پنج سال بعداز جنگ جهانی اول، در دوران جمهوری وایمار، فلیکس وایل با به ارث بردن ثروتی هنگفت از پدرش هرمان وایل با حمایت دانشگاه فرانکفورت موسسه پژوهش اجتماعی را بنیان مینهد که بعدها به مکتب فرانکفورت شهره میشود. هر فلسفهای در زمانهای میروید و در زمین و زمینهای بالیدن میگیرد. جمادی اشاره میکند که چگونه فلسفه غرب از زمانی که افلاطون پنبه سوفسطائیان را زد همواره حاشیهستیز و مدعی حقیقت بوده است. اتم، آتش، آب، نامحدود(آپایرون)، لوگوس و آنچه نخستین فیلسوفان یونان اقنوم یا هیولای نخستین مینامیدند گوهرهای قائم به ذات از جمله سوژه اندیشنده دکارت و منادهای لایب نیتس و جوهر ارسطو، ایدههای افلاطون، ایدوسهای هوسرل، به تعبیر فرانسیس بیکن تماشاخانهای از نظامهای گوناگون پیش دیدگان ما عرضه میکنند تا بگویند حقیقت یکیست.
ولی این پرسش لاجرم گریبان آنها را خواهد گرفت که اگر حقیقت یکیست پس هر یک از این فلسفهها از چه سبب سازی دیگر میزنند؟
در همه این فلاسفه که ذکرشان رفت حاشیه جواز ورود به متنی که نطق حقیقت تقدیساش کرده ندارد. نامدارترین نماینده نسل اول مکتب فرانکفورت همه این گوهراندیشان را از این منظر میبیند که «طلب گوهر از طریق شناخت، طلب ناکجاآباد است.» فلسفه منشوری است که رنگ ناکجاآباد را به دام میاندازد. با این جمله بر این برداشت مشترک دکارت، هوسرل، و کانت که فلسفه علم متقن است خط بطلان میکشد. دموکراسی وایمار به رغم شرایط دشوار اقتصادی برای فعالیتهای فکری فرصت بی سابقهای فراهم آورد. تاریخ آلمان و بالاخص جمهوری وایمار به ما نشان داد که دموکراسی مدون حتی با شرط تایید و تضمین آزادی بیان و اندیشه قادر به رهایی انسان نیست. دموکراسی حتی در آزادترین شکل خود کافی نیست. برای رهایی انسان باید سایر شرایط من جمله شرایط اقتصادی، فرهنگی، شیوه تعامل جامعه و قدرت، فرادادههای آیینی و نیروهای فشار و سرکوب روانی، پیشرفت توامان تکنیک و تمدن را هم باید لحاظ کرد.
در واقع مکتب فرانکفورت با مطالعه دقیق دموکراسی وایمار و سایر جوامع دموکراتیک دیگر و با مطالعه سرسختانه نازیسم دنبال این سرنخ بود که «منشا دیکتاتوری و بربریت پنهان در زیر پوسته زیبای تمدن و فرهنگ غرب کجا بود؟»
مکتب فرانکفورت ناظر سبعیت و شرارتهای شومی چون پوگرومها (حمله به جان و مال اقلیتها)، جنگ داخلی اسپانیا، قومکشی، نژادپرستی و چهرههای دیگر فاشیسم بود. لئو لونتال مکتب فرانکفورت را مکتبی میداند که «جهان زشت و کثیف ما را توصیف میکند. و به ما میگوید که چگونه سر از این باتلاق کثیف درآوردیم.»
الف: جمهوری وایمار
فرانکفورتیها بیش از هر چیز به شرایط پدیداری نازیسم و فاشیسم عطف توجه نشان میدهند. جمهوری وایمار پس از فروپاشی نظام سلطنتی و فرار ویلهلم دوم به هلند در پایان جنگ جهانی اول به نام رایش و با ریاست جمهوری سوسیال دموکراتی به نام فریدریش ابرت تاسیس شد. در سال ۱۹۱۹ مجلس ملی آلمان به نام رایشستاگ متشکل از چپهای میانهرو و جانبدار نظام فدرال و آزادی بیقید و شرط همه احزاب و مطبوعات بودند برای تدوین قانون اساسی در وایمار (شهر گوته و شیللر) گرد هم آمدند و قانونی را بر اساس لیبرالیسم روشنگری و تامین آزادیهای فردی مدون کردند اما این دموکراسی(تعدد احزاب و مطبوعات) چیزی نبود که آلمانیها برای آن مبارزه کرده باشند.
توصیف وایمار را زافرانسکی در کتاب خود استادی از آلمان به خوبی نشان میدهد. به نقل از رابرت موزیل مینویسد «آلمان متشکل از فرقهها و احزاب متعدد بود شبکه روحانیون و اشتاینرها با ملیون هوادار تا اتحادیه پیشخدمتها هر یک بر ایدئولوژی و فلسفه خود میدمیدند. و اضافه میکند:
«در اینجا (وایمار) دیوانهخانهای بابلی است که از هزاران پنجره هزاران فریاد مختلف به گوش میرسد». این اندیشه که حقیقت باید از دل نسبیگرایی و نزاع عقاید زاده شود مطابق گزارش زافرانسکی، روح جمهوری وایمار بود. در این میان بود که شرایط سنگین عهدنامه ورسای، تورم جهانی و قطع کمکهای مالی امریکا به جمهوری وایمار عرصه را بر طبقه متوسط تنگ کرد و باعث بیکاری و فقر خیل عظیمی از مردم شد.
زونتهایمر میگوید: «در سال ۱۹۳۲ لیبرالیسم وایماری برای اکثریت جوانان آلمانی مرده بود. در این بلبشو نیکولای بردیایف در مقام متفکری ضد لیبرالیسم آب به آسیاب کسانی میریختند که جمهوری وایمار را به بیکفایتی متهم میکردند.»
در سال ۱۹۲۱ بیشتر مردم آلمان فقر را ناشی از امضای قرارداد آتشبس و تن دادن به عهدنامه ورسای میدانستند. ارتسبرگر امضا کننده قرارداد و پس از او راتناو وزیر خارجه آلمان ترور شدند. راتناو که وطنپرستی و صداقت خود را در جنگ نشان داده بود اولین قربانی سامیستیزی بود. آلمانیها برخلاف تصور ملتی نبودند که روح بتهوون، کانت و شیللر در آنها دمیده شده باشد. همه تنگناها و مشقات اقتصادی را به به پای دموکراسی و کثرت عقاید مینوشتند. بعد از مرگ ابرت، هیندنبورگ کهنسال در سال ۱۹۲۵ به ریاست جموری انتخاب شد و تحت فشار اطرافیان یکی از کینهتوزترین مخالفان جمهوری وایمار را که فردی بیفرهنگ بد به صدر اعظمی انتخاب کرد: ادولف هیتلر.
آلمان با دریافت ۲۶ میلیارد مارک وام و با اختصاص ۹۰ درصد آن به بخش خصوصی توانست در کوتاه مدت رونق اقتصادی ایجاد کند. اما با فرارسیدن بحران ۱۹۲۹ که تورم جهانی و رکود عظیمی را در پی داشت کمکها به آلمان قطع شد. رقم بیکاران ۲.۸ میلیون نفر شد نارضایتی از دولت وایمار فزونی گرفت و از دید اکثریت مردم عهدنامه ورسای علت آن بود.
ب: جنگ داخلی اسپانیا
وضعیت آلمان در سالهای ۱۹۳۰ تا ۱۹۳۳ از یک نظر بیشباهت به اوضاع اسپانیا در همین زمان نبود. آزادیخواهان اسپانیا بعد از اخراج دیکتاتوری نظامی کوشیدند فضایی دموکراتیک بر این کشور کمتر توسعه یافته حاکم کنند اما ناکامی آنها در استقرار دموکراسی و توسعه همزمان نارضایتی طبقات زحمتکش را برانگیخت. آلمان و اسپانیا آبستن جنگ بودند. جنگ داخلی اسپانیا در سال ۱۹۳۶ و جنگ جهانی دوم در سال ۱۹۳۹ آغاز شد.
یک قرن هنوز از آن زمان که کانت نگاه ابزاراندیش انسان به انسان را محکوم کرده بود نمیگذشت که ترنهای باری در سراسر اروپا انبوه انسانهای در هم چیده را به سوی کورههای آدمسوزی و اتاقهای گاز حمل میکردند. و درست سه سال پیش از جنگ جهانی دوم بود که جنگ داخلی اسپانیا یکی از خونینترین جنگها را رقم زد. کشور به دو دسته بزرگ تقسیم شد:
الف: جبهه فالانژها، ناسیونالیستها، کارخانه داران و سلطنت طلبان و کارلیستهاو زعمای کلیسا
ب: جبهه تودهایها، فراماسونرها، جمهوریخواهان، ترقیخواهان، سوسیالیستها و کمونیستها و آنارشیستها و هواداران باکونین، لیبرالها، کارگران و روشنفکران، بورژواها.
نتیجه: قتلهای فجیع، کشتارهای دسته جمعی، مثله کردن، تجاوز به زنان، بریدن اعضا و غارت اموال و نوعی انتقام شهوی و سادیستی. تامس هیو میگوید تا سپتامبر ۱۹۳۶ بالغ بر ۷۵۰۰۰ تن که اغلب آنها کشیش، راهبه و طلبه مسیحی بودن به قتل رسیدند. نبش قبر نوزده خواهر دینی، مست کردن با شراب مقدس و تبدیل کاسه آنان به ظرف ریشتراشی، تجاوز به زنان پیش از اعدام و سوراخ کردن پرده گوش کشیشان با دانههای تسبیح و انداختن ۸۰۰ نفر در چاه معدن و قطع کردن آلت تناسلی دن الیسیو لئون دسکالروز و فرو کردن آن در دهان وی فقط نمونهای از کشتار و بیرحمی جبهه جمهوریخواهان بود. و در دیگر سوی فالانژیستها هم از هیچ سبعیتی دریغ نمیکردند. معلمی ناچار شد رگ خود را به قصد خودکشی با دندانهای خود پاره کند و در نمونه دیگر اعضای بدن مردی را در حضور همسرش قطعه قطعه کردند و زن در جا دیوانه شد.
چرا؟ چون بلشویکها و ناسیونال سوسیالیستها محرک این جنگ بودند. در عوض این همه بیرحمی هیتلر در واقع دنبال سنگ آهن اسپانیا بود و استالین نیز در آخر در ازای محمولههای طلا راضی شد کشتی حامل سلاح را به سرخها تحویل دهد. بیهوده نبود که تروتسکسیتها استالین را خائن به انقلاب اسپانیا میدانستند. دبیلیو اچ اودن در سال ۱۹۳۷ به اسپانیا رفت و گفت: جنگ اسپانیا دروغهایی را که تمدن ما بر آنها بنا شده زیر اشعه ایکس گذاشت» و رکس وارنر گفت: «این جنگ پرده اروپا را درید» و کارل پوپر با متهم کردن بریتانیا گفت: «نباید فراموش کرد که مدافعان هیتلر در انگلستان که به هیئت دوستداران صلح جلوه میکردند چه خسارت سنگینی به بار آوردند شاید اگر این اعتقاد انگلییسی نبود هرگز جنگ جهانی به وقوع نمیپیوست.»
داستایفسکی با نبوغ بیهمتای خود توانسته بود آینده اروپای علمی و عقلی را استشمام کند. در یادداشتهای زیر زمینی خود نوشت: «فرهنگ قوه دراکه مردم را زیاد کرده و تمیز چند وجهی را در ایشان افزایش بخشیده و تقریباً کار فرهنگ همین است و میگویم که درست در اثر ترقی و تکامل همین قوه ادراکه است که بالاخره بشر توانسته است در خونریزی نیز نوعی لذت پیدا کند.»
بعد از عهدنامه ورسای بود که هیتلر بلافاصله رایشستاگ را با هدف متهم ساختن بلشویکها و کمونیستها و تحریک افکار عمومی به آتش کشید. دفترها و روزنامهها و خانهها و اموال مخالفان را به آتش کشید. پیش از انتخابات به رذیلانهترین شکل ممکن مخالفان خود را پاکسازی کرد و البته همه اینها در مقابل اروپای لیبرال ودر مقابل دیدگان انها اتفاق افتد بدون آن که صدای شان دربیاید. درست در همان ۲۱ مارس ۱۹۳۳ مقارن با سوگند هیتلر برای وفاداری به قانون، حقوق فردی و آزادی و دموکراسی، هاینریش هیملر رئیس پلیس مونیخ اعلام نمود: روز چهارشنبه ۲۲ مارس ۱۹۳۳ نخستین اردوگاه در داخائو افتتاح میشود ظرفیت این اردوگاه ۵۰۰۰ نفر پیشبینی شده است هدف ما از کار تلاش برای حفظ آرامش در میهن و سود جامعه است.
تنها در سایه بیاعتنایی اروپای لیبرال بود که اجساد سوخته در خندقها، تنورهای آدمسوزی، اتاقهای گاز و دیگر صحنههای جگرخراش خلق شدند. داستایفسکی بله حق باوی است که مینویسد: «بشر هنوز عادت نکرده است که رفتارش را با خرد و عقلاش هماهنگ کند» و فروید نوشت: «من عقیده زیادی درباره عظمت و شرافت بشر ندارم حس میکنم نیروهای غیر منطقی در طبیعت بشر نیرومندتر از آنند که قوای منطقی فرصتی برای غلبه برآنها به دست آورند.»
کوشش متولیان فرهنگ غرب در پرده پوشی سویههای تاریک و چهبسا هنوز کشف ناشده این بربریت علنی گواهی بر این تز والتر بنیامین هست که هیچ سندی از تمدن نیست که در عین حال سند بربریت نباشد.
تعامل فاتحان جنگ جهانی اول با هیتلر، خواه برای حل مسئله یهود، خواه به آهنگ مقابله با خطر انقلاب پرولتاریا و خواه به هر دلیل دیگر در حیطه زد و بندهای سیاسی بود. این خرد نه آن خردی بود که کانت، داستایفسکی یا فروید ارزویش را داشتند. خرد کانت خردی ناب و فارغ از هرگونه ابزارمندی و مصلحتاندیشی بود عقلی که حکم به مماشات با هیتلر میداد عقل سوداندیش و عقل ابزاربین بود. دکارت و کانت دنبال خردی بودند که بر انگیزشهای خودکامانه نفس یکسره غالب آید. خردی که به مصاف شر برود و با آن بستیزد نه این که آن را توجیه کند و از آن تئودیسه بسازد.
اصحاب فرانکفورت متوجه بودند که مقدم بر کانت و دکارت فرانسیس بیکن است. اما عقل بیکنی در غیاب مرجعیت کلیسا بیش از آن که انسان را نرمخو، صلحجو و دوستدار همسایه کند ابزار قدرت و سلطه بر طبیعت شد و آنجا که به درون معطوف شده همین طریق سلطه را به صورت سرکوب امیال طبیعی در پیش گرفته است. فاشیسم و انواع تمامت خواهیها همبسته با کاربرد همین عقل ابزار بین است.
این نظریه جانمایه آثار کلیدی مکتب فرانکفورت است یعنی دیالکتیک روشنگری. سوال مدافعان نظریه انتقادی این بود که کل تاکنون با جز چه کرده است؟ و پاسخ آدرنو و هورکهایمر در یک کلام خلاصه میشد: فاجعه.
متفکران فرانکفورت به جای سلاح، قلم به دست گرفتند. این مکتب نه حزب بود و نه شتابی برای عمل داشت. مکتب انتقادی فرانکفورت برای بسیاری از مارکسیستها در حکم آتش بدون دود بود. مارکسیسمی که زهرش را گرفته باشند. آنها در سال ۱۹۲۳ شاهد انقلاب کمونیستی روسیه بودند. میدانستند که پراکسیس در دست تودههای خشمگین به عملی بیبته و بریده از نظر تنزل مییابد. اگر روزگاری مارکس در نقد برونو باور، فویرباخ و اشتیرنر و در فقر فلسفه علیه فلسفه پرودن آنها را متهم میکرد که همگی در ذهن و ملکوت خود محصور شدهاند و به جای تغییر جهان و عمل به دنبال راه گریز از جهان هستند انقلاب روسیه نشان داد که عمل و پراکسیس بدون نظر هم فاجعه است.
اصحاب فرانکفورت میپرسیدند چه باید کرد؟ به تعبیر کافکا پرسش این چنینی پاسخ را از بیراهههای واهی دنبال میکند و قفس به جستجوی پرنده میرود.
آدرنو چنین نوشت: «مادام که مردم مسائل خود را از سر خود واکنند و مادام که انتظار نمیرود خود مسئولیت کامل و تعیین تکلیفی کامل را برعهده بگیرند رفاه و سعادت آنان در این جهان توهمی بیش نیست و این توهمی است که روزی خواهد ترکید واین ترکیدن پیامدهای هولناکی در پی خواهد داشت».
آدرنو میدانست که وضعیت موجود نیروی خود را از کلیتها، جزمها، شاکلههای ایدئالیستی میگیرند. میدید که چگونه فردیتهای یگانه احتضار شدهاند.
والتر بنیامین در یکی از تزهای معروفاش در باب فلسفه تاریخ طوفانی را به تصویر میکشد.
«یکی از تابلوهای نقاشی پل کلی (Paul Klee) به نام فرشته نو (angelus Novum) فرشتهای را نشان میدهد که مینماید آهنگ گریز از چیزی دارد که سخت غرق اندیشه در آن است. دیدگان فرشته خیره، دهانش باز و بالهایش گشوده است. فرشته تاریخ نیز چنین است. طوفان فرشته را به درون آیندهای پیش میراند که او به آن پشت کرده است همزمان کوه ویرانهها هر دم بیش از پیش فراپیش فرشته بلندا میگیرد و سر به فلک میکشد این طوفان همان است که پیشرفتش مینامیم.»
در آن بلبشو و در میان انبوهی از ویرانیهای به جای مانده از جنگ اول جهانی فرانکفورتیها در جستجوی راهی برای عمل بودند که به اتوپیا یا آرمانشهر کمونیستها و دیستوپیا یا خراب اباد اکسپرسیونیستها کشانده نشوند. آنها در ابتدا هدف خود را نقد آرمانشهر سوسیالیستی میدانستند و متوجه شرارت پنهانی که زیر پوسته فرهیخته وایماری راهی برای انفجار میجست نبودند.
دهه ۱۹۲۰ در آلمان دههای بود که کمونیستها توده مردم آلمان را از انقلاب سوسیالیستی ناامید ساخته و دولتهای سوسیال دموکرات ابرت نخستین رئیس جمهور آلمان و هیندنبورگ اخرین رئیس جمهور دولت وایمار مردم را از دموکراسی دلسرد کرده بود. در چنین شرایطی بود که زمینه برای ظهور قهرمان و منجی مهیا شد توده در آستانه افسون کاریزمای ناسوتی ماکس وبر و سرسپردگی به فرمان جنایت و جنگ از جانب یک کالیگاری یا مابوزه بود. سینمای دهه ۱۹۲۰ آلمان نه سراسر اکسپرسیونیستی بود و نه به فریتس لانگ(Fritz Lang) و روبرت وینه، کارگردان فیلم غرفه دکتر کالیگاری که مشهورترین نمونه سینمای اکسپرسیونیستی آلمان است). توده آلمانیها از این فیلمها همانطور استقبال میکردند که امروزه روز امریکاییها از تماشای صحنههای جنایات و جنگهای وحشیانه.
دیوید کاورد (David Coward) در مقدمه خود بر کتاب مصائب فضیلت (The misfortune of Virtue) رواج جرایم جنسی در فرانسه زمان مارکی دوساد یعنی در قرن هجدهم معروف به عصر خرد اشاره میکند و ماجرای مناسک تشیع جنازه اثر ساد قرن بیستم ژان ژنه که سارتر آن را ژنه مقدس مینامید یکی از فجیعترین جنایات جنسی را در قالب زیبایی شناسی عرضه میدارد. ولی کدام فیلم اکسپرسیونیستی هست که بتواند وحشیانهتر از آنچه در در جنگهای داخلی اسپانیا رخ داد باشد.
انقلاب فرانسه به شکست استبداد فئودالها، کلیسا و شاهان در سال ۱۷۸۹ انجامید این در حیطه سیاست بود اما در حیطه علوم نیز پیشرفت علوم طبیعی به پیشرفت تکنولوژی انجامید. نوربرت الیاس از وابستگان مکتب فرانکفورت بر آن است که تکنیک زمانی آغاز شد که انسان نخستین بار چوبی را سوزاند. از منظر نمادین هدیه پرومته به انسانها نیز هدیه تکنیک به آدمی بود. پرومته با پیشکش آتش به آدمی تکنیک را نه برای سوزاندن کتابخانه اسکندریه نه برای آتش زدن به خانه کسی، بل برای گرمابخشی به کانون خانوادهها، خانهها و کتابخانهها به جهان آورد.
تکنولوژی ثمره ابزاربینی عقل باشد پس کاربرد ابزار نیز بسته جهتگیری عقل است. ابزار خود از نیک و بد از باید و نباید و از شفقت و رحمت آزاد است. کاربرد ابزار دیگر به خود ابزار مربوط نیست ابزار ممکن است مرگآور یا بارور باشد. آتش میتواند ویران کند یا گرما بخشد برای آتش نه آن فضیلت است و نه این رذیلت. نحوه کاربرد ابزار به حیطه مدنیت تعلق دارد که نوربرت الیاس آن را فرایند تنظیم نفس مینامد. اگر انسان بتواند شیوه واحدی را در انتظام نفس اختیار کند دیگر نه لازم است قربانی این همه تصادف رانندگی باشد و نه هراسی از انرژی هستهای در میان باشد. الیاس در مکتب فرانکفورت یک پرانتز است.
بقیه متفکران فرانکفورت انگار جز هبوط امیدی برای آینده باقی نمیگذارند.
بدبینی و نومیدی هورکهایمر و گرایش وی به شوپنهاور که اراده شر را بر جهان حاکم میدانست در چنین زمینهای باید قرار بگیرد. مارکی دوساد متاثر از ماتریالیسم و خردانگاری کسانی چون ولتر و هولباخ و دالامبر نیروی عقل را از منع جنایت و منع آزادی بیقید و بند و تمایلات سادیستی عاجز میدید. کافکا مارکی دوساد را نماینده واقعی زمانه میدید. و آن همه شخصیتهای اهریمن خوی داستایفسکی و ساد تا شخصیت فیلمهای اکسپرسیونیستی دهه طلایی سینمای آلمان و ژانر وحشت سینمای امریکا همه و همه نشان از آن دارند که خوشبینی خیلی راحت هم نیست. اسپانیا موش آزمایشگاه پوزیتویستی تسلیحات بود و همچنان که ایشویتس قربانگاهی برای اسطوره خردابزار بین.
لوکاچ مکتب فرانکفورت را تالی شوپنهاور میداند. برخی به کنایه آن را مارکسیسم بدون پرولتاریا و انقلابی بدون فاعل انقلاب و فشنگ مشقی نامیدهاند. لوکاچ از منظری افراطی و خوشباورانه آن هم زمانی که چشمها هنوز به دنبال جامعه بیطبقه بود به مکتب فرانکفورت حمله کرد.
الیاس تمدن و مظاهر آن را با قدرت انتظام بخشیدن به نفسی میسنجد که برحسب آن مثلا از وضعیت ترافیک و میزان حوادث رانندگی ناشی از مصرف الکل و سرعت میتوان درجه تمدن جامعهای را محک زد. فروم که تاثیر هایدگر در او کاملاً محسوس است نیاز انسان به مرجع و نظام سلطه را با ناهماهنگی ذاتی انسان همبسته میداند. به نزد او این نیاز از همان چیزی ناشی میشود که هایدگر آن را نیروی خاموش امر ممکن میداند.
انسان تنها موجودی است که ملول میشود. تنها انسان میتواند ناخرسند شود و احساس رانده شدگی از بهشت کند. او تنها حیوانی است که هستیاش برای خودش مسئلهای است که خود باید آن را حل کند و وی را از آن گریزی نیست.
آدرنو و هورکهایمر در واقع در پیوند بین جمع و سلطه به بازنمود سلطه و مکانیسم پیچیده آن اشاره میکنند. اما دیالکتیک روشنگری چه میگوید؟
دیالکتیک روشنگری همه سر شرح این نکته است که کلیتهای کاذبی چون نمادهای جادویی، خدایان اسطورهای و فلسفی و بالاخره عقلانیت خودبنیاد و جواهر قائم به ذات متناظر با قدرتهای سرکوبگر جمعی و بیرونی هستند که خوب و بد ندارند، بل همه سر شرند. چرا که امور خاص، جزئی و منفرد الزاماً باید قربانی وحدت این قدرتها باشند.
دیالکتیک روشنگری که در حین جنگ جهانی دوم نوشته شد تفسیری است موسع از فاشیسم، استبداد و تمامتخواهی درون و برون.
به نزد آدرنو هر امر کلی در حکم تازیانه فاشیسم است. انسان عصر رنسانس به تعبیر کافکا خود را از چماق و تازیانه آزاد نمیکند بل آن را از دست نمایندگان ملکوت میگیرد تا خود در مقام سوژه ناسوتی اختیارش را به دست گیرد. تصادفی نیست که در عصر جدید پلیس که در اصل به معنای شهر یا مدینه است تنها به بخشی از حاکمیت جامعه مدنی اطلاق میشود که حق دارد برای انضباط و اداره شهر از باتوم و چماق استفاده کند. سلطه خود را مجهز به نیروی سرکوب میکند. در حیطه فردی که بیشتر آمد نظر فروید بود من خوداگاه برای امیال ناخوداگاه و گاه نیمه آگاه نقش پلیس را ایفا میکند و در سطح اجتماعی، عقلانیت تعمیم یافته در بازار و دولت نیروی سلطه خود را با چماقی که به دست پلیس میدهد اعمال میکند.
مکتب فرانکفورت با وارد کردن روانکاوی فروید به پژوهشهای اجتماعی بر سر آن بود که مکانیسم پیچیده میان نیروی سروب خودآگاه و به تعبیر دیگر عقلانیت ابزاربین و خود نظام سلطه را کشف کند. میخواست ببیند چرا عقل در خدمت نظام سرکوب قرار میگیرد.
حیوان وحشی شلاق را به زور از چنگ اربابش میرباید و خودش خودش را شلاق میزند تا مگر ارباب شود. غافل از این که وهمی بیش نیست که زاییده گرهی تازه در شلاق ارباب است. آدرنو در پی نفی مرکزیت و مرجعیت سوژه خودبنیاد است. حکومت عقل ابزاربین را به چالش میکشد، سلطه رسانهها را بر نمیتابد و بر هر نیروی سرکوبگری اعم از درونی و بیرونی نه میگوید. او به هر این همانیهای جعلی و سیستمهای خیال بافته هجوم میبرد. معتقد است بعد از آشویتس فرهنگ همه سر به اشغال مانند میگردد. کافکا میگفت وحشت همبسته ایمان است و متعلق است به ایمان از آغاز زمان. در واقع ایمان در برابر وحشت بود که پدید آمد. حافظه آدمی زیر فشار ستم، در ژرفای ظلمت و بر چلیپای مرگ به غایت فعال میشود.
چاکران دربار شاه سلطان حسین به هنگام تاجگذاری شاه در اصفهان برای تمشیت امور رعایا رهنمود طلبیدند. رهنمود سلطان این بود: آن که مالک شهر اصفهان است مالک تمام زیبارویان شهر نیز هست. داروغهها در شهر ریختند تا برای تمشیت امور ملک و رعیت دختران دمبخت را به حرمسرای سلطان بکشند. بعید نیست خیلی از دختران از نیل به چنین افتخاری استقبال کرده باشند اما در آن میان شاید یک تن نیز نافرمانی و ایستادگی کرده باشد. مسئله آن است که هیچ تاریخی از آن چه بر آن یک تن گذشته سخن نمیگوید.
حرف مارکس و به دنبال او والتر بنیامین آن بود که نگاه تاریخ باید از آسمان به زمین و از ستمگر به ستمدیده معطوف شود. تاریخ راستین تاریخ سر و ته شده تاریخی از نگاه ستمدیده است. تاریخ راستین یادبود ایوب در کناسه است نه نقل قدرتنماییهای یهوه. تاریخ به آن گونه که هرگز نوشته نشده راستی و شرف خود را در آن میبیند که با ما از دختر یگانه و بیتابی سخن بگوید که مرگ و عذاب را بر استحاله پلشت در حرمسرای سلطان برگزید. و حرف آدرنو هم همین است که تاریخ را در انباشت گزارشهای دروغ بل در یک لحظه درخشش و انکشاف از پرده برون باید انداخت. آن لحظه درحشش که با گفتن «نه» آغاز میشود.
به زعم آدرنو روشنگری آهنگ آن کرد که اکاذیب و اساطیر را ویرا کند و به پیروزی حقیقت و آزادی یاری رساند اما پس از آن که ویرانکاریاش به سر آمد ناگزیر از تشخیص این واقعیت شد که آن آزادی و حقیقت خود جزئی از همان اساطیر بوده است. وجه اساطیری روشنگری به زعم وی عقلانیت ابزاربینی آن، شئی گردانی، همسانسازی احاطهطلب آن، ایدهآلیسم مفهوم بنیاد و کل نگر آن، ایدهآلیسم استعلایی آن در برابر واقعیت تکثرها، ناهمسانیها و امور جزئی بود. نقش اساطیری روشنگری به نزد آدرنو هورکهایمر دقیقا در پروژه احاطهطلبی است که هم از آغاز سوژه تازه به تخت نشسته را در راه قدرت و سلطهای دایر مدار طبیعت وافراد انسانی میاندازد و از آن جا عقل، طبیعت، اشیا و انسانها را به ابزار احاطه تنزل میدهد و سپس بر این روند تنزیل منزلت و تخریب نام پیشرفت میگذارد.
جرئت داشته باش که عقلت را به کار بگیری. به نزد کانت این جمله هوراس سرمشق شکوهمند روشنگری است.
مادر همه کلیات زبان است. زبان ذاتاً استعاری است. زبان اشیای جدا از هم را ذیل یک مفوم قرار میدهد و جزئی را به کلی منتقل میکند. هیچ تک واژهای حتی اسم خاص نیست که بر امر منفرد دلالت کند یک اسم باید متصف به صفت اشاره یا صفاتی بی شمار شود تا بازنمود امر جزئی گردد. با این همه اسامی چنان که هر دستوردانی میداند یا انتزاعی (اسم معنا) هستند یا انضمامی (اسم ذات). انسانیت از نوع اول است و کالا از نوع دوم. نخستین مفهومی ذهنی دارد و دو دیگر مدلولی عینی. مارکس حقیقت را در مدلولهای عینی میجوید و هگل بر خلاف آن عمل میکند اما هیچ یک کلیت را نفی نمیکنند. بر عکس آن را از امر جزئی حقیقیتر میدانند.
در زیر آسمان کبود حتی یک قطره اشک کودکی که قربانی بیداد خودکامهای شده تمامی عدالت را در معرض پرسش مینهد. نظریه صنعت فرهنگ یا فرهنگ سازی آدرنو فلسفه را دقیقاً در خدمت افشای سازوکار آن گونه عوامفریبی پنهانی به کار میبرد که برای مثال مردم امریکا را از تماشای تصویر اردوگاهها در فیلم فهرست شیندلر به گریه میاندازد. و در همان حال مجازشان میدارد تا سبعانهترین کشتارها و جنگهایی را که پیرامون شان روی میدهد با نوعی فلج عاطفی و حتی لذت تماشا کند. هیچ کس به اندازه خود اندیشهورزان یهودی چون فرانتس کافکا، مارتین بوبر، سیمون وی، هانا آرنت، پل سلان و والتر بنیامین شرارت نهفته در بطن مدنیت را ژرفنگرانه شرح و توصیف نکردهاند.
آدرنو فرهنگ بعد از آشویتس را آشغال نامید. آدرنو دل نگران جامعه اتمیزه شده است جامعهای فارغ از مسئولیت که متوجه نیست سعادت و رفاه آدمی در غیاب مسئولیت فردی توهمی بیش نیست. به زعم آدرنو در جهان اکنده از شر و ستم فلسفه باید افشاگر تصاویر دروغین باشد باید نشان دهد که جهان سرمایهداری چگونه با پنبه سر میبرد بیآن که قدرت را پاسخگو سازد. او جملهای را از نیچه نقل میکند: «ما از آن زمانهای هستیم که فرهنگش در معرض این خطر است که با ابزار فرهنگی رو به نابودی رود»(نیچه، بسیار هم انسانی).
به نزد اصحاب مکتب فرانکفورت، تاریخ مردمفریبی تاریخ تقدیس قدرت است. در شرق و غرب نشر توهم و فریب در اذهان تودههای تحت سلطه همواره یکی از ابزارهای دوام و بقای قدرتها بوده است. این سخن راست است که دیکتاتور آن کس را که دیکتاتورش خواند به زندان میافکند. پادشاه اگر خود را سایه کردگار جا نزند اریکه محکمی نخواهد داشت. اگر نبود تودهای که شانه برای تازیانه زورمندان خم کند دولت زور نیز به شبی بند نبود. ارعاب زاده رعب است و مردمفریبی زاده محتوم استبداد و ستمگری است آن که میترساند میترسد و گرنه هیچکس چماق بر سر هیچ ماری نمیکوفت.
به زعم آدرنو اینک در زمانه دیکتاتوری عظیم به سر میبریم دیکتاتوری صنعت فرهنگ. مشخصه آن نه رعب و ارعاب است و نه صرف آن گونه مردم فریبی که از دیرباز فاتحان قدرت را در حفظ قدرت شان یاری رسانده است در حقیقت واژه صنعت است که در اینجا نقش اصلی را ایفا میکند. رهایی از عوامل درونی و برونی فشار و سرکوب آرمان مشترک همه آنهاست. رشته مشترک انها نه سرزنش تمدن و نه نکوهش تکنیک بل نشان دادن این است که فرهنگ توام و همزمان با تکنیک نمیبالد.
در ارتباط با صنعت فرهنگ سه اثر بسیار قابل تامل است: اثر هنری در زمانه تکثیرپذیری مکانیکی آن اثر بنیامین، فرایند تمدن سازی نوربرت الیاس و اتمیزاسیون انسان به دست وحشت اثر لونتال.
بنیامین با اندوه خاص خود نشان میدهد که چگونه تکثیر مکانیکی انبوه اثر هنری را در سر راه قرار میدهد تا هرکس آن را به هرجا که خواست ببرد. و بدینسان اثر از حیطه اصالتش دور میشود. اصالت اثر در سیر تکثیر زایل میشود. بنیامین این حیطه اقتدار اصالت راهاله مینامد. بنیامین زوالهاله در چرخه تکنیکی را نشانه بیماری و بحران فکری زمانه ما میداند. تکثیر مکانیکی بریدن از سنت و ریشه کنی اصالت است. زوالهاله همبسه یکدست سازی و یکسان بینی است. بی خود نیست که کافکا سینما را مخل نگریستن نامید و گوستاو یانوش فیلم را کرکره آهنین نامید. به زعم بنیامین تودهای شدن هنر همبسته زوالهاله است. بنیامین هالهزدایی تودهای را امری مترقی مینامد.
منتقدان تیز بین وابسته به مکتب فرانکفورت در پی ستیز با شرور زمانه ما هستند شرارتهایی چون تقلای کور برای زیستن، رقابت خشک و تر سوز، تولید زائد، سرکوب و واپسرانی فریبآلود، مردانگی کاذب و سبعیت کلبی مسلکانه. مارکوزه و آدرنو و هورکهایمر بنا را بر نفی میگذارند. اما در اینجا متوقف نمیشوند بلکه انسانها را به زیبایی، صلح، آرامش، خلوت و لذت از زندگی فرا میخوانند.
در واقع نظریه صنعت فرهنگ به گونهای وارونه متهم ساختن خرد روشنگری به جنایت بود بیآن که مفری جز پناهندگی به هنر باشد. لونتال در فرایند متمدن شدن به صراحت وضعیت شهرنشینانی را که دستگاه قدرت تفاوت آنها را محو کرده است با وضعیت اردوگاههای کار یکی میداند. او هنر را ذخیره عظیمی از اعتراض سازمانیافته علیه مسکنت اجتماعی و امکانی برای سعادت میشمارد و بر آن است که در هنر، ان تاریخی که فاتحان نوشتهاند انکار میگردد. در هرکار هنری صدای شکست خوردگان در روند جهان گویا میگردد. صدای آنان که روزی امیدوارانه پیروز خواهند شد.
اصحاب فرانکفورت زیر این پوسته زیبای بربریت دنبال راهی برای برونشو هستند.
در بحث صنعت فرهنگ آدرنو سینما را بیش از هرچیز به چشم تحقیر مینگرد. سینما تشکیلات آماس کرده تولید سرگرمی و لذتی بهدقت کوکشده با دماسنج از پیش تنظیم شده تودههاست که نبودش چندان مایه سرخوردگی نمیشود. سینما هیچ شرافت و شانی به زندگی انسان نمیافزاید. و فیلمهای کمدی، عاشقانه و هرزهنگارانه را از محملهای مردمفریبی صنعت فرهنگ میداند. این فیلمها جز تحمیل موفقیت امیز محرومیت به مردم کاری انجام نمیدهند.
امروزه روز پارهای کانالهای ماهوارهای صرفاً روسپیخانههای مدرن و گران قیمتی هستند که اسباب آزادی شیوخ عرب و میلیاردرهای شهوتران را فراهم میآورند. آنان به پشتوانه ثروتهای نجومی خود به ستارههای افلاطونی صنعت فرهنگ و به زیبارویان شئیشدهای که به پستترین درک سقوط انسان یعنی به کالا شدگی تنزل یافتهاند دست مییابند. چنین جنایتی دیگر در آزمایشگاههای انسانی نازیها رخ نمیدهد بلکه در قلب جهان متمدن در قالب مصارف زیبایی شناختی و حتی عشق با گردن افراشته و بیشرمانه رخ میدهد. اما این نمایشهای شهوانی به سبب تکثیر پذیری برای میلیونها تن که تنها تماشاگر عکس ستارگان افلاطونیاند کالای دیگری نیز صادر میکنند: شکنجه تانتالوس.
در اساطیر یونان پادشاه لیدیا پسر زئوس و پدر پلوپس به علت جسارتی که به خدایان کرده بود زئوس او را به جهنم سرنگون کرد و در آنجا همواره در رود عظیمی مغروق است و از بالای سرش میوهها اویزان. ولی با عطش شدید و گرسنگی زیاد اب از ا میگریزد و دستش به میوهها نمیرسد. فاجعه بیهیاهو و نامحسوس سقوط زن به صرف تن همزمان است با نزول زناشویی به خفت و خواری. در جهانی که پول جای خدا را گرفته است و چنین است که در چنین جهانی ملعون پیوند زناشویی به ادایی نکبتبار و راهی برای صیانت نفس از تاب لاعلاجی تنزل مییابد. دو شریک جرم به همزیستی در مردابی گلآلوده تن دادهاند. هر یک در پی سودجویی از دیگریاند و اما طلاق نیز با ربودن رذیلانه اموال یکدیگر معنا مییابد.
لب کلام آن که صنعت فرهنگ در جامعه سرمایهداری پیشرفته با تابعان خود همان کاری را میکند که پیشوا در حکومت فاشیستی با افراد ملت میکند. تبدیل زندگی به تقدیری اساطیری، صید شیادانه افراد به تنگ آمده و رفتارهای مازوخیستی برای نگه داشت تودهها و حل فرد بیدفاع در درون سیستم همه از فاشیسم نشان دارند. در چنین جهانی است که رادیو و تلوزیون به بلندگوی همهگیر پیشوا بدل میشود. صنعت فرهنگ هدفی جز اخته کردن و محو کلی قدرت تفکر ندارد. چنین است که فرد را در باتلاق جهان خود فرو میبرد. جهانی سرشار از واژههای تهی از مصداق، جادوی کالاهایی که وجود خارجی ندارند، جهانی که در آن با برچسبی شعر حافظ را به دوش حمام میچسبانند و جادویی که زیباترین نامها و نشانها را بر کثیفترین اعمال و رفتارها مینهد.
نقد آدرنو متضمن یادآوری این جمله ایوان کارامازوف است که همه معارف جهان در مقابل یک قطره اشک کودک معصومی که در زیر شکنجه خدا را به یاری میطلبد پشیزی ارزش ندارد.
«آلیوشا همان طور که چشم به زمین دوخته بود با لحنی آهسته به ایوان گفت: این عصیان است؟ فرض کن مامور شوی تا کاخ مقدرات انسانها را چنان بنا کنی که سرانجام آرامش و سعادت همه آنها را تامین کنی، اما برای رسیدن به این مقصود ناچار شوی فقط یک کودک خردسال را شکنجه کنی. آیا با این شرط حاضری معماری چنین کاخی را بر عهده بگیری؟ جواب بده دروغ نگو.
آلیوشا به آهستگی گفت: «خیر».
حرف اصحاب فرهنگ و مکتب فرانکفورت این بود که هنر و فرهنگ و فلسفه چگونه میتواند در جهان آکنده از خون و شر و ستم بدون خجلت و حتی با سرافرازی از بابت استعلای خود بسنده و پاکیزه خود زنده باشد و در خدمت نیروهای سلطه نباشد؟ فلسفه باید پاسخگوی آن دامگه حادثهای که ما همینک در آن افتادهایم باشد و جز این باشد اگر باید گفت فلسفه نه راه برونشو که آغازگر شقاوت و ناامیدی و نامرادی است.
آشویتس به گونهای انکارناپذیر نشان داد که کار فرهنگ به سر رسیده است. آشویتس یگانه شرارت انسانی نبود. اندیشه ورزان مکتب فرانکفورت به دنبال کوره راهها، کژراههها، دخمههای پرت و دور از نظر، بیغولههای تنگی بودند که بدواً ما را یاد گتوهای یهودی نشین و راهروهای خفته و تنگ ادارات در داستانهای کافکا و لابیرنتهای کلان شهرهایی میاندازد که به قول بنیامین هنر دشوار گم شدگی را باید در آنها آموخت. لوئی لونتال نظریه انتقادی را شرح و وصف جهان تحقیر شده و توسری خورده مینامید. و گفت تنها در هنر است که میتوان صدای راستین رنجهای بازخریدناشده و جبران نگشته را بازشنود. کار اصحاب فرانکفورت بازیافت رنجهای بیفریادرس و گم گشته در انبوه ویرانههایی است که پیشرفتش مینامند. مکتب فرانکفورت انگیخته یکی از انسانیترین نگرشهایی بود که تا وقتی ستم و سرکوب در جهان است غفلت از آن انسانیت را به فلج وجدان و فاجعه تهدید میکند.
آشویتس از نظر آدرنو مبدا تاریخ است. آشویتس در اینجا استعارهای است از خشونت که غیاب فرهنگ را میرساند. فرهنگ قلمرو پالوده دامنی است که باید سبعیت انسان را درمان و خشونت روحش را تلطیف کند. اما به تعبیر آدرنو با خشونت و آشویتس خود به معضله و اشغالی بدل میشود که باید دفناش کرد. آشویتس نشانه و استعارهای است از شرارت انسانی. که میتوان به کل تاریخ تعمیماش داد. آشویس یادآور تپههای چشم، برجهای سر، گورهای دستهجمعی، قربانیان بمبارانهای شیمیایی و هستهای و سند بربریت بشر است. مطالعه آشویتس مطالعه رنجهای انسانی است در پویش و گستره تاریخ. ارجاع به آن ارجاع به تاریخ ستمدیدگان و شکست خوردگان و تحقیر شدههاست.
تمام نئودیسهها، شر و بیعدالتی در این جهان را با احاله دادن جبران و بازخرید به روز داوری توجیه میکنند. داستایفسکی میپرسد «اما چرا باید آن را بازخرید» و مسئله بنیامین هم همین است. او بیتردید همداستان با این گفته کافکاست که ما چاه بابل حفر میکنیم. بنبامین تئودیسه، اعتقاد به ظهور منجی و روز بازخرید را به همان گونه سرو ته میکند که مارکس ایدهآلیسم هگل را. روز داوری آن روزی است که ریز و درشت تمامی لحظات گذشته بیآن که چیزی از قلم بیفتد در زمان حالیه بازیافته آید. این اکنون، این برهه که نصیب ما از هستی در حدود آن رقم خورده تنها قلمرویی است که میتواند محل داوری، بازخرید، امید و نجات ما باشد کافکا همداستان با بنیامین گویی مسئله مسیانیسم ناسوتی را توضیح داده است.
تنها تصور ما از زمان باعث میشود که روز داوری را به این نام بخوانیم. در حقیقت روز داوری یک دادگاه صحرایی دائم است.
کار بنیامین احضار گذشته و داوری کردن آن در زمان حال است و نه ارجاع آن به آینده. او انسان را وامیدارد تا داوراعمال خود در همین کره خاکی باشد. و آن را به فردا یا به پس فردایی مجعول حواله نکند.
دیالکتیک روشنگری میان فعلیتهای سیاسی سلطه، میان واژههای انتزاعی و مادی و در نتیجه میان سلطه ایدهآلیستی، فاشیستی و ماتریالیستی چندان تفاوتی نمیبیند. توسل به اسمهای معنا که مدلولشان چندان معلوم نیست در واقع تلاشی است از سوی سلطهگر تا معنا را مغشوش کند. توسل به اسمهای انتزاعی از سوی دیکتاتورها چیزی جز این نیست که واژهها را در خدمت مردمفریبی قرار دهد. چه سودمند بود پژوهشگران ارتباطات جستاری نیز به کشف دو چیز اختصاص میدادند: یکی میزان کاربرد اسمهای معنا در نطقهای آتشین رهبرانی چون هیتلر، استالین، فرانکو و سایر دولتمردان و دو دیگر سنجش میزان تحقق مدلول این اسمها.
به زعم بنیامین امور معنوی در تاریخ عصر جدید و از زمان دیکتاتوری فضیلت روبسپیر بیش از هر چیز محمل سلطه مردمفریبانه بوده است. این واژهها در شرایطی که از مصداق گسلیدهاند در عصر به اصطلاح توهمزدایی، که در آن دیگر اعتقادی باقی نمانده است تا در خور جاننثاری باشد. همواره چون بدیل انگیزشهای خشکمغزی از نارفتهای که در دوران اوجش فرد را به آغوش مرگ و کشتن میفرستاد به کار رفتهاند. استبداد قرون وسطایی در مقام پدری حامی و هم هراسانگیز کمتر از مردمی که در صورت کفرگویی زبان خود را گاز میگرفتند میترسید. در عصر جدید سلطه در بطن دموکراسی با پشتوانه قدرتهای رسانهای و مالی خود را بر دگر اندیشان تکروی تحمیل میکند که قواعد بازی میان انتخابکنندگان و انتخابشوندگان را برنتافتهاند. چیزی که آدرنو و هورکهایمر از آن به وحدت جمع و سلطه تعبیرش میکنند.
البته نکته ریزتری هم از سوی آدرنو به میان آورده میشود. در نظامهای استبدادی حاکمان از مردم نمیترسند. در نظامهای دموکراتیک منتخبان مردم از مردم هراس دارند. ودر واقع برای فائق آمدن بر این هراس ناچارند به ابزارهای جاودیی متوسل شوند. و به مردمفریبی روی میآورند. متن آدرنو هم سر فریبزدایی است. متن آدرنو داعیه نوعی کنش ویژه و شاید بتوان گفت مبارزه منفی است. فریب یعنی آن انتزاع غیر دیالکتیکی معانی در ساحتی ورای این شبکه، ورای تجربه.
فریب یعنی وعده بهشت در جهانی سراسر جهنمی. فریب یعنی تهی کردن واژگان از معنا. فرستادن فرد در پی نخود سیاه است که دوباره رنگ عرفانی و اساطیری به خود میگیرد. فریب یعنی اعتقاد خیالبافانه به چیزی که قابل تجربه نباشد. فریب ربودن امید و آرزوی دیگریست. ریختن سم به جای پادزهر در کام دیگریست. فریب جهانی است که در آن واژهها به مقولات محض بدل میشوند مقولاتی که دست بالا اعتبارشان به دهانی که از آن صادر میشود بستگی پیدا میکنند. رهایی از این انتزاع و ایدهآل سازی تنها با دیالکتیک منفی ممکن است که برخلاف دیالکتیک مارکس و هگل سنتز ندارد. دیالکتیک هگلی جدال اندیشهها و مفاهیم است که در ساحت روح و ذهن فرد است چه فرد خود بیندیشد و چه به جای مطلق و خدا اندیشه کند.
مارکس برآن بود که هگل انسانیت را برآن داشته که روی سر راه برود. انسان با ایدههای ذهنی زندگی نمیکند. او در نقد فلسفه حق هگل میگوید: بذرهای واقعی زندگی ملت آلمان تاکنون در جمجمهها شکوفا شده است. این محصورات در ذهن صرفاً در خدمت تثبیت وضع موجود است. به نزد مارکس آنچه جهان را تغییر داده اندیشهها نیست بل واقعیتهایی مادی و به طور خاص دگرگونی ابزارها و شیوههای تولید براثر نزاع طبقاتی است میان زحمتکشان و مالکان ابزارها. تاریخ را نه اندیشهها و عزمهای قهرمانان بل زحمتکشان میسازند. باید انسانیت را بر آن داشت تا دوباره روی پاهایش بایستد.
اینک میتوان شرح مفهوم دیالکتیک به نزد هگل، مارکس و آدرنو را کوتاه کرد. سیر جدالی(دیالکتیک) وضع(تز) و وضع مقابل(آنتیتز) و وضع مجامع(سنتز) به نزد هگل در عالم روح و مفاهیم و به نزد مارکس در واقعیات مادی است. مارکس همه نیروهای عمل و انقلاب را از سنتزی که در حکم علت غایی است کسب میکند. در آن سنتز، دیالکتیک آرام میگیرد. نزاع متوقف میشود، صلح اضداد متحقق میگردد و جامعه بیطبقه سر بر میکشد. دیالکتیک به نزد آدرنو نه صرفاً سوبژکتیو یا ذهنی است نه صرفاً ابژکتیو یا مادی. نه نزاع ایدهها و نه نزاع طبقات است. دیالکتیک به نزد او کشمکش بیپایان جماعت و قدرت، سوژه و جهان، و خرد ابزار اندیش و طبیعت است. اما آنچه آدرنو را از مارکس و هگل جدا میکند این است که به نزد او دیالکتیک هرگز به سنتز به وضع مجامع و به کلیت و جامعیتی که علت غایی انقلاب باشد نمیرسد مگر با خیانت به خود دیالکتیک و به بیان دیگر غیر دیالکتیکی شدن دیالکتیک. به نزد آدرنو کلیتها و جامعیتها حقیقت ندارند. دیالکتیک منفی به بسندگی و جامعیت و خاتمیت و کلیت نمیرسد. بدین قرار این دیالکتیک نفی اندر نفی بی پایان است.
آنچه نزد آدرنو سرچشمه شر است همین نفس مبادله است. شر انتشار و تحلیل فرد در حیطه مبادله است. شر استحاله فرد معین به کالاهای یکدست و بینام است. آنجا که بقا و صیانت نفس انسانها پابسته همان ارزشیابیای است که در مورد کالا به کار میرود کالاها جان میگیرند و انسانها جان میدهند. در سیستم مبادله حیثیت وجودی مفهومی ندارد. آدرنو دل نگران یکدست سازی انسانها، مسخ انسان به شئی و قلب کالا به بتواره و ذره ذره گشتن و اتم گون شدن که نام دیگری برای انتشار است سخن میگوید. او دغدغه جهانی را دارد که هرکس هر لحظه به چیزی خرج شدنی یا کنار نهادنی تبدیل گردد. هرکس میداند کارش بیکاری در هیئت مبدل است. هراس از بیکاری دلشوره زمانی که انسان از صیانت نفس عاجز گردد و ترس از ان روزی که تاریخ مصرف انسان منقضی شود. به نزد آدرنو این همه از عوارض شری است که برآمدگهش نظام مبادله تحت سلطه و ولایت اداری و تکنیکی است.
آدرنو با اشتیاقی شوریده و بیطاقت به چیزی چون رهایی از هزارتوی کافکایی و از این تخته بند مسکنت و خفقان برده پرور میاندیشد. به خلاصی ذهن آدمی از قبض و فروبستگی در اراده شاکلهساز و نظامپرداز. به فکر رهایی بشر از طبیعت درون و برون از فشاری هزارساله است. او واقف است که جهان سرمایهداری جهان را زورتوزانه بازسازی و ایدهآلیزه کرده است. آدرنو در مقام موسیقی شناسی بزرگ سبک موسیقی اتونال را با شیوه نوشتارش قرین میسازد. آدرنو، هورکهایمر و لونتال راه برونشویی در دیدرس خود نمیبینند. به قو کافکا:مقصد هست، اما راه نیست. آنچه راه مینامیم جز تعلیق نیست. دیگر به پرولتاریا هم امیدی نیست که در غرب به یقیهسفید بدل شدند و در شرق به دیوانسالاران شکنجهگر. براندازی دیکتاتوری پنهان در غیاب سوژه انقلابی خیال محالی بیش نیست. از زندان نمیتوان گریخت تنها میتوان در گوشه و زوایای نآ پناهگاهی جست. این پناهگاه موسیقی است.
به نزد آدرنو حتی خود امید به دگرگونی این شبکه کافکایی، خودفریبی و در نتیجه مردم فریبی بود. بنیامین میگفت تاریخ را باید از چشم مغلوبان دگربار نگاشت. و آدرنو میافزود باید در چنین جهانی سلطه ورز به زائدان، مطرودین، ناسازگاران و مجنونان مجال بروز و اظهار داد.
فیلسوفان فاجعه: شعر شهادت بر شر است و همچنین بر خیر. وظیفه شاهد داوری اخلاقی درباره سند شهادت نیست بل فرانمودن راست و روشن سند است. تنها جرمی که شاهد ممکن است مرتکب شود شهادت دروغ است. دابلیو. اچ. اودن.
گاه میتوان در کنار فاجعه به غفلت سپری شده به خوشی و خرمی زیست. در میان سیاه بینان زهر پاش، در میان مرغان مرگ اندیش و نفسهای منحوس و چهرههای عبوس میتوان آه کشید و گفت بله من چه خوشبختم. اینجاست که کار انسان تمام است. با خیانت به هستی به قلمرویی میرسد که به قول فوکو مرگ در آن پرسه میزند. تفکر در چنین قلمرویی خاموش میشود و نوید سرچشمه باز به تعبیر میشل فوکو تا بینهایت عقب مینشیند. آیا دلالتی تلخوشتر و وحشتناکتر از جایی دارد که سارتر آدمی را همچون مردهای در گور در مغاک شهوت عبثی بنام عشق سرنگون میبیند.
خودآگاهی فلسفی مغز مدرنیته است. برای جامعه ما که با پوسته جداشده از مغز مدرنیته محشور گشته است بسیاری از این تحلیلهای انتقادی نامفهوم و اراجیف دیوانگان مینماید.
داستان به سرراستترین شکل از این قرار است: قبل از رنسانس، مکتب افلاطونی و مسیحیت هردو نمایندگان حقیقی ابدی و آن جهانی بودند که مقدس بود هر آنچه با آن مطابق میگشت رنگی نیکی، سعادت و رستگاری داشت. روشنگری مدرنیته، مکتب افلاطون را به کلی کنار ننهاد آن را از افلاک به خاک و از ذهن خدا به عقل انسان فروکشید. سوبژکتیویته اینک میبایست رسالت مرجع قدسی یعنی رستگاری انسان را برعهده گیرد. سوبژکتیویته میبایست پیامآور حقیقی همه سر خیر و آزادی گردد. اما به زودی معلوم شد که این حقیقت نه تنها مقدس نیست بلکه در بطن آن چیزی ویرانگر و اهریمنی هردم مجال بروز مییابد. سوبژکتیویته اقتدارطلبی که ابزار سلطه برابژه و سوژه بود و تنها از طریق تبدیل این دو به شئی میتوانست مطابقت و این همانی را شکل دهد از زبان مفیستفلوس بدینسان اعلام حضور میکند: وقتی از کوزهام آب تیره بیرون میتراود کار جهان را نیز رو به پایان میبینم. آنچه را گوته، ساد، داستایفسکی، تولستوی و به طور کلی اهل ادبیات قبل از فاجعه دریافته بودند فلاسفه بعد از وقوع سبعانهترین جنگها به جد گرفتند. شئی وارگی انسان فاجعه متجسم است. از این رو بود که سارتر ژنه را ژنه مقدس نامید.
بودریار هم به سهم خود دل نگران همین تودههای مبتذل شده و قابل مصرف است. میگوید:تودهها ابایی از مردن در راه یک عقیده، به خاطر یک آرمان، یا در پای یک بت ندارند آنچه تودهها دربرابرش تاب نمیآورند استعلاست. به نزد بودریار دیگر سخن از فاجعه عاجل نیست. فاجعه رخ داده سوژه به کلی در توده مصرف کننده محو شده و گردونه امور در سرازیری مغاک بی هیچ مانع و امید توقفی فرو میغلتد و اضافه میکند:«نابودی ناگزیر است... ما در دنیایی زندگی میکنیم که بسیار باز و بیقید و کاملاً واداده است... . دیگر آزادی وجود ندارد و همه چیز در یک زنجیره به هم پیوسته قفل میشود. آری جهان امروز از میان اوراق کتابی بیرون زده و جهان مدرن را یکسره فرا گرفته است: شهر خیالی کافکا در قصر
کار فیلسوفان فاجعه بدبینی نسبت به خوشبینی است خوشبینی که ندانسته و یا خود خواسته در شری شرکت میکند که نمود آن را در قدرت تکنیک، نظام مبادله، توده تحت ولایت اداری، امپراتوری نشانهها و بازنمودههای صرف، صنعت فرنگ و در نهایت مهندسی تاریخ به قول چامسکی میبینیم.
آیا بهراستی هنوز در جهان موازنه خیر و شر چندان است که بتوان امیدی به پیروزی داشت؟ جادوگران مکبث تو گویی نه فقط سقوط قهرمان تراژدی بل آینده جهان پیش رو را تصویر میکنند: “خیر شر است و شر خیر است، پس آن به که در مه و هوای آلوده پر باز کنیم” در جایی که نیمی از زرادخانههای هستهای و قدرت نظامی به اضافه قدرت رسانهای جهانگیر در ید آمریکا و اقمار آن است و نیت خیر صاحبان این قدرت یاوهای بیش نیست. اگر چون بودریار و کافکا از قفل شدگی هرگونه آزادی و استعلایی سخن نگوییم وظیفه روشنفکران در این جهان ستم آلوده و مقفلی که همواره شریفترین انسانها در آن همچون کلوخی در زیر غلتکهای عظیم له و متلاشی میشوند جز ایستادگی سیزیف وار نیست.
این شیوه ایستادگی همان است که طرح زبان اصالت و دیالکتیک منفی ما را به آن فرا میخواند:وضعیت موجود همواره باید نفی گردد. نیکی و حق مطلق هیچ مصداقی در این جهان ندارد. هرکنش و منشی برای تثبیت و نگه داشت وضع موجود در خدمت سلطه، در خدمت فراموشی و چیزگردانی انسانهاست ودر یک کلام در خدمت شر است. وضع موجود شر است و خیر چیزی جز نفی دائم و افشای شر نیست. مفهوم استعلا به نزد هایدگر و یاسپرس نیز همبسته فراگذار از وضع موجود است.
* قربان عباسی، دکتر در جامعهشناسی سیاسی از دانشگاه تهران است.