کارل مارکس وقتی مناسبات قدرت-سلطه را دریک جامعه مورد مطالعه قرارمی دهد اشاره میکند که طبقه فرداستان-حاکمان جامعه فقط اینگونه نبوده است که با اتکا به زور عریان سلطه بلامنازعه خود را بر فرودستان-محکومان اعمال کرده باشند آنها درکنار زور به دستکاری ذهن و زبان فرودستان هم دست مییازیدند تا از طریق دستکاری ذهن و زبان افراد جامعه-از طریق ایدئولوژی- یا همان آگاهی کاذب آنها را به پذیرش رابطه قدرت-سلطه مذکور راغب سازند.
پس ایدئولوژی ابزار دستکاری ذهن و زبان فرودستان بود که از طریق ادبیات رسمی حاکمان تولید و ترویج میشد. گرامشی نیز برای تبیین مسئله از مفهوم هژمونی بهره میبرد. وضعیت هژمونیک ناظر بر وضعیتی است که تودهها و حکومت شوندگان با میل و رغبت خویشتن برتداوم مناسبات قدرت-سلطه صحه میگذارند. رولان بارت از مفهوم اسطوره برای تبیین چنین وضعیتی بهره میبرد و نشان میدهد که چگونه جهان سرمایهداری با تولید و ترویج اسطورهها ذهن و زبان تودههای فرودست را تحت کنترل خود میگیرند. تئودور آدرنو نیز وضعیت مذکور را با استفاده از مفهوم صنعت فرهنگ توضیح میدهد همانطور که لوئی آلتوسر متفکر چپ ساختارگرا از دستگاههای دولتی تولید فرهنگ سخن میگوید که چگونه حاکمان درطی تاریخ با ابزار کلیسا و مدرسه و نهاددین و خانواده ارزشها، نگرشها و رفتارهای تودههای فرودست را کنترل کردهاند.
اصولاً نقد در چنین وضعیتی است که ارزش و معنای خود را باز مییابد. نقد همچون جوهر و گوهر فرهنگ انتقادی غرب خود را متوجه رهایی میکند رهایی از بندهای سلطه. این است که در مغرب زمین در کنار مدرنیته همزمان مدرنیسم را داریم که ارزشهای مدرنیته را به چالش فرامیخواند تا عیبها و نقصانهای خرد را در مسیر خود مرافع کند.
ادوارد سعید میگوید: «اگر میخواستیم تنها یک واژه را به طور مستمر برای واژه نقد بهکار بریم آن واژه اپوزیشنال(Oppositional) یا چالشگری خواهد بود. هویت نقد در شک کردن نسبت به مفاهیم کلیگرا و در نارضایتی از ابژههای ملموس و ناشکیبایی در برابر عادتهای فکری سنتی و تثبیت شده است.»
کار منتقد برملا کردن، آشکارسازی و افشای سویههای پنهان و کتمان شده حقیقت است. جامعه سنتی، عقبمانده و تکچشم، جوامع استبدادی دشمن سرسخت نقد و متتقد هستند. در جامعه سنتی و عقب افتاده مذهبی منتقدان را با انگ و برچسب مرتد، بدعتگذار، رافضی، زندیق، کافر بداندیش از صحنه خارج میکنند. مستبدان سیاسی نیز چندان دل خوشی از منتقدان ندارند آنها را با عناوینی چون یاغی، شورشی، گردنکش، فتنهگر، مفسد فیالارض، باغی، توطئهگر محکوم میکنند.
ذهن سنتی نیز از چنین عارضهای برخوردار است چون حقیقت را تنها در انحصار خود میبیند و هر نوع ناهمخوانی و ناهمسویی و قرائت متفاوت از متن را به مثابه خیانت تلقی میکند. این است که در این جامعه سنتی و عقب مانده نه میتوان کتاب مقدس را نقد کرد و نه میتوان حاکمان مستبد سیاسی را به بوته نقد سپرد و نه حتی شخصیتهای تاریخی را از زوایه نقد چالشگرانه به چالش کشید. اگر یک ویژگی بارز بین جامعه سنتی و مدرن باشد همانا پذیرفتن ماکسیم نقد است.
در جامعه مدرن هیچ چیز و هیچ امری از قداست برخوردار نیست و لذا میتوان آنها را با تیغ نقد جراحی و حلاجی کرد. اگر دیدیم فردی یا افرادی در برابر نقد شخصیتهای محبوب تاریخی خود مقاومت میکنند و آن را بر نمیتابند تردید نکنید که این جماعت ذهناً متعلق به جهان مدرن نیستند و هیچگونه پایبندی و وفاداری به ارزشهای مدرنیته ندارند.
ذهن مدرن ذهنی چالشگر است. ذهنی سکولار است و قداست را برنمیتابد. نه تنها کتب مقدس را با بیرحمی تمام نقد میکند بلکه گذشته ملی خود را هم در جایی که احساس کند یا فکر کند که سویههای حقیقت را کتمان کرده است و نیاز است این حقایق افشا و برملا شوند با کسی تعارف نمیکند. کار روشنفکر واقعی نقد و مسلح شدن به نقادی و تفکر انتقادی است. خود را تنها در برابر حقیقت متعهد میداند و لاغیر. طرفداران مصدق کوچکترین نقدی علیه او را برنمیتابند. طرفداران سلطنت همینطور. دینداران از نقد کتاب مقدس خشمگین میشوند و طرفداران حکومت اسلامی از نقد پیشوایشان. چپها نیز از نقد اندیشههایشان به همان اندازه عصبانی میشوند که راستها.
نتیجه این همه هجمه سکوت، خودسانسوری، ریاکاری، دورویی و چندچهرگی و در نهایت فداشدن حقیقت به پای مصلحت است. چنین جامعهای همواره در وضعیت امتزاج حقیقت و دروغ خواهد زیست. امکان تفکیک دروغ از حقیقت مشکل خواهد شد و نهایتاً ذهنیت فاشیستی-ذهنیت انکارگر تثبیت خواهد شد. این است که در جامعه کنونی همه درحال انکار دیگری هستیم. همه در حالت تدافعی قرار گرفتهایم. همه ایدئولوژیک و با ذهنیتهای بسته بارآمدهایم. هیچ یک دیگری را قبول نداریم مگر اینکه پیشاپیش ما را تایید کرده باشد. و این در تضاد با فرهنگ نقدپذیر، انتقادی مغرب زمین است.
مدرنیسم ادبی چون جریانی انتقادی شب و روز ادعاهای روشنگری و مدرنیته را به چالش میکشد. ماحصل همنشینی نقد و حقیقت شکلگیری ذهن دراماتیک است. شکلگیری درام که در آن هیچکس نه حقیقت مطلق و نه باطل مطلق است. انسان است که آمیزهای است از جسم و روح. هم از والایی برخوردار است و هم از دنائت و پستی. هم حامل راستی است و هم حامل خطا و اشتباه. هم بزرگی را در خود دارد و هم صغارت و کوچکی را. چنین نگاهی عشقش را هم انتزاعی نمیکند و آن را به برهوت و هپروت و ملکوت وصل نمیکند. بلکه تن و روح را درهم آمیزد. حرارت بوسه و تن را شوق و اشتیاق روح و صدق درهم میآمیزد. معشوق را پری و فرشته مطلق نمیبیند بلکه موجودی میبیند که همچون او دارای روده و معده است. انسان را همه اندیشه و مابقی را استخوان نمیبیند و بلکه گوشت و روح و والایی و مدفوع را تواماً میبیند. واقعگراست و واقعیت را قربانی تخیل و توهم محض نمیکند.
کار نقد رهایی ماست. رهایی از کلیشهها و توهمات و انواع شکل سلطه. رهایی و آزادسازی حقیقت است. مبارزه است با پرده پوشی و تعارف و قداست بازی. کار نقد ایستادن در موضع چالشگری است و صدالبته شهامت میطلبد. روشنفکر بدون شهامت دودوزه بازی است بندبازی و زبانبازی است خائن به حقیقت. بیایید بپذیریم که جهان مدرن قداست را برنمیتابد. چون قداست امری است متعلق به قلمرو خدایان و خدایان دیر وقتی است که از این جهان کوچ کردهاند و ما را به حال خود رها کردهاند.
و اما در ضرورت مدارا و حفظ تکثر
جامعه ما به طور حتم از تنوع و تکثر عظیمی برخوردار است. در سادهترین نگاه جامعه ایرانی به دو بخش زنانه و مردانه تقسیم میشود. نیمی از جامعه ایران را زنان تشکیل میدهند که امروزه به خاطر آگاهی مدرن بر نوع و شکل جدیدی از هویت زنانه تاکید میکنند که قاعدتاً از هویت سنتی زنان یا هویت زنان سنتی دیروز متفاوت است. اگر در جامعه سنتی دیروز نقش زن فقط به آشپزخانه محدود میشد و وظایف همسرداری، امروزه زنان با حضور در جامعه بر نقش اجتماعی خود اصرار دارند و در پی بازتعریف نقش زنانگی خود در جامعه و خانواده هستند. دیگر آن نگاه سنتی-دینی که زنان را به کنج خانه و معرفت آشپزخانهای مقید میساخت جوابگو نیست. زنان خواهان برابری، کرامت، عزت نفس و ایفای نقش اجتماعی سیاسی خود هستند.
در کنار این تقسیم ساده اجتماعی مذهب نیز عاملی مهم در تفرقه و تشتت جامعه است. جامعه ایرانی متشکل از گروههای مذهبی شیعی، سنی، یهودی، مسیحی، زرتشتی، بهایی است. دیگر ادعای اینکه دین و آیین و مذهب من نهایت حقانیت است محلی از اعراب ندارد. گروههای مذهبی هر یک خواهان سهم برابری از کرامت و عزت اجتماعی هستند و خواهان برچیده شدن تبعیض و سرکوبهای مذهبی هستند. علاوه بر گروههای مذهبی طیف زیادی از جوانان هستند که به واسطه تاثیرپذیری از فضای آزادی جهانی خود را اگنوستیک و حتی آتئئیست تلقی میکنند. اینها نیز خواهان آزادی انتخاب ادیان و مذاهب هستند و از جامعه و قدرت سیاسی حاکم انتظار دارند فارغ از گرایشهای مذهبی و غیرمذهبی مورد احترام قرار بگیرند.
درکنار مذهب جامعه دارای گرایشهای جنسی و جنسیتی متنوع و متکثری است. اقلیتهای جنسی اعم از دگرباشان جنسی و غیره از حکومت و جامعه انتظار دارند گرایشهای جنسی آنها را به رسمیت بشناسد و چون سابق مهر انحراف جنسی و به تبع آن حکم سرکوب آنها را صادرنکند.
زنان، اقلیتهای مذهبی و آیینی، اقلیتهای جنسی، اقوام در ایران هر یک به نوعی در مواجهه با قدرت مستقر با چالشهای جدی مواجه شدهاند. حکومت اسلامی در مواجهه با این مولفههای جنسیتی، زبانی، مذهبی فقط بریک نوع خاص از روایت زیست اجتماعی تاکید داشته است و هر نوع روایت دگراندیشانه را یا محکوم کرده است و یا سرکوب نموده و با قوه قهریه در پی خاموشسازی آن برآمده است. در واقع تنها چیزی که در این میان غایب همیشگی بوده است عنصر تولرانس، مدارا و تحمل بوده است. در اینجا میخواهم به طور مختصر به مفهوم تولرانس اشاره کنم و قرائتهای مختلف ازآن را مورد بررسی و یادآوری قرار دهم.
برداشت اول اجازه یا Permission concept of Tolerance است. در این برداشت مدارا رابطهای است میان مقام معینی یا اکثریت معینی که به اقلیت اجازه مشروط به زیستن برطبق اعتقاداتشان را میدهد. اقلیت میتواند مطابق اعتقادات خود زندگی کند مشروط به اینکه موضع مسلط آن مقام یا اکثریت را بپذیرند. نمونه چنین مدارایی را میتوانیم در تاریخ در فرمان نانت به سال ۱۵۹۸ شاهد باشیم. این تحمل یا مدارا نوعی تحمل عمودی است. بر این اساس تحمل به معنای اجازه دادن سلبی به شر است. اقلیت آزاد است برطبق اعتقاد خود زندگی کند مشروط به این که در چیزی مداخله نکند.
برداشت دوم برداشت همزیستی از تحمل یا همان Coexistence concept of Tolerance است. که تحمل و مدارا را بهترین راه حل برای پایان دادن به تخاصم و اجتناب از آن میداند. فرقش با تحمل اجازه در افقی بودن آن است. در اینجا گروهها از حیث قدرت مساویاند و به دلیل حفظ فضای اجتماعی و تعقیب منافع متقابلشان چاره را در تحمل و همزیستی میدانند. در تاریخ نمونه آن پیمان نامه صلح آگسبورگ در سال ۱۵۵۵ است که در آن گروههای مختلف برای داشتن شیوه معینی از زندگی modus vivendi به مصالحه متقابل تن دادند.
برداشت سوم از تحمل برداشت احترام یا respect concept of Tolerance است که در آن گروههای مختلف اجتماعی به یکدیگر احترام متقابل میگذارند. در اینجا افراد و گروهها شیوه زندگی یکدیگر، سبک زندگیهای متفاوت و آداب و سنن یکدیگر را به رسمیت میشناسند و نوعی برابری رسمی و برابری کیفی بر مناسبات شان حاکم است.
برداشت چهارم از تحمل هست که به Esteem concept of Tolerance مشهور است یا برداشت عزتگونه از مدارا که در اینجا نه تنها اعتقادات دیگران را به رسمیت میشناسیم بلکه به آن ارج و احترام هم قائل هستیم یعنی نوعی پذیرش مثبت از طرفهای مقابل وجود دارد.
مهمترین و فراگیرترین توجیه تحمل همانا یک اصل است: Credere non patest nisi volens که همان ترجمهاش لااکراه فیالدین است. بدین معنا که تنها ایمانی خدا را خشنود میکند که مبتنی بر ایمان قلبی باشد و باید از درون و بدون فشار بیرونی باشد. دین و ایمانی که محصول سرکوب، فشار، شکنجه و ستم باشد نه تنها پشیزی ارزش ندارد بلکه فاقد هرگونه توجیه اخلاقی است.
کتاب نیکلاس کوزای با عنوان De Pace Fidei که درسال ۱۴۵۳ منتشر شد نمایانگر گامی مهم به سوی برداشتی اومانیستی از تحمل و مدارای مسیحی است که در اندیشههای اومانیستی اراسموس روتردامی درباره امکان وحدت دینی مبتنی بر ایمان عاشقانه به اوج میرسد. در امتداد این تلاشهای انسان دوستانه است که لوتر در سال ۱۵۲۳ از اندیشه پروتستانی درباره وجدان فردی که تنها مقید به کلمه خداست دفاع میکند. سباستین کاستیلو در سال ۱۵۵۴ به بیتحملی و عدم مدارای کاتولیکها و کالونیستها میتازد و از آزادی وجدان و عقل در مقام پیش شرطهای ضروری ایمان راستین دفاع میکند.
ژان بدن در کتاب خود «شش دفتر درباره مصالح عمومی»(۱۵۷۶) اعلام میکند که همه اختلافات مذهبی باید به خاطر مصلحت جامعه و پایداری و ثبات دولت کنار نهاده شوند در کتاب «هم سخنی هفت خردمند»(۱۵۹۳) که گفتاری است در میان نمایندگان مختلف مذاهب نشان میدهد که در این گونه مباحث هیچ موضع مسلطی وجود ندارد و هیچ برنده و بازندهای درکار نیست و به نوعی همیشه نوعی تکافوی ادله حاکم است. پس بهتر است که نمایندگان مذاهب به جای اختلافورزی در پی تامین مصالح کشور باشند و مدارا و تحمل را سرلوحه موعظههای خود قرار بدهند.
در قرن ۱۷ که نشانه بارزش ستیزههای تلخ مذهبی بود اسپینوزا با کتاب رساله خداشناختی-سیاسی(۱۶۷۰) و پی یر بیل با کتاب شرح فلسفی(۱۶۸۶) و جان لاک با کتاب مشهورخود «نامهای در باب مدارا»(۱۶۸۹) در راه بسط و گسترش اندیشه تسامح و تساهل کنشگری میکنند. اسپینوزا میگوید: «گوهر دین عدالت و محبت است. دولت وظیفه دارد صلح و عدالت را تحقق ببخشد و نباید در حقوق طبیعی، دین درونی و قلبی مردم دخالت کند. آزادی وجدان باید به اصل مسلم جامعه و حکومت بدل شود.»
و درنهایت منتسکیو در نامههای ایرانی و روسو در کتاب امیل از اولویت وجدان فردی و نیز طرفداری از دین طبیعی و غیر جزمی استدلالهای کوبنده خود را ارائه میدهند. و بالاخره در سال ۱۸۵۹ جان استوارت میل به برداشت مدرن از تحمل در کتاب خود «در باب آزادی» دست مییازد. در این کتاب نه تنها از کثرتگرایی مذهبی دفاع میکند بلکه از همه صور کثرتگرایی و تنوع و تکثر سلایق و سبکهای زیستی متفاوت دفاع میکند. میل سه استدلال عمده در دفاع از اصل مدارا ارائه میدهد که بد نیست همه ما آن را سرلوحه افکار اجتماعی خود قرار دهیم.
اصل زیان: اعمال قدرت زمانی مشروع است که برای برداشتن و بازداشتن زیانی جدی باشد نه برای اجبار کردن اندیشه خیر به شیوهای پدرسالارانه. دولت فقط تا آنجا اجازه دارد دخالت کند که جلو ضرر و زیان را بگیرد و نه این که به شیوه پدرسالارانه بخواهد خیری را به مردم تحمیل کند. دولتها حق ندارند هیچ خیری را به جامعه تحمیل کنند چون جامعه خیر خود را بهتر از دولت تشخیص میدهد
اصل سودمندی: بدین معنا که تنوع و تکثر سودمند به حال جامعه است.
اصل تحمل نسبت به آزمایش سبکهای زیستی مختلف و متفاوت که متاثر از رمانتیکها و به پیروی از هومبولت بود که بر ارزشهای فردی و خلاقیتهای متکثر تاکید میگذاشت. کاستیلو، کوزای، لوتر، لاک، منتسکیو، روسو، اسپینوزا و استوارت میل در دفاع از مدارا و تحمل و همزیستی مسالمتآمیز به اندازه کافی نوشتهاند.
اگر پس از این همه تجارب تاریخی کماکان بر انحصارطلبی، دژمخویی، فرقهگرایی، تعصبات مذهبی و زبانی و خود برتربینی زبانی و فرهنگی اصرار میکنیم تنها نشان از بلاهت پایانناپذیر ما دارد. نشان میدهد که نه تنها از تاریخ نمیآموزیم بلکه میخواهیم آن را دوباره تکرار کنیم فارغ از اینکه تکرار یک بلاهت فقط یک بلاهت دیگر نیست بلکه جنایتی است که علیرغم آگاهی و وقوف بر پیامدهای آن بلاهت انجام گرفته است و صد البته جرمی نابخشودنی.
نقد سرآغاز رهایی ذهن ما از استبداد و سنت و فرهنگ تکروی است که البته بدون نهادینه کردن فرهنگ مدارا و همدلی و درک متقابل و شهامت مدنی ممکن نخواهد بود. اگر خواهان جامعهای سالم و دموکراتیک هستیم در تثبیت نقد و مدارا بکوشیم و بپذیریم که حقیقت متکثر و منتشر است و هر کس سهمی از آن دارد. تبلور نهایی حقیقت منوط به برهم نهادن تکههای شکسته حقیقت در کنار یکدیگر است و نه در حذف و انکار حقایق دیگران. هیچ چیز برای حقیقت مرگبارتر از آن نیست که در چنگ متعصبان قرار بگیرد. انتخاب با همه ماست.