافه کردن تعدادی تصویر، کرد تا اشکالات ژنتیکی و بدفهمیهای فرگشتی را برای خوانندگان روش کنم. در نتیجه حجم ترجمه کتاب به حدود ۳۰۰ صفحه رسیده است.
برای آشنایی خوانندگانِ این تارنما با محتوای کتاب و روشهای کاری ترجمه و حاشیهنویسی، پرسش شماره ۱ و پرسش شماره ۱۰۰ را در اینجا نقل میکنم. قسمتهایی که به رنگ سیاه آمدهاند، متن اصلی کتاب است. هر جایی در متن اصلی که مطلبی را اضافه کردهام به رنگ آبی هستند. هر جایی هم که نیاز به توضیح داشته به وسیله ستاره (*) مشخص کرده و پس از تمام شدن پاراگراف، حاشیهنویسیهای خودم را به رنگ آبی آوردهام.
برای تهیه نسخه رایگان کتاب به آدرس زیر نگاه کنید:
نظرها، انتقادها، تصحیحهای خود را میتوانید به این ایمیل برای من بفرستید: .(JavaScript must be enabled to view this email address)
***
پرسش ۱- چرا به نظریه فرگشت نیاز داریم؟
ما در دنیایی با گوناگونی بسیار زیاد زندگی میکنیم. حدود ۵۵۰۰ گونه (species) پستاندار و حدود۱۰ هزار گونهی پرنده وجود دارد. اما حتی این تعداد، در مقابل ۱۲ هزار گونهی کرمِ گرد، که تقریبا نیمی از آنها انگل هستند، ناچیز به نظر میرسد – آسکاریدها (ascarid)، کرمهای قلابدار (hookworm)، کرمهای سوزنی (pinworm) و کرمهای تازیانه (whipworm) که سلامت انسان را در سراسر جهان به خطر میاندازند، جزو کرمهای گرد هستند. و تعداد کرمهای گرد، به نوبه خود، در مقابل ۹۱ هزار گونه حشرهای که ما در حال حاضر آنها را میشناسیم – و بگذریم از احتمالن همین تعداد گونه حشره که هنوز آنها را شناسایی نکردهایم - تعداد اندکی به نظر میآید. و ما حتی ۲۵۰ هزار گونه سوسک* را در نظر نگرفتهایم. همان طور که زیستشناس بزرگ فرگشتی انگلیسی هلدین (Haldane) اشاره کرده: اگر خدا وجود دارد، او باید بیش از حد به سوسکها علاقهمند باشد. علاوه بر این، میتوانید به این ارقام حدود ۲۵۰ هزار گونه گیاه را نیز اضافه کنید. و ما هنوز به باکتریها و ویروسها نرسیده ایم ...
*[ح ج: تعریف نویسنده از حشره و سوسک معلوم نیست، و این که تعداد آنها را چهگونه حساب کرده هم، نامشخص است. بههر جهت، سوسک هم نوعی حشره است. اما، منظور از این بند آن است که بگوید، تعداد گونهها بسیار زیاد است. تعداد گونههای جانداری که در حال حاضر روی زمین حضور دارند، بر اساس برآوردهای مختلف، بین ۵ تا ۵۰ میلیون است. بنابراین قدری اشتباه در ردهبندی (classification) یا تعداد، تاثیری در نتیجهگیری ندارد.]
بیشتر وقتها، این همه تنوع فوقالعاده را امری بدیهی میدانیم و در زندگی روزمره به سختی به آن توجه میکنیم. به طور معمول، ما فقط به گونههایی توجه میکنیم که باعث بیماری میشوند، باعث دردسر در باغچه ما هستند یا در بشقاب غذای ما دیده میشوند. تعداد گونههایی که در این دستهها قرار میگیرند بسیار ناچیز و کم اهمیت هستند: اکثر ما به طور معمول، حداکثر ۱۰۰ گونه از دامها و گیاهان را میخوریم و برای بسیاری از ما، تعداد حتی از این مقدار کمتر است.
با توجه به اینکه ما این جهان را با گونههای زیادی شریک هستیم، باید با قدری تامل از خود بپرسیم که چهگونه آنها - و ما - به وجود آمدهایم. کار آسانی است که دنیا را به شکل کنونی دید و تصور کرد که همیشه اینطور بوده است. حتی ارسطو فیلسوف و دانشمند بزرگ یونانی (۳۸۴ تا ۳۲۲ پیش از میلاد) - با وجود اینکه یک سر و گردن بالاتر از تمامی زیست شناسان پیش از داروین بود* - تصور میکرد که جهان همیشه آن گونه که او میدیده، بوده است.
*[ح ج: این که ارسطو “یک سر و گردن بالاتر از تمامی زیست شناسان پیش از داروین” بوده باشد، اغراق و افراط است.]
با وجود این، ما با یک معما روبرو هستیم: چرا انواع مختلف زندگی وجود دارد؟ چرا باید این همه گونه سوسک، این همه گونه پرنده، این همه گونه گیاه مختلف وجود داشته باشد؟ آیا بر اساس منطق کشتی نوح، یک گونه سوسک کافی نیست؟ این واقعیت که صدها هزار ریخت (form) مختلف زندگی وجود دارد، سوال مهم دیگری را پیش میآورد: چرا برخی از این ریختهای زندگی برای ما مفید هستند (به عنوان مثال، آن گونههایی که آنها را میخوریم یا آنهایی که با خوشحالی با آنها زندگی می کنیم) در حالی که دیگران (مانند بسیاری از گونههای شکارگر و انگلی) قطعاً برای سلامتی و حتی ماندگاری* (survival) ما مضر هستند؟ پاسخ همه این سوالها در نظریه داروین، فرگشت با گزینش طبیعی، نهفته است.
*[ح ج: در فارسی survival را معمولن بقا ترجمه میکنند. من بر آنم که ماندگاری بهتر است!]
تئودوسیوس دوبژانسکی (Theodosius Dobzhansky)، زیستشناس بزرگ فرگشتی اوکراینی-آمریکایی (که خود مسیحی ارتدوکس معتقد بود) گفتهی معروفی دارد: “هیچ چیز در زیستشناسی، جز در پرتو فرگشت معنی ندارد”. او میتوانست بگوید “هیچ چیز در زندگی ...” زیرا نظر دوبژانسکی، آن طوری که امروز آن را میفهمیم، به همان اندازه در مورد علوم انسانی – روانشناسی، جامعه شناسی، اقتصاد، تاریخ، باستانشناسی و تقریباً هر رشته دیگری که دوست دارید نام ببرید - اعتبار دارد. همه چیز در جهان ما، درست مانند منظومه شمسی و خود جهان، فرگشت* یافته است. هیچ چیز، حتی جهان، از ابتدای زمان در وضعیت پایدار باقی نمانده است. همه چیز دارای سابقهای است که با پیشرفت زمان تحت تأثیر تغییر قرار دارد. فرگشت به این معناست.
*[ح ج: در این بند، نویسنده معنای بسیار وسیعی از واژهی فرگشت، به معنی هر تغییری، ارائه میکند. البته در این مورد او تنها نیست و فیلسوفها و دانشمندان دیگری هم هستند که همین نظر را دارند. توصیه من این است که در به کاربردن واژه فرگشت و همچنین گزینش طبیعی در مواردی که به جانداران زنده ربط ندارد، پرهیز شود. از نظر من بهتر آن است که اول فرگشتِ زیستشناسانه را بفهمیم. بعد میتوانیم راجع به گسترش ان به زمینههای دیگر بحث کنیم!]
اما قبول وجود تغییر در جهان و در هستی یک سوال دیگر پیش میآورد: آیا تغییر به معنای پدیدار شدن طبیعی نوعی روند* درونی است یا نتیجه نوعی نیروی بیرونی است؟ هیچ کس شک ندارد که فرگشت جهان از نوع اول است. نظریههای اولیه فرگشت زیستشناسانه، به فیلسوف-دانشمندان یونان باستان برمیگردد، که آنها هم نوع اول را فرض میکردند، اما داروین اصرار داشت که تغییر از نوع دوم [تحت تاثیر نیروهای بیرونی] است**. سوالی که باید بپرسیم این است: چهگونه شد که به دنیای زیستی و روانی که اکنون آن را تجربه میکنیم، رسیدهایم؟ و چگونه این تغییر بر ما، به عنوان یک گونه، و رفتار ما تأثیر میگذارد؟
*[ح ج: لغت نامهی دهخدا برای واژه process واژه روال را پیشنهاد میکند و واژه روند را اشتباه می داند. در این صورت میتوان گفت که من از یک غلط مصطلح که “روند” باشد، استفاده میکنم. از طرف دیگر، بعضی process را فرآیند ترجمه میکنند. آن چه که من میفهمم آن است که یک process میتواند مصنوعی باشد، مثل فرآیند ساختن یک ماشین. از طرف دیگر یک process میتواند طبیعی باشد، مثل روند تغییر یک گونه به گونهی دیگر.]
**[ح ج: به نظر من تفکیکی که نویسنده از نوع اول و دوم دارد، یک تفکیک آموزشی (pedagogical) است، نه یک تفکیک واقعی و طبیعی.]
***
پرسش ۱۰۰ - پس چرا مردم هنوز نظریه فرگشت را اشتباه میفهمند؟
این یک سوال بسیار خوبی است. به نظر میرسد یکی از مشکلات این است که نظریه فرگشت داروین اغلب ایدئولوژیهای ما را به چالش میکشد و انسانها هیچ گاه در صورت به چالش کشیدن ایدئولوژیهای خود کاملاً منطقی واکنش نشان نمیدهند. در بسیاری از موارد، اعتراض به نظریه فرگشت بر اساس سوء تفاهمهای واقعی در مورد آنچه این نظریه ادعا میکند، استوار است، اغلب به این دلیل که منتقدان منظور از “چهار چرا”ی تینبرگن را اشتباه میگیرند (به پرسش ۱۰ نگاه کنید).
یک سوء تفاهم بدنام به نام پارادوکس اسقاطدانی معروف است. در اصل، این سوءتفاهم تصریح میکند که فرگشت نمیتواند درست باشد زیرا تغییرات تصادفی به سادگی نمیتواند گونههایی را که ما میبینیم تولید کند: مانند این که یک گردباد در یک اسقاط دانی نمیتواند یک جامبوجت کاملاً مونتاژ شده تولید کند. اما، گردباد در یک اسقاط دانی استعاره مناسبی برای نحوه کارکرد فرگشت نیست. این مثال، حتی توصیفی منطقی از چگونگی بوجود آمدن جامبوجت نیست. گزینش طبیعی یک فرایند انباشتی است که به تدریج بر پایه آنچه که قبلن وجود داشته، و در دورههای بسیار طولانی مدت، ساخته شده است. قیاس صحیح در اینجا، همانطور که خود داروین تشخیص داد، این است که یک انسان، درست مانند کبوتربازان، کبوتربچهای را گزینش میکند که بهتر و بهتر با شکلی که آنها (یا محیط) در ذهن دارند تطبیق داده شود*. این دقیقاً همان روشی است که طراحان جامبوجت از آن استفاده کردند – طرحهای جدیدی را در مورد هواپیماهای قدیمی آزمودند و اگر طرحی کارکرد نداشت، آن را عواض میکردند.
*[ح ج: داروین در کتاب پیدایش گونهها، در فصل اول به شرح کار اصلاح دام (animal breeding) میپردازد. او در همان زمان، عضو دو انجمن از “کبوتر بازان” درحومه لندن بود و خودش در کار گزینش مصنوعی کبوتر بود. استدلال داروین آن بود که آن چه که کارشناسان اصلاح دام به وسیله گزینش مصنوعی انجام میدهند مانند کاری است که طبیعت با گزینش مصنوعی انجام میدهد. تفاوت در این است که سرعت تغییرات در اصلاح دام بسیار بالاتر از فرگشت است. با محاسبات امروزی میتوانیم نشان دهیم که تغییرات ژنتیکی که در یک نسل از اصلاح دام به دست میآید، معادل ۱۰۰۰ تا ۱۰۰۰۰ نسل تغییرات ژنتیکی است که در طبیعت صورت میگیرد.]
مغالطه کلاسیک دیگر این است که اگر فرگشت تدریجی باشد، زمان کافی برای تولید همه گونههای سازگار، با ظرافتی که میبینیم، وجود ندارد. این در صورتی صادق است که فرگشت ویژگیهای جدید را فقط بصورت تصادفی از طریق رانش ژنتیکی جمع آوری میکرد (به پرش ۲۹ نگاه کنید). اما، هنگام گزینش، ویژگیها میتوانند به سرعت شگفت آوری تغییر کنند (به پرسش ۱۶ نگاه کنید). مسلمن تولید یک گونه کاملن جدید بیشتر از تغییر یک ویژگی مانند عدم تحمل لاکتوز (lactose tolerance) یا کم خونی داسی شکل (sickle cell anemia) طول میکشد، اما با این وجود، [در مورد فرگشت] صحبت از چندصد هزاره است*. در حقیقت، میانگین طول عمر یک گونه در دودمان انسان (فاصله بین اولین و آخرین ظهور آن) تنها حدود نیم میلیون سال است**. مشکل این ادعا این است که گزینش را با میزان جهش [ژنتیکی] اشتباه میگیرد.
*[ح ج: من فرگشت را از این هم آهستهتر میبینم. حیات بر روی زمین، بین ۴۲۰۰ تا ۳۸۰۰ میلیون سال پیش آغاز شده است. موجودات دارای ساختار چند قسمتی حدود ۷۰۰ میلیون سال پیش به وجود آمدند و پستانداران حدود ۲۰۰ میلیون سال است که وجود دارند. فرگشت، عجلهای ندارد!]
**[ح ج: بر اساس تخمینی که در مقاله قدیمی زیر دیدهام، عمر متوسط هر گونهی پستاندار دو میلیون سال است:]
Gott, J. R. (1993). Implications of the Copernican principle for our future prospects. Nature, 363, 315–309.
ادعای دیگر این است که انسانها حداقل به منظور ترویج ژنهای خود رفتار نمیکنند، بلکه به این دلیل است که آنها انگیزهای برای انجام کاری دارند. من با کسی ازدواج میکنم زیرا عاشق او میشوم، نه به منظور کمک به [انتقال] ژنها به نسلهای آینده. این مطمئنن درست است، اما بار دیگر دو سطح مختلف از توضیح را با هم اشتباه میگیرد. بین سطح فرگشت (پیامدهای ژنتیکی رفتار، یعنی برازش) و سازوکارهایی که از گزینش طبیعی از طریق آنها به این اهداف (انگیزهها) دست مییابد، تمایز مهمی وجود دارد. گزینش طبیعی از طریق انگیزهها کار میکند زیرا فقط انگیزهها فوریت علّی را برای ترغیب ما به انجام کارها دارند: پیامدهای ژنتیکیِ اعمال ما [در زنجیره عّلی] بسیار دورتر از آن است که به ارگانیسمی انگیزه انجام کاری را بدهد. در واقع، گزینش طبیعی این انگیزهها را برای رسیدن به اهداف مطلوب تنظیم میکند - یا به عبارت بهتر، گزینش طبیعی منجر به فرگشت آن انگیزههایی میشود که برازش را به حداکثر میرساند.
یک ادعای کلاسیک دیگر این است که نظریه فرگشت دایرهوار است: [به این معنی که] برای اثبات فرگشت، [فرگشت] فرض گرفته میشود. این یک ادعای عجیب زیرا در هیچ نقطهای از نظریه فرگشت، که توسط داروین یا هر کسی بعد از زمان داروین ارائه شده است، در ابتدا فرض بر فرگشت نیست. آنچه در ابتدا فرض میشود (اصل ۱) (به پرسش ۴ نگاه کنید) این واقعیت ساده قابل و مشاهده است که جانوران* (یا گونهها) متفاوت هستند. فرگشت (به معنی تغییری که در ظاهر یا شکل یک گونه رخ میدهد) نتیجه یا پیامد تعدادی از فرایندهای مکانیکی است که توسط دو فرض دیگر (اصلهای واضح و مبرهن سازگاری و وراثت) نشان داده میشود. در مورد هیچ یک از این بدیهیات هیچ چیزِ ذاتاً فرگشتی وجود ندارد. به نظر میرسد این سوء تفاهم به این دلیل به وجود آمده است که برازش به عنوان یک ویژگی ژنتیکی (اساساً چهارمین استنتاج) با نقش ژنها به عنوان سازوکار وراثت (اصل ۳) اشتباه گرفته شده است (به پرسش ۴ نگاه کنید).
*[ح ج: این حرف در مورد همه جانداران صادق است.]
اگرچه اکنون کمتر شنیده میشود، اما خطای متداول دیگر این است که میپرسند “حلقههای مفقوده” کجا هستند - نقطه نیمه راه شامپانزه/نیمه-انسان بین دو گونه زنده. اما مفهوم حلقه مفقوده گمراه کننده است. هر دو گونه (مثلاً شامپانزهها و انسانها) محصولات نهایی مسیرهای فرگشتی جدا شده از جد مشترک خود هستند؛ دودمان انسان از دودمان شامپانزه فرگشت نیافته است. نیای مشترک آنها میتواند در واقع بسیار متفاوت از هر دو آنها باشد*. تازه، به نظر میرسد که علیرغم ظاهر بسیار متفاوت ما [نسبت به جد مشترک]، میزان تغییرات فرگشتی در ژنوم شامپانزه در واقع بسیار سریعتر از ژنوم انسانها، بوده است.
*[ح ج: پاسخی که نویسنده به این سوال میدهد، بر مبنای استدلالات درست، ولی سنتی، است. امروزه، از طریق اطلاعاتی که از طریق ژنتیک مولکولی به دست آمدهاند، میبینیم که تفاوت بین انسان و شامپانزه، یا دیگر موجودات نزدیک به یکدیگر به قدری کم است که احتیاجی به “حلقه مفقوده” نیست. انسان و شامپانزه، هر کدام حلقه مفقوده آن یکی است.]
گزینش گروهی (این ادعا که فرگشت برای نفع گونهها اتفاق میافتد) یکی دیگر از ادعاهای قدیمی است. فرگشت به نفع گروه یا گونه اتفاق نمیافتد؛ فرگشت فقط به نفع ژنها رخ میدهد*. گزینش گروهی به سادگی امکان پذیر نیست زیرا در واقع نوعی از نوعدوستی ژنتیکی است و بنابراین همیشه با گزینش در سطح فرد تضعیف میشود**. برخی اوقات ادعا شده است که گزینش خویشاوندی نوعی گزینش گروهی است، اما این درست نیست**. اگر چیزی باشد، گزینش خویشاوندی نوعی گزینش سطح- گروهی است (به پرسش ۸۱ نگاه کنید)، و این امر بسیار متفاوتی است، حداقل به این دلیل مهم که محاسبه برازش، مانند تمام روندهای داروینی، در سطح ژن صورت میگیرد*، ***.
*[ح ج: همان طوریکه چند بار به آن اشاره کردهام، در مباحث فرگشتی بحث مفصلی در مورد “سطح گزینش” وجود داشته و دارد. نتیجهگیری من این است که در بین کارشناسان فرگشتی، درصد معدودی به گزینش در سطح “ژن”ها باور دارند. درصد کمی هم به گزینش در سطح “گروه”، و یا گزینش “چند سطحی” باور دارند. اما بیشترین تعداد کارشناسان فرگشتی، گزینش در سطح “فرد” را مهمتر میدانند. از نظر من “گزینش در سطح ژن” بسیار کاهشگرایانه، اما سادهفهم است. بنابراین، در بین کسانی که خودشان با ژنتیک کار نمیکنند، “گزینش در سطح ژن” محبوبیت زیادی دارد. باید اضافه کنم، که یکی از بزرگترین حامیان این باور، که باید او را بانی نظریه “ژن خودخواه” و “ژن خوب” یا “ژن بد” دانست، ریچارد داوکینز (Richard Dawkins)، در تبلیغ و ترویج نظریه خود بسیار موفق بوده است. هر چند که نظریه او و مشتقاتش در فهم بسیاری از مسائل کمک بزرگی است، اما من “گزینش در سطح ژن” را مهمترین نمیدانم.]
**[ح ج: این که من “گزینش در سطح فرد” را مهمتر میدانم، به معنی انکار اهمیت نظریههای رقیب برای توضیح بعضی پدیدهها نیست. مثلا نظریه همیلتون، که چند بار در این کتاب به آن اشاره شده، میتواند هم تفسیر”ژنی” و هم تفسیر “گروهی” داشته باشد، و بنابراین از اعتبار این ادعای نویسنده بکاهد.]
***[ح ج: برای این که این دعوا را کش ندهم، از این نویسنده، و یا هر کس دیگری که با ادعای او موافق است، میخواهم که فرمول ریاضی این ادعا را نشان بدهد و جایزهای از من دریافت کند!]
نظریه فرگشتی* اغلب با داروینیسم اجتماعی، جنبش سیاسی اواخر قرن نوزدهم که تا حدودی مسئول ظهور فلسفه سیاسی نازیها در اوایل قرن بیستم شناخته شده است، یکی [در نظر گرفته] شده است. در واقع، علیرغم نامش، داروینیسم اجتماعی هیچ ربطی به داروین نداشت (در واقع، داروین آن را نپذیرفت). این اختراع فیلسوف سیاسی قرن نوزدهم، هربرت اسپنسر** (Herbert Spencer)، با کمک کمی از پسر عمهی داروین ، فرانسیس گالتون*** (Francis Galton) (ژنتیکدان برجسته و پدر بنیانگذار جنبش اصلاح انسانی (eugenics)) بود. نه داروینیسم اجتماعی و نه اصلاح نژاد انسانی پیامدهای مستقیم نظریه فرگشت داروینی نیستند. در واقع، با توجه به اینکه [داروینیسم اجتماعی و اصلاح نژاد انسانی] هر دو آرزوی خلوص ژنتیکی (یعنی همگنی ژنتیکی) را دارند، اساساً ضد داروینی هستند: طبق نظریه فرگشتی داروین، هرچه پراکندگی ژنتیکی**** شما بیشتر باشد، بهتر است، زیرا این موتور اصلی موفقیت فرگشتی است و شما هرگز نمیتوانید بگویید که کدام گزینهها در آینده موفق تر خواهند بود. در واقع همگنی ژنتیکی خبر بسیار بدی است: همانطور که در زیست شناسی حفظ منابع طبیعی بارها هشدار داده شده است، فقدان پراکندگی ژنتیکی، دستورالعمل انقراض سریع است.
*[ح ج: فکر میکنم که بارها این توضیح را دادهام که چیزی به نام “نظریه فرگشتی” وجود ندارد، بلکه “نظریههای فرگشتی” وجود دارند. حتی داروین، علیرغم این که خودش مرتب عبارت “نظریه من” را تکرار میکرد، یک نظریه نداشت و “نظریهاش” حاوی حداقل ۵ نظریه بود (به حاشیهنویسی من در پرسش ۴ نگاه کنید).]
**[ح ج: این که هربرت اسپنسر را “فیلسوف سیاسی” بخوانیم، بدسلیقگی است!]
***[ح ج: بر مبنای مقالهای از گالتون که در سال ۱۸۶۵ منتشر شده است، و با معیارهای امروزی ما، گالتون به طرز مشمئز کنندهای نژادپرست بوده است. با این حال، حساب او را از اسپنسر و نازیستها جدا میکنم. روش پیشنهادی گالتون و آن چیزی که ترکیب نظریههای اسپنسر/هیتلر بود، را میتوان در دو سر یک طیف “خیرخواهی و شرطلبی” قرار داد.]
[ح ج: نویسنده از پراکندگی ژنتیکی یک فرد میگوید، که مفهوم نامشخصی است. بههر جهت، منظور نویسنده “پراکندگی ژنتیکی” یک جمعیت است.]
سوء تفاهم آخر، بیشتر مربوط به فلسفه علم است. فرگشت و زیستشناسی گاهی اوقات به دلیل تحلیل فیالبداهه (post hoc) جهان، در مقابل علوم نظریه-محوری مانند فیزیک، مورد انتقاد قرار میگیرند. این برداشت ناشی از درک نادرستی هم از علم و هم از زیستشناسی فرگشتی است. نظریه فرگشت با گزینش طبیعی، یک نظریه جامع با سادگی زیبایی ارائه میدهد که کاربرد آن در جهان زیستشناسانه منجر به پیچیدگی و تنوع بسیار زیادی میشود، زیرا جهان بیولوژیکی پیچیده و چند بعدی است. علاوه بر این، هدف هر علم تاریخی، همان طوری که همه کسانی که پدیدههای تاریخی را، از کیهان شناسی گرفته تا باستان شناسی و تاریخ متعارف مطالعه میکنند، به خوبی میدانند، این است که بتوانند گذشته را توضیح دهند - چگونه جهان به این شکل به وجود آمده است. در فلسفه علم، این را پسبینی (postdiction) [در مقابل پیشبینی] نامیدهاند. همیشه بهتر است مواردی را که انتظارش را نداشتیم پیش بینی کنیم، اما ارائه توضیحات اصولی برای هر چیزی به همان اندازه خوب است*. مهمتر از همه، نظریه فرگشت، اغلب، چیزهایی را در دنیای واقعی پیشبینی میکند، که ما انتظارش را نداشتیم. بسیاری از کارهای آزمونی در نظریه تغذیه مطلوب (به پرسش ۱۲ نگاه کنید) دقیقاً همین کار را انجام میدهد: پیشبینی میکند که جانوران در صورت بهینه سازی برازش خود چگونه باید رفتار کنند، و آزمایش میکند که آیا آنها واقعاً این کار را انجام میدهند. به نظر میرسد که انجام میدهند.
*[ح ج: دو نکته را باید بگویم. اول آن که نظریات من در مورد فلسفه علم، با این چیزهایی که نویسنده میگوید، فرق دارد. دوم آن که در اینجا نویسنده، شاید بدون آن که به آن آگاه باشد، از استدلال “استنتاج به بهترین توضیح (Inference to the Best Explanation = IBE)” یا “abduction” استفاده میکند. در فارسی، واژه “abduction” را به ترکیب بیمسمای “استدلال رُبایشی” ترجه کردهاند!]
شاید بزرگترین مشکل همه این سوء تفاهمها این باشد که آنها روی مسائل خاصی تمرکز میکنند. آنچه آنها نادیده میگیرند این واقعیت است که همه آنها در یک شبکه پیچیده از روابط متقابل و توضیحات علّی گنجانده شدهاند که پیامدهای آن در تمام سطوح پیچیده جهانی که ما در آن زندگی میکنیم، از ماهیت گونهها تا رفتارهای فرهنگی بشر، گسترش مییابد. این امر نه تنها قدرت ساختاری فوق العادهای به نظریه [فرگشت] میبخشد، بلکه اعتراض به یک جزء را بدون مجبور شدن به یافتن توضیحات متقاعد کننده برای سایر قسمتها را نیز، مشکل میکند. “مجموعهی درهم پیچیده” داروین در مجموعهای از چنین توضیحات زیبا و درهم تنیده، که همه از نظریه اصلی او نشأت گرفته است، چنان محکم در هم تنیده شده است که گزینش عناصر آن بدون از دست دادن انسجام فکری دشوار میشود.
■ در ایران میتوانید این کتاب را به زبان انگلیسی و به طور رایگان از این نشانی دانلود کنید.
طباطبایی
■ با سپاس فراوان بر زحمات شما و قدر دانی جهت معرفی و در دسترس قرار دادن این کار با ارزش. نسخه کتابتان را گرفتم و به نوبه خود آنرا به محفل کتابخوانی که میشناسم خواهم برد. موضوع تکامل (فرگشت) همیشه مورد علاقه و در لیست مطالعات من بوده. نکته جالب پیشرفتهای فوقسریع کنونی در این رشته است که میتوان گفت حتی متخصصین نیاز روزمره برای بروز رسانی خویش دارند.
درود بر شما، پیروز
■ در نوشتارهای فارسی در برابر واژه انگلیسی “evolution” واژه “تکامل” و به تازگی “فرگشت” به کار رفته است. ولی واژه “برآیش” (از ریشه برآمدن یا بالا آمدن) در برابر این واژه انگلیسی و مفهوم آن در پهنه زیستشناسی و بومشناختی درستتر است. زیرا مفهوم “تکامل” یا واژه همسان نوینتر آن “فرگشت”، درست در برابر و رویاروی پنداره evolution است. مفهوم واژههایی چون تکامل یا فرگشت، ساختار و فرایندی هدفمند و سنجیده را در خود دارد، که در آرایهها و ردههای آن، از پایین به بالا بهترشدن و فرگشتن نهفته است.
برای نمونه، هنگامی که از دیدگاه بار مفهومی واژه “تکامل یا فرگشت” به ردهبندی جانداران نگاه کنیم، به یک ساختار پلکانی یا حلزونی میرسیم که انسان (پیچیدهترین، برترین و فرگشتهترین جاندار) در بالاترین پله (یا در پایان پیچش حلزون) آن جای دارد. ولی نگرش انگاره evolution درست واژگونه چنین برداشتی است. در این پنداره چندی و چگونگی هستی و دیگرگونیها و گوناگونیهای آن پدیدهای خودرو، بیراهبر و بیراهبرد بوده، هدف ویژهای را پیگیری نکرده، فرایندی سراسر ناخواسته و پیشامدی است. سرانجام و پایان دیگرگونیهای این فرایند، تنها پیامد سازگار شدن هستی جانداران با شرایط هماره دگرگون شونده طبیعی و ماندگار کردن ریشههای آنها (ژنها) است.
از دیدگاه این انگاره، برآیش یا evolution روند بیهدف و پایانناپذیر دگرگونیهای ساختاری جانداران از آغاز هستی تا کنون بر روی زمین بوده، تا هنگامی که زندگی بر روی زمین هست کششها، کنشها، واکنشها و برهمکنشهای آن نیز کارگر خواهند افتاد. بر این پایه برآیش برآیند برهمکنشی نیروهای بیرونی و درونی یک زینده است.
به باور “داروین”، فرایند برآیش از نزدیک به سه و نیم میلیارد سال پیش، با نخستین شراره زندگانی بر روی زمین و با یک تک یاخته آغاز و اندک اندک در رهگذر زمان، همچون یک فواره، بیهیچ هدف ویژه و از پیش برگزیده شده، تنها و تنها در فرایند سازگاری، شاخهها، خوشهها و ردهها و آرایههای گوناگون از آن برآمدهاند. به باور “انگاره برآیش” همه جانداران از سادهترین تکیاخته تا پیچیدهترین آنها از یک ریشه بوده، نیازهای بنیادین همسان و همگون دارند. به زبان دیگر، زندگی و هستی جانداران همچون چشمهای همگون است، که شاخهها و رشتههای آن در همه سو روان شده، در هر جا (در هر زیست بوم) برای سازگاری و بنا به داشتهها و نیازهای آن زیست بوم ریخت، ترکیب و رخ ویژهای بخود گرفته است.
فرایند “برآیش” روندی چندان کُند است که انسانها را یارای دیدن آن نیست. چرا که، دگرگونیهای برآیشی، یا همان دگرگونیهای ژنتیکی، در یک بازه زمانی سدها و گاه هزارها سال پدید آمده، خود را نشان میدهند. هرجا که زیست بوم جانداری دیگرگون شده است (دگرگونیها در فرامون و فراخه، همچون دست خوردن و دستکاری زمین، یا دیگرگونی در آب و هوا و یا در گونش و اندازه مواد خوراکی و مانند اینها) تنها جاندارانی ماندگار شدهاند، که تاب و توان سازگارساختن خود با زیستگاه نوین را داشتند؛ و دیگران به ناگزیر، از گستره هستی آنجا بدر و ناپدید شدهاند یا سراسر نمود دیگری یافتهاند. این فرایند در سه و نیم میلیارد سال گذشته، به پیدایش گیاهان و جانوران گوناگونی امروزین و همروزگار ما انجامیده، و همچنان دنباله دارد.
در این پنداره هیچ جاندار و زیندهای برتر و بالاتر از دیگری نیست. بر این پایه، چه بسا یک جاندار در سازگاری با یک زیست بوم نوین ناگزیر باشد که از “پیچیدهتر” به “سادهتر” در آمده، هتا بخشی از ژنهای خود را از دست دهد. به این ترتیب واژه “برآیش” بار مفهومی بسیار بهتری از انگاره evolution را در خود جای داده است. در جایی هم از واژه “برآمش” به جای واژه تکامل سود جستهاند. همچنین، باز هم از دیدگاه زیستشناسی و بومشناسی در این زمینه واژه درست فارسی در برابر Survival هم زیست پایی و در برابر form هم واژه نمود است، که فرمی از یک ریخت است.
امین
■ سلام به عنوان ژنتیسیست از قبل انقلاب موضوع برایم جالب بود کتاب مرحوم سحابی و حتی در قم در جلسات مشکینی شرکت میکردم و جنجالها در مورد تکامل در سن کوچک هیجانی بود برایم... ممنونم از ترجمه و نوشته زیبای حاضر.
مجید یاوریان