هرودت را “پایه گذار تاریخ” میخوانند نه بخاطر داستانهای جنگی یی که ساخته و یا استورهها و فولکورها و شعرها و تکههای واقعیی تاریخی یی که از اینجا و اونجا جمع کرده و با قدرت نویسندگی بیمانندش کنار هم چیده، بخاطر تعریفی که از هدف و کارکرد تاریخ نویسی در مقدمهی کتاب “تاریخها”ش میده. در این مقدمهی دو سه خطی میگه من در این “واکاوی” (در این تاریخ) به دنبال ثبت کردن کارهای سترگیام که یونانیها و “بربرها” (نایونانیها) کردهاند تا فراموش نشن. بعد میگه من در این کند و کاو مخصوصن بدنبال پیدا کردن “علت” جنگهای میان دو طرف (ایرانیها و یونانیها) هم هستم. این گفته اگرچه خیلی زود با داستانی که برای “علت” آغاز دشمنی میان “غرب و شرق” میسازه اعتبارش رو از دست میده اما خود “علتیابی” راهش را به تاریخ نویسیی علمی (در برابر رویداد نویسیهای بابلی و آسوری و مصری) باز میکنه. “توسیدید” که سی سالی پس از هرودت نخستین کتاب راستین تاریخ را مینویسه (تاریخ جنگهای داخلی یونانیها) با دو پیش شرط “درست بودن خبر” (خبرهایی که مستقیم دیده و شنیده شده باشند)، و ثبت کردن “زمان درست”رویدادها ( چیدن درست خبرها بر روی زنجیرهی زمانی روی دادنشان)، راه علت یابی منطقی در تاریخ نویسی را هموار میکنه. با این زمینهی منطقی حالا راست بودن و یا ناراست بودن هر یک از این سه سمت به راست بودن دو سمت دیگه مشروط میشه.
خودکامگی خمینی از کجا آغاز شد؟ در کدام بخش از تاریخ انقلاب ۵۷ باید دنبال “علت”ش گشت؟ پیش از پیروزی انقلاب یا پس از پیروزی انقلاب؟ اگر معنی خودکامگی ایستادن یک فرد (خودکامه) در برابر جامعهای ست که اکثریتش در سمت مخالف حرکت او حرکت میکنند این اقدام نمیتونسته پیش از پیروزی انقلاب روی داده باشه؛ در اون دوره خمینی و آخوندهاش با حرکت مردم همسو بودند. پس این خودکامگی باید پس از پیروزی انقلاب روی داده باشه. اگر پس از پیروزی انقلاب روی داده باشه باید گفت اکثریت مردم، پس از پیروزی انقلاب در سمت خمینی حرکت نمیکردهاند. در سمت مخالف حرکتش حرکت میکردهاند. اگر در سمت موافقش حرکت کرده بودند او نیازی به کودتا و سرکوب کردنشان نداشت. اگر در سمت مخالفش حرکت میکردهاند این مخالفت از کجا آغاز شده؟
می دانم این سطح از استدلال ورزی خیلی چرتکه ایست، اما برای میانبر زدن به دو کودتای گم شدهی خمینی در ۲۳ بهمن ۵۷ و خرداد سال ۶۰ راه ساده تری به ذهنم نرسید. باید به اینسوی پیروزی انقلاب میرسیدم. این دو تا کودتا (یکیش آرام و پنهان مانده یکیش مستقیم و پر سر و صدا) دو چرخشگاه بزرگ انقلاب ۵۷ و دو ایستگاه خودکامگی خمینیاند. بدون دیدن این دو چرخشگاه نه میتوان چرایی به قدرت رسیدن خمینی پس از پیروزی انقلاب را واکاوی کرد، نه میتوان چگونگیی این به قدرت رسیدنش را. ندیدن این دو رویداد یا پاک کردن شان از روی زنجیرهی رویدادهای پس از پیروزی انقلاب ندیدن و پاک کردن سندهای اصلی روند خودکامگی خمینی ست، و به دنبالش به هرج و مرج کشاندن تاریخ پس از پیروزی انقلاب، و به دنبالش پاک کردن حضور و اراده و شعور مردم در خیابانهای این دوره برای دفاع از دستاوردهای انقلابشان، و به دنبالش رسیدن به علتهای حقیر و نادرست و شرم آور و آخوند ساختهی “نادانی” مردم و “بی سوادی” مردم و “”بی شعوری” مردم و دنباله روی مردم از آخوندها.
مهدی بازرگان دو سه سالی پس از کودتای خرداد ۶۰ در کتاب “انقلاب در دو حرکت” به جدا شدن سمتهای همسوی انقلاب، پس از پیروزی انقلاب از یکدیگر اشاره کرده بود و به چگونگی و چرایی این جدایی و به نابسامانیهایی که به دنبالش آمد. من یادم نیست نقطهی جدایی در اون واکاوی را بازرگان در کجا دیده بود، اما توی خیابانها این نقطه از همان سخنرانی بهشت زهرا با ممنوع شدن کف زدن مردم و نمایش نخستین سانسور آغاز شد. مردمی که قرنها برای نشان دادن احساس خوشحالی شان در هر کجایی، در مزرعه و خیابان و مدرسه و کارگاه و اداره و بازار، کف زده بودند و شادی کرده بودند و در آغاز هر سال نو حتا این واکنش احساسی را در حرمهای امامزادهها و “امام رضا” نشان داده بودند حالا ناگهان در جلوی آدمی که چند ساعت پیشش از پاریس پر از موسیقی و پر از رفتار و عکسهای آزاد زنانه و مردانه به ایران برگشته بود باید به جای کف زدن صلوات و تکبیر میفرستادند. رفتاری که پس از کودتای خرداد ۶۰ و سالهای وحشتناک و شوم پشت سرش در استادیومهای ورزشی هم دنبال شد!
سه روز پس از سخنرانی بهشت زهرا و شعار ارباب رعیتیی “آب و برق مجانی” به مردمی که به خاطر آزادی اونهمه کشته داده بودند، خمینی مهدی بازرگان را به نام “رئیس دولت موقت” برای ادارهی کشور در اون روزها و روزهای پس از پیروزی انقلاب به مردم پیشنهاد کرد. مردم هم با راهپیماییهای عظیم سراسری شان این ریاست را تأیید کردند. نام بازرگان برای مردمی که در اون روزها به خیابانها رفتند نام ناآشنایی نبود. “مهندس بازرگان” همراه با “دکتر شریعتی” آشنا ترین نامها در میان اندیشهورزان دینی در سالهای پیش از انقلاب بودند. شاگردهای بازرگان یکی از دو سازمان چریکیی زیر زمینیی پیش از انقلاب را ساخته بودند. خودش در جریان ملی شدن نفت از طرف مصدق رئیس “هیئت خلع ید در صنعت نفت” بوده. از پایهگذاران “نهضت مقاومت ملی ایران”ه. در سال ۴۰ همراه با چند نفر دیگه “نهضت آزادی” (انقلاب به سوی آزادی) را پایه گذاری میکنه. و در سال ۴۱ (پیش از خرداد ۴۲) به خاطر اعلامیهی تندی که همراه با آیت الله طالقانی در انتقاد از بخشهایی از “انقلاب سفید” مینویسند به ده سال زندان محکوم میشه. خمینی همهی اینها را میدانست و با پیشنهاد نام او برای ریاست دولت موقت اعتبار و افتخاری بهش نداده بود، برعکس در فضایی که اسلامش اسلام کت و شلواریهایی مثل خود بازرگان و شریعتی بود از نام او اعتبار و افتخار هم گرفته بود. با این پیشنهاد با صدای بلند دوباره به مردم هم گفته بود که دنبال انقلاب اونها و خواستهای اونها حرکت میکنه نه جدای از حرکت اونها. این باور و برداشت عمومی هم بود. مردم هم باور داشتند پس از پیروز شدن انقلاب این مهدی بازرگان خواهد بود که تا نوشتن قانون اساسی تازه و برگزاری انتخابات ریاست جمهوری و مجلس آینده کارهای کشوری را اداره خواهد کرد. باور داشتند خمینی و آخوندها و آیتاللههای دیگه مثل دو آیت الله انقلاب مشروطیت، به قم بر خواهند گشته و به کارهای دینی شان خواهند پرداخت. این قراری بود که مردم با خمینی و آحوندهاش در اون راهپیمایی عمومی و سراسری در پشتیبانی از بازرگان کذاشته بودند. تصوری جز این در اون روزها در جایی نبود. اما این قرار در همان فردای پس از پیروزی انقلاب، در ۲۳ بهمن، با شلوغ بازی آخوندها و آتش تفنگهای چماقدارهاشان بر بالای بام مدرسهی “علوی” به هم خورد. و این نخستین کودتای خمینی بود و نخستین اشتباه مبارزین صادق انقلاب در برابر او و آخوندهاش. اگر مهدی بازرگان که نه از زندان آمده بود و نه از خارج به ایران برگشته بود و برای همین شرایط انقلاب و خیابانها را خوب میشناخت و میدانست مردم در چه روندی خمینی را در ماههای آخر انقلاب ساخته بودند و جلو فرستاده بودند، همونجا جلوی این هیاهوگری ایستاده بود و فردایش به مردم میگفت قرار “دولت موقت” به هم خورده خمینی و آخوندهاش همونجا دست و پاشان را جمع میکردند. اما بازرگان با احساسی که برای انقلاب داشته از ترس اینکه در اون لحظات بحرانیی آغاز پیروزی انقلاب وحدت به هم بخوره این کار را نکرده بود، همونجور که آیت الله طالقانی به خاطر شکسته نشدن این وحدت از شورای انقلابی که در دست داشت گذشته بود و در برابر شورای آخوندهای گرسنه و توطئه گر خمینی کوتاه آمده بود. اما مردم همهی اینها را دیده بودند و فراموش نکرده بودند و خیلی زود با روشهای صلح آمیز خودشان در برابرشان واکنش نشان دادند و مؤدبانه و آرام اعتباری را که به خمینی و آخوندهاش در ماههای آخر انقلاب به خاطر انقلاب داده بودند ازشان پس گرفتند و این کار را در یک جنبش سراسری در نخستین انتخابات ریاست جمهوری با چنان صدای بلندی به کوش شان رساندند که اونها چارهای جز یک کودتای دوم برای چپو کردن قدرت نداشتند.
توسیدید در مقدمهی کتابش (جنگهای داخلی یونانیها)، بدون نام بردن از هرودت گزارشهاش در بارهی “جنگهای ایرانیها یونانیها” را “داستانهایی” میخونه که برای “سرگرم کردن مردم” نوشته شدهاند. این نخستین و آخرین باری ست که یک تاریخ دان گزارشهای هرودت از این جنگها را داستان میخونه. پس از توسیدید هرچه هست دفاع از این داستانهاست و ساختن داستانهای تازه تری که پیروزیهای دروغین یونانیها در این جنگهای خیالی را بزرگتر کنند و یا هم آشفته گوییهای هرودت را در گزارشهاش از این جنگها اصلاح کنند (شناخته ترین این داستان سازیهای اصلاحی داستان دونده ایست که “پلوتارخ” پونصد سالی پس از هرودت برای دویدن از ماراتن تا آتن ساخته).
داستانهای هرودت در بارهی “جنگهای ایرانیها یونانیها” اما حالا دیگه “داستان” نیستند، “واقعی”اند، “واقعی” شدهاند، اونقدر “واقعی” شدهاند که کسی جرئت نمیکنه از “ناواقعی” بودنشان حرف بزنه، کسی جرئت نمیکنه بگه دروغ ند، بگه تاریخ نیستند. کسی جرئت نمیکنه بگه شاید گفتهی توسیدید که تقریبن همدورهی هرودت بوده درست بوده. شاید این جنگها روی ندادهاند یا اگر روی دادهاند یونانیها در اونها پیروز نشدهاند (چون هیچ نشانهای از این پیروزیها در جایی نیست). این داستانها حالا اونقدر تاریخ شدهاند که ملاک راست آزمایی سنگنوشتههای هخامنشیها هم که نود سالی جلوتر کنده کاری شدهاند، شده اند!
کسانی که در روزها و شبهای اول پیروزی انقلاب در “مدرسهی علوی” بودهاند از یک رو در رویی عصبی میان مهدی بازرگان که “رئیس دولت موقت ” بود و یزدی و بنی صدر (نمادهای اسلامی که مردم میشناختند و میپسندیدند) از یکسو، و خمینی و خلخالی و آخوندهای جنایتکار دیگه ش از سوی دیگه خبر میدن. گروه اول مخالف اعدام فرماندهان ارتش بودهاند و از برگزاری دادگاه و حق داشتن وکیل حرف میزدهاند. گروه دوم اصرار داشتهاند بیست سی تا افسر را در همان شب اول اعدام کنند و خیلیهای دیگر را هم بعد. به گفتهی “علیرضا نوری زاده” که اون شب در اونجا بوده وقتی آخوندها سرانجام با اصرار تصمیم میگیرند دستکم چهار افسر را اعدام کنند به پدر رضاییها که سه فرزندش در دوران شاه کشته شدهاند یک تفنگ میدن تا او هم در صف آدم کشهای “مادرزاد” بایسته و شلیک کنه اما او تفنگ را با گریه پس میده و از صحنه خارج میشه (من در اینجا در پی نشان دادن کارهای خوب و بد کسانی یا گروههایی نیستم، در پی نشان دادن سمت گیری مردم عادی در برابر رویدادهای پس از پیروزی انقلابم. اینرا هم میدانم که سازمان مجاهدین خلق و چریکهای فدایی خلق و حزب توده و چند گروه و سازمان دیگه در اون روزها با اشتیاق از اون اعدامها پشتیبانی میکردند و برای اعدامهای بیشتر پافشاری میکردند).
فاصله گیری ذهنی و در سکوت مردم از “اسلام” خمینی که از سانسور شادی در سخنرانی بهشت زهرا و بعد هم کودتای بی سر و صدای ۲۳ بهمن آغاز شده بود خیلی زود به نمایشهای خیابانی هم رسید. سه چهار هفتهای پس از پیروزی انقلاب گروه بزرگی از زنها برای نشان دادن اعتراض شان به حرفهای خمینی در بارهی حجاب اجباری به خیابانها آمدند و از حق آزادی پوشش دفاع کردند. چند سازمان و حزبی که اعدام “مهرههای آمریکا” را در “مدرسهی علوی” تشویق کرده بودند این حرکت را هم آمریکایی و مخالف انقلاب خواندند. اما همانهایی که با اعدام افسران و دیرتر اعدام هویدا و فرخ رو پارسا در اونجا مخالفت کرده بودند اینجا هم به حمایت از زنهای معترض برخاستند. آیت الله طالقانی در دفاع از این حرکت و حق و آزادی حجاب گفت: “چه اجباری؟ حتا اجبار برای زنهای مسلمان هم نیست.” بازرگان گفت: “اون چادر و اون رو سری که به ضرب و زور به سر خانمها گذاشته بشه از صد تا بی حجابی بدتره.” بنی صدر در “شورای انقلاب ” گفت: “یعنی چه؟ من به زنمم نمیگم اون لچک رو سرش کنه،...اصلن مسائل دینی که اکراهی نیست.” و خمینی بدنبال این مخالفت همه سویه با شتابزدگی حرفش را پس گرفت و با زبان احمد خمینی گفت: “نظر آیت الله طالقانی در بارهی حجاب صحیح است.” (دوباره بگم، من در اینجا به دنبال پیدا کردن سمت گیری اکثریت مردم در برابر رویدادهای پس از پیروزی انقلابم نه نشان دادن خوبیها و بدیهای کسی یا کساتی. محبوبیت گسترش یابندهی آدمهایی مثل طالقانی و بازرگان و بنی صدر در اون روزها و روزها و ماههای بعدش در میان گروههای مختلف اجتماعی نشانهی خوبی برای یافتن سمت گیری مردم در برابر این رویدادها هم هست. این محبوبیتها نمیتوانستهاند همینجوری بی علت بوده باشند. اینها باید برآمده از دیدگاههای این آدمها در برابر اون رویدادها و گرفتاریهای پس از انقلاب بوده باشند).
چند هفتهای پس از “نه” گفتن خیابانی به حجاب اجباری، مردم به پای صندوقهای همه پرسی “جمهوری اسلامی، آری یا نه” رفتند و با قاطعیتی ۹۸ درصدی هم به “جمهوری”یی که در روزهای انقلاب شعارش را داده بودند و علی شریعتی و بازرگان و محمد نخشب و بنی صدر و یزدی و آیت الله طالقانی و محمدتقی شریعتی (همه سوسیال-دمکرات) تصویرش را ساخته بودند تاکید کردند، و هم نام “جمهوری اسلامی” را برای این جمهوری تازه ساخته شده انتخاب کردند (همه پرسی ۱۰ و ۱۱ فروردین ۵۸ یکی از رویدادهای به بیراهه کشانده شدهی انقلاب پنجاه و هفته. این همه پرسی برای نوشتن قانون اساسی تازه نبود. برای انتخاب نام “جمهوری” از میان انواع نامهای جمهوری برای جمهوری تازه بود؛ نامهایی مثل “جمهوری دمکراتیک”، “جمهوری دمکراتیک اسلامی”، “جمهوری خلقها”، “جمهوری فدرالی یا فدراتیو”، “جمهوری سوسیالیستی”، و نامهای دیگری که آن روزها از هر سویی پیشنهاد میشد. حرف خمینی هم که “نه یک کلمه کم نه یک کلمه زیاد” به این نام گذاری بر میگشت نه به شیوهی کشورداری این جمهوری. شیوهی کشورداری این جمهوری پیش از آن در یک پیش نویس برای قانون اساسی آینده آماده شده بود و در اون نه جایی برای “ولی فقیه” بود و نه جایی برای ادارهی کشور با قوانین اسلامی. قدرت اصلی سیاسی در اون پیش نویس در دست رئیس جمهور بود و بعد هم نمایندههای مردم در مجلس. خمینی هم این پیش نویس را تأیید کرده بود. اصرار هم کرده بود هر چه زودتر به رأی مستقیم مردم گذاشته بشه، اما کسانی مثل بازرگان و بنی صدر با خیال اینکه میتوان در “مجلس موسسان” به یک قانون اساسی بهتر رسید با این پیش نویس مخالفت کرده بودند و کار به مجلس “خبرگان” رسیده بود و ساخته شدن قانون اساسی “ولایت فقیه.” با اینهمه در همون قانون اساسیی ساختهی آخوندها (که پنج میلیون نفر هم بهش رای منفی دادند) هم راه برگزاری یک رفراندوم در هر زمانی باز بود و فرماندهی نیروهای مسلح هم در دست مردم بود که با انتخاب رئیس جمهور به او میسپردندش (بندی از اصل ۵۷ اون قانون اساسی در بارهی جایگاه سیاسی رئیس جمهور اینجوری میگه: “ارتباط میان سه قوه به وسیله رئیسجمهور برقرار میگردد.” یعنی رئیس جمهور، که بعدن بنی صدر شد، از طرف مردم شخص اول سیاسی کشور بود. این بند پس از کودتای خرداد ۶۰ حذف شد و همه چیز به دست “ولی فقیه” سپرده شد).
دور شدن مردم از خمینی و اسلامش پس از همه پرسی برای “نام” جمهوری هم همچنان با شتاب ادامه پیدا کرد. نشانههای این دور شدن را میتوان در خبرهای ریز و درشت فراوانی که در گوشه و کنارها پنهان ماندهاند دید. در سکوت رضایت مندانهی مردم از رفتن خمینی به قم، / در بی تفاوتی مردم در برابر ترور آیت الله مطهری که “رئیس شورای انقلاب” خمینی بود (می دانم این یادآوری برای خانواده و هواداران آقای مطهری خوشیاد نیست اما این اتفاق یک رویداد تاریخی ست با باری اجتماعی)، / در جوکهای فراوانی که پس از محلس خبرگان برای آیت الله منتظری ساخته شد/ در گفتههای مردم که “اینا یک سال بیشتر نمیمونن” (آخوندها هنوز هم به اینکه همه میگفتهاند “اینا یکسال بیشتر نمیمونند” اما اونها توانستهاند با انواع جنایتها چهل و چهار سال به مونند افتخار میکنند!) / در تعطیلی بازارها در حمایت از طالقانی و اعتراضش به سرخود بودن “دادگاههای انقلاب”/ در ژرفای عزاداری سراسری مردم در مرگ طالقانی و احساس از دست دادن یک تکیه گاه بزرگ برای دفاع از آزادی شان / در بی تفاوتی مردم در برابر گروگانگیری سفارت آمریکا که خمینی “انقلاب دوم” میخواندش (من از تودههای مردم حرف میزنم نه از گروههای کوچک سیاسیی دور افتاده از مردم و حزب الهیهای پس از نماز جمعهها) / در گسترش محبوبیت بنی صدر در میان گروههای مختلف مردم به خاطر ایستادنش در برابر خمینی و آخوندهاش (احمد توکلی که در ماههای اول انقلاب در بهشهر پاسدار بوده چند ماه پیش در یک مصاحبه میگفت، وقتی بنی صدر برای سخنرانی به اونجا آمد جمعیت اونقدر زیاد آمده بود که ما میترسیدیم اتفاقی بیفته. میگه من اونهمه جمعیت رو دو جا دیدم، یکی اونجا یکی در مکه). / در طرح عباس امیر انتظام و مهدی بازرگان برای برگزاری یک همه پرسی تازه (این جمله را لطفن یکبار دیگه بخونید تا فضای جامعه را در اون روزها بهتر احساس کنید؛ طرح یک همه پرسی تاره برای نوشتن یک قانون اساسی تازه، اینجا هنوز سال پنجاه و هشته)، / در جنبش سراسری مردم برای کنار زدن تحقیر آمیز نمایندهی آخوندها در نخستین انتخابات ریاست جمهوری و انتخاب بنی صدر به ریاست جمهوری و فرماندهی کل قوا (نمایندهی آخوندها در این انتخابات با اینکه کت و شلواری بود و از فرانسه هم آمده بود کمتر از چهار درصد، سه و چهار دهم درصد، رأی آورد. ۹۶ درصد آراء به بنی صدر و “تیمسار مدنی” و چند تا کت و شلواری دیگه رسید)، / در جنبش مردم تهران برای پیشتاز کردن مهدی بازرگان در نخستین انتخابات محلس شورا (آرای بازرگان در این انتخابات اونقدر بالا بود که آخوندهای تحقیر شده، از نیمههای راه شمارش آرایش را سرشکن کردند. تنها کاغذهای رأی یی را که روش نوشته شده بود “مهدی بازرگان” به حساب او گذاشتند، رأیهایی را که روش نوشته شده بود “بازرگان”، با یک نامزد دیگه به اسم “ابوالفضل بازرگان” تقسیم کردند)، / در تقلب گستردهی آخوندها در همین انتخابات برای فرستادن آدمهای خودشان به مجلسی که بعدن بخشی از کودتای خرداد ۶۰ شد / در فروش بالای روزنامههای بازرگان و بنی صدر(شمارگان روزنامهی بنی صدر در اون روزها چهارصد هزار بوده شمارگان “روزنامهی جمهوری اسلامی”ی آخوندها کمتر از بیست هزار) / در خشم خمینی از دفاع بنی صدر از خط مصدق در سخنرانی اسفند ۵۹ در دانشگاه تهران،/ در خشم بیشتر خمینی از پیشنهاد اردیبهشت بنی صدر برای برگزاری یک رفراندوم تازه،/ در خشم باز هم بیشتر خمینی از درخواست جبههی ملی برای یک راهپیمایی آرام در ۲۵ خرداد ۶۰ و کافر خواندنشان و حملهی چماقدارهاش بهشان.
جدایی مردم از خمینی و اسلامش و درخواست برای یک همه پرسی تازه در آغاز سال ۶۰ (تنها دو سال پس از پیروزی انقلاب) اونقدر زیاد میشه که آخوندها راهی جز واکنش بهش ندارند؛ یا باید با خواست عمومی موافقت کنند یا در برابرش بایستادند. در کنار اینها برنامهی سفر هیئتی از “جنبش غیر متعهدها” به تهران برای میانجیگری صلح میان ایران و عراق و دادن غرامت به ایران فضا را برای آخوندها تنگ تر هم میکنه (علی شمخانی در یک مصاحبهی تلویزیونی با لبخند میگه بنی صدر میخواست جنگ که تموم شد با تانگ به طرف جماران بره. / شمخانی در ماههای پیش از کودتا از هواداران بنی صدر بوده).
در این فضای تب کرده، خمینی در روز ۲۰ خرداد ۶۰ پس از اینکه آخوندهاش جلوی آمدن “هیئت جنبش غیر متعهدها” به تهران را میگیرند، در بیانیهای یک خطی و با زبانی محتاطانه اعلام میکنه ابوالحسن بنی صدر دیگر فرمانده نیروهای مسلح نیست. دادن این بیانیه به این شکل بخشی از طرحی ست که “حسن آیت” از ماهها پیش در “حزب جمهوری اسلامی” برای کودتا آماده کرده. بر پایهی این طرح اول فرماندهی نیروهای مسلح با احتیاط از دست بنی صدر بیرون میاد. بعد اگر گرفت، اگر بنی صدر مقاومت نکرد، در فاز دوم، کفایت ش در محلس به بحث گذاشته میشه و از ریاست جمهوری “عزل”میشه. خمینی و آدمهاش خوب میدانند بحث کردن بر سر برکناری بنی صدر در محلس پیش از آنکه فرماندهیی نیروهای مسلح از دستش بیرون آمده باشه کار را به تظاهرات خیابانی و خروش مردم خواهد کشوند. سه ماه پیشش گوشهی کوچکی از آمادگی مردم برای این کار را در بیرون کردن یک مشت چماقدار ترسو در سخنرانی بنی صدر در دانشگاه تهران دیدهاند. برای همین با احتیاط و آرامی به سمت کودتا پیش میرند.
در بیانیه هیچ نشانی از رجزخوانیها و مسخره کردنهای خمینی و آخوندهاش در روزهای پس از پیروزی کودتا نیست (مقایسه ش کنید با بیانیهای که چهار روز بعد در مرتد خواندن جبههی ملی میده). بیانیه مخاطب مشخصی هم نداره، نمیتونسته داشته باشه. چون مخاطب قانونی ش خود رئیس جمهور بوده که فرماندهی کل نیروهای مسلح بوده و همینطور مردم که فرماندهی کل قوا را بهش داده بودهاند. به همین دلیل از کسی هم که باید مسئولیت فرماندهی این نیروها را پس از بنی صدر به دست بگیره حرفی نیست. یک بیانیهی یک خطی و نگران و در تاریکی: “بسم الله الرحمن الرحیم، ستاد مشترک نیروهای مسلح جمهوری اسلامی ایران، آقای ابوالحسن بنی صدر از فرماندهی نیروهای مسلح برکنار شدهاند.”
احساس دست خالی بودن خمینی و دلهره اش از نگرفتن کودتا را در این بیانیه به خوبی میتوان دید. این احساس در رفتار آخوندها در مجلس پیش از پیروزی کودتا هم دیده میشه. در اونجا هم کودتاگرها با احتیاط و نگرانی منتظر واکنش بنی صدر به بیانیهی خمینی نشستهاند. بعضیها شان مثل علی خامنهای برای باز گذاشتن راه بازگشت در صورت نگرفتن کودتا تا مرز چاپلوسی و گفتن اینکه: “من انصافن خیانتی از آقای بنی صدر در جبهههای جنگ ندیدم” هم جلو میرن. چند روز بعد اما وقتی خبر مقاومت نکردن بنی صدر و ناپدید شدنش در کرمانشاه بهشان میرسه این احساس ناگهان جاش را به جشن و رجزخوانی میده و دلقک بازیهای رفسنجانی و حسن روحانی و پیشنهاد یک نمایندهی جنایتکار دیگهی که باید دویست سیصد نفر را یک شبه اعدام کرد تا دیگران بترسند، و به “سینه”ی پر از حرف علی خامنهای که “آقای بتی صدر دیگر چیزی برای گفتن نداشت این ماییم که یک دنیا حرف داریم” و به پهلوان بازیهای دیگه ( به گفتهی رفسنجانی پس از سخنرانی اسفند بتی صدر در دانشگاه تهران،او و چند تا آخوند دیگه به جماران میرن تا خمینی را تشویق به کودتا کنند. رفسنجانی در اونجا به خاطر این کار گریه میکنه. اما خمینی که میدونه کار به این آسونیها نیست بدون پاسخ دادن از جلسه بیرون میره. آخوندها بعدها برای توجیه این ناتوانی و ترس، قصهی “امام نمیخواستهاند بد بشه” را ساخته اند).
وقتی خمینی و آدمهاش در تهران در کار پیشبرد کودتایند ابوالحسن بنی صدر و گروهی از فرماندهان ارتش در کرمانشاه در بارهی چگونگی جلوگیری از این کودتا حرف میزنند. بنی صدر میگه فرماندهان ارتش به او گفتهاند باید جلوی کودتاگرها ایستاد، او پرسیده در تهران چقدر نیرو داریم؟ فرماندهان ارتش گفتهاند یک گردان. گفته با یک گردان که نمیشه کاری کرد! واکنش فرماندهان ارتش در برابر این حرف را ما نمیدونیم چی بوده اما از روی خود این پرسش میشه فهمید که تصور بنی صدر برای جلوگیری از کودتا از پایه نادرست بوده. او فکر میکرده برای ایستادن در برابر کودتای آخوندها باید حتمن با ارتش در تهران حاضر میبود. نیروی میلیونها ایرانی را که در انتظار یک پشتوانهی روحی بودند تا خودشان به خیابانها بیان و جلوی خمینی و چماقدارهاش بایستند را نمیدیده (همان کاری که اردوغان و مردم در ترکیه کردند). در اون شرایط که اکثریت قاطع مردم در انتظار این حرکت بودند به ذهنش نمیرسیده که با ایستادگی در همان کرمانشاه هم مردم در سراسر ایران نیرو میگرفتند و به حرکت در میامدند و به آسانی یک مشت پادو و چماقدار ترسو را که پس از انقلاب انقلابی شده بودند فراری میدادند (این شرایط را حالا بچههای “انقلاب ژینا” خیلی خوب درک میکنند). بحثهای بنی صدر و فرماندهان ارتش در بارهی کودتا تا صحبت کردن با صدام حسین هم پیش میره اما در پایان او با همان باور اشتباه در بارهی چگونگی جلوگیری از کودتا بی سر و صدا از پادگان ارتش بیرون میاد و خودش را مخفیانه به تهران میرسونه. در تهران برای نظر خواهی دنبال مهدی بازرگان میفرسته. بازرگان که به مخقیگاهش میاد بهش میگه کارش اشتباه بوده و میگه باید مقاومت میکرده و کشور و مردم را اینجوری به آسونی به دست آخوندها نمیسپره. بنی صدر میگه اونا برای کشتن او نقشه کشیدهاند (رجزخوانیهای آخوندها در مجلس پس از اینکه فهمیدهاند بنی صدر مقاومت نکرده). بازرگان میگه خب بکشند مگر میترسی؟ مگر مسلمون نیستی؟ بعد هم میگه قراره مجاهدین خلق به زودی یک راهپیمایی بزرگ در تهران راه بندازند (۳۰ خرداد) و تشویقش میکنه که بمونه و مقاومت کنه.
بنی صدر پس از این ملاقات به مخفیگاهی دیگه میره و در اونجا به مجاهدین خلق میپیونده و مدتی بعد هم از ایران خارج میشه. در بیرون از ایران هم برای سالها رویداد کرمانشاه را مخفی نگه میداره و همزمان مردم را به خاطر اینکه جلوی آخوندهای مسلسل به دست و طناب اعدام در ذهن تایستادهاند و نمیایستند سرزنش میکنه! (بهت زده گی مردم در اون ماهها را میتوان در عکسهایی که از جشن چماقدارها و “شعبان بی مخ”ها در روز “فرار بنی صدر” در خیابانها به جا مونده دید).
علی سعیدزنجانی
———————————
پانوشتها:
* باستانشناسهای غربی سالهاست با تکیه به داستانهای هرودت در بارهی “جنگهای ایرانیها-یونانیها” گوشه و کنار زمینها و آبهایی را که هرودت گفته در اونجاها این جنگها روی دادهاند واکاوی کردهاند، اما هنوز هیچ نشانهای از اینکه در این جاها جنگی روی داده باشه پیدا نشده؛ نه نیزهای، نه پیکانی، نه تکهای از سپری، نه استخوانی، نه کشتی غرق شدهای، نه هیچ چیزی. در جاهایی چیزهایی پیدا شده اما نشان از رویدادهای دیگهای دارند. در خاکبرداری از خاکریز یا تپهی کوتاهی که گفته میشد آرمگاه کشته شدههای جنگ ماراتن بوده به جای کشتههای این “جنگ” به یک قربانگاه انسانی رسیدند با دو اسکلت مرد و یک اسکلت زن. در کنار این نبود سندهای میدانی دهها نشانهی دیگه، چه در سندهای نوشتاری چه در سندهای ساختمانی، هستند که با روی دادن این جنگها همخوانی ندارند. با اینهمه باور به اینکه “ایرانیها برای ویران کردن تمدن غرب به یونان لشگر کشیدهاند و به سختی شکست خورده اند” هنوز راهنمای اصلی تاریخ دانها برای شناخت تاریخ این دوران یونان-ه. برای همین هم سمت جستجوگریها به جای اینکه بسوی پیدا کردن پنجاه سال تاریخ گمشدهی میان این جنگهای خیالی و آغاز جنگهای داخلی یونانیها باشه بسوی نود سال پشت سرش برگشته و به سنگنوشتههای هخامنشیها و ادعای اینکه اینها “پروپاگاندا” بوده اند!! در سمت خودمان هم به همین زودی “نادانی” و “نا آگاهی” مردم راهنمای واکاوی انقلاب ۵۷ شده. هر ابهامی در هر گوشهای از این انقلاب بزرگ پیداش میشه با تاکید به “نادانی و نا آگاهی مردم در اون زمان” به آسانی حل میشه. این نادانی را اما هیچ کس به گونهای مستند نمیگه در کجای انقلاب ۵۷ دیده؛ در پیش از پیروزی انقلاب یا در پس از پیروزی انقلاب؟ در هزاران صدایی که از ۲۸ مرداد سال ۳۲ تا ۲۲ بهمن سال ۵۷ کشته شدند، یا در هزاران صدایی که از ۲۳ بهمن سال ۵۷ تا امروز کشته شده اند؟ ویران کردن تاریخ و افتخارات تاریخیی یک ملت همیشه آسان ترین راه برای ناتوان کردن و تحقیر کردن اون ملت بوده.
* کودتای خمینی و جنایتهای پشت سرش غافلگیرانه بود، بی رحمانه بود، تلخ بود اما امید مردم برای بازپس کیری انقلابشان را ازشان نگرفت، نتوانست بگیره. تودههای مردم مثل مردم همه جای جهان، مثل مردم همه جای تاریخ از آدم کشها ترسیدند، از خمینی و لاجوردی و خلخالی ترسیدند، از اعدام و شکنجه و تحاوز روزانهی صدها دختر و پسر ترسیدند، از اعدام به خاطر راه رفتن در خیابان ترسیدند، از اعدام به خاطر راه رفتن همسایه شان در خیابان ترسیدند، از اعدام به خاطر اعدام ترسیدند. اما همچنان ایستادند، همچنان مقاومت کردند، همچنان به گونههای مختلفی مخالفت شان را با خمینی و آخوندهاش و کودتاشان نشان دادند. بازتاب این نمایشهای احتماعی را در کنش واکنشهای روزانهی مردم در برابر رویدادهای سیاسیی اون دوره هم میتوان دید. در پشتبانی احساسی و زبانی و در خیلی جاها عملی شان از کسانی که با زبان خود آخوندها در برابرشان ایستاده بودند(پناه دادن به کسانی که عضو یکی از گروههای جنگنده بودند یکی از پشتیبانیهای گستردهی عملی در اون روزها بود که به اعدام خود اون مردم هم میکشید)، / در نفرت و نفرین و خشم از گزارش اعدامها و مصاحبههای تلویزیونی و “توابین” و اعترافها و لو دادنها (شعر “آخر بازی” شاملو را دوباره میتوان خواند)، / در بی تفاوتی همراه با خشنودی مردم از انفجارهای زنجیرهای و ترورهای امام جمعهها (دریافت این احساسها حالا برای بچههای انقلاب مهسا کار مشگلی نیست). / در بایکوت گسترده و آشکار صندوقهای رأی گیری در انتخابات ریاست جمهوری محمدعلی رجایی و ریاست جمهوری علی خامنهای (این بایکوتها اونقدر خمینی و آدمهاش را تحقیر کرد که از اون به بعد داشتن مهر انتخابات در شناسنامهها برای ترساندن مردم اجباری شد. داشتن این مهر در اون سالها برای گرفتن کوپن و رفتن به دانشگاه و گرفتن گذرنامه و گرفتن گواهینامه و اثبات منافق نبودن و اثبات کمونیست نبودن و اثبات آمریکایی و جاسوس نبودن....ضروری بود. ترساندن مردم با این مهرها بعدها هم در آغاز هر بازی انتخاباتی عمدن یادآوری میشد).
* خشم و نفرت مردم از خمینی و کودتاش را از تداوم مبارزهی گروههایی که در برابر او و آخوندهاش ایستاده بودند هم میتوان دریافت کرد. این ایستادگیها با آن گستردگی و عمق نمیتوانستند بدون پشتیبانی و تشویق جامعه به میدان بیان. اگر تودههای مردم، اگر اکثریت قاطع تودههای مردم که مسلمان هم بودند، با بیرون کردن خمینی و آدمهاش در آن روزها موافق نبودند این گروهها نمیتوانستند آن گونه عریان و مصمم برای سرنگون کردن اونها دست به تهاجم بزنند و اونجوری به وحشت بندازندشان. یک گروه کوچک (”سربداران جنگل”) نمیتونست با اون اراده و ایمان به پیروزی برای آزاد کردن شمال ایران، شهر آمل را تسخیر کنه. این گروه و گروههای دیگری که در اون روزها در برابر آخوندها به پا خاسته بودند دیوانه نبودند، قصد خودکشی نداشتند، نفرت گستردهی مردم از خمینی و آخوندهاش را میشناختند و آمادگی جامعه را برای بیرون کردنشان میدانستند. طرح چند ماه بعد قطب زاده برای بمباران خانهی خمینی را هم میتوان در همین فضای عمومی ارزیابی کرد،
* ابوالحسن بنی صدر انسانی آزادی خواه و خلاق و با هوش بود اما با دو اشتباه بزرگش سرنوشت انقلاب ۵۷ و تاریخ پس از پیروزی انقلاب ۵۷ را دگرگون کرد. با اشتباه اول (فرار از مسئولیت دفاع از مردم) انقلاب بزرگی را به آسانی به یک اقلیت چماقدار و جنایتکار واگذار کرد. با اشتباه دوم (انداختن گناه به پای همان مردم بی گناه) شناخت تاریخی پس از انقلاب و به همراهش شناخت تاریخی دورهی پیش از انقلاب را آشفته کرد. اولین اشتباه را اگر بشه به حساب واکنشی نا آگاهانه و یا بی خردانه گذاشت، دومین اشتباهش رفتاری آگاهانه و اغفال کننده بود. اگر بنی صدر از همان فردای بیرون آمدن از ایران مسئولیت شکست انقلاب را به گردن گرفته بود، اگر با صدای بلند و مکرر گفته بود من رئیس جمهور بودم، من فرماندهی کل نیروهای مسلح بودم، من بودم که میبایستی جلوی کودتا را میگرفتم. من بودم که میبایستی از نیروهای مسلحی که شما به دست من سپرده بودید حفاظت میکردم و برای کمک به خواستهاتان و پشتبانی همایشهاتان قدرت روانی شان را به کار میگرفتم. اما نکردم، اما نگرفتم، اما نتوانستم. اگر اینها را گفته بود. اگر گفته بود شما تلاش متمدنانه و صلح آمیزتان را برای دفاع از انقلاب تان و جلوگیری از به قدرت رسیدن خمینی و آخوندهاش از راه انتخابات کردید من بودم که ژرفای این مبارزهی صلح آمیز و فرصتش را ندیدم، اگر او این مسؤلیت آشکار را پذیرفته بود،اگر بار سنگین شکست انقلاب را به جای گذاشتن بر شانهی مردم، خودش که مسئولش بود بر شانه گرفته بود اینهمه آشفتگی هم در پیدا کردن “علت”روی دادن انقلاب و “علت” شکست انقلاب پیش نمیآمد، و یابندگان علتهای سخیف و مردم ستیز هم اینجوری از گوشه و کنار پیداشان نمیشد تا مردم یک انقلاب بزرگ را تحقیر کنند و مسخره کنند و “نادان” بخوانند و یک جنایتکار گروگانگیر را به جای اونها صاحب و مالک انقلاب به نمایانند.
* بر پایهی گفتهی ابوالحسن بنی صدر او خمینی را در دوران کودکی اش در خانهی پدرش میدیده اما اولین باری که در بزرگسالی میبیندش در نجف بوده. میگه توی حرم “امام علی” منتظر بودم که خمینی بیاد بر جنازهی پدرم نماز بخونه، یکدفعه برگشتم دیدم پدرم داره از اون سمت حرم میاد. میگه خمینی بود اما من احساس کردم پدرمه. این تصویر و احساس پدر پسری از اونجا به بعد با بنی صدر میمونه و تا بحرانی ترین روزهای زندگی ش هم که کودتا باشه همراهش هست. وقتی از کرمانشاه به تهران فرار میکنه میگه به همسرم گفتم اینا میخوان منو مثل سهراب (پسر رستم) قربانی کنند (به جنگ پدرش رستم بفرستند). همسرم گفت چرا تو خودت رستم نشی. میگه از اونجا بود که تصمیم گرفتم مقاومت کنم. (خانم عذرا حسینی، همسر آقای بنی صدر، یکسالی پیش از فوت همسرشان گفت “من همچین حرفی رو نزدهام احتمالن از کس دیگری شنیده بوده.” از کسانی که در اون روزها به مخفیگاه بنی صدر رفتهاند و تشویقش کردهاند که مقاومت کنه یکیش خواهرش بوده که احساس مردم کوچه و بازار را بهش میرسونده، یکی هم مهدی بازرگان که احساس لایههای بالاتر سیاسی را بازتاب میداده. این حرف با احساس درجاسازیش (فی البداهه) و بار معنایی که داره بیشتر به بازرگان میخوره. او میتوانسته با این گفتهی زیر و رو کننده بنی صدر را از پیوند ذهنی پدری پسری با خمینی بیرون بیاره و بگه امروز رستم تویی سهرابها توی خیابانهان!! بازرگان یا هر کس دیگری فرقی نمیکنه، هر کسی که این حرف رو زده خمینی را خوب میشناخته، میدانسته که این جنایتکار رابطهی پدر پسری سرش نمیشه، سرش میشه اما برای بچهها و نوههای خودش نه بچههای مردم. بچههای مردم در نگاه این جانی دشمنانی بودند که او باید خونشان را میریخت.
* از روی صحبتهای آیت الله منتظری در روزهای پس از فرار بنی صدر از کرمانشاه میتوان گفت او هم از اینکه بنی صدر به آن آسانی میدان را به دست خمینی و آدمهاش سپرده بوده ناراحت بوده. آیت الله منتظری در این صحبتها پس از اشاره به قوانین خونریز اسلام به بنی صدر میگه: “تو، هم رئیس جمهور بودی، هم فرماندهی کل قوا بودی، اگر عرضه داشتی (قدرت را) برای خودت حفظ کرده بودی. حالا که معلوم شد عرضه هم نداشتی..” آیت الله منتظری چند سال بعد سند رابطهی خمینی و آخوندهاش با آمریکاییها را هم برای روزنامه بنی صدر میفرسته.
* ۱۲ مهر ۶۰ (سه ماهی پس از کودتای آخوندها) هواپیمای تیمسار فلاحی و تیمسار فکوری موقع رسیدن به آسمان تهران با موشک و یا با انفجار سقوط میکنه. این دو افسر برجسته پس از یک پیروزی تازه بر ارتش عراق در آبادان با طرحی برای بازپس گیری خرمشهر و حمله به بصره به تهران میآمدهاند. اگر این هواپیما منفجر نشده بود به احتمال زیاد ارتش ایران در هفتههای بعد خرمشهر را پس میگرفت و نیروهای عراقی را که از فتح دو خاکریز “مدن” در آبادان در اردیبهشت ماه روحیه شان را از دست داده بودند و در حال فرار بودند تا بصره هم دنبال میکرد. در آون صورت جنگ هم در همانجا تمام میشد و هفت سال دیگه با هزاران کشته و زخمی ادامه پیدا نمیکرد. این دو افسر به احتمال زیاد در میان افسرانی بودهاند که به بنی صدر پیشنهاد ایستادن در برابر کودتای خمینی را دادهاند. اگر وابستگان آقای بنی صدر در باره اون نشست در کرمانشاه چیزهای بیشتری میدانند میتونه به روشن شدن این بخش از تاریخ انقلاب ۵۷ کمک کنه.
* یکی از اسناد “شورای انقلاب” نشون میده علی خامنهای چند هفته پس از پیروزی انقلاب خانم طاهره صفارزاده را برای عضویت در این شورای پر از آخوند پیشنهاد کرده بوده. پیش از انقلاب هم به گفتهی نعمت میرزازاده (م. آزرم) این آقا در خانهی اونها آوازخوانی خانمهایده را در تلویزیون تماشا میکرده و میگفته از صدای ایشان خوشش میاد. اینکه آخوندی از صدای یک خوانندهی زن خوشش بیاد و از شیوهی لباس پوشیدن آزادش معذب نباشه و شعرها و پوشش زن رها شدهی دیگری را دوست داشته باشه فهمیدنی ست. این رفتارها انسانی ند، آخوند و غیر آخوند ندارند، اما وقتی اینها را کنار خبر هزاران دختری که به فرمان همین جنایتکار به بهانهی بی حجابی و شل حجابی سرکوب شدند و به زندان افتادند و شکنجه شدند و بخاطر زن بودن شان تحقیر شدند و گرفتار عقدههای جنسی بازجوهای “اسلامی” و پرس و جوهای جنسی شان شدند و به “صیغه” اجباری در آمدند و در خیابانها به لبهاشان تیغ کشیده شد و به صورتهاشان اسید پاشیدند و به چشمهاشان شلیک کردند و در پیاده روها به خاک و خونشان کشاندند و با تهدید و ترساندن از گرفتار شدن خانوادههاشان باز هم گرفتار ستم جنسی شان کردند، اگر اینها را کنار اون شعرخوانیها و تماشاگریها بذاری..... نمیدانم،... شاید هنوز برنگشته باشند...این خاطرهی یکی از دخترهای انقلاب ۵۷ از روزهای پس از کودتای خمینی ست:
مهناز قزنلو، سال ۶۰، تهران: « در ۳۰ خرداد یک تظاهرات بزرگ سازماندهی شد.من با گروهی از هواداران مجاهدین قرار بود در خیابان سیدخندان تهران باشیم تا با بخشی از چماقداران و حزباللهیها مقابله کنیم و موجب پراکندگی آنها از تظاهرات اصلی شویم که با مانع کمتری انجام شود. ما تعدادی دختر دانشآموز دبیرستانی بودیم و آنها مردانی قوی جثه و لمپن و بیرحم. زدوخورد پراکنده از بعدازظهر بین ما شروع شده بود. این درگیریها به طرف خیابان فرح (سهروردی) کشیده شد و هر چه زمان میگذشت بر شدت پرخاشگری و تهاجم آنها افزوده میشد تا اینکه ناگهان صدای تیراندازی شنیدیم، صداهای تیرهایی که بهسوی ما شلیک میشد. خمینی دستور تیر داده بود. نفراتی که با هم بودیم به یکباره مجبور به پناه جستن در یکی از فرعیهای خیابان فرح شدیم که شیب تند سربالایی داشت. من اما یک لحظه صبر کردم تا شاید جایی را برای کمین کردن پیدا کنم و همین مکث، مرا از بقیه عقب انداخت. اما ناگزیر همان راه را انتخاب کرده و شروع به دویدن کردم که ناگهان از پشت سر توسط چند حزباللهی متوقف شدم. شاید هفت یا هشت نفر بودند. با خشونت هیستریکی با لگد و سنگ و چوب و قنداق اسلحه مرا میزدند و فحشهای رکیک میدادند. دقایقی گذشت تا اینکه همچنان که خشمگینتر شده بودند یکی از آنها یک موزاییک بزرگ از جایی از زمین برداشت تا آن را روی سر من بزند. در حالیکه بهشدت مجروح شده و توانی در خود نمیدیدیم با خود فکر کردم دیگر تمام شد. اگر آن موزاییک روی سر من زده میشد بی تردید مرگم حتمی بود. اما ناگهان یک زن با چادر مشکی که خود را بسیار هم محکم پو شانده بود به من نزدیک شد و در حالیکه سعی میکرد دست مرا در آن میانه بگیرد خطاب به مردان حزباللهی عباراتی با این مضامین گفت: «برادرا، این منافقین از خدا بیخبر فریب خوردهاند. صلوات بر امام خمینی بفرستید...» آنها هم با عربده پیدرپی صلوات میفرستادند. راستش اصلا خوشحال نشدم بهدست آن زن افتادم. مردان حزباللهی به من دست نمیزدند بهخاطر باور ایدئولوژیکشان و فقط با سنگ و چماق و قنداق تفنگ و لگد و غیره به جان من افتاده بودند اما به نظرم آمد که دیگر از دست آن زن رهایی نخواهم داشت. ماشین پلیسی برای دستگیری و انتقال من و دیگران هم آمده بود. آن زن مرا که اسیر چند چماقدار و یک پلیس مسلح شده بودم از میان آنها بیرون آورد و همچنان با صدای بلند در رسای خمینی از آنها میخواست که صلوات بفرستند و الله اکبر بگویند. او دست مرا محکم گرفته بود و با خود میکشید و من هم که توانی نداشتم و سرم بهشدت گیج میرفت، نمیتوانستم موقعیت خود را بهدرستی تشخیص دهم. در حالی که مردان حزباللهی مشغول فرستادن صلوات و اللهاکبر گفتن و شعار مرگ بر منافق بودند ناگهان آن زن درب باز خانهای را نشانم داد و زیر گوشم گفت: «دستت رو که ول کردم میروی داخل اون خونه!» به جایی که نشانم داده بود نگاه کردم. دختری جوان در میان درب نیمهباز ایستاده بود و با نگاهش مرا به درون میخواند. به سوی او رفتم بلافاصله مرا به درون خانه پناه داد و در را بست. او و مادرش مرا به طبقه بالای خانهاشان بردند و لباسهای خونین و خاکیام را در آوردند تا زخمها و آسیبهای مرا پانسمان کنند. چند جای سرم و پشت گردن، شانهها و کمرم از ضربات زنجیر تسمهای و دیگر آلات تیز و تیغ اوباش زخمی و خونین شده بود. قنداق تفنگ را هم چند بار به صورت و دیگر اعضای بدنم زده بودند. چند بار هم به زمین خورده بودم و پایم خونین و زخمی بود. تمام زخمهای مرا شسته، ضدعفونی و پانسمان کردند. مادر و دختری به غایت مهربان و دوستداشتنی. آن مادر چندین بار مرا در آغوش گرفت و آنها را نفرین کرد. خواستم پس از پانسمانها خانه را ترک کنم اما آن دو نگذاشتند. دختر مدام از پنجره گزارش وضعیت کوچه را میداد لحظهای با نگرانی گفت: «به درون چند خانه حمله کردهاند... چند نفر از دوستانت را گرفتند.» لباسهای مرا پنهان کردند. دختر، یکی از لباسهای خودش را به من داد و گفت: «اگر به داخل خانه حمله کردند اینطور ایمن هستی.» وضعیت کوچه بسیار وخیم بود تا جاییکه دختر دوباره گزارش داد که به درون چند خانه گاز اشکآور پرتاب کردهاند. «اصلا صلاح نیست الان بروی، صبر کن.» بالاخره شاید ساعت شاید حدود ۲۱ بود که آن مادر چادر مشکیاش را به من داد که البته برای قد من بسیار کوتاه بود ولی چارهای نبود چون دخترش که طرفدار سازمان راه کارگر بود اهل چادر نبود. او به همراه من آمد و در تقاطع عباسآباد – سهروردی برایم یک تاکسی گرفت و حتی کرایه تاکسی را هم پرداخت، زیرا من قبل از زدوخورد و درگیری با حزباللهیها مجبور شده بودم کیف مدرسه و پول و کتابهایم را که جلوی دست و پایم را میگرفت دور بیندازم.» / از همان شب ۳۰ خرداد، اعدام صدها دختر و پسری که اونروز در خیابانها دستگیر شده بودند آغاز شد. چهار روز بعد (۳ تیر ۶۰، چهار روز پیش از انفجار حزب جمهوری اسلامی) دادستانی زندان اوین عکس دوازده دختری را که شب پیشش اعدام کرده بودند اما نامشان را نمیدانستند (دخترها نامهاشان را نگفته بودند) پخش کرد و از خانوادههاشان خواست با آوردن عکسهای خانوادگی شان به زندان اوین بیان و جسد بچههاشان را تحویل بگیرند.
* سازمان مجاهدین خلق در فاصلهی میان ۳۰ خرداد ۶۰ و مرداد سال ۶۷ (تلاش برای بازگشت مسلحانه به ایران) جایگاه گستردهای در میان مردم پیدا کرده بود. اما با آغاز خروشهای مردمی در سال ۷۰ و بازگشت آرام آرام ارادهی تغییر به خیابانها و به دست خود مردم این جایگاه فروکشید و کوچک شد و حالا هم اگر خواستها و شعارهای انقلاب مهسا را ملاک بگیریم این جایگاه باید خیلی خیلی کم و محدود به هواداران خودشان شده باشه (اما ایستادگی جایی که باید میایستاد، ایستاده بود). با همین ملاک میدانی میتوان گفت حزب کومله و حزب دمکرات کردستان و دربار پهلوی هم جایگاه خیلی پایینی در جامعه دارند. (شعار ‘رضاشاه روحت شاد” پیامی هوادارنه نداره، به رخ آخوندها کشاندن نام کسی ست که به زور عمامه را از سرشان برداشته). اگر دادههای خیابانی پیامی داشته باشند، اگر این دریافت درست باشه، شاید بهترین کمک این چهار گروه به انقلاب مهسا کنار کشیدن از سر راه این انقلاب و باز گذاشتن راهش برای بچههایی باشه که بدون خواست و حضور اونها هفت هشت ساله به خیابانها آمدهاند و آخوندها را اینجوری به ذلت انداختهاند. شناختی که این خروش بلند و ژرف و متفاوت به ما میده اینه که در فردای پس از رفتن آخوندها هم شیوههای کهنه و ناکار آمد جنگ پرچمها و حزبها و آبی قرمزها و سهم گیریهای سیاسی جایی در کشورداری نخواهند داشت. شاید بهتره باشه از همین حالا برای این فضا آماده شد. ما جهان این بچهها را نمیشناسیم. اینها هم جهان ما را نمیشناسند، نمیتوانند بشناسند، در دنیای بدون مرز مجازی بزرگ شدهاند و روانسازهی اجتماعیی خودشان را پروراندهاند. یا باید این روانسازه را احساس کرد یا تنهایش گذاشت.
* مولوی عبدالحمید و مردم بلوچستان ماههاست در برابر جنایتهای خامنهای و آخوندهای پلیدش ایستادهاند و از حق و حقوق مردم ایران حرف میزنند و ما همینجوری بی خیال در اینجا یا اونجا از دور تماشاشان میکتیم. این سکوت ناجوانمردانه و ناسپاسانه دست آخوندها را هم برای کشتن بچههای بلوچ به بهانهی قاچاق اما برای ترسانیدن مردم باز گذاشته (جنایتکارانی که خودشان سالهاست از راه سوریه و لبنان و حزب الله و کشتیها و قاچاقچیهای خودی هزارن تن هروئین و تریاک و داروهای روانگردان بسوی کشورهای “مسیحیی کافر” روان کردهاند و در ایران هم..). اگر میتوانستم همین امروز فتوا میدادم “از امروز هر گونه نشستی و همایشی در هر گوشهی جهان به نام ایران اما بدون در مرکز بودن مبارزهی مردم بلوچستان حرامه.”. باید کاری کرد. باید هر چه زودتر فشار را از روی فضای مبارز و محروم بلوچستان کم کرد. ما میتوانیم، مردم میتوانند در جاهای دیگر ایران هم مثل بلوچها مکانهای امن نماز جمعهها را صحنهی همایشهای آرام دادخواهی شان کنند و جبهههای بیشتری را برای کم کردن فشار بر مردم بلوچ باز کنند. مهم نیست چه جنایتکاری امام جمعه باشه، مهم فرصت آماده و مناسب این مکانها برای میلیونها آدم معترضی ست که نمیتوانند کوکتل مولوتف پرتاب کنند اما میتوانند با خواست صلح آمیز “آشتی ملی” کنار هم جمع بشن و همبستگی شان را با مردم بلوچ و جاهای دیگر ایران نشان بدن. مردم مناطق سنی نشین کردستان و کرمانشاه و گنبد و گرگان و تربت جام و شمال غرب ایران آمادگی بیشتری برای این کار دارند. بچههای انقلاب مهسا با برگزاری هزاران همایش پراکنده در همین چند ماه نشان دادهاند که اعتماد و فضای پذیرفتن فراخوانها را در جامعه آماده کردهاند. این فضا دم دسته و مردم بلوچستان تنها، باید کاری کرد. من از همینجا پیشاپیش پس از سالهای سال، دو رکعت نماز به امامت مولوی عبدالحمید میخوانم و در پایان هم به چهار خلیفهی محترم مسلمانان سنی، ابوبکر و عمر و عثمان و علی درود میفرستم.