معرفت نتیجه تحقیق است و تحقیق با طرح سوال آغاز میشود و سوال در اثر بروز حادثه جدید، مشاهده نابسامانی، تعارض و تضاد و هر نوع اخلال در حرکت و نظم سامانهها یا بروز دشواری و موانع در برابر فعالیتهای حیاتی طرح میشود. هر مشاهده ای، محرک جست و جو و کشف و فهم حقیقت نیست. بوتههای خار و گلها و گیاهان صحرایی در فواصل نامنظم از یکدیگر میرویند و این وضع را هزاران نفر هر روز مشاهده میکنند، ولی هرگز این وضع موجب طرح سوال و تحقیق در مورد آن نمیشود. چراکه آن وضعیت بنظر عادی مینماید زیرا مردم همیشه به همان صورت دیدهاند و بدان عادت کردهاند و با آن تطبیق یافتهاند. اما اگر روزی ناگهان مشاهده کنند که همان بوتهها بشکلی کاملا منظم و هندسی در کنار هم روییدهاند، در حالی که ممکن است عدهای بیتوجه بگذرند نظر گروهی به آن وضعیت یر عادی به خود جلب میشود و دچار شگفتی میشوند و دوست دارند بدانند چرا چنین اتفاقی افتاده است.
کنجکاوی و علاقه شخص به تحقیق در اموری جلب میشود که بنحوی با علاقه شخصیاش مرتبط است، بشرط آنکه موضوع تازه یا غیرعادی جلوه کند و بنابرین با سازمان علایق حیاتی و سیستم ادراکی و نظام معرفتی وی جفت و جور نباشد. معمولا انسان ناگزیر است درباره هرچیزی که مستقیم یا غیر مستقیم به علایق حیاتیاش ارتباط دارد توضیحی قانع کننده و اطمینان بخش بدست آورد، بشرطی که از آن رابطه آگاه باشد در غیر اینصورت روابطاش با آن پدیده با نوعی احساس ناایمنی همراه خواهد بود. خواستها و نیازهای انسان، ابعاد گوناگونی دارند که عمده ترین آنها عبارت است از:
* خواستها و نیازهای مادی که بنحوی با زندگی بیولوژیک و جسمی انسان مربوط میشود.
* خواستها و نیازهای فکری، اموری که به فعالیتهای فکری، سازمان شعور، نظام معرفتی و سیستم تولید اندیشه ربط پیدا میکند.
* وابستگیهای عاطفی و روانی، مربوط به سازمان روانی و عواطف و احساسات فرد و زندگی ذوقی، هنری و احساس زیبایی شناختی و حقیقت جویی انسان.
* وابستگیهای اجتماعی مرتبط با روابط و پیوندهای فرد با گروه و نهادها و سازمانهایی که درون آنها عمل میکنند و در اثر آن کسب هویت کرده، از امنیت و حیثیت و جایگاه مطمئنی در میان جمع بهرمند میگردد و خرد جمعی و فهم بین الاذهانی را تحقق میبخشد.
* وابستگی و دغدغههای هستی شناختی، برخاسته از وضعیت خاص وجود انسان، جداافتادگی و رها شدگی، اظطراب ناشی از مسئولیت آزادی و انتخاب گری، رویارویی با واقعیت مرگ، عشق به زندگی و نامیرایی، شوق به فهم حقیقت و چیستی جهان، همبستگی و نوشوندگی و تعالی جویی در عین حفظ هویت فردی.
معمولا امور واقعی که با آنها برخورد میکنیم ممکن است به یک یا چند مورد از علایق یاد شده ربط پیدا کنند. این علایق میتواند مادی (شخصی، صنفی، طبقهای یا ملی)، سیاسی، اجتماعی، فکری و یا روانی باشد. تنها در مواردی که فرد زیر فشار و اجبار بیرونی دست بکار میشود، میتوان وجود انگیزهای درونی و فراتر از حفظ حیات فیزیکی و فرار از درد و شکنجه را در پشت فعالیتهایش منکر شد. تفاوت افراد در این نیست که بعضی با انگیزه و هدف شخصی وارد عمل شوند و کسانی دیگر خالی از انگیزه شخصی دست به اقدام میزنند. تفاوت در این است که بعضی کسان از محرکهای درونی کنش خویش بیاطلاعاند.
خواستها و وابستگیهای انسان برغم تنوع هدفها و اغراض، در تحلیل نهایی، همه به یکی از چند گروه مطرح شده تعلق دارند. علایق مزبور، با وجود اختلاف ظاهری و ماهوی، یک ریشه مشترک دارند و آن “هستی فرد” است. یعنی همه علایق فرد، شخصی و یا اجتماعی و گروهی، برخاسته از یک خواسته بنیادین، یعنی پایدار و بالنده کردن و جاودانه ساختن هستی خویش است. تمامی واکنشهای حیاتی فرد در اصل پاسخی هستند به یکی از خواستههای هستی شناختی. برای فهم این مطلب بایستی تعریف ما از زندگی و خواستههای آن، به مراتب وسیع تر از تعاریفی باشد که معمولا در چارچوب منافع و خواستههای مادی و جسمی عنوان میشوند. تفسیر و فهم هرک از زندگی و علایق آن، بخشی از پیش فرضهایی است که در تشکیل تصاویر ذهنی (توضیح و تبیین و واقعیت) دخالت میکنند. هر بار که درکی از واقعیت به آزمون نهاده میشود و فرد خود را ناگزیر از داوری درباره آن میبیند، برداشت وی از خواستهها و نیازها، ملاک داوری قرار میگیرند.
جامعه نقش اصلی را در تشکیل آگاهی بازی میکند. جامعه است که هرکس را نسبت به خودش میشناساند و تصویر ذهنیاش را نیازها و خواستهها و نیز استعدادها و تواناییهایش به وجود میآورد. همین تصویر است که ملاک داوری امور مختلف و روابط و مناسباتی است که در داخل آن عمل میکنیم. تا زمانی که میان خواستهها و نیازهای افراد و آن روابط و مناسبات، هماهنگی وجود دارد، فرد بدون رویارویی با تعارض، نقش خود را در آن منظومه ایفا میکند و چون ملاکی جز همان که سیستم به وی تحمیل کرده است ندارد، هرگز با ساخت و مناسبات حاکم در تضاد قرار نمیگیرد. به همین دلیل درک ما از رشد و تعالیهای زندگی همیشه حقیقی نیست و نوع پاسخی که به آن محرکها میدهیم در همه حال باعث تداوم و اعتلای زندگی نمیگردد. لذا پیش از نقد و ارزشیابی واقعیتها و روابط موجود باید فهم خود را از زندگی و خواستهها حیاتی خویش بازبینی کنیم. برای این کار به ملاکی مستقل، که واقعیت و آزمون پذیر باشد احتیاج داریم. ملاکی که از درون هستی ما استخراج شود.
زندگی واقعیتی است سیال و پویا که فرایندهای تکوین و رشد را پی در پی تجربه میکند. لوازم و شرایط اعتلا و تکامل و یا بعکس ضعف، انحطاط و نابودیاش قابل بررسی و فهم و آزمون بین الاذهانی است. فهم و تجربه علمی این مطلب دشوار نیست که میان استحکام و پایداری زندگی از یک سو و قدرت و رشد و میزان خلاقیت و نوآوری و نوشوندگی آن از سوی دیگر رابطه مثبت برقرار است. درک این حقیقت ما را از ماهیت چگونگی رشد زندگی تصحیح میکند و با نیازهای حقیقیاش آشنا میسازد. هر درک تازهای از زندگی و نیازها و عوامل رشد و پایداری آن، ملاک نقد واقعیتها، روابط و مناسبات حاکم قرار میگیرد. از همین منظر فرد حتی شیوههای زندگی و روابط شخصی خود را در درون جامعه به نقد میکشد و تضادها و تعارضات خود را با آن نیازها و لوازم تعیین میکند. درست است که مقولاتی چون پویایی، بالندگی، رشد، نوآوری، همدلی و همکاری، عدالت و حقیقت جویی، مفاهیمی کلی و انتزاعیاند ولی هنگامی که صحبت از وضع معینی است، اندازه گیری کمیت و کیفیت آنها در شرایط معین و تعریف شده (زمان و مکان) امکان پذیر میگردد. تشخیص و تمیز میان دو دسته تغییرات، یکی در جهت تقویت و تشدید این تواناییها و دیگری در جهت تضعیف آنها، با روشهای تجربی و عقلانی انجام پذیر است.
افراد ممکن است تحت تاثیر نوع خاصی از نظام فرهنگی و اجتماعی، آگاهی نادرستی از زندگی خویش و لوازم و نیازهای آن به دست آورند و آنچه را در واقعیت تضعیف کننده و مخرب زندگی است تقویت کننده آن پندارند. این بیگانگی از حقیقت زندگی و الینه شدن در نیازهای کاذب را نمیتوان در آزمون با ساخت روابط و مناسبات حاکم، تشخیص داد زیرا هر دو هم نیازهای کاذب و هم سیستم حاکم با هم تطبیق یافتهاند. کاذب بودن هر دو با با سنجش و کیفیتهای حیاتی و تشخیص ناتوانی فکری و روانی انسانهایی که قربانی آن روابطاند و ناپایداری و مخرب بودن آن روابط میان مردم و صدماتی که بر نیروهای بالندگی شان وارد میشود، آشکار میگردد. تحت هر شرایطی تشخیص این حقیقیت که فرد در یک جامعه معین از چه میزان آزادی فردی و اجتماعی و یا توانایی آفرینش فکری روانی و اجتماعی برخوردار است، تا حدود زیادی امکان پذیر است. روابط و مناسبات میان انسانها و جامعههای مختلف، یا تمایل به محور و اصل مشارکت است یا سلطه، عدالت یا استثمار، خودآگاهی یا ازخودبیگانگی، استقلال یا وابستگی و حقیقت یا فریب. مطلب را به این نحو میتوان خلاصه و منظم کرد که:
۱. نیازها و خواستههای هستی شناختی بطور کلی محرک واکنشهای فردی و جمعیاند. آنها از هدفها و نیازها و شورهای زندگی و نیز اشیا، موقعیتها و شرایطی که در نگاه شخص، ارضا یا وصول به هدفها را تهسیل مینمایند، تاثیر میپذیرند. این شورها و هدفها و نیازها پیش از هر چیز دیگر ریشه در پایدار کردن زندگی و شکفتگی، گسترش و نوشوندگی آن دارند. همه انواع نیازها و خواستههای فردی یا جمعی بنحوی به این میل یا عشق بنیادین مربوط میشوند. ممکن است شخص در اثر ناآگاهی و از خودبیگانگی در شرایط تحت تسلط هستی حقیقی و بالنده خویش را قربانی وجود کاذب اجتماعی کند. بسیاری از اثرات متقابلی که پدیدهها بر یکدیگر میگذارند، مستقل از ذهن ما واقعیت دارند. نیازهای راستین و اساسی بشری، نیرو محرکه تکامل جوامع و خواستههای گذرا و آگاهیهای کاذب و سطحی و نیروهای مرتبط با آنها، سد راه تکاملی جوامع انسانیاند.
۲. افراد جز از دریچه جهان بینی و پیش فرضهای خویش که متاثر از موقعیت و هستی اجتماعی آنها است با این واقعیتها آشنا نمیشوند. اگر جهان بینی افراد و گروهها متفاوت باشند، نیازهای اساسی شان نیز فرق خواهند کرد. آدمی بیواسطه با واقعیتهای زندگی و نیازهای آن روبه رو نمیشود، بلکه آنها را به کمک چهارچوبهای فکری خود تفسیر و معنا میکند از اینرو ممکن است فهمی صحیح و مثبت و یا غلط و زیان بخش از نیازهای حقیقی و پاسخهای آن داشته باشد. بیشتر افراد بدون استثنا با انگیزه مثبت یعنی برای تحکیم و پایدار کردن زندگی و اعتلا و نو کردن آن دست به عمل میزنند. اگر دیده میشود کسانی با عمل خویش زندگانی خویش را ضعیف، بیمار و کوتاه میکنند بخاط درک نادرستی است که از نیازها و لوازم آن دارند و یا قادر به خلاصی از اجبارهای گوناگون اجتماعی، سیاسی و فرهنگی نیستند. انسانها در اصل کلی علاقه به زندگی مشترکند، ولی در عمل برای آنچه برای زندگی خود مفید میدانند، اختلاف دارند. البته بخشی از جهان واقعی زیست ما را پدیدههای طبیعی و روابط و مناسبات اقتصادی و اجتماعی تشکیل میدهند که با تفاوت مکان و زمان تغییر میکنند. نگاه افراد به انسانها متاثر از فرهنگ، جهان بینی و زبان (و موقعیتهای آنها در درون روابط اجتماعی) است. انسان با واسطه این سه با جهان روبرو شده، آن را فهم میکند. نمادها نیز جزئی از فرهنگ و زبان، وسیله فهم و تفسیر واقعیتها هستند. نحو نگرش افراد به اینگونه امور ضمن فرآیند اجتماعی شدن در درون خانواده و اجتماع و در شبکه روابط و تعامل اجتماعی و فرهنگی شکل میگیرد و با تغییر موقعیت اجتماعی فرد دستخوش تحول میشود.
۳. اگر قرار است رفتار و کنشهای مردم در برابر طبیعت، جامعه و دیگر افراد تغییر کند، در درجه اول باید نگاه و داوری شان نسبت به خود، جهان و نیازهای زندگی عوض شود، یعنی دانش، جهان بینی، فرهنگ و کاربرد زبان در میان آنها تغییر کند.
۴. فرآیندهای ما بایستی، آزادسازی فرد و جامعه را با نقد آگاهیها، جهان بینی و فرهنگ حاکم آغاز کند و با ارائه و طرح تفسیر و نگرش جدید و ایجاد تحول در زبان و گفتمانهای مسلط در جامعه، افقی تازه، حقیقی و بیانتها در برابر زندگی فرد و جامعه بگشاید و لوازم یک زندگی مطلوب را در برابر شعور فرد فرد مردم ترسیم کند. سپس در پرتو آن افق جدید و کمال مطلوب و از طریق گفت و گو و ارتباط شفاهی و بحث و جدل دیالکتیکی آنان را وادار به تفکر و نقد نگرشها و فراتر بردن عقل از درون واقعیتهای موجود کنیم و در نیل به رهایی از سلطه و بردگی و استثمار و استقلال فکری و فهم تازه و حقیقی تر از خویشتن، طبیعت، جامعه و روابط فی مابین آنها را یاری رسانیم. به عبارتی دیگر، خواستهها و نیازهای روزمره و کاذب را تغییر داده، به خواستهها و نیازهای پایدار و مرتبط با نیازهای اساسی زندگی تبدیل کنیم.
قبول وجود حقایقی ثابت چون آزادی، عدالت، رشد و آفرینندگی به معنای وجود فهمی ثابت و قطعی و مطلق از آنها نیست. فهم ما از این واقعیتها و حقایق در یک بستر عینی از شرایط اجتماعی، فرهنگی و زبان شناختی شکل میگیرد. و با تغییر این شرایط تغییر میکند. بایستی بدانیم که فهم حقیقت تکامل پذیر است، لازمه نزدیک شدن به حقیقت نقد و نفی دائمی حقایقی است که تا این لحظه فهم کرده ایم. پس شناخت ما از حقایق متغییر است، زیرا از بستر عینی شناخت جامعه و فرهنگ و مقولات زبان شناختی تاثیر میپذیرد. انسان شعورمند و آزاد به هیچ تصویری از حقیقت وفادار نمیداند. خلاقیت ذهن در تلاش برای رهایی از وضع موجود، برای آزادتر شدن و کسب استقلال بیشتر و جهت احراز رشد و تکامل بیشتر، نو شدن و از خود فراتر رفتن و بر عوامل مرگ غلبه کردن، ایجاب میکند که فهم کنونی خود را نقد و نفی کند تا فهم جدید و راهگشایی از حقیقت بدست آورد، فهمی که در پرتو آن ظرفیت وجودیاش توسعه یابد و آزاد از وابستگی به آگاهی، و واقعیتهای موجود، هستی خود را متکامل سازد.
جنبش فکری اجتماعی توحیدی، با رویکردی ارزشی در تفسیر و تبین واقعیتها، هر دو جلوه عینی و ذهنی واقعیت موجود (جهان بینی و ساخت قدرت) را به نقد میکشد و طرح آرمانی دیگری را پیشنهاد مینماید که در آن برخلاف واقعیت کنونی، هر فرد با خودآگاهی و بنیان خرد و اراده آزاد و مستقل خویش داوری میکند و با تکیه بر حقوق اساسی زندگی انسانی خویش با دیگر مردم پیوندهای متقابل دوستی و عشق و همدردی برقرار میکند بدین ترتیب برای تامین نیازهای حقیقی انسانها و رشد استعدادهای سرکوب شده آنها مساعد میگردد.
عواملی که تحقق تدریجی و مرحله به مرحله موارد مطروح را ضروری و امکان پذیر میسازد عبارتند از:
۱. ناسازگاری و تضاد میان مناسبات واقعی و ارزشهای حاکم در نظام موجود با خواستهها، استعدادها و ارزشهای اصیل و مشترک انسانی
۲. شور و اشتیاق مقاومت ناپذیر درونی هر فرد انسان به رهایی و فراتر رفتن از وضعیت موجود و زیستن در آزادی و عدالت بر میزان رشد.
۳. تواناییهای رو به افزایش مادی، علمی، معنوی برای تغییر و اداره سرنوشت و بازآفرینی خویشتن خویش و جهان پیرامون مبتنی بر حقوق ذاتی انسان.
این تغییر و تحول به معنای نابودی کامل ساختار کهنه و جایگزینی بیمقدمه جهان نو نیست. دنیای نوین از دل بحرانی که در دنیای کهنه بر میانگیزد، بیرون میآید. برخی عناصر فرهنگی عهد کهن، با تغییر کارکرد و جهت گیری، در تشکیل ساختارهای جدید شرکت میکنند. این مهم پس از فرآیند مهم آزادسازی اندیشه و فرهنگ، امکان پذیر میشود. این رویه نه بر پندار یا عاملی بیرون از واقعیتهای زیست جهان که دقیقا بر نیروهای محرکه و تکامل پذیر و رابطه دیالکتیکی میان ساختارهای کهنه و نوین، یا واقعیتهای مربوط به ساخت قدرت و سیستمهای دیکتاتوری از یک سو، و شرایط ذهنی و مناسبات و کنشهای متقابل مردم در زیست جهان مستقل از آن استوار است.
عباد عموزاد مهر ۱۴۰۲