پیشگفتار
با وجودی که جنبش کنونی در ایران بطور غیرمترقبه و آنی موجب ایجاد همبستگی فراگیر در بین نیروهای اپوزیسیون داخل و خارج کشور شد، در این اواخر موضوعاتی غیرمنتظره و غیرضروری نمایان شدند که اگر ضربهای به مبارزات شکوهمند داخل نبود، حداقل تاثیر آن مشغول نمودن اپوزیسیون به آنها و تا حدودی کاهش توجه به سبعیت و وحشیگری رژیم شد.
دلیل طرح این نوشتار سعی در معرفتشناسی و آسیبشناسی این نوع پدیدهها در زندگی فردی و جمعی انسانها و پیدا نمودن ریشههای آنها ست که در آینده نیز میتوانند تکرار شوند. امید آنکه بتوان از طریق شناختهای نوین علمی نه تنها در آینده از بروز چنین وقایعی پرهیز نمود، بلکه از آن مهمتر در زمینه تصمیم گیری و ادامه کار جنبش کنونی، با این همه فداکاریهای جانی و مالی جوانان و ملتی خسته از حاکمیت بیش از چهل سال جهل و خرافات و خود کامگی، و تحولات ناشی از آن بهره مند شد.
به هر ترتیب انتظار بیهودهای نیست که انسان امروزی میبایست جهت پرهیز از تکرار اشتباهات گذشته و پیش بینی نسبتا بهتر آینده، همپا و با کمک از ره آوردهای شناختهای علمی نوین، اندیشه و رفتار کند، اما این کار سادهای نبوده و میبایست در این زمینه فعالیتهای تئوریک زیادی نیز نمود و صرفا با پیشگامی سلبریتیها و یا بدتر از آن مطرح نمودن یک فرد، به ویژه فردی فاقد تجربه و ناروشن، در بهترین حال مشکلی که حل نمیشود، مانند رویدادهای اخیر میتواند جنبشی را منحرف نماید. این امر به ویژه در تصمیمات سیاسی که مسئله سرنوشت ملت و سرزمینی مطرح است و هر از چندگاهی هم نمیتوان انقلاب کرد، حائز اهمیت بسیار است و حداقل میبایست از دانش و تجربه کارشناسان علوم گوناگون در این راه کمک گرفت.
در جریانات سیاسی بر سر این موضوع این توافق وجود دارد که هدف اصلی و نهائی حفظ منافع ملی مطرح است، یعنی در درجه اول بحث بر سر منافع اقتصادی و رفاه مادی ملت دور میزند. حال تصور کنیم که در احزاب و شرکتهای بزرگ و موفق هیئت مدیرهای شامل متخصصان امور اقتصادی و کارشناس موضوع آن شرکت و حتی مشاور امور روانی نیز وجود دارد که در آنجا یک نفر برای زمان محدودی به عنوان مدیرعامل تعیین شده و او موظف به اجرای تصمیمات هیئت مدیره میشود. حال چگونه است که شرکتی به عظمت یک کشور بدون همه این امور و تنها با اعتماد به یک نفر و ویا عدهای غیر کارشناس بتوان امید موفقیت داشت، در حالی که تاریخ سدها بار شکست این نوع بینش را اثبات نموده و نیازی به توضیح بیشتر ندارد!
بسیار کسانی که در شرق در زمینه امور انسانی و اجتماعی و سیاسی عمل میکنند، مبانی فکری و معرفتشناسی آنها به دورانهای بسیار گذشته و فلاسفه آن دوران باز میگردد. از این رو آنها به این مسئله بیتوجهاند که اگر در ۴۰ سال پیش به عنوان مثالی ساده از تلفن باسیم استفاده میکردیم، امروز با تلفنهای هوشمند همراه با سدها امکان کار میکنیم! یعنی علم در زمینه ابزارسازی فرسنگها نسبت به آن زمان پیشرفت نموده. دراین حال آیا میتوان تصور کرد که علوم انسانی و اجتماعی و سیاسی (مسائل ذهنی) با وجود دهها مراکز علمی و پژوهشی در جهان هیچ پیشرفتی نداشته و صرفا با اتکا و تکرار نظرات فلاسفه آنزمان، با توجه به پیچیدهتر شدن مسائل جهانی و چندین برابر شدن جمعیت کره زمین و نابودی محیط زیست و محدود شدن ذخایر آب و خاک و هوا و امکان کار، میتوان نظرات صحیح پیدا نمود و تصمیم گرفت؟ البته بی تردید جواب منفی است و تفاوت نسل جوان امروز با نسل دوران انقلاب منحوس، همانند استفاده از تلفن با سیم آنزمان و تلفن همراه امروز است.
از زمانی که بشریت به این نظر رسید که جهت گذار از حاکمیت مذهب و اداره امور زندگی در این دنیا با توصل به عقل و علم و سکولاریزم بهتر میتوان زندگی نمود و فلاسفه نیز آنرا مورد تاکید قرار دادند و پس از مدتی شاهد پدید آمدن نتایج مثبت آن نیز شدند، فکر میشد که به مرور همه انسانها عقلگرا شده و بهشت موعود روی زمین محقق میگردد. در آغاز تصور میرفت که با این شناخت و بسادگی از امروز به فردا گوئی چراغ عقلگرائی در مغز همه انسانها روشن میشود و تاریخ هم جبرا به سوی بهبود پیش میرود! اما زهی خیال باطل و دیری نپائید که این آرزو در همه حال و همه جا تحقق پیدا که نکرد، هیچ، حتی در کشورهائی هم که به این نظر رسیده بودند، نظام برده داری و استعمار و استثمار بیداد کرد و حداقل دو جنگ جهانی با بزرگترین رقم کشتار انسانها در تاریخ همه این آرزوها را بر باد داد! و در آخر معلوم شد که مغز انسانها دچار مشکلاتی است که قادر به تغییر فوری عملکرد خود نیست!
بار دیگر پس از سقوط شوروی جامعهشناس معروفی چون یوکوهاما صحبت از پایان تاریخ یعنی پیروزی فراگیر دموکراسی نمود. در برخی از کشورها سکولاریزم و دموکراسی نیز تحقق پیدا نمود اما در عین حال دین و باورمندان به آن نه تنها به حیات خود ادامه دادند، بلکه پس از حدود سه قرن در برخی کشورها مجددا دین وارد حکومت شد و پوپولیسم نیز رشد نمود!
چرا تاریخ این گونه رفتار نمود و دلایل عدم گسترش عقلگرائی و همزیستی مسالمتآمیز را در کجا باید جستجو نمود؟ در نوشتاری از آقای آرمان امیری در ایران امروز نقل قولی بسیار گویا و بسی عمیق در یک جمله آمده بود که “تاریخ را انسانها میسازند، اما نه آن گونه که خود مایلند”! در زیر تلاش میکنیم که با کمک از معرفتشناسی علمی دلایل شناخته شده را پیرامون این واقعیتها بیاوریم، ضمن این که هیچ یک از ایدئولوژیها نیز جوابی برای آین نوع پرسشها ندارند و خواهیم دید که همه چیز را با ربط دادن به جریان حاکمیت سرمایه داری نیز نمیتوان پاسخ گفت و دیگر آن که تجربههای نظامهای غیر سرمایه داری نیز مثبت نبودند!
البته این بیان به معنای دفاع از نظام سرمایهداری نیست، بلکه ایراد در ساختار بیولوژیک انسان است که با وجود کاملترین ساختار در بین همه موجودات زنده، اما در خلقت اولوسیون اشتباهات زیادی نیز نموده و نمیتوان او را اشرف مخلوقات دانست و در نهایت باید عملکرد او را آنچنان که هست پذیرفت. از این رو دانش سالیان درازی است که توجهات را یه سوی بیولوژی و رفتار انسانها سوق داده و تنها ابزاری را هم که میتواند رفتار او را به نحوی اصلاخ نماید، اولوسیون فرهنگی است.
اولین جوابهای علمی و کوتاه مشکلات مذکور را ابتدا دانش اولوسیون به ما میدهد و فلاسفهای هم که با این دانش آشنا هستند بارها آنرا ذکر نمودهاند. اولین نکته این که از آنجا که بسیاری از رفتارها و غرایز و ساختار و عملکرد مغز انسان از دوران شکارچی و گردآورنده حدود ده هزار سال پیش تا به امروز تغییر چندانی ننموده، پس از پژوهشهای بیشمار این باور مورد قبول واقع شد که هرچند روح انسان در این فاصله تغییر زیادی نموده، اما روان انسانها در این فاصله تغییر چندانی نکرده و رفتارانسانها همانند آن زمان است!
شاید در آغاز هضم این موضوع دشوار و نیازمند توضیح بیشتری باشد: چنانچه در نظر بگیریم که پس از پیدایش انسان گونه استاپتیکوس در ۳.۷ میلیون سال پیش در آفریقا، از حدود ۲ میلیون سال پیش با بزرگتر شدن مغز انسان، گونه هوموهابیلوس به وجود آمد و در تعاقب ۱.۸ میلیون سال قبل هوموارکتوس پدیدار شد که از نظر بیولوژیک همانند انسان امروز بود و از آفریقا به نقاط دیگر جهان نیز مهاجرت نمود.
منظور از بیان این موضوع اینکه تصور کنیم که در قیاس با زمان پیدایش هومو ارکتوس و به وجود آمدن غرایز و عادتها به علت تکرار چند میلیون سال و ماندگاری آنها به مرور در تفکر و رفتار انسان و عدم تغییر ساختار بیولوژیک مغز انسان در این فاصله، این ده هزار سال فاصله از دوران شکارچی و گرد آورنده تا به امروز در قیاس چیزی کمتر از ۱.۵ ساعت است! این یعنی اگر رفتار ما از آن زمان تغییر چندانی نکرده، زیاد تعجب آور نیست!
با این توضیح نتیجه اولی که از این موضوع به دست میآید اینکه انسانها در آن دوران در درجه اول به فکر تهیه غذا و ادامه حیات بودند، یعنی مغز آنها تمرین شناخت نیازهای دراز مدت را نکرده بود، اما امروز ما بیش از اندازه نیازمند آموزش حیاتی نیازهای دراز مدت هستیم و دلیلی است بر این که چرا غالبا (جز افراد و اقشار فرهنگی) هنوزهم در درجه اول به فکر منافع کوتاه مدت فردی و فردگرائی و بیماری نارسیسم هستیم و هرچه رشد فرهنگی پائینتر باشد، بیشتر یا از فعالیتهای جمعی نیز روی گردانیم و یا همانند حیوانات و بدون صلاحدید فکر، مانند گوسفندان در تصمیم گیریها دنبال گله میرویم (غریزهای که بارها مورد اثبات قرار گرفته و دلیل آن خواهد آمد) و بدون فکر دنبال چیزی که همه میروند روان میرویم.
نکته دوم آن که مانند آن دوران و با همان ابزار شناخت (مغز) با وجود رشد دانش خطرات دراز مدت را تا زمانی که آنها را ندیده و لمس نکرده باشیم جدی نمیگیریم و در آن زمان نیازی هم به آن نبوده. این نیزدلیلی است برای نادیده گرفتن خطرات نابود شدن محیط زیست در تمدن نوین، با وجودی که دانش (فرهنگ) از حدود بیش از یک سد سال پیش آنرا نشان میداد!
تا اینجا نکات بسیار کلی و ساده ولی مهم را که اولوسیون فرهنگی در زمینه معرفت شناسی انسان نشان میدهد برشمردیم. در قسمتهای زیر دو موضوع کلی دیگری که در زمینه آسیب شناسی تصمیم گیری و رفتار، فوق العاده حایز اهمیتاند نیازمند تشریح است. موضوع اول ساختار پیچیده مغز انسان و نحوه عجیب عملکرد و خطاهای آن حین شناخت واقعیت است و دیگری نقش ناخودآگاه فردی و جمعی در تصمیم گیری است.
به علت پیچیدگی و ساختار تصادفی مغز طی اولوسیون که بخشهای آن یکی پس از دیگری میبایست به نوعی رابطهای مفید برقرار میکردند، جهت فهم آسیب شناسی آن بدون شناخت کامل بیولوژی آن فهم موضوع دشوار است. در این زمینه از نگارنده این سطور اثری نسبتا طولانی منتشر نشده و ترجمه شده (۱) از اثر جامع یک متخصص مغز برجسته آمریکائی موجود است (۲)، که میتواند این امر را سادهتر نماید. در اینجا و در حد یک نوشتار موجز صرفا اشارات کوتاهی از آن در زیر میآید.
مغز انسان با وجود کوچکی آن نسبت به جسم بیش از ۲۵% و گاه تا ۵۰% (هنگام امتحان و ترس) انرژی را مصرف میکند. از این رو مغز با وجودی که تلاش میکند که حتیالامکان میزان مصرف را از یک سو از طریق خواب و فکر نکردن متمرکز پائین نگاه دارد، اما ساختار آن به گونهای است که نمیتواند فکر کردن را تعطیل نماید. در این شرایط فکر کردنهای اتومات مغز پیرامون تکرار امور شناخته شده دور میزند (ورزشها و تمرینهائی چون یوگا و و مدیتاسیون جهت تعطیل این سیکل باطلاند). از این رو هنگام پیش آمدن مشکلات جدید و ناشناخته مغز بجای تمرکز لازم و چند جانبه و عمیق جهت صرفه جوئی در مصرف انرژی (پرهیز از مطالعه و آموزش و پژوهش و مشاوره و .... ) از الگوهائی که از قبل در مغز وجود دارند استفاده مینماید و غالب افراد این گونه هستند و دلیل عملکرد گله وار این امر است.
مشکل دوم مغز این نکته بسیار حائز اهمیت است که واقعیت بطور مستقیم و بلاواسطه در مغز انسان منعکس نشده و واقعیت صرفا در مغز موجب زیگنالهائی شبیه کلیک کلیک میشود و مغز در فرآیندی پیچیده و الگوهای موجود در آن از قبل تصویری از واقعیت میسازد. انعکاس واقعیت در مغز با واسطه ازطریق عبور از حسهای پنج گانه انجام پذیرفته و بر این اساس واقعیت برای همه انسانها مشابه نیست. نحوه شناخت واقعیت را مولانا در داستان کوتاهی به سادگی این گونه بیان میکند که از چند کور میخواهند یک فیل را شناسائی کنند. دست هریک از کورها قسمتی از بدن فیل را لمس کرده و آنرا معیار شناخت قرار میدهد. یکی که پای فیل را لمس کرده فیل را ستونی میداند، دیگری یک طبل و سومی یک فرش و .... بر اساس این شناخت است که مکتب ساختارسازی در قرن بیستم (Constructivism) مطرح شد. بر اساس این شناخت و اینکه از یک سو واقعیت باواسطه و آنهم بهصورت سیگنال در مغز منعکس میشود، هر فرد واقعیت را به گونهای تصور میکند و شناخت واقعی آن برای انسان محال است.
تا همینجا به این نظر علمی میتوان رسید که مغز انسان دچار مشکلاتی بیولوژیک است که صحت هر نوع تصمیمگیری را در همه ما مورد تردید قرار میدهد. اما درجه صحت و سقم آن از سوئی بستگی به رشد فرهنگی فرد (جهت تصمیم دراز مدت و کلیتگرایانه) و سپس تخصص ویژه او و الگوهائی که قبلا در مغز ضبط نموده دارد. در بهترین حالت جهت یافتن راه حل بهینه میتوان تلاش جمعی و کلیت گرایانه را همانند احزاب و شرکتهای تجاری ذکر نمود.
با این شرح مختصر پیرامون مغز باز هم به صورت بسیار بسیار اندک به مسئله ناخودآگاه و نقش آن در تصمیم گیری میرسیم. در حقیقت تمامی تصمیمهای به اصطلاح عقلگرایانه میبایست از کانال احساس عبور نمایند. اما در این بخش غرایز انسان و تجربیات زندگی لانه کرده و مدت کوتاهی پیش از عبور تصمیم عقلگرایانه، این کانال تصمیم را ناخودآگاه به انسان دیکته میکند.
در زمینه موضوع و نقش غرایز در نوشتار “ادیان فقهی، ادیان فرهنگی و تفاوت آنها” (۳) توضیحات کاملی از این قلم آمده. اما به علت پیچیده بودن نقش ناخود آگاه در تصمیم گیری و طولانی بودن شرح آن در بخش دوم این نوشتار صحبت میشود.
بهمن ۱۴۰۱
ادامه دارد
—————————
۱. “ساختار مغز، نحوه عمکرد و مشکلات بنیادی آن”، ترجمه دکتر مسعود کریمنیا، ۱۳۹۹
۲. „Das Gehirn, ein Unfall der Natur“, David J. Linden, Rowolt Verlag, 2. Auflage, 201
مشخصات اصلی اثر:
„The Accidental Mind. How Brain Evolution Has Given Us Love, Memory, Dreams and God“, Harward University Press, Cambridge, Massachusets, 2007
آقای لیندن پروفسور در رشته دانش اعصاب در دانشگاه جانهاپکینز در ایالت بالتیمور آمریکا است.
۳- “ادیان فقهی، ادیان فرهنگی و تفاوت آنها”، منتشر در ایران امروز