تحول نگاهها
فرامدرنیسم استبدادی
نقدی بر سیاستهای آمرانه تمرکزگرا
نویسنده: جیمز اسکات
مترجم: قربان عباسی
«بعد، امروز صبح که در اسکله بودم، بار دیگر، انگار که اول بار بود میدیدم، خیابانهای سرراست بیعیب و نقص، براق بودن پیاده روها، متوازیالسطوح بودن بیعیب و نقص بودن سکونتگاههای شفاف، هارمونی مربع شکل ردیفهای آبی مایل به خاکستری اعداد را دیدم. چنین به نظرم رسید که نه نسلهای گذشته، بلکه من خودم، بر خدای و زندگی کهن فائق آمده بودم» (یوگنی زامیاتن، ما)
علم مدرن که خدای را از جایگاهش تبعید کرد و بر تخت وی نشست، آن مانع - محدودیت بر آزادی - را از میان برداشت؛ اما یک خلاء هم ایجاد کرد: جایگاه برین آن قانون گذار مقتدر، طراح و گرداننده نظم جهان، اینک به طرز هولناکی خالی شده بود. باید این خلا پر میشد و الا خالی بودن این تخت و خلا خدا در سرتاسر عصر مدرن فراخوانی وسوسهبرانگیز برای ماجراجوییها و چشم اندازهای جدید را فراهم میکرد. رویای یک نظم فراگیر وهارمونی فراشمول چون همیشه آشکار بود و اینک سهل الوصول تر و بیشتر ازهمیشه دردسترس بشر بود. اینک براین موجودات فانی زمینی بود که از اختفا درآیند و جلوس براین اریکه قدرت را برای خود تضمین کنند.(زیگمونت باومن، مدرنیته و هولوکاست)
تمام ساده سازیهای دولتی که بررسی کردهایم ویژگی نقشه دارند. به این معنا که همه آنها بدین منظور طراحی شدهاند تا دقیقاً آن بخش از جنبههای پیچیده جهان را که برای طراحان نقشه حائز اهمیت است تلخیص کنند و مابقی را نادیده بگیرند. شکوه ازاینکه نقشه فاقد جزئیات است و نقاط ظریف هیچ معنایی ندارد مگر اینکه اطلاعات ضروری برای کارکرد آن را حذف کرده باشد. نقشه شهری که هدفش بازنمایی هر چراغ راهنمایی و رانندگی است، هر چالابی و گودالی، هرساختمانی و هربوته و درختی درهرپارکی میتواند به پیچیدگی شهر بیفزاید و آن را تهدید کند. نقشه ابزاری است که برای این منظور طراحی شده است. شاید درباره هدف نظرمان فرق کند ممکن است برخی آن را شرافتمندانه و برخی آن را کاملاً غیر اخلاقی تلقی کنند، اما خود نقشه،کاری به اینکه نیت طراح آن چیست ندارد.
اما به هرحال، مورد به مورد نشان دادیم که این نقشهها از چه قدرتی در تلخیص و ساده سازی واقعیتها برخوردارند. این قدرت دگرگون کننده فقط درخود نقشه نیست، بلکه درقدرت کسانی است که چشم اندازه آن نقشه خاص را اعمال میکنند. به عبارتی قصد و نیت طراحان این نقشههاست که اهمیت دارد. یک شرکت خصوصی که هدفش افزایش محصولات چوب و تداوم تولید و سود هرچه بیشتر است، برطبق منطق خود نقشه میریزد و ازتمام قدرت و ابزارهای دم دست خود استفاده میکند تا مطمئن شود که نقشه عملی خواهد شد. دولت هیچ انحصاری روی ساده سازیهای سودمند گرایانه ندارد. آنچه دولت انجام میدهد صرفاً انحصار استفاده مشروع از زور است. قطعاً به این علت است که ازقرن هفدهم تا حالا، متحول کننده ترین نقشهها، نقشههایی بودهاند که قدرتمندترین نهادهای جامعه یعنی نهادهای دولتی پشت سر آنها بودهاند.
تا همین اواخر، توانایی دولت برای تحمیل طرحهایش روی جامعه به خاطر ظرفیت محدود دولت و نیز جاه طلبیهای نه چندان زیاد آن محدود بود. اگرچه بلندپروازیهای اوتوپیایی دولت برای کنترل هماهنگ و حساب شده جامعه میتوان به اندیشه دوران روشنگری نسبت داد، اما دولت اروپایی درقرن هجدهم هنوز یک دستگاه بزرگ برای حفاری جامعه بود. درست است که مقامات دولتی، به ویژه در دوران دولتهای مطلقه، بخش عمدهای ازجمعیت قلمرو پادشاهی خود را نقشه برداری کرده بودند و مالکیت اراضی، تولید و تجارت را بیشتر از حکومتهای پیشین تحت کنترل خود داشتند و بهطور روزافزونی در پمپاژ کردن درآمدها و عایدات، جمع آوری غلات و سرباز گیری اجباری ازمناطق روستایی خبره شده بودند؛ اما در ادعایشان برای حکومت مطلق چیزی بیش از یک آیرونی درمیان بود. آنها فاقد یک قدرت اجباری ثابت، یک شبکه اجرایی و مدیریتی فراشمول و یا دانش دقیق و حساب شده بودند که به آنها اجازه بدهد تا بتوانند آزمایشهای سرزده درمهندسی اجتماعی جامعه را برعهده بگیرند یا از توان اجرای آن بربیایند. برای اینکه بتوانند برجاه طلبی وبلندپروازیهای خود فائق بیایند، آنها به غرور و نخوت بیشتری نیاز داشتند، یک دستگاه عظیم دولتی که بتواند کنترل امور را به دست بگیرد و جامعهای که بتوانند آن را ازهر منظر دراختیار داشته باشند. تا اواسط سده نوزدهم درغرب و تا اوایل قرن بیستم در بسیاری ازجاهای دیگر، این شرایط مهیا شده بودند.
من اعتقاد دارم که بسیاری از این غم انگیزترین فقرههای رشد و تحول دولت دراواخر سده نوزده و اوایل قرن بیست ناشی از تلفیق سه مولفه زیانبار وواقعاً مهلک بود. اولین عنصر یا مولفه نظم دهی اداری و تشکیلاتی طبیعت و جامعه بود، تلاشی جاه طلبانه که قبلاً تأثیر آن را درجنگلداری علمی دیدیم اما دستور از بالا به طبیعت و جامعه و آن را مطابق خواست مقامات انتظام بخشیدن به سطح جاه طلبانه و فراگیر منجرشد. فرامدرنیسم شاید اصطلاح مناسبی برای این بلندپروازی باشد. طیف وسیعی از ایدئولوژیهای سیاسی آن را به آیین و مرام خود تبدیل کردند. حاملان و شارحان واقعی آن مهندسان و برنامه ریزان، تکنوکراتها، مباشران ارشد، معماران، دانشمندان و رویاپردازان آوانگارد بودند. اگر قرار بود کسی پانتئون یا تالارمشاهیر شخصیتهای فرامدرنیست را مجسم کند احتمالاً نام افراد برجستهای چون هنری کنت دو سایمون، لوکوربوزیه، والتر راثناو، روبرت مک نامارا، روبرت موس، ژان مونه، شاه ایران، دیوید لیلیان ثال، ولادمیر لنین، لئون تروتسکی و جولیوس نایره را میتوانست درآن جای دهد.
آنها درپی مهندسی عقلانی و فراگیر تمام جنبههای زندگی اجتماعی بودند تا بتوانند شرایط انسانی را بهبود ببخشند. قطع یقین، فرامدرنیسم متعلق به گرایش سیاسی خاصی نبود؛ هم در میان چپ گرایان و هم درمیان نحله راست گرایان طرفداران خود را داشت. مولفه دوم استفاده افسارگسیخته از قدرت دولت مدرن به عنوان ابزاری قوی برای رسیدن به این اهداف و آمال بود. مولفه سوم یک جامعه مدنی تضعیف شده و زمینگیر شده بود که فاقد هرگونه مقاومت دربرابر این طرحهای بلندپروازانه بود. ایدئولوژی فرامدرنیسم همانطور که بود برسازنده یک میل بود؛ دولت مدرن ابزارهای لازم برای کار روی میل را فراهم میکند؛ و جامعه مدنی ضعیف و ازظرفیت خالی شده بستری را فراهم کردند که قراربوداتوپیا و آرمانشهرها روی آن بناشوند.
درادامه به مفروضات و اصول بنیادی فرامدرنیسم اشاره خواهیم کرد؛ اما توجه به این نکته بسیار مهم است که بسیاری از این مصیبتها و فجایع دولتی درقرن بیستم محصول کار حاکمانی بود که با بزرگنمایی درپی طرحهای اتوپیایی برای جامعه خود بودند. این آرمانشهرگرایی فرامدرنیستی را میتوان در جریان راست گرا شاهد بود، نمونه آن نازیسم آلمان است که پیش چشم همه ماست. مهندسی اجتماعی گسترده تحت رژیم آپارتایدآفریقای جنوبی، طرحهای مدرنیزاسیون شاه ایران، تاسیس روستاهای دولتی درویتنام، طرحهای توسعه پسا استعماری و اواخر دوران استعمار درمقیاس بزرگ (برای مثال طرح گزیره درسودان) همه ذیل این سرفصل قرار میگیرند؛ و تردیدی هم نیست که بخش عمدهای ازاین مهندسی اجتماعی وسیع با حمایت و فشارهای دولت درقرن بیستم اغلب کار نخبگان ترقی گرا و انقلابی بود اما چرا؟
پاسخ، به نظر من، دراین واقعیت نهفته است که این جریانهای ترقی گرا و پیشرفت طلب بودند که با نقد فراگیر جامعه موجود درپی تغییر و تحول بودند و با وعده پیشرفت بود که میتوانستند به قدرت برسند. این ترقی گرایان با استفاده ازقدرت عظیم نهادهای دولتی درپی ایجاد تغییراتی بنیادی در عادات، کار، الگوهای زندگی، منش اخلاقی و جهان بینی مردم بودند. آنها در پی استقرار چیزی بودند که واتسلاوهاول آن را «زرادخانه مهندسی اجتماعی جامع» نام نهاد. بلندپروازیهای اتوپیایی فی نفسه خطرناک نیستند. همانطور که اسکار وایلد گفته است «نقشه جهانی که شامل اتوپیا نباشد حتی ارزش نگاه کردن هم ندارد، چون اتوپیا همان کشوری است که انسانیت قراراست درآن سکنی گزیند» این طرحهای بلندپروازانه آنجا به خطر میافتند و خطرناک میشوند که نخبگان حاکم هیچ تعهدی به دموکراسی یا حقوق مدنی ازخود نشان نمیدهند و برای رسیدن به جاه طلبیهای خود به قدرت افسارگسیخته توسل میجویند. آنجا راه خطا میرود که جامعهای که درمعرض این آزمایشهای اتوپیایی است به خاطر فقدان جامعه مدنی امکان مقاومت دربرابر دولت وجود ندارد دولت به طرزی بی رحمانه و بدون توجه به خواست عمومی جامعه فعال مایشاء میشود.
پس فرامدرنیسم چیست؟ در بهترین معنای خود نسخهای قوی از باورها و ایمان به پیشرفت علمی و فناورانه است که درغرب با صنعتی شدن شروع شد و درآمریکای شمالی از ۱۸۳۰ تا جنگ جهانی اول تداوم یافت. اس اساس این باور اعتماد شدید به پیشرفت خطی بود، پیشرفت دانش علمی و فناورانه، گسترش و افزایش تولید، طراحی عقلانی نظم اجتماعی، ارضای روبه رشد نیازهای انسانی و نیز کنترل فزاینده بر طبیعت و ازجمله طبیعت انسانی بود که همه اینها با درک علمی قوانین طبیعی تناسب داشتند...فرامدرنیسم، بنابراین، چشم انداز و بینشی فراگیر است که میخواهد از مزیت علم و فناوری برای متحول کردن جامعه-معمولاً با پشتوانه دولتی- درتمام حوزههای فعالیت انسانی بهره برداری کند. اگر همانطور که دیده ایم، توصیفات اتوپیایی، ساده سازی شده و سودمند گرایانه کارگزاران دولتی دارای این گرایش بودند که به مدد قدرت دولت واقعیتهای جامعه را با بازنماییهای ذهنی شان تطبیق دهند، درآن صورت باید گفت که دولت فرامدرنیست کارخود را با تجویزگری وسیع برای جامعه جدید آغاز نمود و قصد داشت آرمانهای ذهنی خود را با توسل به قدرت دولتی و با تمسک به نگاه علمی برجامعه و افراد آن تحمیل کند.
درپایان قرن نوزده بسیار سخت بود که جریانی خود را فرامدرنیست تلقی نکند. مگر میشد وعده تغییر و تحول گسترده جامعه از طریق علم و صنعت را نادیده گرفت و یا تحت تأثیر آن قرار نگرفت؟ هرفردی که درمنچستر، انگلستان شصت ساله بود درزندگی خود با یک انقلاب بنیادی در تولید پنبه و صنایع نساجی و پشم ریسی مواجه شده بود، رشد سسیستم کارخانه داری، استفاده از قدرت بخار و سایر ابزارهای مکانیکی حیرت انگیز برای تولید هرچه بیشتر و تحولات عظیم درحوزه فلزگری و ایجاد خطوط راه آهن و تولید محصولات تولید انبوه با قیمت پایین برای همه مردم چیزی بود که مردم با آن مواجه شده بودند. با لحاظ کردن این پیشرفتهای حیرت انگیز در شیمی، فیزیک، داروسازی و پزشکی، ریاضیات و مهندسی، همه حتی آنهایی که چندان علاقهای به دنیای علم نداشتند جریان رو به تداومی از شگفتیهای جدید را انتظار داشتند. اختراع برق و احتراق داخلی نمونه دیگری ازاین پیشرفتهای علمی بود.
این تغییر و تحولات بیسابقه قرن نوزده شاید بسیاری را فقیر کرده و به حاشیه رانده باشد، اما حتی قربانیان آن نیز تشخیص داده بودند که چیزی انقلابی درجریان است و صدای پای انقلاب را میشنیدند. تمام اینها امروزه ساده به نظر میرسند و درباره هزینهها و محدودیتهای پیشرفتهای فناورانه بسیار هوشمندانه عمل میکنیم و شک گرایی پست مدرن هم گفتمان تمامتگرایانه را پس میزند. دیگر هیچ کلان روایتی قابل قبول نیست و نمیتواند خود را برجامعه پست مدرن تحمیل کند. با اینحال، این حساسیت جدید هم نسبت به درجه نفوذ و تأثیر مفروضات مدرنیستی برزندگی روزمره ما غافل است و به ویژه آن اشتیاق و غرور انقلابی را که بخشی از فرامدرنیسم بود مغفول میگذارد.
کشف جامعه
مسیر طی شده از توصیف تا تجویز آنقدرها هم نتیجه سهوی گرایشهای روانشناختی عمیق به عنوان یک حرکت عمدی و آگاهانه نبود. نگرش متفکران دوران روشنگری به قوانین و قواعد قانونی کمتر در پی انعکاس آداب و رسوم متمایز و شیوههای زندگی مردم بود و بیشتر درصدد ایجاد یک کمونته فرهنگی از طریق تدوین و تعمیم آداب و رسوم عقلانی و سرکوب نمونههای غیر مدرن و مبهم بود. تثبیت استانداردهای همسان و همشکل وزن و سنجش در سراسر یک قلمرو هدفش فراتر از تسهیل تجارت بود؛ بیشتر درپی استانداردهای جدید بودند تابتوانند به کمک آنها یک وحدت فرهنگی را ایجاد و ارتقا ببخشند. انقلاب فرهنگی نیازمند ابزارهای خاصی بود که قبلاً وجود نداشت.
متفکران روشنگری از جمله کندرسه چشم انتظار روزی بودند که این ابزارها تحقق یابند. او در سال ۱۷۸۲ نوشت: «این علوم که درزمانه ما پدید آمدند، ابژه شان خود انسان است و هدف سرراست و مستقیم آن سعادت بشر است. انسانها درآینده از پیشرفتی عظیم برخوردارخواهند شد که کمتر از پیشرفت علوم تجربی نیست و این ایده بسیار شیرین که اخلاف ما در خرد و روشنگری برما پیشی خواهند جست دیگر یک توهم نیست. در تأمل برروی ماهیت علوم اخلاقی نمیتوان چشم براین حقیقت بست که علوم اخلاقی نیز چون علم تجربی برمشاهده واقعیتها استواراست. هردو از شیوه یکسانی تبعیت خواهند کرد و هردو زبانی را کسب خواهند کرد که به یک اندازه دقیق و رساست و درجه قطعیت یکسانی خواهندداشت».
این بارقه نور در دیدگان کندرسه دراواسط قرن نوزدهم به یک پروژه اتوپیایی فعالانه تبدیل شد. ساده سازی و عقلانی کردنی که قبلاً درمورد جنگلها، اوزان و واحدهای اندازه گیری، مالیات کارخانهها به کار گرفته شد اینک به طرح جامعه به مثابه یک کل بکار رفت. از دل قدرت صنعتی مهندسی اجتماعی بیرون آمد. درحالیکه جنگلها و کارخانهها احتمالاً از سوی کارآفرینان خصوصی طراحی و ساده سازی میشدند، بلندپروازی مهندسی کل جامعه فقط در اختیار دولت-ملتها بود. حق انحصاری دولت برای دستکاری جامعه تا آن را به آرمانشهر مد نظر خود شبیه کند.
این برداشت جدید از نقش دولت معرف یک تغییر و تحول بنیادی بود. قبل از آن، فعالیتهای دولت تا حد زیادی فقط معطوف و محدود به فعالیتهایی بود که به ثروت و قدرت حاکمیت کمک میکرد. نمونه آن جنگلداری علمی و علم دوربینی بود که دولت درسایه آن فقط درپی افزایش درآمد و قدرت خود بود. این ایده که یکی از اهداف اصلی دولت بهبود وضع همه اعضای جامعه بود - بهبود سلامت و بهداشت، مهارتها و آموزش، افزایش طول عمر و بهره وری، اخلاقیات و سبک زندگی شهروندان - چیز کاملاً جدیدی بود که قبلاً سابقه نداشت. البته، یک رابطه مستقیمی بین برداشت قدیمی ازدولت و این برداشت جدید وجود داشت. دولتی که قراربود مهارتها، قدرت و اخلاقیات مدنی و عادات کاری جمعیت خود را بهبود ببخشد نیاز به ارتش و مالیات داشت؛ و این سیاستی بود که هر حاکمیت روشن بینی باید آن را تعقیب میکرد؛ و با این حال، درقرن نوزدهم، رفاه مردم بهطور فزایندهای مد نظر قرار گرفت و صرفاً ابزاری برای افزایش قدرت ملی نبود بلکه هدفی فی نفسه بود؛ یعنی رفاه و سلامت مردم به هدف دولت تبدیل شد.
یک پیششرط اساسی این تغییر و تحول کشف جامعه بود به مثابه یک ابژه تجسم و تجسد یافته که از دولت جدا بود و میشد آن را به لحاظ علمی توصیف کرد. ازاین منظر، تولید دانش آماری درباره جمعیت - پروفایل سنی آنها، مشاغل، باروری، سواد، مالکیت و دارایی افراد، تبعیت ازقانون و نقض قوانین که به صورت آمارهای جرم و جنایت منتشر میشدند - به کارگزاران دولتی اجازه داد تا ویژگیهای جامعه را به شیوههای کاملاً پیچیده و جدید شناسایی کنند، همانطور که جنگلداری علمی به جنلگداران اجازه داد تا جنگل را به دقت توصیف کنند. تنها در پرتو این شناخت دقیق و درست بود که امکان مهار و کنترل جامعه فراهم میشد.
آیان هکینگ[۱] توضیح میدهد که چگونه میزان خودکشی و قتل به عنوان ویژگیها و خصوصیات مردم درآمد به گونهای که افراد درجامعه از «بودجه» قتلهایی سخن بگویند که هرساله باید صرف میشد تا مثلاًمیزان جرایم را کاهش بدهند یا با آن مبارزه کنند. واقعیتهای آماری خود را در قوانین اجتماعی جا دادند. گامی کوچک برای توصیف ساده سازی شده جامعه بود که دولت به واسطه آن میتوانست جامعه را بازطراحی و دستکاری کند. اگر میتوانستند جنگلها را با تغییر شکل دادن به جنگلهایی مناسب تبدیل کنند چرا این را درباره جامعه انجام نمیدادند؟
دامنه این مداخلات بهطور بالقوه بی پایان بود. جامعه به ابژهای تبدیل شد که دولت باید آن مدیریت کرده و آن را به کمال میرساند. یک دولت-ملت مترقی باید مهندسی جامعه خود را برطبق پیشرفته ترین استانداردهای فنی علوم اخلاقی جدید پیش میبردنظم اجتماعی موجود که کمابیش محصول دولتهای قبلی بود، خود را تحت نظر دولت جدید که جامعه را از بالا رصد میکرد بازتولید میکرد و برای اولین بار به موضوع مدیریت فعال تبدیل شد. هدف آنها یک جامعه تصنعی، مهندسی شده بود که بیش ازآنکه محصول رویدادهای تاریخی و آداب و سنن باشد نتیجه معیارهای علمی، عقلانی و آگاهانه بود. هرگره و لنگه نظم اجتماعی احتمالاً براساس بهداشت فردی، رژیم غذایی، تربیت بچه، خانه داری، تفریحات و ساختارخانوادگی و بدنامتر از همه با وراثت ژنتیکی جمعیت بهبود مییافت. طبقات فقیر کارگری اغلب اولین اتباع این برنامهریزی اجتماعی علمی بودند. طرح و برنامههای کلی برای بهبود و ارتقای زندگی روزمرهشان بایستی از طریق سیاستهای بهداشت عمومی و برنامهریزی شهری مترقی صورت میگرفتند و اغلب خود را در ساخت شهرکهای صنعتی و نهادهای رفاهی تازه تاسیس شده نهادینه کردند. جمعیتهای فرعی و حاشیهای همیشه یک تهدید محسوب میشدند - گروههایی چون لاتها و اراذل و اوباش، دیوانهها و مجرمان سابقهدار باید به ابژههایی تبدیل میشدند که بیشترین حد ازمهندس اجتماعی روی آنها صورت میگرفت.
استعاره باغبانی، همانطور که زیگموند باومن مطرح کرده است، بخش عمدهای از این روح جدید را تسخیر کرده بود. باغبان-شاید درمقام یک معمار چشم انداز که متخصص باغهای رسمی بودمناسب ترین پارالل بود-که یک محیط طبیعی را میگرفت و آن را به شیوه دلخواه خود به یک نظم گیاه شناختی تبدیل میکرد. همچنان که باغبان بخشی ازکارش وجین کردن بود، دولت مدرن نیز درپی وجین کردن همه آن چیزهایی بود که باغ جامعه را تهدید میکردند. گرچه ویژگی ارگانیک پوشش گیاهی همیشه ماحصل را محدود میکند، لکن باغبان از اختیار بیشتری برای آراستن باغ دلخواه خود نظیرکاشت و هرس و وجین برخوردار بود. همانطور که یک جنگل وحشی و بکر و طبیعی جای خود را به یک جنگل علمی و مدیریت شده داده بود، طبیعت بکر نیز قراربود جای خود را به باغهای طراحی شده بسپارد. باغ یکی از معدود تلاشهای انسان است برای تحمیل کردن اصول زیبایی و فایدهمندی به طبیعت. آنچه در باغ میروید همیشه نمونه کوچک و آگاهانه انتخاب شده ازچیزی است که باید در آنجا بروید. به همین شیوه، مهندسان اجتماعی نیز آگاهانه در پی طراحی و حفظ نظم اجتماعی کاملتر بودند. باور دوره روشنگری به اصل «خودبهبودی انسان» و «خودشکوفایی سوژه»، رفته رفته، جای خود را به قابلیت کامل بودن نظم اجتماعی داد. اگر باغبان میتوانست باغ دلخواه خود را خلق کند، چرا مهندسان اجتماعی و کارگزاران دولتی همین کار را با جامعه نمیکردند.
یکی از پارادوکسهای بزرگ مهندسی اجتماعی این است که درکل با تجربه مدرنیته تعارض دارد. تلاش برای ساخت یک جهان اجتماعی ژلهای که قابل توجه ترین خصیصه آن سیالیت است، مثل این میماند که یک گردباد را را مدیریت کنیم. مارکس دراین ادعا که «ایجاد انقلاب دائم در تولید، برهم زدن بی وقفه همه مناسبات اجتماعی، عدم قطعیت و آشوب و آشفتگی دائمی، دوران بورژوازی را از همه دورانهای پیشین متمایز کرده است» تنها نبود. بسیاری با او دراین ادعا موافق بودند. تجربه مدرنیته (درادبیات، هنر، صنعت، حمل و نقل و فرهنگ عمومی)، فرتر از همه، تجربه سرعت بیسمت و سو، تحرک و تغییر شتابان بود که برای طرفداران مدرنیسم و خود مدرنیست خواندهها انقلابی رهایی بخش و هیجان انگیز بود.
شاید سخاوتمندانهترین راه حل این پارادوکس این بود که تصورکنیم آنچه این طراحان جامعه در سر داشتند دقیقاً همان چیزی بود که طراحان لوکوموتیوها در ساده سازیو آیرودینامیک کردن آن درنظر داشتند. به جای جلوگیری کردن و متوقف کردن تغییر اجتماعی، آنها امیدواربودند شکلی برای زندگی اجتماعی طراحی کنند که اصطکاک پیشرفت آنها را به حداقل برساند. مشکل این راه حل این بود که مهندسی اجتماعی دولت ذاتاً اقتدارگرایانه بود. به جای منابع متعدد و چندگانه ابداع و تغییر، فقط یک اتوریته برنامه ریزی واحد وجود داشت؛ و به جای کشسانی و خودمختاری زندگی اجتماعی موجود، یک نظم اجتماعی ثابت نشست که درآن تمام جایگاهها و سمتها مشخص شده بودند. گرایش به اشکال مختلف تاکسیدرمی (پوست افکنی) اجتماعی ظاهراً به امری غیر قابل اجتناب تبدیل شده بود.
اقتدار رادیکال فرامدرنیسم
«واقعیت این است که این بار قصد داریم علم را به مشکلات اجتماعی هم اعمال کنیم و تمام قدرت و زور دولت را هم پشتوانه آن کنیم، همانطور که درگذشته دولت با تمام قوا پشتیبان جنگ بوده است»(سی.اس، لوئیس، آن قدرت مهیب)
ویژگیهای مشکلساز فرامدرنیسم تا حد زیادی، از ادعای آن برای بهبود و پیشرفت وضع انسانی به کمک معرفت علمی وتمایل آن به عدم اجازه دهی به دیگر منابع داوری رقیب نشئت میگیرد.
پیش و بیش ازهمه چیز، فرامدرنیسم معرف یک گسست واقعاً رادیکال ازتاریخ و سنت است. تا جایی که که تفکر عقلانی و قوانین علمی پاسخ واحدی به هر مسئله تجربی فراهم میکنندهیچ چیز را نباید بدیهی قلمداد کرد. تمام عادات و پرکتیسهای انسانی که به ارث رسیدهاند و بر استدلال علمی استوار نیستند-ازساختارخانواده و الگوهای سکونت تا ارزشهای اخلاقی و اشکال تولید-باید همگی از نو مورد بررسی قرار گرفته و بازطراحی شوند. ساختارهای گذشته عموماً محصول افسانه و اسطوره، خرافه و تعصبات مذهبی هستند. پیامد این اندیشه علمباورانه این بود که تمام طرحهای علمی طراحی شده برای تولید و حیات اجتماعی برسنتهای موروثی تقدم و برتری دارند.
سرچشمههای این نوع نگاه عمیقاً اقتدارگرایانه و استبدادی هستند. اگر نظم اجتماعی برنامه ریزی شده بهتر از رسوبات غیرعقلانی و تصادفی پرکتیسهای تاریخی باشند، آنگاه دو نتیجه از آن حاصل میشود. تنها کسانی که ازاین دانش و معرفت علمی برای تشخیص و ایجاد این نظم اجتماعی برتر برخوردارهستند برای حکومت درعصر جدید مناسب خواهند بود. به علاوه اینکه آنهایی که به خاطر جهالتها و بلاهتهای گذشته از تن دردادن به طرحهای علمی طفره میروند یا باید مورد تعلیم قراربگیرند و یا به کل جاروشده و کنار گذاشته شوند. نسخههای پرتوان فرامدرنیسم، مثل نمونههایی که لنین و لوکوربوزیه مطرح کردند، به بیرحمی خدایان المپ نسبت به سوژههای مورد مداخله شان دامن زد.
آنها چون خدایان المپنشین با بیرحمی تمام زندگی اتباع و مردم خود را دردست گرفته بودند و جامعه به محل آزمایش و آزمون بالهوسیهای خدایان عصر جدید تبدیل شده بود. فرامدرنیسم، در تندروانه ترین شکل خود، در پی آن بود که دولت را کاملاً از بیخ و بن پاک کند و همه چیز را ازصفر شروع کند. آمده بودند تا فلک را سقف بشکافند و طرحی نو دراندازند.
ایدئولوژی فرامدرنیسم درصدد بی ارزش کردن و حتی حذف سیاست برآمد. منافع سیاسی میتواند راه حلهای اجتماعی طرح شده از سوی متخصصان باابزارهای علمی کافی برای تجزیه و تحلیلهای شان رابا ناکامی مواجه کند. فرامدرنیستها، درباره حاکمیت عمومی یا ارزشهای لیبرالیسم کلاسیک درباره نقض ناپذیری حوزه خصوصی که مانع آنها میشد و با آنها سرستیز داشتند دارای دیدگاه دموکراتیک بودند.
اگرچه فرامدرنیستها در پی شکل دهی مجدد به عادات اجتماعی و خود سرشت انسانی بودند، آنها کار خود را با بلندپروازیهای بیحد و حصر برای دگرگونی سرشت انسان شروع کردند تا آن را برای اهداف انسانی مساعد سازند - بلندپروازیای که جزو اصول مسلم باورهای آنها باقی ماند. اینکه این امکانات اتوپیایی چقدر بهطورکامل روشنفکران با هرگرایش سیاسی را گرفتارخود کرد خود را بیش ازهمه جا در رجزنامه پیشرفت فنی «مانیفست کمونیست» نشان داد که در آن، مارکس و انگلس درباره انقیاد و سرسپاری نیروهای طبیعت به بشر، ماشین آلات و کاربست شیمی در کشاورزی و صنعت، کشتیرانی با قدرت بخار، راه آهنها، تلگرافهای برقی، مهیاسازی تمام قارهها برای کشت و زرع، کانالیزه کردن رودخانهها سخن میگویند.
درواقع، این نوید را که توسعه سرمایهداری آن را موجه ساخت، برای مارکس نقطه عزیمت به سوی سوسیالیسم بود که قراربود ماحصل و ثمره سرمایه داری را برای اولین بار درتاریخ درخدمت پرولتاریا و طبقه کارگر بگذارد. حال و هوای روشنفکری دراواخر قرن نوزدهم سرشار ازچنین پیشنهادهایی برای پروژههای مهندسی درمقیاس وسیع بود که نمونه آن کانال سوئز بودکه در سال ۱۸۶۹ با پیامدهای عظیم برای تجارت بین آسیا و اروپا به اتمام رسید. صفحات نشریه «جهان»[۲]، ارگان سوسیالیستهای خیالی مکتب سن سیمون، پر بود از سلسله مباحث بیپایان درباره پروژههای وسیع: طرحهای گسترده و دور از دسترس برای انرژی و حمل و نقل. این ایده که سرنوشت بشر براین مقدر است که طبیعت را رام خود کند و منافع خویش را بجوید و خود را ایمن کند شاید شالوده و اس اساس فرامدرنیسم باشد ایدهای که به بیکن بازمیگشت و این به خاطر این است که موفقیت بسیاری از این مخاطرهجوییهای بزرگ ازقبل آشکارشده بود.
باردیگر معانی ضمنی این اقتدارگرایی و تاکید حداکثری بر دولت برما معلوم میشود. وسیع بودن این پروژهها بدان معنا بود که - بهجز چند استثنای کوچک - این طرحهای کلان نیازمند جمعآوری وجوهات از طریق مالیات و اعتبارگشایی بود. حتی اگر تصور بر این بود که بخش خصوصی در اقتصاد سرمایهداری میتوانست درآنها سرمایهگذاری کند، عموماً این طرحها نیازمند اتوریته وسیع دولتی بودند که بهاندازه کافی از قدرت لازم برای پیشبرد اهداف کلان برخوردار باشد، مردم را علیرغم میل باطنی شان جابجا کند، مالکیت خصوصی را سرو سامان بدهد، وامها و وثیقهها را تضمین کند و کار و بار نهادها و کارگزاران دولتی دخیل در این پروژهها را با هم هماهنگ کند. در یک جامعه دولتگرا، چه جامعه فرانسه در دوران لوئی بناپارت باشد یا جامعه اتحاد جماهیر شوروی در زمان لنین، این قدرت از قبل در نظام سیاسی تعبیه شده بود. در جوامع غیر دولتگرا که تاکید بر دولت حداقلی است، این کارها مستلزم اتوریته دولتی جدید یا نیازمند «فرا کارگزارانی»[۳] بود که از قدرت شبه دولتی برخوردار باشند تا بتوانند افرادی را به کره ماه اعزام کنند و یا سدهایی عظیم، سیستمهای آبیاری، بزرگراهها و سیستم حمل و نقل عمومی رابسازند و این طرحهای کلان را پیش ببرند.
تاکید موقتی فرامدرنیسم عمدتاً و بهطور انحصاری روی آینده است. گرچه هر ایدئولوژی با محراب و قربانگاه عظیم که خود را وقف پیشرفت کرده باشد ناگزیر باید خود را به آینده گره بزند، اما فرامدرنیسم این تاکید برآینده را به حداکثر میرساند. گذشته یک مانع است، تاریخی که باید تعالی یابد؛ و حال پلتفورمی است برای راه اندازی طرحها که آینده بهتر را نوید دهد. ویژگی کلیدی گفتمان فرامدرنیسم و اعلامیه و اظهارات چنان دولتهایی که فرامدرنیسم را اتخاذ کرده بودند، تکیه بیش ازحد به ایماژهای بصری پیشرفتهای قهرمانانه و گام برداشتن به سوی آیندهای کاملاً متحول شده بود. فرامدرنیسم آمده بود تا همه چیز را ازبیخ و بن دگرگون کند و برای کار به قدرت عظیم نیازداشت که بتواند رویاهای خود را با تکیه برآن تحقق ببخشد.
انتخاب راهبردی آینده حامل عواقب و پیامدهایی خاص بود. هر اندازه که آینده قابل شناخت و قابل حصول باشد - باوری که ایمان به پیشرفت مشوق آن است - به همان اندازه هم از منافع و مزایای آن کمتر صرفنظر میشود. تأثیر عملی آن تشویق و متقاعدسازی فرامدرنیستها بود که قطعیت یک آینده بهتر و درخشانتر بسیاری از فداکاریها و قربانیهای کوتاه مدت مورد نیاز برای تحقق آن را توجیه میکند. همهجاگیر بودن طرحهای پنج ساله در دولتهای سوسیالیستی نمونهای ازاین اطمینان به آینده درخشان بود. پیشرفت در اینجا با یک سری اهداف ازپیش تعیین شده هدفگذاری و تعریف میشود - که باید از طریق پس انداز، کار و سرمایه گذاری موقتی در بخشهای خاص تحقق مییافتند. البته، جایگزین زیادی هم برای این طرحها در کار نبود، به ویژه وقتی که ضرورت و فوریت یک هدف واحد، مثل پیروزی درجنگ، مستلزم کنار گذاری هرهدف دیگر بود. منطق درونباش یک چنین رویه و روالی، به هرحال، مستلزم حدی از قطعیت درباره آینده بود، باید محاسبات هدف - وسیله صورت میگرفت و باید درباره رفاه انسانی که به راستی عملی متهورانه بود اتفاق نظر وجود میداشت.
اینکه این طرحها را بعد مدتی مجبور بودند تغییر و تطبیق بدهند و یا حتی کتار بگذارند نشان از آن دارد که مفروضات پشت سر این طرحها چقدر متهورانه و خطرناک و چقدر مطنطن و گزاف بوده است. در این برداشت، فرامدرنیسم بایستی برای بسیاری از طبقات و اقشار جامعه که درپی رسیدن به قدرت، ثروت و منزلت (منابع سه گانه و کمیاب جامعه) بودند جذبه میداشت؛ و در واقع، فرامدرنیسم ایدئولوژی اعلای روشنفکران بوروکراتیک، تکنسینها، برنامهریزان و مهندسان بود. مسئله برای آنها فقط کسب قدرت و برخورداری از مزیتهای آن نبود، بلکه نمایانگر مسئولیتپذیری برای انجام کارهای خطیر ملتسازی و دگرگونی اجتماعی بود. هرکس که در پی قدرت بود در پی دگرگون کردن جامعه و ایجاد تغییرات انقلابی درآن هم بود. هرجا که این روشنفکران ماموریت خود را بیرون کشیدن مردم عقب مانده از پیشرفتهای فنی، نافرهیخته و بیسواد و جمعیت معیشت-محور از باتلاق عقب ماندگی و سوق دادن آنها به سوی آینده روشن تلقی میکردند، خود را لاجرم در یک نقش فرهنگی و در مقام آموزگار ملت میدیدند که باید با تربیت صحیح ملت و دستکاری ذهن و زبان آنها را به سوی قرن بیستم بکشانند.
داشتن یک ماموریت تاریخی در چنین ابعاد گسترده برای روشنفکران حاکم و نخبگان مسلط زمینههای اخلاقی را فراهم مینمود و واقعاً اعتقاد داشتند که برای رسیدن به پیشرفت چارهای جز همبستگی و اتحاد و اشتیاق به فداکاری و ایثار وجود ندارد. باید خیلی چیزها را فدا میکردند تا میتوانستند به آرمان شهرهای خود تحقق ببخشند. این نوع نگاه به آینده پرشکوه دقیقاً درتضاد با آن نابسامانی و بیچارگی و شلختگیای بود که این روشنفکران در زندگی روزانه و در محیط اجتماعی خود با آن مواجه بودند.
الان میتوان تصور کرد و فهمید که چرا هر چه جهان روبرو و مقابل برای روشنفکران و برنامهریزان مقاومتر بود و تن به تغییر نمیداد، به همان اندازه هم برسماجت آنها برای تحقق برنامههای اتوپیایی شان افزوده میشد، چون میدانستند که سیاست ازخلا بیزار است و اگر نتوانند دربرنامههای خود موفق باشند جای آن را یاس و ناامیدی پرخواهد کرد. نخبگانی که به این طرحها میپرداختند تلویحاً خود را سرمشق یادگیری و دیدگاههای مترقیانه میدانستند که دیگران باید ازآنها تقلید میکردند. با درنظر گرفتن مزیتای ایدئولوژیک فرامدرنیسم به مثابه یک گفتمان، دیگر جای شگفتی نیست که چرا بسیاری ازنخبگان پسا استعماری زیر این پرچم سینه زدهاند.
با بازاندیشی در معنای فرامدرنیسم، این روایت ناهمدلانه از تهور و بیپروایی فرامدرنیستها، از یک منظر، به غایت غیر منصفانه است. اگر توسعه و تحول باورهای فرامدرنیستی را در بافت تاریخی خودشان قرار دهیم، اگر ازخود بپرسیم که دشمنان واقعی فرامدرنیستها واقعاً چه کسانی بودند، تصویر کاملاً همدلانهای از آن خود را بروز خواهد داد. دکترها و متخصصان و مهندسان بهداشت عمومی که واجد دانشی بودند و به واسطه آن میتوانستند جان میلیونها انسان را نجات بدهند اغلب با تعصبات عمومی مواجه میشدند و گاه منافع سیاسی افرادی خاص در برابر آنها قرار میگرفتند. برنامهریزان شهری که درسایه دانش خود میتوانستند با بازسازی مدرن شهر آن را برای سکونت ارزان، ایمنتر و راحتتر هزاران هزار شهروند فراهم کنند مجبور بودند با املاک داران و صاحبان مستغلات و ذائقههای سنتی مواجه بشوند. مهندسان و مخترعانی که شیوههای جدید انرژی و حمل و نقل را طراحی کرده بودند اغلب با مخالفت صنعتگرایان و کارگرانی روبر بودند که تکنولوژی جدید قراربود جای شغل و سود آنها را بگیرد.
برای فرامدرنیستهای قرن نوزده، سلطه علمی برطبیعت، (سلطه علم بر طبیعت خود بشر هم) امری کاملاً رهایی بخش بود. وعده آن «آزادی از کمیابی و خودسری فجایع طبیعی بود» همانطور که دیوید هاروی هم اشاره میکند: «تحول اشکال عقلانی سازمان اجتماعی و شیوههای عقلانی تفکر و اندیشه وعده رهایی از افسانه و اسطوره و خرافه را میداد که اموری غیر عقلانی بودند، رهایی از استفاده خودسرانه قدرت و همینطور رهایی از سویههای تاریک طبیعتمان را نوید میداد» پیش ازاینکه به دیگر روایتهای فرامدرنیسم اشاره کنیم، باید به دو واقعیت مهم درباره پیشتازان فرامدرنیسم درقرن نوزده هم اشاره کنیم: اول اینکه این مداخلات واقعاً فرامدرنیستی همیشه به نام شهروندان و با حمایت شهروندانی بودکه تقاضای کمک میکردند و دوم اینکه همه ما امروزه، خواه و ناخواه از مزایای بی شمار آن که محصول طرحهای فرامدرنیستی مختلف بود برخوردارشدهایم که نباید نسبت به آن ناسپاس بود.
فرامدرنیسم قرن بیستم
ایده ریشه -و - شاخه، مهندسی عقلانی کل نظمهای اجتماعی در خلق آرمان شهرهای قابل تحقق پدیدهای عمدتاً متعلق به قرن بیستم است؛ و طیفی از خاکهای تاریخی به نظر میآید برای شکوفایی ایدئولوژی فرامدرنیستی مرغوب و مساعد بودهاند. این خاک یا بسترهای مساعد قدرت دولت، مواردی مثل جنگ و رکودهای اقتصادی و شرایط و اقتضائاتی که درآنها ظرفیت دولت برای برنامه ریزی کمابیش بدون مانع افزایش مییابد، مثل رسیدن به قدرت ازطریق انقلاب و یا حاکمیت استعماری برمستعمرات را شامل میشود.
جنگ افزارهای صنعتی سده بیستم نیازمند گامهای بی سابقه برای بسیج همگانی جامعه و کل اقتصاد بود. حتی جوامع کاملاً لیبرالی چون ایالات متحده و بریتانیا هم در کانتکست بسیج همگانی برای جنگ، مستقیم کنترل جامعه و دخالت در شئون آن را دردست داشتهاند. رکود جهانی دهه ۱۹۳۰ به طریقی مشابه دولتهای لیبرال را به آنجا سوق داد که دربرنامه ریزی اجتماعی و اقتصادی دست به آزمایشهای گسترده بزنند تا بتوانند جامعه را ازشر آشفتگی اقتصادی دورنگه دارند و مشروعیت مردمی خود را حفظ کنند. درموارد جنگ و بحران رکود اقتصادی، شتاب به سوی کنترل و مدیریت جامعه یک حالت فورس ماژور دارد؛ یعنی امری است که خواه و ناخواه باید اتفاق بیفتد. بازسازی پس ازجنگ کشورهای جنگ زده نیز درهمین مقوله جای میگیرد.
انقلاب و استعمارگرایی، به هرحال، به دلایل مختلف محیط و بستر مناسبی برای فرامدرنیسم فراهم میکنن. یک رژیم انقلابی و یک رژیم استعماری هریک دارای حد نامعمولی از قدرت هستند. دولت انقلابی با شکست رژیم پیشین و قدیمی، پارتیزانها و طرفداران خود را دارد که میخواهند آن را متناسب با خواست خود شکل دهند و در این میان با جامعه مدنی تضعیف شدهای روبرو هستند که فاقد هرگونه توان مقاومت و ایستایی در برابر قدرت انقلابیون است. انتظارات هزارهگرایی و موعودگرایی عموماً با جنبشهای انقلابی قرین میشوند و انگیزههای هرچه بیشتری به جاهطلبیهای فرامدرنیستها فراهم میکنند. رژیمهای استعماری، خاصه رژیمهای استعماری متاخر، محیط مناسبی برای مهندسی اجتماعی در مقیاس بسیار وسیع بودهاند. ایدئولوژی «استعمارگرایی رفاهی» در تلفیق با قدرت اقتدارگرایانه و استبدادی که ذاتی حاکمیت استعماری است همیشه مشوق و موید طرحهای جاه طلبانه برای بازسازی جوامع بومی و بدوی بوده است.
اگر لازم باشد تا «تولد» فرامدرنیسم قرن بیستمی را با مشخص کردن زمان و مکان دقیق تولد آن را به دقت مشخص کنیم، با در نظر گرفتن سرچشمههای فکری بسیار فرامدرنیسم - نمونه اعلای آن را میتوان در بسیج آلمانیها در جنگ جهانی اول و شخص کاملاً مرتبط با آن، والتر راثناو یافت. بسیج اقتصادی آلمان شگفتی تکنوکراتیک جنگ بود. آلمان تمام ارتش خود را وارد میدانهای نبرد کرد و علیرغم پیشبینی بسیاری از افراد برای فروپاشی ارتش آلمان، این کشور توانست در سایه برنامهریزیهای دقیق والتر راثناو سالها دوام بیاورد. او یک مهندس صنعتی و رئیس شرکت الکتریکی اِی.ای.جِی (انجمن عومی برق)[۴] که توسط پدرش بنیاد نهاده شده بود، راثناو مسئول اداره مواد خام جنگ شد. وی متوجه شد که جیرهبندی برنامهریزی شده مواد خام و حمل و نقل دقیق آن کلید حفظ و تداوم جنگ است. با ابداع اقتصاد برنامهریزی شده گام به گام، آلمان توانست به دستاوردهای برگی در تولید صنعتی، ذخیره و نگهداشت مهمات و زرادخانه، حمل و نقل و کنترل ترافیکی، کنترل قیمتها و جیرهبندی غذا و آذوقه شهروندان دست یابد، کاری که قبلاً هرگز انجام نشده بود. دامنه این برنامهریزی و هماهنگی وسیع آن بسیج بیسابقه سربازان، مشمولان خدمت وظیفه و کارگران صنعتی مرتبط با جنگ را ایجاب میکرد. چنین بسیج سازی گسترده به ایده ایجاد «سازمانهای تودهای اداری» دامن زدکه قراربود کل جامعه را دربر بگیرد.
باور راثناو به برنامه ریزی گسترده و عقلانیسازی تولید عمیقاً در پیوند فکری حاصله از قوانین فیزیکی ترمودینامیک از یک سو وعلوم کاربردی جدید کار ازسوی دیگر ریشه داشت. برای بسیاری ازمتخصصان، تولید گرایی ماتریالیستی با کارانسانی به صورت یک نظام مکانیکی رفتار میکرد که میتوانست به حاملان انرژی، تحرک و فیزیک کار تجزیه شود. ساده سازی کار به مشکلات ایزوله شده کارایی مکانیکی مستقیم به آرزو و اشتیاق برای کنترل علمی کل پروسههای کار شد. ماتریالیسم اواخر قرن نوزده، همانطور که آنسون رابینباخ تاکید میکند، در هسته متافیزیکی خود بین فیزیولوژی و تکنولوژی تعادل برقرار کرده بود.
این تولیدگرایی دستکم دو تبار مجزا داشت، یکی از آنها آمریکای شمالی و دیگری اروپا بود. مساعدت آمریکاییها محصول کار پرنفوذ و تاثیرگذار فریدریک تایلور بود که تجزیه دقیق کار کارخانه به حرکات دقیق و تکراری و قابل تفکیک از سوی او سازمان کار کارخانه را با تحولی انقلابی همراه ساخته بود. برای مدیر یا مهندس کارخانه، خطوط مونتاژ جدیداً اختراع شده به استفاده از نیروی کار غیر ماهر اجازه میداد و نه تنها کنترل بر فضای تولید، بلکه بر کل فرایندهای کاری را ممکن ساخت. سنت اروپاییانرژتیکس - رشتهای از علم مکانیک که درباره نیرو و تحولات آن بحث میکند - بر مسئله حرکت، خستگی، استراحت اندازه گیری شده، بهداشت عقلانی و تغذیه متمرکز بود، نگاهش به کارگر در سطح ملی به مثابه یک ماشین بود، البته ماشینی که باید خوب تغذیه شود و در شرایط کاری خوب قرار گرفته باشد. در جای کارگران، یک کارگر استاندارد شده و انتزاعی با ظرفیتها و نیازهای فیزیکی یکسان قرار گرفته بود. درابتدا به عنوان ابزار یا طریقی برای افزایش کارایی نظامی درجبهه و حوزه صنعت تلقی میشد و موسسه فیزیولوژی کار قیصرویلهلم[۵]، مثل تایلریسم، مبتنی بر طرحی بود که بدن را عقلانی کند.
آنچه درباره هر دو سنت فوق جال و قابل توجه است این است که باردیگر، میبینیم که چقدر این دو سنت از سوی نخبگان تحصیلکرده حتی بین نخبگانی که به لحاظ سیاسی در دو قطب مخالف بودند مورد تایید بود. کمتر نخبهای بود که خواهان آن نباشد. تایلریسم و تکنوکراسی شعار حزبی ایده الیسم سه جانبه بود: حذف بحرانهای اقتصادی و اجتماعی، گسترش تولید ازطریق علم و ستایش فناوری. نگاه به جامعه که درآن منازعات اجتماعی از طریق دستورالعملهای علمی و فناورانه قابل رفع باشند نگاهی بود که لیبرالها، سوسیالیستها، طرفداران استبداد مطلقه و حتی کمونیستها و فاشیستها هم درآن اتفاق نظر داشتند. تولید گرایی، بهطور خلاصه، به لحاظ سیاسی امری بی بندوبار بود. زنی روسپی بود که همه دنبال هماغوشی با آن بودند.
جذبه این شکل یا هرشکل دیگری از تولیدگرایی در میان طیف گستردهای از نخبگان چپ و راست عمدتاً به خاطر وعده و وعید پیشرفت فناوری برای حل منازعه طبقاتی بود. همه گمان میکردند میتوانند درپرتو پیشرفتهای فنی جامعه بی طبقه و بدون تبعیض بناکنند. اگر همانطور که طرفداران و مدافعان آن ادعا میکردند، میتوانست خروجی و بهره وری کار را افزایش دهد، درآن صورت، سیاست بازتوزیع را میتوانستند با همکاری طبقاتی جایگزین کنند که درآن، هم سود و هم دستمزدها میتوانستند همزمان و با یک سرعت رشد کنند. برای بخش بزرگی از جپها، تولید گرایی جایگزینی مهندس، متخصص دولتی و یا کارگزار دولتی به جای سرمایه دار را نوید میداد. همچنین یک راه حل بهینه شده واحد، یا «بهترین رویه» برای هرمشکلی درسازمان کار فراهم مینمود. نتیجه منطقی اما شکل یا اشکالی از اقتدارگرایی بود که ظاهراً به نفع همگان بود.
تلفیق آموزشهای گسترده راثناو درفلسفه و اقتصاد، تجربه دوران جنگ او ارتباط با برنامه ریزی دقیق و نتایج اجتماعی آن که وی فکر میکرددرونی و ذاتی پتانسیل تغییر دهنده و دقیق قدرت برق بودبه اواجازه داد تا برنامههای گستردهای برای سازمان اجتماعی طرح ریزی کند. درجنگ، صنعت خصوصی به نوعی سوسیالیسم دولتی راه داده بود؛ شرکتهای صنعتی عظیم مالکان ظاهراً خصوصی آن و تمام قوانین مالکیت را تعالی داده بود. تصمیمات اتخاذ شده ربطی به ایدئولوژی نداشت؛ بلکه این ضرورتهای اقتصادی و فنی بود که آنها را پیش میراند. حاکمیت متخصصان و امکانات فناورانه جدید، به ویژه شبکههای قدرت برق، نظم اجتماعی-صنعتی جدیدی را ممکن ساخت که هم کاملاً سانترالیزه بود و هم به لحاظ محلی کاملاً خودمختار.
در طی جنگ که ائتلاف بین شرکتهای صنعتی، تکنوکراتها و دولت به ضرورتی گریزناپذیر تبدیل شده بود، راثناو شکل جامعه مترقی زمان صلح را تشخیص داد. ازآنجایی که نیازمندیهای اقتصادی و فنی برای بازسازی کشور واضح بود و نوع مشابهی ازهمکاری را درتمام کشورها میطلبید، باور راسیونالیستی (عقلگرایانه) راثناو به برنامه ریزی چیزی بود که درهمه دنیا وهمه کشورهای جهان خواهان داشت. وی مشخصات جهان مدرن را چنین توصیف میکند: «یک نظم ماشینی جدید... و تثبیت جهان به صورت ارتباط ناخودآگاه محدودیتها، به کمونته بی وقفه تولید و هارمونی»
جنگ جهانی بستر مناسبی برای نفوذ سیاسی مهندسان و برنامه ریزان فراهم نمود. با دیدن نتایج افراطگراییها، آنها به این تصور رسیدند که اگر همان انرژی و برنامهای که برای ویرانگری جمعی بکارگرفتند صرف ساختن و ایجادرفاه اجتماعی بکنند چه کارهای عظیمی که نمیشود کرد. همراه با بسیاری ازرهبران سیاسی، صنعت گرایان، رهبران کارگری و روشنفکران برجسته مثل فیلیپ گیبز درانگلستان، ارنست یونگر درآلمان و گوستاولوبون درفرانسه، همه براین باوربودند که تنها در سایه ابداعات نوآورانه و برنامه ریزی دقیق و پیروی ازمتدهای علمی است که میتوانند اقتصادهای اروپایی را بازسازی کنند و صلح و آسایش اجتماعی را دوباره به اروپا به ارمغان بیاورند.
خود لنین به شدت تحت تأثیر دستاوردهای بسیج صنعتی آلمان بود و اعتقاد داشت که بسیج صنعتی آلمان نشان داده است که چگونه و تا چه حد میتوان تولید را سوسیالیزه کرد. درست به همان صورت که لنین اعتقاد داشت مارکس قوانین اجتماعی لایتغیری شبیه به قوانین فرگشت داروین را کشف کرده است، همینطور براین باور هم بود که فناوریهای جدید تولید انبوه بیشتر قوانین علمی هستند و نه برساختهای اجتماعی. تقریباً یک ماه پیش از انقلاب اکتبر ۱۹۱۷، لنین نوشت «جنگ توسعه و تحول سرمایهداری را به چنان حد عظیمی تسریع کرده و شتاب بخشیده است که کاپیتالیسم انحصارگرا را به سرمایهداری دولتی انحصاری تبدیل کرده است که نه پرولتاریا و نه دموکراتهای خرده بورژوازی انقلابی نمیتوانند در چارچوب و درون محدودیتهای سرمایهداری بگنجند». او و مشاوران اقتصادیاش در برنامهریزی برای اقتصاد اتحاد جماهیر شوری مستقیم روی کارهای راثناو و مولندورف[۶] تمرکز کرده بودند. اقتصاد جنگ آلمان برای لنین «اوج برنامهریزی مدرن، نهایت تکنیکهای سرمایهداری درمقیاس کلان، برنامهریزی و سازمان بود»؛ وی آن را در واقع پیشنمونه و منشا اقتصاد سوسیالیستی تلقی میکرد. از قرار معلوم، اگر دولت موردنظر در دستان نمایندگان طبقه کارگر بود، بنیان و شالوده نظام سوسیالیستی تحقق مییافت. نگاه لنین به آینده بیشتر شبیه نگاه راثناو بود، البته ما در این مسئله نه چندان کوچک تسخیر انقلابی قدرت را نادیده گرفتهایم.
لنین در تشخیص و قدردانی از اینکه چگونه تایلریسم در کف کارخانهها مزیتهایی را برای کنترل سوسیالیستی تولید فراهم کرده تردیدی به خود راه نداد. گرچه وی قبلاً چنین تکنیکهایی را به باد انتقاد گرفته بود و آنها را «اخاذی و تلکه کردن علمی ازعرق کارگران» نام داده بود، درزمان انقلاب وی خود از طرفداران مشتاق کنترل نظاممند بود؛ یعنی دقیقاً همان کنترل سیستماتیکی که در آلمان اتفاق افتاده بود. لنین «اصل انضباط، سازمان و همکاری هماهنگ مبتنی بر صنعت ماشینی شده و مدرن و خشکترین سیستم کنترل و مسئولیتپذیری» را مورد ستایش قرارداد و به شدت برآن پای میفشرد. وی نوشت:
«نظام تایلر، آخرین حرف کاپیتالیسم از این منظر، مثل همه پیشرفتهای سرمایهداری، ترکیبی از وحشیگری هوشمندانه استثمار بورژوازی و تعدادی از دستاوردهای علمی بزرگ آن در حوزههای تجزیه و تحلیل کردن حرکات مکانیکی در طی کار است، حذف زائدان و حرکات ناشیانه و دستوپا چلفتی، کار کردن بیرون از متدهای درست کار، ارائه و معرفی بهترین سیستم حسابرسی و کنترل و غیره است. جمهوری شوروی باید به هر قیمتی که شده هر آنچه را که در دستاورد علم و فناوری دراین حوزه ارزشمند است اتخاذکند... باید درروسیه مطالعه و تدریس سیستم تایلر را سازمان دهیم و آن را برای رسیدن به اهداف خود و برای تطابق با اهداف پیش روی مان به شیوهای نظاممند به کاربگیریم.»
تا سال ۱۹۱۸، با کاهش تولید، او خواهان نرم کاری سخت و سفت شد و اعلام نمود اگر لازم شد، حتی بازمعرفی مقاطعهکاری هم مدنظر باشد. اولین کنگره تماماً روسی برای ابتکارعمل درمدیریت علمی در سال 1921 گردهم آمد و مشخصه آن جرو بحثهای فراوان بین طرفداران تایلریسم از یک سو و طرفداران انرژتیکس (که ارگونومی یا مهندسی محیط کار، کار پژوهشی هم نامیده میشود) بود. در آن زمان دستکم بیست موسسه و چند مجله طرفدار سرسخت مدیریت علمی در اتحاد جماهیر شوروی بودند. اقتصاد دستوری در سطح کلان و اصول تایلری هماهنگی مرکزی در سطح کلان مجموعه جذاب و همزیگرانهای را برای انقلابی فرامدرنیستی و اقتدارطلبی چون لنین فراهم نمود.
علیرغم وسوسههای اقتدارگرایانه فرامدرنیسم قرن بیست، باید این را هم گفت که این اغواگریها بدون مقاومت نبودند. دلایل این مقاومت در برابر فرامدرنیسم نه تنها پیچیده هستند، بلکه از موردی به مورد دیگر فرق دارند. در حالی که قصد ندارم با جزئیات بیشتر به موانع بالقوه برنامهریزی فرامدرنیستی بپردازم، اما موانع خاصی که ایدههای لیبرالدموکراتیک و نهادهای مرتبط با آن فراهم کردند شایسته توجه بیشتری است. سه عامل حداقل بسیار تعیین کننده بودند. اولی وجود و باور به حوزه خصوصی فعالیت بود که دولت و نهادهای آن از مشروعیت لازم برای مداخله در آن برخوردار نبودند. به ضرس قاطع باید گفت، این حوزه خودمختاری و استقلال همیشه محصور بوده است و به قول مانهایم، حوزههای خصوصی همیشه در معرض مداخلات دولت بوده است و لاجرم همیشه هم مخالفان خود را داشته است. بخش عمدهای از آثار میشل فوکو تلاشی است برای نشان دادن این تعدیها به حوزه سلامت و بهداشت، سکسوالیته، بیماریهای روانی، ولگردی، یا بهداشت و استراتژیهای نهفته درپشت آنها که فوکو به طرزی ظریف و هوشمندانه آنها رابرملا میکند. مع هذا، ایده قلمرو خصوصی جاه طلبیها و بلندپروازیهای بسیاری ازفرامدرنیستها را حالا چه ازطریق ارزشهای سیاسی شان یا توجه شان به طوفان سیاسی که چنین مداخلاتی میتوانست درپی داشته باشد محدود کرده است.
عامل دوم، یا عامل بسیار مرتبط بخش خصوصی دراقتصاد سیاسی نظام لیبرال است. همانطورکه فوکو مطرح کرده است: برخلاف مطلق گرایی[۷] و مرکانتالیسم، «اقتصاد سیاسی از نادانستگی حاکمیت کلیت پروسههای اقتصادی خبر میدهدو، درنتیجه اعلان غیر ممکن بودن حاکمیت اقتصادی است». مسئله اقتصاد سیاسی لیبرال فقط بازار آزاد و مالکیت حفاظت شده و ثروت ایجاد شده نبود بلکه این هم بود که اقتصاد بسی پیچیده تر از آن بود که بتوان آن را با بخشنامههای دولتی سلسله مراتبی مدیریت کرد.
عامل سوم و مهمترین مانع دربرابر طرحهای فراگیر فرامدرنیسم وجود نهادهای نمایندگی و کاری بود که ازطریق آنها یک جامعه مقاوم دربرابر فرامدرنیسم میتوانست تأثیر خود را آشکارکند. چنین نهادهایی مهمترین ویژگیهای دراکونی (مقنن سختگیر آتن که قوانین حقوقی سخت وبی رحمانهای را وضع نموده بود) طرحهای فرامدرنیستی را ناکام گذاشته بود درست به همان صورت که مخالفت بسیج شده و همگانی درجوامع باز، به تعبیر آمارتیاسن، مانع گرسنگی و قحطی شدهاند. وی اشاره میکند که حاکمان، هیچ وقت گرسنه نیستند و چیز زیادی هم درباره آن نمیدانند مگراینکه جایگاه نهادی آنها انگیزههای قوی برای آنها فراهم کرده باشد. آزادی بیان، آزادی تجمع و آزادی مطبوعات به حاکمان و جامعه اطمینان میدهند که گرسنگی گسترده اعلان عمومی خواهد شد درحالیکه آزادی تجمع و انتخابات در نهادهای نمایندگی تضمین میدهند که حاکمان برای صیانت ازخود هم شده و برای حفظ جایگاه شان درقدرت باید مانع گرسنگی و قحطی شوند. به همین طریق، طرحهای فرامدرنیستی در وضعیتهای لیبرال دموکراتیک باید بهاندازه کافی خود را با افکار و آرای عمومی وفق دهند تا بتوانند از شکست درانتخابات بعدی جان به درببرند.
اما فرامدرنیسم که اقتصادسیاسی لیبرال هم مانع آن نیست، باید درپرتو بلندپروازیها و نتایج و پیامدهایش نگریسته و درک شود. واینک جای آن دارد که به ابعاد عملی آن دربرنامه ریزی شهری و گفتمان انقلابی اشاره کنیم.
———————————————
[1] -Ian Hacking
[2] -Le Globe
[3] -super-agencies
[4] - Allgemeine Elektricitäts-Gesellschaft
[5] -Kaiser Wilhelm institute für arbeitsphysiologie
[6] -Rathenau and Mollendorf
[7] -absolutism