در یادباد از گیلهمرد فرزانه، دکتر فرامرز بهزاد
(.... مهمترین موانع آزادی افراد، دو گروه بوده اند: یکی کسانی که به زور شمشیر، مردمان را در بند کردهاند. طاعت این دسته را نخست مردمان از ترس جان گردن نهادهاند تا آنکه عادت، نیروی پرسش و مقاومت را از آنها سلب کرده است. دسته دوم، کسانی هستند که از نادانی و از وحشت مردمان، از مجهول و آنچه پس از این جهان خواهد آمد، استفاده کردهاند و مغز مردمان را با اباطیلی انباشته، کردار آنان را به میل خود گردانیدهاند. ستمکاری این دسته، شاید از ستم اهل شمشیر برای تمدّن آدمی کمتر ناگوار نبوده است؛ زیرا قدرت صاحب شمشیر گذرنده است و نیز آنگاه که برقرار است، سطحی است و در اعماق وجود کسان رخنه نمیکند. امّا ستم آنان که روح آدمی را در بند کردهاند، پایدار است و اثر آن، عمیق و وسیع است.)
[آزادی و تربیت، محمود صناعی، انتشارات امیر کبیر، ۱۳۵۴، ص. ۱۳]
۱- پیشسخن:
زنده یاد دکتر فرامرز بهزاد (۱۹۳۶ - ۲۰۲۳)، یکی از شریفترین فرزانگان مسئول و خدمتگزار مردم ایران بود که من شناختم. نخستین بار که او را از نزدیک دیدم، در دانشگاه بامبرگ (Universität Bamberg) بود. به دنبال برخی کتابها میگشتم و با خودم قول و قرار گذاشته بودم که سری هم به کتابخانه آنجا بزنم. تصادفا در بخش موسسه زبانهای خارجی، اسم او را دیدم. رفتم به طرف دفترش، دیدم سخت مشغول ور رفتن به فرهنگ لغت آلمانی-فارسی است. سلام و احوالپرسی و نشستم در کنارش. از هر دری سخن گفتیم. وقتی از ترجمههای خودش و پدرش و سرنوشت عمویش گفتم، شوق شادمانی در چشمانش برق میزد. تعجّب کرد که چطور در یکی از پرت افتادهترین روستاهای ایران که هنوز نامی از آن بر نقشه ایران نیست، یک نفر، او را و پدرش را و عمویش را اینقدر خوب میشناسد و ترجمههای خودش و پدرش را نیز خوانده است. آن روز مشکلم را به او گفتم. با گشوده فکری و احترام آمد به کتابخانه و ریش گرو گذاشت و من چندین جلد کتاب را قرض کردم و قول دادم که سر موقع، پس بیارم کتابها را.
بعد از مدّتی خواستم که کتابها را تحویل بدهم. با هم قرار و مدار گذاشتیم. کتابها را که تحویلش دادم، رفتیم بعدش قدم زدیم و در یک قهوه خانهای نشستیم و بستنی خوردیم و اختلاطها کردیم. در طول راه از تجربه در دانشگاه تهران و تدریس و آمدن به آلمان و فرهنگ لغت نویسی برایم حرف زد. گفت: «آن سالها که دانشگاه تهران بودم، یک روز «علینقی عالیخانی (۱۹۲۹ - ۲۰۱۹)» مرا در دفترش خواست. رفتم پیشش. به من گفت که آقای بهزاد، تعدادی از اساتید دانشگاهی برای گرفتن ترفیع و امتیازها و مزایا و امثالهم، حقّه میزنند و میروند از آثار اساتید دانشگاههای باختری، خیلی چیزها را رونویسی و به اسم خودشان منتشر میکنند و سپس ادّعای تحقیق و درخواست اضافه حقوق و دستمزد میکنند. من میخواهم که شما همکاری کنید تا مچ اینگونه اساتید نمک به حرام را بگیریم و دقیقا منابع سرقتهای تحقیقی آنها را پیدا کنیم. به عالیخانی جواب دادم که من تنهایی نمیتونم و وقت خودم کم است. جواب داد، نگران نباش. من اساتیدی را پیدا میکنم که کمکت کنند».
دکتر بهزاد به من گفت که: «اون روزها داشتم با همکاری مدیر انتشارات خوارزمی، پروژه عظیم ترجمه مجموعه آثار «برتولت برشت (۱۸۹۸ - ۱۹۵۶)» را پیش میبردم و در فکر آثار «فرانتس کافکا (۱۸۸۳ - ۱۹۲۴)» نیز بودم که متاسفانه انقلاب از راه رسید و همه چیز زیر و رو شد».
وی حکایت کرد: «بعدها که دانشگاه بسته شد، یکی از استادان پیشم آمد و گفت که آقای بهزاد حالا که سلطنت سقوط کرد، الان وقتشه که بریم و کار و بار خودمون را پیش ببریم. من در جواب آن استاد گفتم. اینهایی که الان سر کار اومدن، اهل فرهنگ و آموزش و شعور اجتماعی نیستند. من نمیام و اینکاره هم نیستم و خودم را خوار نمیکنم و پیشنهاد میکنم که تو نیز خودت را سبک نکن. اینها کسانی نیستند که تو بخواهی با آنها دمخور بشی».
دکتر بهزاد از اینکه کلّی کارهای عقب مانده داشت و فکر و خیال و عشق کار رهایش نمیکند، برایم گپها زد. سپس از او پرسیدم چطور شد که به تحصیل در رشته زبان و ادبیات آلمانی علاقمند شدید؟ جواب داد: «بعد از اینکه دیپلم متوسطه نظام قدیم را گرفتم. به پدرم گفتم میخواهم بروم رشته ادبیّات فارسی را بخوانم. پدرم برگشت با آن لهجه غلیظ گیلکی و طنز خاصّ خودش به من گفت: «میخوای بری حافیظ بوشی؟». اینطوری پدرم رای مرا زد و من بعدا تصمیم گرفتم که زبان و ادبیات آلمانی را تحصیل کنم و آمدم آلمان.
پرسیدم ازش که قضیه فرهنگ نویسی، چطور جزو برنامه کارهایت شد. جواب داد: «یه روز که دیگه از همه جا رانده و مانده بودم. گفتم یه سفری بیایم آلمان و برگردم. بر حسب تصادف، «برت فراگنر [Bert G. Fragner (۱۹۴۱ - ۲۰۲۱]» را در برلین دیدم. او فوری یقه مرا چسبید و گفت کی اومدی و کی میخوای برگردی. حقیقت را به فراگنر گفتم. به من جواب داد. همین جا بمون نمیخواد برگردی. بمون و یک فرهنگ لغت برا مردمت تهیه کن. قحط فرهنگ لغات آلمانی-فارسی هست. به او جواب دادم که من هیچ امکاناتی ندارم. بعدشم زن و بچّه ام ایرانند. جواب داد. من تمام امکاناتت را طوری ترتیب میدهم که دانشگاه در اختیارت بگذارد. هر چی که لازم باشد. بعدشم سریع اقدام میکنم که همسرت و بچّههایت بیایند. تو فقط از همین جا که اومدی تکون نخور تا من کارها را درست کنم. اینطور شد که من موندم در آلمان و مدّتی در برلین بودم و بعد به همراه تیم فراگنر اومدم بامبرگ و اینجا مستقر شدم تا امروز که میبینی».
من بعدها با دکتر بهزاد از طریق تلفن بارها و بارها در تماس بودیم. یک روز به من تلفن زد و گفت که دنبال «سی. دی آثار فرانتس کافکا» میگردد و پیدا نمیکند.گفت به خیلیها گفته است و هیچکس کاری نتوانسته بکند. اون روزها سخت میشد سی. دی آثار نویسندگان را پیدا کرد. فقط ناشران بودند که چنین امکانهایی داشتند. جوابش دادم که من برات تهیّه میکنم آقای بهزاد. با شخصی که در انتشارات فیشر [Fischer-Verlag] میشناختم تماس گرفتم و ماجرا را حکایت کردم. به من گفت با همکارانم صحبت میکنم تا با شما تماس بگیرند. سپس مسئول ذیربط به من گفت، سی.دی را برای شما نمیفرستیم؛ بلکه دقیقا به نشانی گیرنده. منم گفتم هیچ عیبی نداره. هزینهاش نیز هر چقدر بشه با کمال میل پرداخت میکنم. بلافاصله تلفن زدم به دکتر بهزاد و خبر دارش کردم. خیلی خوشحال شد. اصرار و اصرار که پولش را خودم میدم. گفتم هر طور که خودت دوست داری. من اصراری ندارم. اینگونه بود که دوستی ما دوام آورد تا روزی که انتشارات راه انداخت و همّت کرد برای نگارش فرهنگ لغت فارسی به آلمانی برای ایرانیان و آلمانیها. در تماس بودیم تا روزی که خبردار شدم، سکته کرده است و دچار لرزش انگشتان شده. غمگین بود و میگفت متاسفانه نمیتونم به دلیل لرزش انگشتانم، حروف را بر روی صفحه کلید، صحیح تایپ کنم.
هر وقت لبخندها و چهره متین و خندان و همّت صخره سان و پشتکار و احساس مسئولیّت و تیزبینی و مته به خشخاش گذاشتنها و سختگیرها و دغدغههای او را به یاد میآورم، دلشاد میشوم و مغرور از اینکه چنین خدمتگزاران بیدار فهم در ایران بودند و هنوزم در گوشه و کنار میهن و جهان وجود دارند و فریاد خاموشانند. ولی مرگ این عزیزان آنقدر برایم هولناک و غم سنگینیه که برغم تمام مقاومتم، چشمهایم غرق اشک میشوند. «دکتر فرامرز بهزاد»، فرزانهای بی ادّعا بود با دلهرههایی برای آموزاندن و خدمتگزار ایران و فرهنگ و مردم بودن. مدام به من میگفت: «فقط بدتر نشه. فقط بدتر نشه». وی در خانوادهای فرهیخته و خدمتگزار این آب و خاک زاییده شد و فرابالید و به میهن و مردمش مهر ورزید و با کارنامهای ستایش انگیز به ابدیّت پیوست. یاد عزیزش جاودانه باد!».
۱- زخمهای نافرجام و غمهای پایدار
زیستن در میان واقعیّتهایی که با آرمانها و آرزوها و افکار و ایدههای آدمی ناهمخوان و نقیض یکدیگرند، همآغوشی با خارهای زخمبار و غمهای پیوسته بر دل و روح و مغز آدمی هستند. واقعیّتهای وطنی در آیینه تلخ ترین چهرههای پدیدار شدهشان، قرنهاست که به بستر خارهای مُغیلان تبدیل شدهاند و کمتر کوشندگان و کنشگران و همآوردانی را میتوان شناخت که از این میدان زخمساز و غمفزا، سربلند و شادمان بازگشته باشند. قهرمانان شکستهای قرن به قرن در هر میدانی از واقعیّتهای وطنی که به تنهایی برای رزمآزمایی رفتند، لت و پار شده و سرخورده و دلخون بازگشتند و برای ملّت فقط انبوه مصیبتها و مسائل و سنگلاخهای کمرشکن را به جا گذاشتند.
هزارهها نیاکان ایرانیان بر این یقین بودند که در پیکار با مُعضلات باید در ابتدا به «نخجیرگاه» رفت و در آرامش خیال و ژرفاندیشی پیامدسنج برای رویارو شدن با «مجهولات در میدان همآوردی» اندیشید. در پروسه اندیشیدن به آنچه ناشناخته و نامنتظره و غافلگیر کننده بود، میزان یقین به خویشتن و توانمندیهای فردی، نقش کلیدی را ایفا میکرد؛ زیرا «خویشکاری هر پهلوانی» در میدان نبرد با مجهولات بود که پدیدار میشد و فروزههای بهمنشی و تواناییهای شهریاری هر کنشگری را اثبات میکرد. هم برای خودش. هم برای مردمی که از همآوردیهای او به کشف فروزهها و توانمندیهای خویشتن انگیخته میشدند. سالیان سال است که «قهرمانان شکستهای میدان کشورداری و میهن آرایی و مردمدوستی» برغم تجربیات گزنده و استخوانسوز و رنگارنگ، هنوز به این فکر نیفتادهاند که «نخجیرگاه اندیشیدن و همآوردی کردن» را سر لوحه کنشها و واکنشهای امروز و فردای خود بشمارند. سرگشتگی نیروهای عرصه «سیاست» در ایران از عصر مشروطه تا امروز، گم کردن راه به سوی «نخجیرگاه فردیّت خویشکار» است که مسبّب دوام زخمهای نافرجام و غمهای پایدار میهنی شدهاند.
۲- گفتوشنودهای بار و برآور
گفتن از پیامدهای کفته شدن انسان در بطن تجربیات بیواسطه نشات میگیرد؛ زیرا تا مایهای در وجود آدمی نباشد، محال است تابش اخگری اندیشه به کفتگی درونمایههای فردی بینجامد و آن را تخمیر کند و سپس در لباس واژگان بیارآید و بر زبان آدمی جاری شود. گفتارهایی که از کفتگی انسان سر برآرند، لاجرم بر دل مینشینند و موثّر میشوند و دیگر انسانها را به دامنه تکاپو سوق میدهند و آنها را به سوی افقهای نو به نو ترغیب میکنند. گفتن و نیوشیدن، دو نیروی تخمیر کنندهاند که انسانها را آفریننده بار میآورند و زمانی میتوان از گفتارها به بار و بری رسید که هنر نیوشیدن را بدانیم. در هر گفت و شنودی باید کلام و گفتار و سخن دیگری را «نیوشید» و آن را همچون شراب و آب سرکشید تا به تار و پود آدمی سرشته شود و درونمایههای آدمی را به جنب و جوش و تحوّل درآورد و سپس برای پاسخهای درخور به پرسشهای سمج، لب به سخن گشود.
تاریخ فلسفه، سرگذشت کشمکشهای دیدگاهها و چشم اندازها و عقاید ضدّ و نقیض نیست. همچنین سرگذشت نحلهها و مکاتب عقیدتی نیست. میدان گلادیاتورهای فکری با سیستمها و دستگاههای فلسفی غول پیکر نیز نیست؛ بلکه سرگذشت کشف و شناخت تجربه همآوردی با «پُرسشهای جاودانه» برای نسلهای گوناگون جوامع بشری هستند. آنانی که در تاریخ فلسفه به دنیال «کی؟ چی گفت؟» و «رسولان رهائیبخش» هستند، هیچگاه نه چیزی خواهند آموخت، نه به آفریدن ایدهای و اندیشهای توانمند و زاینده خواهند شد.
تاریخ تفکّرات و ایدههای فلسفی، سرگذشت هنر گفت و شنود و همپرسگیهای جویندگان خویشاندیش در میدان «پُرسشهای جاودانه» با حضور در ضیافت متفکّران و فیلسوفان است از بهر آزمودن میزان فهم و شعور و آگاهی و دلیری تک تک رزمآوران فکری برای زایش «فردیّت آفرینشگر ایدهها و اندیشههای بار آور و تاثیر گذار». گفتوشنودهایی که هیچکس را به هیچ دهکورهای راه نمیبرند، ژاژخواهیهایی مکرّرند که حجم انبوه شده آنها، دیواری ضخیم از موانع صعب العبور را در مقابل «تحوّلات فرهنگی و اجتماعی» ایجاد میکنند. تا امروز در اجتماع ایرانیان، به ندرت اخگری تخمیر کننده از «گفت – و – شنود» تابیده است. آیا رمز و راز چیره شدن بر قهقرائیهای فرهنگی و اجتماعی مردم ما در معنای وسیع وجودی آن، به «رسولان رهائیبخش» محتاج است یا به «فردیّتهای آفرینشگر»؟ کدامیک؟
۳- کاستن از بارِ کمرشکنِ سیاست
جامعه ایرانی بیش از ظرفیّتهای وجودیاش به «سیاست خشونتآمیز» آلوده شده و به شدّت دلخراش، آسیبهای جبران ناپذیری را در تمام عرصههای اجتماعی و فرهنگی و روحی و روانی ایجاد کرده است. کثیری بیشمار از تحصیل کردگان و ناظران و پژوهشگران و کنشگران و صاحب نظران و امثالهم تا امروز بر این عقیده بودهاند و هنوزم هستند که «چیره شدن بر معضلات ایران» در گرو «حلّ مسئله سیاست» است و سیاست نیز با «قدرت» پیوند بالذّات دارد. در نتیجه برای اینکه بتوان راهکارهای سیاست را در ابعاد مختلف کشورداری اجرا کرد، لاجرم برای «کسب و حفظ و دوام قدرت» باید تلاش کرد.
خرافه «تسخیر قدرت»، پیامدهایش نه تنها هنوز به خفّت و درهمشکستگی کثیری از تلاشگران جور واجور با اعتقادات متنوّع و ناقض همدیگر صحّه گذاشته است؛ بلکه لاینحل ماندن مُعضلات مردم را قرن به قرن با انبوهی دیگر از دشواریهای تازه به تازه تداوم داده است. هر چقدر کفه اهمیّت دادن به «سیاست و کسب قدرت» در نظر گرایشها و کنشگران، جذّاب تر و کلیدی تر جلوه کند، به همان میزان بر شدّت بار سنگین و کمر شکن «سیاست و قدرت و متعاقبا کاربست خشونتوار آنها» در چنگال حاکمان وقت افزوده تر خواهد شد.
برای آنکه بتوان از سنگینی و تهاجمات نفله کننده سیاست و قدرت حاکمان کاست، میتوان آگاهانه و با دوراندیشی تام از پرداختن مستقیم به سیاست و رویارویی با حاکمان با زیرکی تام رو برگرداند و نود درصد توانمندیها و استعدادها و امکانهای خود را در زمینه آموزش و پژوهش و روشنگری و سنجشگری و دانشجویی و آگاهبخشی و دانشگرایی تمرکز داد. آنچه در رویارویی با حاکمان وقت، بایسته و شایسته است، رسوا کردن بی مایگی ادّعاها و صحبتها و تصمیمها و اقدامات و مواضع و جنایتها و تبهکاریها و بی لیاقتیهای آنهاست بدون لحظهای اتلاف وقت در هر زمان و مکانی. پروسهای و اهرمی که تمام حماقتهای حاکم شده در «دامنه سیاست و قدرت حاکمان» را در یک آن آذرخشی باژگون میکند، قیام یکپارچه مردم در مقابل حکومتگران نیست؛ بلکه فروپاشی خشت و سمنت اعتقاداتیست که قلعه «سیاست و قدرت حاکمان» بر آن بنا شده است.
۴- امتداد ریشههای من در خاک همسایهها
تخمه درخت فرهنگ در خاکی که کاشته شد، در روند رشد و بالندگی به هر گوشهای ریشه میدواند و از خاک آنجا تغذیه میکند. هر چقدر ریشههای فرهنگ مردم به اعماق خاکهای پیرامونی حتّا تا دوردستها رسوخ کنند، تنومندی و بارآوری و استقامت درخت فرهنگ را دوچندان و با شکوه خواهند کرد. فرهنگ برغم مرزهای خیالی در ذهنیّت انسانها میتواند به ذات خودش از هر مرز و دیوار و سدّی عبور کند و گسترش یابد. پیوند انسان امروزی با جهان، پیوند درخت فرهنگ در ریشههایش با ریشههای درختان فرهنگهای دیگر ممالک است که زیبایی و تنوّع وجودی او را می آرایند. خصومت با مردم و فرهنگهای دیگر کشورها به معنای قطع کردن رگ و ریشههای درختیست که فرهنگ باهمزیستی را امکانپذیر میکند. حکومتگرانی که از در ستیز با فرهنگ مردم قد علم میکنند، درختی را ریشه کن خواهند کرد که بر شاخسارهای آن، «کجاوه قدرتپرستی» خود را آویختهاند. کینه توزی به فرهنگ و مردم دیگر سرزمینها، خشکاندن درخت فرهنگ مردم خود است.
۵- ناکامیهای گذشته در آزمونهای نو به نو
شکست در نخستین آزمایش تجربی، راهیست به سوی شناخت آنچه من هستم و تصوّری نسبتا معقول داشتن از آنچه حریفم بالقوّه میتواند باشد. در هر آزمایشی که من با حریف همآوردم دست و پنجه نرم میکنم، بخشهایی از توانمندیهایم آبدیده تر و پر توانتر و داناتر و مقاومتر میشوند. شکستهایی که از من، «کنشگری توانمند» بار آورند، بر پیروزیهای که مرا به خاک «خفت و ذلّت» فرو افکنند، ارجحیّت دارند؛ زیرا در شکستهایم، «پهلوان قائم به ذات» میشوم و بر فرزانگیهایم آگاه و بیدار برای اجرای آنچه آرزو میکنم و آرمانم است. هر شکستی که آتش شوق و مسئولیّت و اراده مرا نه از برای تلافی و جبران و مقابله به مثل؛ بلکه از بهر آزمودن مجدّد ناکامیابیهایم شعله ور نکند، شکست نیست؛ بلکه باختن خود است. چرا کثیری از کنشگران ایرانی عرصه سیاست، ترجیح میدهند که «بازنده» باشند به جای اینکه در آزمودن ناکامیهای گذشته، «پهلوانی شکست ناپذیر» شوند؟ چرا؟
تاریخ نگارش: ۲۵.۰۲.۲۰۲۳
■ جناب حیدریان گرامی. درود بر شما. شوربختانه به دلیل نگرانیهای سیاسی روز کشور و غرقه شدن ناخواسته در آنها، من این نوشتار شما را دیر خواندم، اما خواندم. خواندنی که هم مرا اندوهگین ساخت و هم امیدوار به اینکه هنوز ایراندوستی و انسانگرایی در میان ما ایرانیان نمرده است و نخواهد مرد. درگذشت این انسان بزرگ را به شما و همه ایرانیان فرهیخته تسلیت میگویم، و آرزو میکنم عمر کسانی مانند دکتر فرامرز بهزاد هرچه درازتر باشد و جوانان ایرانی از او و کسانی مانند دکتر عالیخانی درس انسانگرایی و ایرانگرایی بیاموزند. شاد و پایدار باشید.
جنبههای خوب برخی از همنسلیهای من هرچند نامحسوس، با خواندن کتابهای برشت که برخی از آنها را ایشان ترجمه کرده است، بالیده و رشد یافته است. در ضمن آیا ایشان فرزند دکتر محمود بهزاد بوده است؟
بهرام خراسانی
■ درود بر آقای خراسانی گرامی!
بله. ایشون فرزند دکتر «محمود بهزاد» بودند. عموی ایشون «سرگرد رحیم بهزاد» نیز جزو افسران حزب توده بود که اعدام شد.
دکتر فرامرز بهزاد، انسان بسیار مسئول و صبور و سخت دلباخته کارهای فرهنگی؛ بویژه در زمینه شناساندن ادبیات و زبان آلمانی بود. آرام و قراری نداشت. آرزو داشت یه تیمی از آدمای عاشق و کوشا و بردبار تشکیل بدهد برای پیشبرد کارهای فرهنگی. خودش که در این میان واقعا سنگ تمام میذاشت و همیشه چهرهای خندان و شوخ طبعیهای دلشنین داشت. صمیمی بود و خاکی. نه تکبّری. نه ادّعایی. نه دنبال شهرت و مقام و کیا بیایی. عاشق کارش بود و آموزش و فرهنگ. به همین دلیل نیز به شدت مته به خشخاتش بذار بود. آدمی بود که توش و توان برنجکاران شمال را داشت. خستگی نمیفهمید و بازده و کار زیاد برایش، ورزش بود. من هر وقت با او صحبت میکردم، غرق شادی و شور و شعف میشدم؛ چون راحت بود و رفیق آدم. اصلا معنای استاد و شاگردی در مناسبات او با دیگران یا خودم هیچوقت حس نکردم. فقدان این انسان عزیز و از همه غمفزاتر، اینکه کار پروژه عظیم او به بنبست هولناک انقلاب محنتبار ۵۷ برخورد کرد. واقعا دردناک بود برایش. اصلا ریشه سکته کردنش از همون واقعه شروع شد.. انگار که آدم، تمام عشق و حقیقتش را در یه چشم به هم زدن دود کنند و هیچکسم جوابگو نباشه. بهزاد، انسان دوست داشتنی بود. نگاهاش و رفتارش با اون چشمان خندانش آدما به آموختن میانگیخت. من متاسفانه فرصتهام کم بودند که او را ملاقات کنم. ولی هر دفعه که با هم تلفنی صحبت میکردیم، واقعا دلشاد میشدم و حسّ پیوستگی عمیق فرهنگی با او داشتم. اون از خطّه گیلان بود و من از خطّه درّه ها و روستاهای پرت افتاده کوههای زاگرس؛ ولی حسّ تعلق و عشق به یک آب و خاک و فرهنگ مشترک، سفت و سخت ما را بهم پیوند داده بود.
ترجمههای بهزاد بیشتر به حول و حوش آثار برشت بود. به برشت و کافکا علاقه خاصی داشت. با توماس مان زیاد میانهای نداشت، میگفت کسل کنندهاند آثارش. میگفت باید آثاری را از ادبیات آلمان به ایرانیها معرفی کرد که انسان را به جنب و جوش بیارند. و آثار برشت دقیقا همین ویژگی را دارن. البته ایشون خیلی صحبتها برای من از تجاربش در دانشگاه تهران کرد. اون بحث در باره تلاشهای عالیخانی، یکی از صحبتهاش بود. استادانی مثل بهزاد و عالیخانی، واقعا افتخار و شرف هستند برای ایرانیان. همینها هستند که خدمتگزار واقعی میهن و مردمند و بدون هیچ سر و صدایی، تلاشهای بایسته میکنند و با خویشکاریهای خود به دوام و استقامت درخت هزار بار بریده شده ایران و ایرانی، استقامت و توانایی رشد و بالندگی میدهند. تا زمانی که مادر ایران، فرزندانی همچون «دکتر فرامرز بهزاد» میزاید، ایران و ایرانی در تاریخ خواهند ماند و سرفراز خواهند زیست. یاد عزیزش جاودان باد.
شاد زی و دیر زی! فرامرز حیدریان
■ جناب حیدریان
یادنامه یی خواندنی از یکی از هزار فرزانه بینام و نشانی که همواره پاسدار فرهنگ و تمدن ایران بودهاند. سپاسگزارتان هستیم که کمی از سرگذشت این بزرگ مرد پر تلاش دکتر فرامز بهزاد را برای ما نقل کردید در ضمن شما اخیرا مطالبی گوناگون و خواندنی با سبک نگارشی زیبا در سایت وزین ایران امروز مینگارید که موجب امتنان است.
دهقان
■ درود بر آقای دهقان!
سپاسگزارم از شما. حقیقتش را بخواهید، انسانهایی همچون زنده یاد بهزاد، در ایران زیاد بودند و هنوزم هستند که در گوشه و کنار میهن و اقصاء نقاط جهان پراکنده اند و در سکوت و آرامش به دور از هر گونه هیاهویی به خویشکاری و خدمات فرهنگی کوشا هستند. فقط حیف که چنین انسانهایی ارجمند در آن مکانی که باید باشند، نیستند. اگر انقلاب نمیشد و دکتر بهزاد در همان جایگاهی میماند که واقعا لایق و حقش بود، تا امروز کثیری از شاگردان بسیار مایهدار و مسئول و فرهنگدوست و تاثیرگذار پرورش داده بود. حیف که اینگونه چشمههای جوشان و بارآور به حاشیهها رانده میشوند و خدمات و نقش تاثیرگذار آنها در سایههای اغراض و حماقتها و بلاهتها و نفهمیهای حاکمان بی لیاقت با موانع روبرو میشوند. آنچه من در باره دکتر بهزاد نوشتم، بخشی بسیار جزئی از خدمات و شخصیّت او بود. بالطبع در باره این گونه انسانها باید مراسم قدردانی برگزار کرد که با این اوضاع فلاکتبار میهنی و دربدریهای غربت، همین اشارههای کوتاه نیز به نظرم کفایت میکند؛ هر چند حقّ مطلب را تمام و کمال ادا نمیکند. گرداننده سایت «ایران امروز» در مقایسه با بسیاری از سایتهایی که من میشناسم، روش معقولی را از بدو شروع کارش تا امروز به پیش برده است. من شخصا از مدیریّت این سایت رضایت دارم.
شاد زی و دیر زی! فرامرز حیدریان
■ با درود به آقای فرامرز حیدری، سپاسگزار از این یادآوری از یکی بزرگمردانی که بیادعا در راه بزرگداشت فرهنگ ایران در تمامی جهان تلاش میکنند و فروتنانه میزیند. چقدر این استاد بزرگ به گردن کسانی که بدون اینکه بدانند و قدر بدانند از آثار این بزرگان استفاده میکنند و لذت میبرند و اندیشههای این شخصیت های بزرگ را می خوانند. من بسیار به آثار برشت علاقه دارم و بویژه شعرهای او را به فارسی خواندهام و حتا در سنین بعد از چهل سالگی سعی کردم برای خواندن آثار این نابغه قرن بیستم ادبیات آلمان، زبان آلمانی را فرا گیرم که سختی زبان و مشغله زندگی اجازه نداد.
دیر زی و شاد زی / ایرانی