توتالیتاریسم دینی: شر مبتذل
توتالیتاریسم یکی از اصطلاحات رایج امروزین است که در مباحث سیاسی و شناخت یک نظام حکومتی مورد استفاده قرار میگیرد. نظامهای توتالیتربرمبنای برخی ویژهگیهای قابل تعریف، مشخص و تبیین شدهاند؛ از جمله برخورداری از یک ایدئولوژی حکومتیِ به ظاهر خطاناپذیر که میکوشند این ایدئولوژی را بر واقعیت تحمیل کنند و جامعه و جهان را در چهارچوب آن بنا نهند. ایدئولوژیِ تمامیتخواه، مجموعهای از عقاید سیاسی - مذهبی مداخلهگر و فراگیر است که میخواهد همۀ شهروندان را در قالبهای ذهنی و آرمانی خود شکل دهند. برمبنای این ایدئولوژی، نظام توتالیتر در همۀ حوزههای زندهگی فرد و جامعه دخالت میکند؛ بنابراین، عملاً همۀ حوزههای خصوصی و غیرسیاسی زندگی را نابود میکند. نبود تنوع عقیدهها، سلیقهها و شیوههای رنگارنگ زندهگی و سرکوبی دگراندیشان و صاحباننظران مستقل، شرایطی هستند که رژیمهای تمامیتخواه بر جامعه تحمیل میکنند.
استقرار این شیوۀ حکومتی مستلزم شرایط و ویژهگیهاییست که در کل، بستر ظهور و رشد رژیمهای توتالیتاریستی را امکانپذیر میکنند. حکومت توتالیتاریستی نوعی از حکومتهای استبدادی و خودکامه است که در آن شخص یا گروه یا طبقهای، همۀ عرصههای قدرت سیاسی را قبضه میکند؛ در نتیجه، انتخاب شیوۀ زندهگی و مشارکت در تعیین سرنوشت سیاسی و به تبع آن اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی از شهروندان جامعه سلب میشود. به رغم شکل سیاسی رایج پارلمانتاریستی و توسل به انتخابات فرمایشی و ظاهرا دموکراتیک در اینگونه رژیمها، نمی-توان آن را حکومت جمهوری نامید؛ چرا که توتالیتاریسم معمولا برای گمراه کردن اذهان عمومی به اینگونه ترفندها دست میزند.
استبداد، دیکتاتوری، فاشیسم و توتالیتاریسم
توتالیتاریسم با شیوههای حکومتگری دیگر نیز همرنگی و همزادی دور و نزدیکی دارد؛ این اصطلاحات گاهی به معنای دقیق خود مورد استفاده قرار نمیگیرند و دیده میشود که اشخاص مطلع نیز از این واژهها نا بجا ونادقیق استفاده میکنند؛ (۱) اینگونه سهلانگاریها، باعث سردرگمی در تحلیل سیاسی از یک وضعیت حاکم در شیوۀ حکومتی میشود؛ از اینرو در اینجا به طور گذرا به متداولترین آنها پرداخته میشود.
استبداد، افتدارگرایی، خودکامهگی و دیکتاتوری بهعنوان شکلی خودکامه از دولت و نوعی حاکمیت قدرتمداری است که قوانین از سوی یک شخص تبیین و اعمال میگردد. از دیدگاه پژوهشگران سیاسی، دیکتاتوری شکلی از حکومتگریست که قدرت ادارۀ جامعه، بدون رضایت افراد تحت حاکمیت (گونۀ خشن و سرکوبگر استبداد) اعمال میگردند. در یک دولت استبدادی تمام قدرت در دست یک دیکتاتور یا گروه خاصی است و مردم به میزان محدودی دارای آزادی سیاسی هستند. در حالی که توتالیتاریسم (تمامیتخواهی) توصیف رژیمی است که همهٔ عرصههای زندهگی، رفتارهای خصوصی شهروندی و دولتی را با اعمال زور دیکته میکند. به عبارت دیگر، دیکتاتوری مربوط به منبع قدرت حاکم و حکومت توتالیتر مربوط به دامنهٔ قدرت حاکم است. با این مفهوم، دیکتاتوری (حکومت بدون رضایت مردم) در مقابل دموکراسی (دولتی منتخب ارادۀ جمعی یک جامعه) و توتالیتاریسم (دولتی که تمام جنبههای زندگی مردم را تحت کنترل خود دارد) در مقابل پلورالیزم یا کثرتگرایی (حکومتی با شیوۀ زندگی و عقاید متعدد اجتماعی) قرار میگیرد.
استبداد (ِDespotism) و دیکتاتوری (Dictatorship) در تاروپود اندیشۀ توتالیتاریسم تنیده میشود؛ میتوان هر نظام توتالیتر را در عین حال، نظامی استبدادی یا دیکتاتوری دانست؛ ولی رژیمهای استبدادی و دیکتاتوری را نمیتوان رژیمی توتالیتر نامید. از آنجائی که دیکتاتوری تنها معطوف به امور سیاسی و حکومتی است، از توتالیتاریسم متمایز است؛ رژیم توتالیتر تمام شئون جامعه و فرد را در اختیار میگیرد و به همین جهت توتالیتاریسم را دیکتاتوری فراگیر «Totalitarism Dictatorship» نیز میخوانند. در رژیمهای توتالیتر، یک شخص به عنوان رهبر، پیشوا یا ولی مطلقه از طریق ارعاب و ترور، بر امور سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی مردم حاکم میشود. در یک حاکمیت توتالیتر، دامنۀ کنترل دولت (دولت برگماشتۀ رهبر) بر مردم نامحدود است. دولت/حکومت همۀ جنبههای جامعه از جمله اقتصاد، سیاست و فرهنگ را کنترل میکند. آموزش، مذهب، هنرها، علوم و حتی اخلاق و حق تولیدمثل، توسط دولت توتالیتر کنترل میشود. ایدئولوژی، به ویژه از عناصر پیوسته و از شالودههای پایدار رژیمهای توتالیتر است.
رژیم توتالیتر بنا به ماهیت خود قادر نیست از درون صفوف خویش شخصیتهای برجسته یا کاریزماتیک تولید کند. اگر رژیم پس از مرگ پیشوا یا نسل حکومتگران اولیهاش دوام بیاورد و سقوط نکند، حکومت به دست «هیچکسانی» میافتد که سریعا جامعه را به انحطاطی عمیق سوق میدهند. این پدیده در همۀ کشورهای اروپای شرقی و اروپای مرکزی اتفاق افتاد: حاکمان این کشورها افرادی چنان ملالآور بودند که نه تنها نمیتوانستند کاری برای نجات نظامی بکنند که همه چیزشان را مدیون آن بودند، بلکه حتی چیزی نداشتند که به جامعهای که بر آن حکومت میکردند، عرضه کنند، بنابراین دیگر نفوذی جز قدرت عریان نداشتند. نظام توتالیتر با نوید بهبود بخشیدن به جامعه و زندگی شهروندانش به قدرت میرسد، اما در عمل با ویران کردن شیوۀ سازمان یابی جامعه قدرتش را از دست میدهد؛ و برای بازیابی قدرت از دست رفته، جامعه را در تمام عرصهها به ورطۀ سقوط میراند.
پایان رژیمهای توتالیتر به شیوههای گوناگون پیش میآید، گاه خونین و گاه به نحو شگفتانگیزی سریع و غیرقابل انتظار. توتالیتاریسم با سپردن حاکمیتی نامحدود و بیتزلزل به شخصی واحد - که غالبا هم از لحاظ اخلاقی و روحی متوهم و عنانگسیخته است - نه فقط برای آن-هایی که تحت حکومتش هستند، بلکه برای کل بشریت فاجعهبارمیشود. در همین گذشتۀ نه چندان دور، خصوصا در ایام بحران، حکومت توتالیتر به نظر یک گزینه میآمد، آن هم گزینهای معنادار برای بخشهای بزرگی از جامعه. زمانی که تجربههای تلخ امروز فراموش شوند، یا زمانی که جامعه گرفتار بحرانی عمیق دیگری شود، این حکومتها ممکن است یک بار دیگر به نحو خطرناکی برای مردم بدیلی جذاب شوند.
فاشیسم یک نظریۀ سیاسی و نظامِ حکومتی خودکامهٔ ملیگرا بود که نخستین بار در سالهای ۱۹۲۲ تا ۱۹۴۵ در ایتالیا و توسط بنیتو موسولینی رهبری میشد. فاشیسم بر اساس ۱) حزب سیاسی واحد ۲) ناسیونالیسم افراطی نژادپرستانه و ۳) دولت بسیار مقتدر و متمرکز استوار بود.
فاشیسم - نازیسم اشکال مختلف دیکتاتوری بودند که در شرایط بحران حاد به ویژه بحران اقتصادی، برای حفظ اقتدار خود از به قدرت رسیدن سایر بخشهای جامعه، حکومت را در دست گرفتند. این واژه بعدها (البته با مسامحه)، در مفهوم گستردهتری به کار رفت و به دیگر رژیمهای نظامی و مذهبی که دارای ویژهگیهای به ظاهرمشابهی با آن بودند، اطلاق شد.
فاشیسم با تحمیل قدرت دیکتاتوری، کنترل دولت بر صنعت و تجارت و سرکوبی خشن مخالفان، اغلب به دست ارتش یا یک پلیس مخفی اعمال میشد. فاشیسم محصول توسعۀ نظری نژادباوری، امپریالیسم اروپایی و از نظر اجتماعی محصول بحرانهای اقتصادی و اجتماعی پس از جنگ جهانی اول بود؛ ولی با شکست نیروهای محور (کشورهای آلمان، ایتالیا و ژاپن) در جنگ جهانی دوم از اعتبار افتاد. حاکمان فاشیست به جای تلاش برای یافتن راهحلهای مشخص برای مشکلات اقتصادی، سیاسی و اجتماعی، با مطرح کردن ایدۀ نیاز به «یک تولد دوبارۀ ملی» به سمت یک آرمان غیر واقعی، تمرکز مردم را منحرف میکردند و از این طریق توانستند حمایت عمومی را به خود جلب کنند. برای رسیدن به این هدف، رهبران فاشیست رشد و گسترش فرقههای ملیگرایی و خون (نژاد) اصیل را تشویق میکردند.
در اروپا قبل از جنگ جهانی دوم، جنبشهای فاشیستی تمایل داشتند این عقیده را القا کنند که غیراروپاییها ازنظر ژنتیکی از اروپاییها پایینترند. این باور به پاکی نژادی، اینان را بر آن داشت تا برنامههای اصلاح ژنتیکی اجباری را با هدف ایجاد «نژاد ملیِ» خالص از طریق پرورش انتخابی افراد جامعه انجام دهند. از نظر تاریخی، عملکرد اصلی رژیمهای فاشیستی حفظ کشور در یک آمادهگی دائمی برای جنگ بود. فاشیستها به تجربه دریافتند
که چگونه بسیج تودۀ مردم و بسیج نظامی در طول جنگ جهانی اول، مرزهای بین نقش نظامیان و رزمندگان غیرنظامی را از بین برد. با بهرهگیری از این تجارب، رهبران فاشیست کوشیدند تا یک فرهنگ ملیگرایانۀ «شهروندی نظامی» ایجاد کنند که در آن همۀ شهروندان مایل و آماده باشند تا برخی از وظایف نظامی را در زمان جنگ، ازجمله جنگ واقعی، به عهده بگیرند.
برخی از صاحبنظران، فاشیسم ایتالیای زمان موسولینی را، هرچند بی شبهه یک حکومت دیکتاتوری بود، اما به عنوان رژیمی توتالیتر نمی-شناسند؛ نه به دلیل تعدیلات و ملایمتهای نسبی آن، بلکه به دلیل ضعف فلسفیای که در ایدئولوژی آن وجود داشت. به عبارت دیگر، به رغم برداشت متعارف، فاشیسم در ایتالیا فاقد یک فلسفۀ ویژۀ خود بود.
توتالیتاریسم از نطر هانا آرنت
یکی از پژوهشهای ژرفهانا آرنت، دربارۀ ویژهگیهای نظامهای تمامیتخواه (توتالیتر) بود. او در سال ۱۹۵۱، کتاب معروف خود در این زمینه را با نام “خاستگاهها و عناصر حاکمیت تام” به زبان انگلیسی منتشر ساخت. آرنت در این اثر تاکید میکند که جنبشهای توتالیتر پیامد بحرانی ژرف در جهان مدرن هستند و با خود، گونۀ کاملا تازهای از دولت را به همراه آوردند. به باور آرنت، این دولت تازه را میتوان بیش و پیش از هر چیز با دو ویژگی مشخصکرد: «ایدئولوژی» و «ترور». منطق اندیشۀ ایدئولوژیک، اصل رفتاری دولت توتالیتر، و ترور سرشت آن را میسازد.
آرنت حکومت توتالیتر را در رژیم ناسیونال سوسیالیستی آلمان و نیز در نظام شوروی به ویژه در دوران استالین، تحقق یافته میدید و این دو رژیم را جلوههای گوناگون «حکومت تمامیتخواه» ارزیابی کرد. به باور او، رژیم توتالیتر، تنها در پی قدرت و حاکمیت نیست، بلکه فضای امر سیاسی را یکسره منهدم میکند. از این رو، استعدادهای انسانها برای اقدام مشترک مجال بروز نمییابند. ویژهگی جنبشهای توتالیتر، مطیع بودن واقعی هواداران آنهاست.
از دیدگاه آرنت، ترور، سرشت حاکمیت توتالیتر است و تجلی خود را در اقداماتی برای ارعاب شهروندان و نیز تبهکاری خشونتآمیز با نظمی «کارخانهای» نشان میدهد. او میگوید استبداد یک صورت سیاسی است که شبیه به برهوت است و واجد شرایطی است که زندگی انسان را دشوار میکند، اما توتالیتاریسم یک طوفان شن است که همۀ زندهگی را مدفون و جهان را خفه و محو و نابود میکند.
آرنت یادآور میشود: کافی نيست بگوييم قدرت و قهر يکی نيستند، بلکه بايد گفت قدرت و قهر نقطۀ مقابل يکديگرند. در جايی که يکی از اين دو بطور مطلق حاکم باشد، آن ديگری حضور ندارد. قهر هنگامی در دستور کار قرار میگيرد که قدرت در خطر باشد. اگر سرنوشت قدرت را در گرو قهر بگذاريم، هدف فرجامین بطور همزمان پايان کار قدرت و نابودی آن است. طبعا سخن گفتن از قدرت بدون قهر، نمیتواند معنا داشته باشد. قهر میتواند قدرت را نابود کند، ولی هيچگاه قادر به ايجاد آن نخواهد بود. چيزی که از لولۀ تفنگ بيرون میآید، میتواند فرمانی مؤثر باشد که فرمانبری فوری و بی چون و چرا میطلبد، ولی از لولۀ تفنگ هرگز قدرت بيرون نخواهد آمد.
آرنت معتقد است فضایی که قهر ايجاد میگردد، از ترس و اضطراب و بی اعتمادی انباشته میشود و اگر حکومتی مورد اعتماد و پشتيبانی مردم نباشد و از اصل بنيادين نظامی دمکراتيک سرباز زند، برای حفظ موقعیت خود، قهر را جانشين قدرت از دست رفته میسازد. به گفتۀ آرنت، میتوان قهر را جانشين قدرت ساخت و حتا به پيروزی موقت رسيد، ولی هزینهای که بايد برای اين پيروزی پرداخت بسيار سنگین است، چرا که در اين حالت، نه تنها مردم تاوان سنگينی میپردازند، بلکه حاکمان نيز اين هزينه را از سرمايۀ معنوی قدرت خويش میپردازند؛ در واقع هر دو طرف بازنده خواهند بود؛ آنچه از نهاد قدرت باقی میماند، چيزی نيست جز دست یازیدن به اعمال خشونت.
هانا آرنت مینویسد: «توتالیتاریسم همۀ روابط و هویتها را ویران میکند تا از رابطۀ قدرت و زور، هویت خویش را استوار سازد و این چیزی نیست جز قدرتِ توتالیتر که از طریق وحشت بر فرد و جامعه تسلط مییابد. به نظر آرنت از رابطۀ هویتهای گوناگون باهم است که جامعه شکوفا میشود. هویت فرآوردۀ رابطه است که بین من و آن دیگری جریان دارد. قدرت برایهانا آرنت، دارای گوهری اجتماعیست و از پيوند و اتحاد داوطلبانۀ نيروهای انسانی برمیخيزد. عنصرهای سازندۀ قدرت، مردم و اراده و اقدام مشترک آنان است. فرد يا گروهی ناموافق و پراکنده، دارای قدرت نيستند، زيرا سرچشمۀ پيدايش و پويش قدرت، پیوند و مراودۀ آزاد انسانها با يکديگر و اتفاقنظر و اقدام مشترک آنان است. قهر بر خلاف قدرت، دارای سرشتی ويرانگر است و نه سازنده. هدفی که با قهر قابل دسترسی است، نيازمند ابزاری است که خصلت ويرانگر، رعبآور و زورگويانه دارد.»
از اين سخن آرنت میتوان نتيجه گرفت: «ماهيت قدرت را نمیتوان با پديدۀ قهر توصيف کرد. قدرت، ويژهگی فردی نيست و تنها هنگامی پديد میآيد که انسانها همراه ومتحد شوند. قدرت همواره نيازمند فضای صلح آميز و اعتماد متقابل است؛ فضایی که قهرآميز ايجاد میگردد، از ترس و اضطراب و بی اعتمادی انباشته است. در حکومت توتالیتر انسانها از انسانیت خویش به نفع آرمانهای رهبر تهی میشوند تا در فردیت، همسان و همگون گردند. در کنترل فردیتهاست که آزادیها رنگ میبازند و تفاوتهای فردی از میان میروند. در زوال هویت فردی انزواگرایی در بخشی از آگاهان جامعه رشد میکند.»
آرنت نقش روشنفکران را نیز در سر برآوردن این هیولاها خاطر نشان میکند. او معتقد است که توتالیتاریسم با از بین رفتن رهبری توتالیتر پایان نمیپذیرد، بلکه عناصری از آن همچنان به زندهگی خویش در جامعه ادامه میدهند. امید به آغازی نو و شک در واقعیتِ موجود و داشتن اهدافی مشترک در مبارزۀ اجتماعی از اصولی هستند که میتوانند در تضعیف توتالیتاریسم به کار آیند. در جهانی که رو به تاریکی میرود، باید دگربار به شالودههای دمکراتیک و آزادیخواهانۀ آن نظری دوباره انداخت و کاستیها را شناخت و اگاهانه از بینشان برد.
آرنت مینویسد: «اجامر و اوباش، لایههای راندهشده و حاشیهنشین اجتماعی و نیز باندهای تبهکار در جنبشهای توتالیتر نقش برجستهای دارند. جاذبۀ شر و جنایت برای ذهن اوباشگر چیز تازهای نیست. این امر پیوسته حقیقت داشته است که اوباش، کردارهای تجاوزگرانه را با نگاه ستایشآمیز مینگرند. عامل تکان دهنده در پیروزی در رژیمهای توتالیتر، بیخویشتنی هواداران این جنبش است. کاملا قابل درک است که چرا یک نازی از ارتکاب جنایت علیه مردمی که به جنبش تعلق ندارند یا با آن دشمناند، خم به ابرو نمیآورد؛ اما شگفت این جاست که زمانی که غول توتالیتاریسم آغاز به بلیدن فرزندانش میکند، و ممکن است آن فرد هم قربانی این جریان گردد، بازهم دچار تردید نمیشود، حتا اگر دستگیر و محکوم گردد و یا از جنبش کنار گذاشته شود. آنچه موجب شگفتی است، این است که او حتا ممکن است به دستگیری و مرگ خویش نیز کمک کند... ساده اندیشی خواهد بود اگر این سرسختی در اعتقاد را که هر گونه تجربۀ عملی را بی اعتبار میسازد و بر هر گونه مصلحت شخصی قلم بطلان میکشد، با تعبیر سادۀ آرمان پرستی تب آلود توجیه کنیم. آرمان پرستی چه ابلهانه و چه قهرمانانه، پیوسته از نوعی تصمیم و اعتقاد فردی سرچشمه میگیرد و تابع تجربه و استدلال است. تعصب شدید جنبشهای توتالیتر برعکسِ همۀ صورتهای آرمان پرستی، به محض این که جنبش پیروان متعصب خود را بی پناه میگذارد، درهم میشکند و هر گونه اعتقادی که ممکن است پس از سقوط جنبش باقی بماند در دل این پیروان میمیرد و نابود میشود. اما در چهارچوب سازمانی جنبش، تا زمانی که جنبش انسجاماش را از دست نداده باشد، به هیچ روی نمیتوان اعضای متعصب آن را از راهی که در پیش گرفتهاند به تجربه یا استدلال منصرف ساخت. یکی شدن با جنبش و سازگاری تام با آن، هر گونه ظرفیت فراگیری از تجارب را در انسان از بین میبرد؛ حتا اگر آن تجربه همراه با شکنجه و یا هراس از مرگ باشد. هدف رژیمهای توتالیتر سازمان دادن تودههاست... نه سازمان دادن طبقات. رژیمهای توتالیتر چنان به نیروی کثرت عددی اعضایشان متکی هستند که حتا در شرایط دلخواه هم این رژیمها نمیتوانند در کشورهای نسبتا کم جمعیت فدرت را قبضه کنند.»
هانا آرنت گویی فراز و فرود – ظهور و سقوط – توتالیتاریسم دینی را به دقت پیشبینی کرده است. او میگوید: «نظامهای توتالیتر در طول حیات خود سه فاز را طی میکنند، ۱) اکثریت مردم سرمست از «ایدئولوژی» به دنبال رهبران کاریزماتیک راه میافتند؛ گویی «بهشت گمشدۀ» خود را یافتهاند؛ ایدئولوژی رهبر را دربست میپذیرند و خواهان کوچک ترین تغییری در آن نیستند. ۲) واقعیات چهرۀ خود را نشان داده و هیچکدام از وعدههای فریبندۀ رهبر(ان) تحقق نمییابد. مردم از نظام دلزده و مأیوس میشوند و گروهی به فکر «اصلاحات» میافتند؛ اما به دلایل بسیار از جمله اینکه «اصول ایدئولوژی را نمیتوان تغییر داد»، اصلاحات راه به جایی نمیبرد. ۳) فاز سوم فاز نهایی نظامهای توتالیتر است. دراین فاز متولیان تمامیتخواه میکوشند از خشونت عریان استفاده کنند. از بین همفکران سابق، هرکس را که با آنها کوچکترین زاویهای داشته باشد از دایرۀ «خودیها» میرانند، تصفیههای گسترده آغاز میشود و دایرۀ «خودیها» تنگتر و تنگتر، و ناکارآمدیها عمیقتر و تعداد مخالفان بیشتر و بیشتر میشود و نهایتاً سیل اعتراضات از راه میرسد و همه چیز را با خود میبرد...»
تاریخ نشان میدهد که پایههای رژیمهای استبدادی و توتالیتر بهرغم ظاهر استوارشان سخت سست بنیاد است، آنها دیر یا زود از هم فرومیپاشند؛ شهروندان یک جامعه را برای همیشه نمیتوان با یک ایدئولوژی (مقدس) فریب داد و با تزور حکمرانی کرد به قول آرنت: «آنها گاه در یک قیام مردمی جارو میشوند؛ و در مواقع دیگر پایان کارشان حاصل کار رفرمیستهایی است که از درون نظام در دورهای سر بر میآورند که رژیم دیگر آشکارا همۀ ابزارهای لازم برای برقرار نگاه داشتن نظم اجتماعی را حتا در پایهایترین سطوح از دست داده است. حتا یک نظام توتالیتر را نمیتوان یافت که روح و نشاط واقعی داشته باشد و شهروندانش را محکوم به سختیهای جسمی و روحی بیشتری از جوامع دموکراتیک نکرده باشد. آنها که سعی میکنند از خودشان در برابر «لولۀ تفنگ» دفاع کنند شمارشان افزونتر میشود، آنها اعتراض میکنند و خواستار تغییر میشوند، نظام توتالیتر اما به همۀ خواستها فقط یک پاسخ میدهد و در برابر ناراضیان فقط به زور، خشونت و سرکوب متوسل میشود؛ برای همین است که رژیمهای توتالیتر نمیتوانند بدون وجود پلیس سیاسی، دادگاههای فرمایشی، حکمهای غیرقانونی، اردوگاههای کار اجباری، و اعدامهایی که غالبا نوعی آدمکشی در هیئتهای مبدل هستند، دوام آورند.» هانا آرنت هشدار میدهد که: «اگرچه رژیمهای سیاسی را میتوان سرنگون ساخت و ایدئولوژیها را به باد انتقاد گرفت و نفی کرد، اما همواره در پس هر رژیم و هر ایدئولوژی یک نحوۀ تفکر، مجموعهای از عادات فرهنگی، غریزههای ژرف و گرایشهای مبهم وجود دارند.»
جمهوری اسلامی تجربهای مذهبی از توتالیتاریسم سدۀ بیستم است. اگرچه رویدادهای تاریخی از هم متمایزند و از مقایسههای تاریخی در بررسیها باید فاصله گرفت، اما میتوان شباهتهای ناگزیری بین نظامهایی چون نازیسم هیتلری، استالینیسم روسی و جمهوری اسلامی یافت. تحلیلگران سیاسی برای رژیمهای توتالیتر مشخصات مشترکی را خاطر نشان میکنند؛ از جمله:
سلطۀ یک حزب واحد و تمامیت خواهِ متمرکز، ایدئولوژی فراگیر، دستکاری وسیع در مبانی ایدئولوژیک (ارجحیت حکم حکومتی نسبت به احکام اولیه و ثانویه در توتالیتاریسم اسلامی برای مصلحت نظام)، وجود یک نیروی پلیس سرکوبگر، خشن، رسمی و مخفی، انحصار وسایل ارتباط جمعی برای اشاعۀ ایدئولوژی قابل اعتماد و به لحاظ سیاسی خالص، انحصار اعلام جنگ و صلح، الغای آشکار جامعۀ مدنی، اجبار در شیوۀ زندهگی خصوصی، استفاده از عامل ارعاب و سرکوب و تهدید.
از نظر محققان علوم سیاسی، رژیمهای خودکامه برای ثبات و استمرار خود از سوی دیگر دست به اقدامات زیر میزنند:
۱- کلیۀ مراکز قدرت مانند نهادها، موسسات، سندیکاهای صنفی و احزاب سیاسی مستقل را از میان برمیدارند،
۲- مراکز شبه نظامی وابسته به رژیم انقلابی تاسیس میکنند،
۳- واحدهای نظامی و نیروهای انتظامی ویژه (رسمی و غیر رسمی) جهت مقابله با اعتراضات و خیزشهای انقلابی ایجاد مینمایند،
۴- توان و قدرت سیاسی، نظامی و امنیتی خود را روزانه افزایش میدهند،
۵ـ مانور بیوقفه روی یک دشمن خودساخته برای مشروعیت بخشیدن به انحصار قدرت.
همانندیها و ناهمانندیها
مهدی مظفری، استاد علوم سیاسی در کتاب خود «توتالیتاریسم شرقی چیست؟» در پیوند با همانندیها و ناهمانندیهای توتالیتاریسم کلاسیک با توتالیتاریسم اسلامی مینویسد که رژیم توتالیتر اسلامی با توتالیتاریسم کلاسیک سه وجه مشترک دارد:
۱) ایدئولوژی ۲) کیش شخصیت ۳) ترور. اما در دو وجه از هم متفاوتند: فقدان تکحزبی و سلطۀ اقتصاد رانتی. اولی دلائل اجتماعی دارد؛ نه به آن دلیل است که اسلامیستها نخواسته باشند تک حزبی داشته باشند؛ بلکه ضعف ساختاری فرهنگ تحزب در نگاه دینی، چنین امکانی نمیدهد. همچنانکه پس ازانقلاب، حزب جمهوری اسلامی پای نگرفت. عدم وجود حزب واحد قدرتمند به نتائج سیاسی مهمی منجر میشود. از جمله آنکه اختلافات درونی رژیم بیرون میریزد. در رژیمهای توتالیتر کلاسیک، اختلافات درونی رژیم در درون حزب و پشت درهای بسته انجام میگیرفت و در همان جا حل و فصل میشد. در رژیم توتالیتر اسلامی، به دلیل عدم وجود ساختار حزبی مستحکم، اختلافات ناگزیر به سپهرعمومی لبریز میشود و به انواع و اقسام جناحبندیهای گوناگون و نیز به زدوخوردهای گاه شدید و خونین بین اسلامیستهای اصلاحطلب و اسلامیستهای بنیادگرا منجر میشود. دوم این که اقتصاد رژیم توتالیتر اسلامی، اقتصاد رانتی و غیرتولیدی است و حال آنکه اقتصاد رژیمهای توتالیتر غربی، صنعتی و تولیدی بود. به طور گذرا تنها به دو نتیجۀ چنین وضعیتی اشاره میکنم: تبدیل موقعیت شهروندی مردم به متکدی و شکنندهگی قدرت حکومت در برابر واکنش ونوسانات بازار جهانی.
علاوه بر این دو اختلاف، دو اختلاف اساسیتر نیز بین اسلامیستها و توتالیتاریسم کلاسیک وجود دارد. اول آنکه توتالیتاریسم کلاسیک، سکولار است و حال آنکه توتالیتاریسم حاکم در ایران دینی است. دیگر آنکه همانطور که هانا آرنت نشان داده، ترور وجه تمایز توتالیتاریسم کلاسیک از رژیمهای غیرتوتالیتر است. وجه تمایز توتالیتاریسم دینی، هم ترور است وهم تروریسم. ترور و تروریسم (به عنوان ماهیت و شیوۀ حکومتی)، با وجود مشابهات با یکدیگر یکی نیستند؛ رژیم ایران هر دو را با هم دارد.
دینی بودن اسلامیسم نتایج بنیادی دربردارد. نوع مشروعیت و نوع مسئولیت پذیری در توتالیتاریسم دینی از مهمترین آنهاست. مشروعیت نظامهای توتالیتر کلاسیک زمینی است. مشروعیت نظامها وگروههای اسلامیستها آسمانی است. هیتلر و استالین مدعی بودند مشروعیت خود را از مردم و از پرولتاریا میگیرند. حال آنکه رهبران جمهوری اسلامی ایران و گروههای تروریست اسلامی نظیر القاعده و دیگران، خدا را منبع مشروعیت خود میدانند؛ از اینرو اینان خود را در برابرخدا مسئول میدانند. هیتلر مسئولیت شکست در جنگ را پذیرفت وخودکشی کرد. خمینی جام زهر را سرکشید، اما با وجود تحمیل صدها هزار کشته و ویرانی کشور، خم به ابرو نیاورد وهمچنان بر اریکۀ قدرت باقی ماند تا بعدها فتوای قتل عام زندانیان سیاسی را در زندانها صادر کند و برای قتل سلمان رشدی به اتهام ارتداد به خاطر نوشتن «آیههای شیطانی»، کتابی که خمینی نه دیده بودش و نه خوانده بودش جایزه تعیین کند.
ایجاد وحشت (ترور)، شیوۀ حکومتی هیتلر و استالین بود. آنان آدمکشیهای بسیار کردند، هولوکاست و گولاگ (۲) به راه انداختند...، نکته این-جاست که اگر اسلامیستها هولوکاست و گولاگ به راه نینداختهاند، نه به آن دلیل است که نخواستهاند، بلکه نتوانستهاند. ، حادثۀ برجهای دوقلو در آمریکا در سپتامبر ۲۰۰۱، که حدود سه هزار انسان در آتش سوختند ، نیز نوعِ اسلامیِ هولوکاست بود. زنده سوزاندن بیش از ۵۰۰ انسان در سینما رکس آبادان هم نوعی هولوکاست بود. اینان اگر میتوانستند، بیتردید تمام نیویورک و آبادان را آتش میزدند.
اسلامیسم یک نوع توتالیتاریسم جدید است که در ذات خود با توتالیتاریسم کلاسیک یکی است. تفاوتهای اساسی در کمبود تواناییهای اقتصادی و صنعتی مشابهِ تواناییهای آلمان نازی و اتحاد جماهیر شوروی است. چنانچه به این تواناییها دست پیدا کنند، نه تنها در ویرانگری و کشتار دست کمی از هیتلر و استالین نخواهند داشت، بلکه به لحاظ خصیصۀ دینی بودنش، میتواند از آن دو خطرناکتر باشد.
توتالیتاریسم در جهان معاصر
هانا آرنت نتیجۀ پژوهش و تأملات خود را در باب توتالیتاریسم در سال ۱۹۵۱، منتشر کرد؛ سالی که هنوز «ویروس توتالیتاریسم دینی»، سربرنیاورده بود. بنابراین میتوان گفت که مراد خانم آرنت از توتالیتاریسم، صرفا فاشیسم و نازیسم بوده است نه توتالیتاریسم دینی. او می-نویسد: ۱) «جنبشهای توتالیتر پیامد بحرانی ژرف در جهان مدرن است.» و «ویژهگی جنبشهای توتالیتر، مطیع بودن واقعی هواداران آن است.» نیز: «در حکومت توتالیتر انسانها از انسانیت خویش به نفع آرمانهای رهبری تهی میشوند تا در فردیت همسان و همگون گردند.» گفتنیست که امروزه بعد از گذشت نردیک به ۷۲ سال از زمان نگارش توتالیتاریسم، جهان وارد عرصۀ متفاوتی شده است. بنا براین، تبیین خاستگاه وماهیت توتالیتاریسم، به ویژه توتالیتاریسم دینی را باید در «دهکدۀ جهانیِ» بعد از فاشیسم ایتالیا و نازیسم آلمان دوباره بررسی و واکاوی کرد.
به نظر من: ظهور رژیمهای توتالیتر دینی پیامد ۱) بحران در جنبش چپ بعد از سخنرانی خروشچف در کنگرۀ بیستم(۳)، ۲) آرمانباختهگی و انفعال چپها (از طیف چپ تا طیف میانه)، در عرصۀ جهانی بعد از دومینوی فروپاشی کشورهای اقمار شوروی در ۱۹۸۹، ۳) و سرانجام فروپاشی شوروی در سال ۱۹۹۲، بود. تجربه نشان میدهد که در صورت انفعال و خوابزدهگی طیف چپ (چپ ترقیخواه، نه الزاما مارکسیستها) ویروس راست (راست رادیکال) مجال رشد مییابد. وقتی که در کشوری استبداد حاکم است و شهروندان متناسب با عصر خود رشد نمیکنند و تربیت نمیشوند، وقتی که «کشتیبان»، کشتی جامعه را به تنهایی هدایت میکند و با ارادۀ ملوکانه میخواهد همۀ افراد جامعه را با هر قد و قامت، و فکر و ذهنیت، زیر سقف یک «حزب فراگیر» گرد آورد و بیتعارف اعلام میکند هر که ناراضی است گورشو گم کند، طبیعیست که احساس «هیچ کس» بودن و انباشت نارضایتیِ سالیان سال، مردم را به اعتراض وا میدارد و به خیابانها میکشاند و به این باور خام و نابالغ میرساند که «دشمنِ دشمن من دوست من است.» نتیجه؟ آویختن به قبای روحالله خمینی و ظهور توتالیتاریسم، (آن هم مبتذلترین نوع آن). بیعملی، جاخالی دادن و نبود آیندهنگری «ابر قدرت آمریکا»، بستر بازگشت غارنشینان طالبان به افغانستان را میسر ساخت. ویروس توتالیتاریسم اسلامی، از آسمان «هبوط» نکرد، بلکه در باتلاق استبداد، انفعال و ندانمکاری ایران و افغانستان رشد کرد و قدرت گرفت.(۲,۳)
مارشال مک لوهان، استاد مرکز مطالعات رسانهای تورنتو، در سال ۱۹۶۴، برای اولین بار ایدۀ دهکدۀ جهانی را پیش کشید و نوشت: «اکنون دیگر کرۀ زمین به وسیلۀ رسانههای جدید آن قدر کوچک شده که ابعاد یک دهکده را یافته است.» از آن سال فاصلۀ زیادی گرفتهایم؛ با گسترش فنآوری ارتباطات و اطلاعات، دهکدۀ جهانی بازهم کوچک و کوچکتر شده است. امروزهمانند دهۀ ۳۰ و ۴۰ قرن نوزدهم، نمیتوان شهروندان، به ویژه نسل جوان را همچون گذشته به ویروس دین مبتلا کرد و از آنان «مطیع و هوادار واقعی» برای رهبر/ پیشوا ساخت. شعارهای جنبشهای اعتراضی کشور خودمان، تغییرات ژرف را بعد از ۴۴ سال سیطرۀ حکومت توتالیتر دینی، در باورها و جهانبینی نسلهای پی در پی نشان میدهد.
در انقلاب ۵۷، شعار دموکراتیک داده نشد و واژۀ لیبرال فحش تلقی میشد. در جنبش اعتراضی ۸۸، شعار «یا حسین میر حسین» شعار غالب بود، و شبها در پشت بامها صدای «الله اکبر» طمینانداز بود، دراعتراضات سال ۹۶ به گرانی مایحتاج عمومی و سال ۹۸ به افزایش بهای بنزین، معترضین دولت وقت، حسن روحانی را نشانه گرفتند و علیه او شعار دادند، شعارهای جنبش اعتراضی ۱۴۰۱ (به فاصلۀ ۳ سال) اما با وجود گرانی و تورم کمرشکن و به رغم سرکوبی خشن و انبوه، نوک هرم قدرت، یعنی شخص علی خامنهای را نشانه گرفت و تندترین شعارها علیه وی داده شد و در معابر عمومی کار به «عمامهپرانی» کشید و گذر از جمهوری اسلامی خواست اصلی معترضین اعلام شد.
برده داری به حافظۀ تاریخ سپرده شده، امپراتوریها از هم پاشیدهاند و کلیسا بعد از هزار سال قلدری از سریرقدرت به زیر کشیده شده است؛ دانشمندان با تلاشی بیوقفه باورهای غیرقابل پرسش و غیرقابل دسترس را به چالش کشیده و به سنگواره تبدیل کردهاند. امروزه بیست و هشت کشور مستقل اروپایی، با ديدگاههای متفاوت سياسی اما با هدف وضع قوانين مشترک، بهبود بازرگانی و رفاه زندگانی مردم کشورشان، در اتحادیهای دورهم جمع شدهاند که تا چند دهه پیش طی جنگهای خونین میلیونها تن از شهروندان خود را به کشتن دادند. گرچه هنوزهم می-توان رهبرانی را یافت که حاکمیتی شبه استبدادی دارند؛ اما در جهان امروز ما شاهد انقراض رژیمهای توتالیتر هستیم. کرۀ شمالی زیر حکومت توتالیتر کارتونی کیم ایل جونگ دارد نفسنفس میزند؛ ایران و افعانستان توسط رهبران (به قول ظریفی) «بازمانده از اصحاب کهف» اداره میشوند. تاریخ دارد سلانه سلانه پیش میرود و در مسیر خود همۀ عرصههای جوامع بشری را دگرگون میکند؛ از این سرنوشت گریزی نیست.
توتالیتاریسم دینی شر مبتذل
بنیادگرایان اسلامی با آتشزدن سینما رکس آبادان در مرداد ماه ۱۳۵۷، آغاز فصل خونینی را اعلام کردند. سپس، رژیمی توتالیتر به رهبری مردی مستقر شد که معتقد بود «اقتصاد مال خر است.» و بیپردهپوشی گفت: «حزب فقط حزبالله» و جنگ را رحمت خدا خواند. رژیمی که او بنیان گذاشت، طی ۴۴ سال، در بیش از ۴۰۰ ترور و بمبگذاری هدفمند در بیش از ۴۰ کشور جهان نقش داشته است، این اقدامات منجر به کشته شدن یا آسیب دائمی به صدها تن شدهاند. این ترورها توسط نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، وزارت اطلاعات و گروههای نیابتی وابسته به جمهوری اسلامی ایران از جمله حزبالله، گروههای تروریستی فلسطینی در غزه، و گروههای گوناگون در سوریه، عراق و سراسر خاورمیانه انجام شدهاند. توتالیتاریسم دینی – نظامی در ایران، با توهم ایجاد امپراتوری شیعی در جهان، میلیاردها دلار ثروت ملی را برباد داده است.
امروزه تورم هزاردرصدی در تمام عرصههای زندهگی، اعتیاد گسترده، تنفروشی، امیدباختگی، کودکان کار، قبرخوابی، فضای عمومی جامعه در ایران اسلامی است. ایران از نظر فرار مغزها رتبۀ دوم را در حهان داراست؛ نزدیک به ۹ میلیون (از هر ده نفر، یک نفر) شهروند ایرانی، میهن خود را به اجبار ترک کرده و در تبعیدی ناخواسته درسراسر جهان پراکندهاند. توتالیتاریسم دینی را، چه در ایران و چه در افغانستان (دو کشور پیشا انقراض توتالیتاریسم دینی) میتوان به خاطر اسیدپاشی به صورت خانمها، شلیک آگاهانه به هواپیماهای مسافربری، شلیک به کودکان و شلیک به چشم معترضین، تجاوز به زندانیان، بازداشت و شکنجۀ و قتل هنرمندان، نویسندهگان، روزنامهنگاران، وکیلان، فعالان محیط زیست، دراویش و دگراندیشان و دگرباشان، مسموم سازی هدفمند دختران دانشآموز و دانشجویان و ناامن کردن نه تنها ایران ومنطقه، بلکه سراسر جهان، تجسم و تجسد عینی شر مطلق و شر مبتذل نامید.
طنز سخن آخر
فرهنگهای واژهگان در بارۀ اصطلاحات سیاسی از جمله استبداد، دیکتاتوری و... توضیحات لازم و کافی دادهاند؛ توضیح واژۀ استبداد در فرهنگهای اسلامی، نشان میدهند که نویسندهگان سیاسی این منابع، هنوز وارد دنیای مدرن نشدهاند و نگاهشان به دنیای سیاست هنوز در حد مالک مزرعه، زکات، وصیت، قصاص و... میباشد. باهم ازWikifegh (ویکی فقه) بخوانیم: استبداد یعنی انفراد زنان در مامایی و حضور نزد زن باردار و عدم حضور مردان جز شوهر، مگر در حال ضرورت. استبداد دوشیزه در ازدواج خویش.
ویکی فقه، استبداد: انجام کاری به تنهایی و بدون مشارکت دادن دیگری در آن را استبداد گویند. از این عنوان در بابهای زکات، وصیّت، نکاح و قصاص سخن گفته شده است. استبداد مالک مزرعه در تخمین زکات آن و تصرف در مزرعه بدون مشارکت حاکم شرع یا نمایندۀ او در تخمین، جایز نیست.
و در بارۀ توتالیتاریسم نوشته است: «توتالیتر که از آبشخور استبداد و دیکتاتوری سیراب میشود، در اندیشۀ سیاسی اسلام جایگاهی ندارد. حکومت و ادارۀ جامعه، پس از نبی اکرم صلی الله علیه و آله و امامان معصوم علیهم السلام در عصر غیبت کبری، به نایبان عام حضرت مهدی علیه السلام واگذار شده است که عادل، پرهیزکار و مخالف هوا و هوساند؛ مبنای کارشان به جای استبداد مشورت است، از قانون الهی پیروی میکنند و نظر شخصی ندارند.»
«در جمهوری اسلامی ایران، رهبری حکومت اسلامی که همان ولایت فقیه باشد به واسطۀ مجلس خبرگان که برگزیده مردم هستند تعیین میشود. رهبر حکومت اسلامی در پیشگاه قانون مانند رهروان است و حکم و دستور ولی فقیه که برگرفته از دین است، حالت استبدادی و ستم-کارانه ندارد. در نگاه عمیق، حاکم خدا است و حکم رهبری شامل خود او نیز میشود. هدف حکومت اسلامی، بسیج نیروها جهت رساندن جامعه به سعادت مادی و معنوی است، نه به سوی اهداف شخصی و گروهی که کار حکومتهای توتالیتر میباشد.
اکثر کشورهای جهان اسلام آمار بالایی در مردمسالاری و آمار پایینی در استبداد، تمامیتخواهی، یکهسالاری و خودکامگی دارند.»
اما سایت «جهان اسلام» (به اشتباه؟) توضیح دیگری میدهد: «اکثر کشورهای جهان اسلام آمار پایینی در مردمسالاری و آمار بالایی در استبداد، تمامیتخواهی، یکهسالاری و خودکامگی دارند.» و اضافه میکند: «توتالیتاریسم دینی مخربترین نوع حکومتهاست.» ناپلئون
_____________________
۱ـ در یکی از نشستهای سیاسی یکی دو هفته پیش، مجری، گویندۀ باسابقۀ تلویزیون، در معرفی شرکت کنندهگان گفت: هدف از این نشست این است که بتوانیم از شر رژیم مستبد اسلامی... (نقل به مضمون). همانگونه که نوشته شد، گرچه در یک دولت استبدادی تمام قدرت در دست یک دیکتاتور یا گروه خاصی است، اما مردم به میزان محدودی دارای آزادی سیاسی هستند. امروزه، شهروندان ایرانی زیر حاکمیت توتالیتاریسم دینی، حق هیچ نوع آزادی، از جمله آزادی سیاسی ندارند.
۲ـ گولاگ مخفف «ادارۀ کل اردوگاههای کار و اصلاح» به روسی نام نهادی بود که اردوگاههای کار اجباری در نواحی دور افتادۀ اتحاد جماهیر شوروی از قبیل مناطق سردسیر و یخبندان سیبری و استپهای قزاقستان، بیابانهای ترکمنستان را در زمان حکومت ژوزف استالین اداره میکرد. «محکومین سیاسی» که حدود یک دهم شهروندان شوروی شامل محکومین عادی و سیاسیها در اردوگاههای کار اجباری به سر بردند، در زمان استالین سه چهارم افسران و همهٔ کمونیستهای قدیمی و یاران لنین بجز خود استالین محاکمه و به جرم خیانت اعدام شدند یا با یک درجۀ تخفیف محکوم به کار اجباری در گولاگ شدند، در ضمن تمام افراد خانوادۀ محکومین به اتهام خیانت زندانی میشدند، حتی کودکان و سالخوردهگان را نیز شامل میشد. بسیاری از زندانیان از سرما، گرسنگی و خستگی جان باختند. از تعداد کشته شدهگان در گولاگها آمار دقیقی در دست نیست، اما تا ۵ میلیون نفر تخمین زده میشود.
۳ـ پس از انقلاب بلشویکی در ۱۹۱۷، و آغاز جنگ دوم جهانی در ۱۹۳۹، گزارش محرمانۀ خروشچف در کنگره بیستم حزب کمونیست شوروی، از مهمترین لحظات سرنوشت ساز قرن بیستم به شمار میرود.
کنگره حزب کمونیست شوروی در ۱۴ فوریه ۱۹۵۶ افتتاح شد و قرار بود ده روز ادامه داشته باشد. روز آخر، ۲۴ فوریه ۱۹۵۶، که همه آماده رفتن میشدند خبر رسید بعد از رفتن خبرنگاران و عکاسان، نمایندگان در سالن بمانند. کمی بعد نیکیتا خروشچف اعلام نمود: باید گزارش محرمانهای را به اطلاع شما برسانم، اما کلمهای از آن نباید به خارج درز کند. هیچکس یاداشت برندارد و فقط سراپا گوش باشد.
گزارش طولانی از نیمه شب شروع شد و بیش از چهار ساعت طول کشید. سخنان خروشچف که به جاهای حساس رسید، سکوت سنگینی سالن را فرا گرفت. بسیاری در خود فرو رفتند و حدود ۳۰ نفر به حالت اغما افتادند. خروشچف هم حین قرائت گزارش چهار مرتبه گریست. موضوع اصلی گزارش «کیش شخصیت و پیامدهای آن» با اشاره مستقیم به عملکرد استالین بود.
در آن نشست هیئتهای نمایندگی احزاب کمونیست و کارگری از ۵۵ کشور خارجی و در مجموع ۱۴۳۶ نفر حضور داشتند.
گزارش خروشچف در جنبش کمونیستی جهان، ایجاد تردید و تزلزل کرد و خروج جمعی و توده وار از احزاب کمونیست را در سطح بینالمللی شتاب بخشید. در بریتانیا تعداد بسیار زیادی از حزب کمونیست جدا شدند. در بین آنان نه تنها کارگران، بلکه شماری از مورّخان هم حضور داشتند. پس از «گزارش محرمانه...»، ماکسیم رودنسون، مورخ و جامعهشناس فرانسوی نیزاز حزب کمونیست فرانسه برید و خط دیگری پیش گرفت. «بولس لاو یهروت» رهبر حزب کمونیست لهستان یک ماه بعد از شرکت در کنگره بیستم فوت کرد. در پیامد گزارش خروشچف آزادی زندانیان «گولاگ» کلید خورد. لهستانیها در طلب نظام کمونیستی با چهره انسانی تری برآمدند و مجارها پس از تلاشهای «ایمره ناگی» برای ایجاد اصلاحات در نظام کمونیستی و تیرباران او، دیگر به مسکو اعتماد نکردند. از سوی دیگر در یوگسلاوی «مارشال تیتو» و دوستانش با شعار «مبارزه علیه استالینیسم»، دیکتاتوری پرولتاریا را زیر سؤال بردند.
گرچه جلسۀ رسمی کنگرۀ بیستم آمده در یک نشست خصوصی خوانده شد، اما «سازمان سیا» به متن آن دست یافت و در چهارم ژوئن ۱۹۵۶، در نیویورک تایمز منتشر شد. سپس خبرگزاری یونایتدپرس آن را ترجمه کرد و لوموند انتشارش داد... «گزارش... » به دست زندانیان سیاسی در ایران هم رسید. آنها ابتدا آن را به سازمان سیا و نقشۀ سرهنگ زیبایی و... نسبت دادند، اما بعدها که معلوم شد گزارش مورد بحث در نشست محرمانۀ کنگره بیستم حزب کمونیست شوروی ارائه شده و واقعیت دارد، عبرتنویسی و ندامت طلبی اوج گرفت. پنج سال پس از کنگرۀ بیستم، «گزارش محرمانه... » برای رهبران کشورهای سوسیالیستی ارسال شد و در سراسر اتحاد شوروی در جلسههای حزبی قرائت گردید. اما تا سال ۱۹۸۹، (۳۳ سال بعد از آن نشست) عموم مردم به همۀ سخنان خروشچف دسترسی نداشتند. گزارش بیرونی خروشچف که منتشر شد با گزارش اصلی فرق داشت و به جای نقد «کیش شخصیت و پیامدهای آن» و یا «استالین زدایی»، مسائلی چون از دور خارج کردن لوکوموتیوهای قدیمی، بحث در مورد لوکوموتیوهای دیزلی و کششی و... ارائه شده بود.
منابع:
ـ ویکی پدیا، دانشنامۀ آزاد،
ـ اسد سیف: سرچشمههای توتالیتاریسم،
ـ بهمن مهرداد: هانا آرنت، پژوهشگر ژرفکاو و نظامهای توتالیتر،
ـهانا آرنت: خاستگاهها و عنصرهای حاکمیت تام
ـ مهدی مظفری: توتالیتاریسم شرقی چیست؟
ـ سعید سلامی: توفان بر فراز ایران
سعید سلامی
۱۵ آپریل ۲۰۲۳ / ۲۷ فروردین ۱۴۰۲
■ نکتهای که من میخواهم بازگو کنم، ایراد بزرگی نیست اما بهتر است که از سوی همهی ما رعایت شود. واژههایی مانند زنده گی و ویژه گی و نظایر آن که در این مقاله آمده، با ساختار زبان فارسی سازگار نیست. زیرا این کلمات، وقتی که «گ» و «ی» (گی) به آخرشان میآید، عملاً «ه» ناپدید میشود زیرا «ه» تبدیل به «گ» شده است. از این رو، شکل درست آن «زندگی» و «ویژگی» است. اگر نه چنین بود باید می نوشتیم: زندهای و یا ویژهای. اما در بستر زمان، در این حالت «ه» با تبدیل شدنش به «گ» تلفظ واژه را راحت تر کرده و از تداخل معنایی نیز جلوگیری کرده است. از این نمونه ها در زبان فارسی بسیار داریم: خواننده خوانندگی/ راننده رانندگی/ شایسته شایستگی. امیدوارم که یادآوری این نکته، جسارت تلقی نشود.
شمیم
■ از شمیم عزیز به خاطر یادآوری شان سپاسگزارم.
سعبد سلامی
■ با سپاس از نوشته خوب شما.
امیدوارم روشنفکران ایرانی هر چه بیشتر به اینچنین مباحثی بپردازند که جامعه کنونی ایران و جمهوری اسلامی را موشکافی و تاریخ آنرا کالبد شکافی میکند. برخی تصورات نادرست وجود دارند که ایران پسا ج.ا. به سرعت بدعت های ضد انسانی و غیر اخلاقی را ترک میکند. ایران، مردمش، و نهاد های جامعه نزدیک نیم قرن اسیر و گروگان تمامیت خواهان رژیم و ابزار سرکوبش بودهاند، از این رو معالجه دردهای اجتماعی نیازمند شناخت دقیق و علمی است. صرف آگاهی به وجود فاجعه کافی نیست، کاوش علمی و برخورد نظرات در طول زمان ضروریست. سه مرحله تکامل توتالیتر مهم است. تمام قدرتهای توتالیتر این استخوانبندی و مراحل را طی میکنند ولی با خصوصیات منحصر بفرد خود.
۱- عوام گرایی و عوام فریبی. که موتور محرک آن آرمانگرایی افراطی روشنفکران و توده سرخورده است.
۲- استبداد تمآمیت خواه و سلطه مفرط خشونت. که ابزار ان همان “ابتذال شر” میباشد. مجریان کور و کر اوامر دیکتاتور.
۳- دوران مافیایی که پردههای ایدئولوژیک نیز کنار میرود و گونهای ماکیاولیسم سیاسی غالب میشود.
هر کار تحقیقی در شناخت و نگاه از زوایای گوناگون به جزییات تکامل اجتماعی ایران معاصر غنیمتی ست.
درود بر شما / پیروز
■ با درود به پیروز عزیز، قبل از هر چیز بگویم که باورها و نظرهای من، نه نقطه نظرات یک روانشناس و یا جامعه شناس (که من متاسفانه فاقد این دانش ها هستم)، بلکه حاصل تجربه های شخصی و تلاش و کنجکاوی در بارۀ شناخت جامعۀ خودمان و در عین حال، گذشته و آیندۀ انسان ها در دیگر جاهای این سیاره می باشد. اگر کاستی و خامی در آن دیدید، به دیدۀ رهروی بنگرید که همواره در راه است؛ راه دراز است و عمر ما کوتاه، (به قول سعدی: دست ما کوتاه و خرما بر نخیل). و اما اشاره به چند نکته:
۱ـ من هم با نگرانی شما در مورد پسا توتالیتاریسم دینی در ایران شریکم و نیز با آرنت عزیز که: «... همواره در پس هر رژیم وهرایدئولوژی یک نحوۀ تفکر، مجموعه ای از عادات فرهنگی، غریزه های ژرف و گرایش های مبهم وجود دارند.» اما به این واقعیت هم باور دارم که انسان حیوانی است تربیت پذیر. بنا به تجربه، به نقش حکومتی که بعد از سرنگونی یک رژیم، سر کار می آید (آگاهانه نمی نویسم نقش کسانیکه به قدرت می رسند؛ قدرت یعنی استبداد، یعنی اعمال زور بر شهروندان و... )، نقش دورانی را که در آن زندگی میکنیم و رشد و بلوغ شهروندان جامعه را مهم و سرنوشت ساز میدانم. ما در عصر دیجیتال، در عصر شفافیت ( به کوری چشم توتالیتاریسم ایدئولوژیک و توتالیتاریسم دینی) به سر می بریم. ریشۀ شعارهای «جنبش مهسا» را در پاسخ آن دختری می توان یافت که در ششم بهمن ماه 1367، گفت که الگویش نه فاطمۀ زهرا بلکه اوشین (دختر بازیگری در سریال ژاپنی) است. اگر ما در سال 57 با کند ذهنی فاجعه بارمان، ماهیت و ذهنیت «هیچی» خمینی را درک نکردیم، سردمداران دینی هم الگو بودن اوشین را برای نسل Z ملحدانه و مرتدانه تلقی کردند و برایش فتوای حکم اعدام دادند. ما تاوان کند ذهنی خود را سنگین پرداختیم - و هنوز هم می پردازیم _ غار نشینان حاکم هم، کار را به عمامه پرانی و شعار «نه این وری نه آن وری...» رساندند.
۲ـ اجتماع سرداران سپاه در چند هفتۀ پیش در حضور «رهبر» و اظهارات برخی از آنان، بیانیۀ اخیر میر حسین موسوی و صحبت های مهدی نصیری، برگماشتۀ سابق خامنه ای بر صدا و سیما، همین چند روز پیش، گویای زدوده شدن قداست دین و ولی فقیه در حکمرانی است. (حتا اگر ، و به احتمال زیاد، ناشی از تزویر و از سر ترس از آیندۀ خودشان باشد.) باز هم ناگزیرم از آرنت ارجمند نقل قول کنم: « تعصب شدید در جنبش های توتالیتر ، برعکس همۀ صورت های آرمان پرستی، به محض این که جنبش پیروان متعصب خود را بی پناه میگذارد، درهم می شکند و هر گونه اعتقادی که ممکن است پس از سقوط جنبش باقی بماند، در دل این پیروان می میرد و نابود می شود.» توتالیتاریسم دینی در ایران در حال احتضار است و پیروان متعصب خود را بی پناه گذاشته و منتظر شلیک آخر است؛ اگر اپوزیسیون مدعیات خود را کنار بگذارد و متحدا تیر خلاص را شلیک کند.
انسان در خلا (منظورم در خلا اخلاقی یا خلا ایمانی است،) فاسد میشود، انسان موجود زنده است؛ اگر از او ایمان و باورش را بگیری، باید، باید، خلا موجود را با چیزی (اخلاقی یا غیر اخلاقی) جبران کنی. من در سال 1363، با ایمانی آرمان گرا به شوروی رفتم، اما با آدم های فاقد اخلاق، فاقد هر نوع آرمان های انسانی و تهی مواجه شدم. شگفت آور بود و شکننده. بعد از چند سال کار و زندگی با مردم «کشور شورا ها» متوجه دلایل آن شدم. انسان در خلا فاسد می شود، بی خویشتن و بی هویت می شود؛ انسان بی هویت و بی خویشتن به هر جنایت و خباثتی به راحتی «آیشمن» دست میزند و کک اش هم نمی گزد. جکومتگران «کشور شورا ها» در سال های حکمرانی شان، در اماکن مذهبی را تخته کرده و قلب های شهروندان را از ایمان ها وباورهایشان تهی کرده بودند، اما به آن ها غیر ازمشتی شعارهای غیر واقعی، غیر زمینی و توخالی چیزی نداده بودند.
نسل Z با آگاهی، اراده و فداکاری مثال زدنی بر آن است که «اصحاب کهف» را به غارشان برگرداند، بر ماست که از تجربۀ خود برای آیندۀ میهن مان در گزینش نوع حکومتگری، و در نگاهمان به مدعیان و فعالان، به جا و در خور استفاده کنیم. بر ماست که دوران را درک کنیم و با آرمان ها و جهان نسل «جیمز وب» همراهی کنیم.
سعید سلامی