ایران دستکم به خاطر امپراتوری بودناش همیشه با فرهنگها و تمدنهای بیگانه دادوستد داشته است. اما عجیب است که علیرغم دادوستد ایران با یونان مفاهیمی چون آزادی، دموکراسی، دیالوگ، لوگوس، دموس، آگورا، پولیس و شهروند از همان آغاز امکان ورود به پیکره فرهنگی-تمدنی ایران پیدا نمیکنند.
یونانیها بنیانگذار و اولین شارحان دموکراسی بودند. در یونان باستان شاهد نزاع هراکلیتوس و پارمنیدس هستیم که اولی همه چیز را در صیرورت و شَوَند و حرکت میدید و دومی هر گونه حرکتی را خطای حواس میپنداشت. این نزاع نظری رهگشای فرهنگ دیالوگ، گفتگو و دوصدایی و نهایتاً چند صدایی میشود که از همان آغاز خود را در تئاتر و اجرای نمایشهای تراژدی و کمدی نمود میدهد. در سایه این گفتگوهاست که سرانجام میتوس(اسطوره) جای خود را به لوگوس(عقل، خرد و اندیشه و تفکر فلسفی) میدهد.
شهروند یونانی برخلاف بردگان در فضایی عاری از ترس و تهدید میاندیشد اعم از ترس خواجگان، ترس از چوب تکفیر، ترس از تعصب عامه گفتگوها در سطح جامعه، در آگورا و آکادمیا ادامه مییابند. فضا فضای گفتگو است. اندیشه آزاد بیهیچ ترس و واهمهای در جامعه جریان مییابد. این تنها یکی از تجلیات جامعه بدون ترس است. نه دیکتاتوری وجود دارد که زبان از حلقوم کسی دربیاورد نه خواجه و اربابی است که بر رعیت لگام بزند. ارسطو از شهروند سخن میگوید کسی که در زندگی سیاسی مشارکت دارد و برای تحقق خیر عمومی تلاش میکند. جز آن باشد یا برده بود یا خدا و یا حیوانی در جنگل.
در ایران اما استبداد خداشاهی است. و برای استبداد هیچ زمزمهای خطرناکتر از اخبار حکومتی که در آن به جای حاکم مردم خاستگاه قدرت و قانون باشد نبوده است. اینجا یک نفر حق دارد سخن بگوید. پادشاه مستبد که تجسم زمینی خدا در آسمان است. هر آنچه لازم است خدای آسمان گفته است(دین) و اگر نقصانی بوده است این پادشاه فرزند خلف و نماینده خدا در زمین است که تکمیلش خواهد کرد(قدرت سیاسی).
از همان آغاز شاهد همآغوشی دین و قدرت هستیم. دین برای تحکیم قدرت توجیه میآورد و قدرت دین را توجیه میکند تا کماکان ذهن و زبان جامعه را با خواست خود منطبق کند. در روابط سختپوست قدرت همواره یک تن در راس هرم بر همه سروری میکند و در وجوه هرم شیخ العمید، عمیدان، والیان، زعیمان، حاکمان، روئسا، دبیران، اعیان، نقبا، فقها، قائدان لشکری. و اما در قاعده این هرم اکثریت مردماند که چون نقاطی ریز و بینام و نشان فاقد هرگونه حق و حقوقی هستند در تاریخ نیز اثری ازآنان نمییابیم.
هنوز که هنوز است ما را با این کلیشه عادت دادهاند که تاریخ صرفاً داستان پادشاهان و سروران و اعیان و اشراف است. بیهقی از عامه مردم با تحقیرآمیزترین اصطلاحات یاد میکند. از جمله خرده مردم، غوغاییان، بینام و نشانان، چاکران، رعیت، تفاریق، حاشیت، اوباشان و تیرهروزان. و این مردم تیرهروز به محض اینکه کمینه پایداری از خود نشان دادهاند یا به قول بیهقی میژکیدند به گونهای وحشیانه نابودشان میکردند و آنها را بیخداوندان، بیصاحبان، باغیان، یاغیان، متغلبان، خوارج، قرمطی، خونیان و خداوند کشندگان مینامیدند.
طبقه حاکم دمی از تغییر و دستکاری جهان نمادین(ذهن و زبان ایرانیان) بازنایستاده است. مکرر تاکید و تایید کرده است که «جهان برسلاطین گردد»(بیهقی) و «چنان دان که شاهی و پیغمبری، دو گوهر بود در یک انگشتری»(نظامی). و سنایی بازسروده است: «امر سلطان چو حکم یزدان است و سایه ایزد از پی آن است». حاکم کمربسته مولاست و خدای زمین و سایه کردگار و خدای بشری(سجستانی) و به قول خواجه نظامالملک «سلطان خدای جهان است و جهانیان همه عیال بنده اویند». و غزالی افزوده است: «مثل پادشاه همچون مثل کدخدای خانه است و جهان خانه او و خلق همه همچون عیال او». ولی نعمتاناند و طاعتشان بر همگان واجب.
تقدیس پادشاهان و پدرسالاری و پیرسالاری و مرد سالاری سلطه خود را برهمه مناسبات جامعه ثبت و تحکیم کرده است. نه پرسشی، نه دیالوگی و نه چند و چونی در کار است. در یک سوی ملوکاند و تیغ تیزشان که به تعبیر فرخی باید از قلم و تیغ شیر شرزه نر ترسید که بنیاد ملک بیسر تیغ استوار نیست که گفتهاند الجنه تحت ظلال السیوف و به فرموده عنصری شاعر «چنین نماید شمشیر خسروان آثار» و در دیگر سوی رعیتی ترسزده. آنها سوارهاند و رعیت بیچاره پیاده که قوی و ضعیفی گفتهاند و مهتری و کهتری و خواص و عوامی و شاه و گدایی و سلطان و رعیتی. میخواهی جان بدر ببری دور باش و کور باش.
متفکران ایرانی از همان آغاز نهضت ترجمه، منطق و فلسفه ارسطو را در خدمت الهیات قرار دادند. ترجمههای گزینشی کردند و هر بحثی که با ساختار قدرت و دین در ایران منافات داشت دفع شد. ترجمه واژه پولیتیکس که به معنای شهرگردانی و آبادکردن بود به سیاست(به معنای گوشمالی و تنبیه) خود بخش کوچکی از این ماجراست. همچنین کلمه پوئیتوکوس را که در باب ابداع و آفرینشگری است ابن رشد بزرگترین شارح ارسطو آن را به بوطیقا ترجمه میکند تو گویی ارسطو کتابی درباره شعر عرب نوشته است نه اثری درباره تراژدی و کمدی. در آثار فارابی و ابن سینا طراغودیا و کومودیا آمده است اما هیچ نشانی از تئاتر نیست و جالبتر اینکه طراغودیا را به مدیح و کومودیا را به هجا ترجمه کردهاند که به کل از محتوای اصیل شان تهی شدهاند و هیچ ربطی به هنر تئاتر ندارند.
میبینیم که حتی نخبگان فکری ایرانی بخشهای مهم آثار ارسطو در باب قوه عملی و ابداعی(پولیتیکا و پوئتیکا) را پس میزنند. بوطیقا فن شعر نیست بلکه هنر ابداع است. وانهادن این دو بخش عملاً کور کردن فلسفه ارسطویی است. راه سترگ ابن سینا برای غالب کردن عقل بر نقل ستودنی است لیک او زکریای رازی را در خور گفتگو نمیبیند و به او که میرسد چون مفتیان سخن میگوید و در فصل ثانی و الثلاثون از نمط «اشارات» خوانندگانش را از گوش سپردن به «ملاحده هولاء المتفلسفه» برحذر میدارد.
در حقیقت آن بخش از فلسفه ارسطو که به شهروند و شهرگردانی و هنر دراماتیک میپردازد در فرهنگ ما اصلاً نه درک میشود و نه شنیده میشود. واقعاً هنر میخواهد که درام کمدی را به مضحکه ترجمه کنی. خورخه لوئیس بورخس از شیوه دریافت ابن رشد از بوطیقای ارسطو داستان طنزآمیزی با عنوان جستجوی ابن رشد نوشته است. این است که میبینیم هر آنچه به درد بخور بود و میتوانست ذهن استبدادزده ایرانی را روشن کند کنار میگذارد و در عوض با اخذ اندیشههای افلاطونی که اس اساس ذهنیت دینی و عینیتگرایی است مناسبات خواجگی و بندگی را به شکلی دیگر تعمیق میبخشد.
اسحاق الکندی اصطلاح true principles - اصول حقیقی - را به احد حقیقی ترجمه میکند و چندسطر بعد به جای آن کلمه الحق و الله را میگذارد. الکندی ارسطو را کاملاً ایرانی میکند و این رسم را نهادینه میکند. انگار نخبگان ایرانی هم قرار است بر فرهنگ بندگی و دینخویی صحه بگذارد که میگذارد و اینگونه زنجیرهای خود را تقدیس میکند.
روان و وجدان و فرهنگی که از ابداع و نوآوری میترسد و آزادی را وا مینهد و به جای اخذ تئاتر و تئاتریزه کردن سیاست، میز خطابه و تکگویی را میآراید تا حاکم با خیال راحت متکلم وحده باشد. و درکش از آزادی نهایتاً دم را غنیمت شمردن و خزیدن به خلوت میداند و علم علما را تلبیس ابلیس میداند که باید از آن گریخت و پرهیخت.
شاید استثناهایی هم در این میان باشد که زکریای رازی یک نمونه اعلاست اما اینها در واقع استثنا هستند. قاعده و روند کلی همان خردستیزی، عقلستیزی، تایید و ترویج استبداد و تکثیر فرهنگ بندگی و خوگرفتگی به استبداد است. قاعده کلی این است که هرچه بوده فقط خطابه و رجز بوده است از بالا و مدح و ستایش و چاپلوسی و ریا از پایین. در راس هرم مستبد است که میغرد و در قاعده هرم غوغاییان و حشر و حشم و رعایایند که باید سر تسلیم فرود بیاورند تا زبان سرخشان سر سبزشان را باد ندهد. صلاح کشور را خسروان دانند و بس. در وجوهین این هرم نیز قائدان و اغنیا و اشراف و توانگران و دبیران و قلم به دستاناند که تمام هم و سعیشان حفظ ثبات این هرم است که مبادا واژگون شود و سر و ته شود. نه خبری از بوطیقاست و نه از دراما و کمدیا و طراغودیا و دیالوگ بر صحنه تئاتر خبری است. اینجا سناریونویس، کارگردان، بازیگر فقط یک نفر است. یک صداست که در فضا میپیچد یک صداست که باید شنیده شود یک فرمان است که مطاع است. جز آن اگر گلویی و حنجرهای بخواهد آوازی سر دهد سرب داغ نصیبش میشود که گفت یکی بمرد و یکی مردار شد و یکی به غضب خدا گرفتار شد. مخالفان را هر یک به نوعی زمانه در رفت و آخرالزمان افکند یکی بمرد و یکی را فلک به خنجر قدرت گلو برید و یکی را ز خانمان افکند.
واپسین سخن:
طبیعی است ملتی که پس از سالها به یاری فنآوری غرب امکان تکلم یافته است. روانشناسی ملت ما روانشناسی دانشآموزان کلاس اولیهاست که چون معلم و ناظمی بر بالای سرشان نیست تمام کلاس را برسرشان برمیدارند. داد و فریاد میکنند. یقه هم را میدرانند و اگر بتوانند چند فحش و ناسزا و لگدی هم حواله هم میکنند. چون فصل آزادی فرارسیده است. وای به حال ملتی که از فرط صغارت آشوب و بلوا را آزادی بداند و هتاکی و فحاشی و یقه درانی را تمرین دموکراسی!
همه خواهان تغییر و اما همه هراسان که مبادا دیگربار گرفتار آشوب و شرارت شویم. شه مست و جهان خراب و دشمن پس و پیش، پیداست کزین میان چه خواهد برخاست. از بلا هر کسی گریزان است. به قول سلمان ساوجی آخر این چه راه است که در هر قدمی چاهی است وین چه بحری است کش از هیچ طرف ساحل نیست و در هر طرف ز خیل حوادث کمینگهی است.
اما هر چه باشد و هر اتفاقی در کمین نباید فراموش کرد این جمله بس خردمندانه کنفوسیوس حکیم چینی را که تاریکی را ملامت نکنیم و شعله شمعی روشن کنیم. چارهای نیست جز اینکه هر یک به سهم و توان خویش آتش این آتشکده بزرگ را حفظ کنیم. در کنار خیر بایستیم و در برابر شرارت و سلطه از هر نوع و قماشی که باشد سینه سپر کنیم. آینده چون بهمنی فرود خواهد آمد و منتظر ما نخواهد ماند اگر از همین حالا به یاری ویرتو و شجاعت و سلحشوری در برابر فورتونا و بخت و تقدیر سیاه خویش نایستیم سیلاب حوادث ما را از جا خواهد کند. به اندازه کافی آموختهایم و تجارب خود و جهان پیش روی ماست اینک نوبت کار در سایه خرد جمعی و راهگشای ماست که از این باتلاق بیرون خزیم.
ای هم وطن
دستانم را بگیر و مرا از این باتلاق عفن بیرون آور
و این صدای خفه شده میلیونها ایرانی است برای کسانی که هنوز کاری از دستشان برمیآید و هنوز هنر مبارزه با تاریکیها را فراموش نکردهاند.
* قربان عباسی، دکتر در جامعهشناسی سیاسی از دانشگاه تهران است.
■ سلام آقای دکتر عباسی.
این مقاله شما همچون مقالات قبلی شما بسیار جالب و تفکربرانگیز بود و من تشویق شدم نکتهای در مورد آزادی بنویسم. حق با شماست که ما مثل یونانیهای قدیم، آزادی اندیشه نداشتهایم. به نظر من، ما به عنوان نوعی جانشین، برای «آزادگی» ارزش قایل بودهایم.
اما آزادگی فضیلتی است که با خصوصیاتی که برای یک فرد و جامعه دمکرات لازم است (مثل انظباط، خویشتنداری، مسامحه، تحمل، محدود کردن داوطلبانه آزادی خود بخاطر مصلحت جمع و...) زاویه پیدا میکند و گاهی اصلأ جور در نمیآید. مقایسسه «آزادی» با «آزادگی» بسیار لازم و جالب است.
موفق باشید. رضا قنبری. آلمان
■ با خواندن مقاله پر بارتان یاد زنده یاد آرامش دوستدار افتادم. باید اعتراف کرد معظلی را که او در رابطه ما ایرانیان در سی سال پیش مطرح کرده هم چنان پا برجاست و سخت جانی تفکر دینی در جامعه “روشنفکری” ما غیر قابل انکار است.
قلمتان تواناتر و با احترام سالاری