«.... سیادت بر انسانها، توهّمی عبث است؛ زیرا کشورداری به پُشتوانه فروزه فرزانگی امکانپذیر است. فقط کسانی که از هنر کشورداری، هیچ سررشتهای ندارند در صدد سیادت و سلطه گری هستند.»
(Johann Gottfried Seume (1763-1815), APOKRYPHEN, Insel-Verlag, Frankfurt am Main, 1996
۱- دماوندی که آتشها به دل دارد.
وحشت و دلهره، زمانی تار و پود مرا تسخیر میکنند که انسانهای پیرامونم از یک طرف درهاله ا ی از بد دلیها، بی اعتمادیها، شکّاکیّتها، کینهها، حسادتها، عقدهها، کمداشتها، نفرتها، خستگیها، آزارها، افسردگیها، دل پُریها، سرخوردگیها، بی خیالیها، سرافکندگیها، حقارتها، غوطه ور شده باشند و از طرف دیگر در فضایی از جهالتها، ناآگاهیها، سطحی نگریها، تکبّرها، گنددماغیها، منفعتپرستیها، جاه طلبیها، صدرنشستنها، تعریف و تمجیدها، ادا و اطوارها، باد به غبغب انداختنها، خودپرستیها، منم منمها آغشته شده باشند. وقتی که تمام اینهمه صفات تلخ و آزارنده روح و روان آدمی در سیطره قهّارترین خونریزان دوام بیاورند و گسترده شوند، آنگاه آنچه مرا به بیداری و هوشیاری و دریادلی و گشوده فکری و مقاومت صخره سان و پیکارهای خستگی ناپذیر و مسئولیّت و مهرورزی و عشق بی پروا به میهن و مردم، آوازخوان فرا میخواند، اندیشهها و اصالت و بزرگواری و خویشکاری تمام آن دلاوران گمنام و بینام و نامداری هستند که همچون مشعلی فرا راهم میدرخشند و مرا در روند کوششها و کورمالیهایم در تاریکی واقعیّتهای میهنی و جهانی مددکارند.
هنوز فریاد و فراخوان «فردوسی توسی» در گوشهایم طنین افکن است که سرود: «بیا تا جهان را به بد نسپریم». هنوز «ناصر خسرو»، آواره یمگان است و فریادش به گوشم میرسد که میخواند: «من آنم که در پای خوکان نریزم، مر این قیمتی دُرّ لفظ دری را». هنوز رزمهای بی امان «بابک خرّمدین» در برابر دیدگانم آشکارند و موثر. هنوز دلیریهای «یعقوب لیث صفّار» در کنار سفره نان و پیازش در دشتهای روح و مغزم پدیدارند و به من درسها میدهند. هنوز نالههای دلخراش «مسعود سعد سلمان از حصار نای» در هر کوی و برزن به گوشهایم میرسند. هنوز «جنازه حسنک وزیرها» بر چهار گوشه دروازههای وطن آویزانند. هنوز نغمهها و زمزمههای دلاوران تک و تنها با اراده فولادین و عشق جستجوگری و حرمت به کرامت و گوهر آتشسان و منحصر به فرد بشری و شرمی که در برابر زندگی داشتند، در شریانهام جاری هستند. هنوز که هنوز است «بوی جوی مولیانم» مرا در وجب به وجب خاک میهن و جهان، شیدا و دلباخته میکند.
هنوز «رودکیها، خیامها، عطّارها، مولویها، حافظها، عبید زاکانیها، صائب تبریزیها، ایرج میرزاها، میرزاده عشقیها، فرّخی یزدیها» در گرداگرد و پابه پای منند. هنوز «صادق هدایت با لبخندی ملیح در گوشهای کز کرده است و در دل، زخمها دارد» و به زبان «داش اکل میگوید: مرجان به که بگویم، عشق تو مرا کُشت!». هنوز «بیژن مفید از عاشق شدن موش موشک» در «شهر قصّه»، حکایتها دارد. هنوز برای دوست داشتن «همکلاسی ام» دوان دوان در جستجوی «خانه دوست کجاست؟» هستم. هنوز «غلامحسین ساعدی» با لهجه غلیظ برایم زمزمه میکند که بالام جان! منا باخ! منیم دردیم چوخ. «حرامیان حاکمند». هنوز «فروغ فرخزاد»، پیامم میدهد که «ای مهربان! اگر به خانه من آمدی، چراغی با خود آور تا به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم». هنوز «سیمین بهبهانی»، چنگ مینوازد و میخواند که «دوباره میسازمت وطن، اگر چه با خشت جان خویش». هنوز «پروین اعتصامی» در کُنج عُزلت میگرید که: «دادخواهیهای زن میماند عُمری بی جواب .... آشکارا بود این بیداد، پنهانی نبود».
هنوز «شهریار» در کوچه پسکوچههای «حیدر بابایه سلام» میسراید که «تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم». هنوز «مجدالدّین میر فخرایی» در شالیزارهای گیلان با ترنّمی شادخوارانه آواز میخواند که «باز باران، با ترانه، با گهرهای فراوان، میخورد بر بام خانه». هنوز ماهی سیاه کوچولوی «صمد بهرنگی» در فکر «دریاست». هنوز «سیاوش کسرایی» در باغ طبیعت دلآرای انسانها میسراید که «تو، قامت بلند تمنّاییای درخت. وقتی که بادها، گیسوان سبز فام تو را شانه میکنند، غوغاییای درخت. با ماییای یگانه و تنهاییای درخت». هنوز «باشو، غریبه کوچک» است و در غربت بی زبانی ناله میکند که «ما گلهای خندانیم، فرزندان ایرانیم». هنوز «امیرو، ورجه وورجه میکند و میگوید: مو ساز زدم!، مو ساز زدم!»، هنوز «طبیعت بی جانم و نمیدانم چند ساله ام و بازنشستگی یعنی چی؟». هنوز «ایرج پزشکزاد» با سبیلهای تابدار و طنز بی همتایش گوشزد میکند که «بابام جان دروغ چرا. تا قبر آ. آ. آ. آ. ما یه همولایتی داشتیم...». هنوز وقتی در انبوه شهرها و بی در و پیکری خانهها و روستاها پرسه میزنم، دختران و زنان میهنم، «ساکن محلّه غم» هستند. هنوز متحیّر و پُرسان درخود فرومانده ام که چرا آن سرزمینی را که بیش از یکصد سال پیش، «حاج سیّاح» به آن مسافرت کرد، مردمانش همچنان در «دوره خوف و وحشت» میزییند و گرفتار «داروغه و محتسب و مفتّش و مستنطق و گشت ارشاد و پلیس اخلاقی و لباس شخصیهای هیز و هرزه و عقده ای» هستند.
و بیشمار هنوزها و هنوزها که به من چشم دوختهاند تا «اصالت گوهر ایرانی خودم» را در دورانم به محک بزنم. اگر من نتوانم در این وادی هولناک اقتدار محاربین الهی که رسالتشان فقط خونریزی و ویرانگری و ایجاد اقیانوسی از اشکها و هق هق کودکان و افزایش بیشماری از مادران داغدیده و پدران دلشکسته و نشاندن ماتم بر لبهای نوگلان و جوانان است، گامی درخور آفرینگوییها بردارم، شایسته نام ایرانی نیستم. اگر من نتوانم فراسوی دیوارهای خانه عقاید و مذاهب و ایدئولوژیها و نظرات ناسنجیده گامی بگذارم تا به نگاههای حسرت آلود دختران و زنان گیسو افشان میهنم و آواز زندگی و آزادی در پشت دیوار خانه ام دلسپارم و رقصنده شوم، لیاقت نام ایرانی را ندارم. اگر من نتوانم خطاهای دیگران را با استدلال و درایت و منطقی مجاب کننده، سنجشگری کنم و سخنهایم را با قاطعیّت بدون هیچ تحقیر و توبیخی بر زبان رانم و انسان را در مقام انسان بودنش با کرامت و عزّتی که دارد ببخشم و گذشت کنم و از اشتباهات خودم درس بگیرم و در تکاپوی راهکارهای باهمزیستی برآیم، من درخور نام پهلوانی نیستم. اگر من نتوانم برای ارجگزاری و واقعیّت پذیری آرزوها و ایده آلها و آرمانهای آنانی که سالیان سال رزمیدند و شکنجه و حبس و اعدام و بی نام و نشان مدفون شدند، با قامتی استوار و امیدهایی پُرشکوه، سرودخوان در برابر جانستانان و خاصمان آزادی بر آن باشم که به همنوعان پیکارگرم دست دوستیها و همبستگیها و همدلیها بدهم، سزاوار نام ایرانی راستمنش نیستم. اگر من نتوانم برغم تمام مصیبتها و خوندلیها و به چار میخ کشیده شدنها و در سیاهچالها محبوس شدنها و پایمالی حقوق هموطنانم، انعکاس آواز تکاندهنده و در گلو خفه و گره شده آنها در انظار جهانیان باشم، فرهیخته ایرانی نیستم.
در میان برهوت تنهایی، اگر اینهمه رودخانههایی که تک تک ماییم به همدیگر نپیوندیم، دریایی نخواهیم شد تا در کویر میهن جاری شویم و تمام آن خس و خاشاکهایی را لایروبی کنیم که «درخت زندگی» را خشکاندهاند. باید پرسید چرا و به کدامین دلایل استخوانسوز نتوانیم یا نخواهیم بعد از اینهمه قهقراییها و بدبختیها، ستمگریها، دربدریها، آوارگیها، تسمه خوردنها، خون ریختنها، بر باد رفتن ثروتها به سوی هم آییم و جشن زندگی را در آزادی بیاراییم. چرا؟ اگر ما نتوانیم میهمان سفره گفت و شنود و تبادل نظر و هماندیشی و تصمیم گیری توام با مسئولیّت در گراگرد میز یقین به خویشتن و اراده پولادین مردم خود باشیم، پس اینهمه کشمکشها و قیل و قالهایمان برای چیست؟. اگر شرافتمندانه و رادمنشانه، ریگی به کفشمان نیست، پس بیایید با هم بخوانیم و پایکوبان و دست افشان شویم و فریاد زنیم که ما امتداد هنوزهای تاریخ و فرهنگ مردم میهنمان هستیم و فریادرس محنت دیگرانیم تا نام آدمیزاد بر ما نهند و سرانجام از هنوزهایمان، ارکستر زندگی با کرامت و سرشار از شادمانیها را بسازیم.
۲- کنشگرانی که از بُنمایههای سیاست [= هنر کشورداری]، شناخت مستدل و دانشجویانه ندارند.
سیاست، عرصه مناقشات و جنگ و گریزهای عقیدتی و مبارزه ایدئولوژیک نیست. عرصه، حذف دیگر نحلهها و کسب یارگیری سیادتی و استحکام اقتدار گروهی نیست. سیاست به معنای همآوردی در میدان آزمودن ایدهها و همفکری و سنجشگری پیشنهادها و نظرات گرایشها و احزاب و سازمانهای سهیم شده در تشکیل مجلس و سپس رسیدن به یک مخرج مشترک برای واقعیّت پذیر کردن گام به گام اهداف و خواستهها و نیازها و انتظارات مردم در کلیّت جغرافیایی میهن است. سیاست، دور هم جمع شدن گرایشهای رنگارنگ است از بهر آفرینش رنگین کمان آزادی. سیاست، به فروزه «سگسانی [= دیدن در تاریکی مجهولات و ناگهانیها و غیر منتظرهها و خلاف آمد عادتها و شنیدن و بوییدن فاجعهها از فرسخها فاصله در امتداد راه تاریک آینده]» محتاج است تا بتوان از این طریق در عمل، میزان شعور و آگاهی و مسئولیّت و دانایی و کردار کنشگران سیاست را به محک زد، مهم نیست که به کدام نحلهای تعلّق دارند و از چه نوع جهانبینی و عقایدی دفاع میکنند. برای مثال: ناگهان در گوشهای از میهن، حادثه ای، زلزله ای، طوفانی، سیلابی و امثالهم اتّفاق میافتد و متعاقبش کنشگران نحلههای مختلف را ملزم میکند که برای شیوه روبرو شدن و مقابله با رخدادها به رایزنی دیگرگونه تقلّا کنند.
سیاست، عرصه اختلاف و امتزاج و تداخل و ترکیب عقاید و نظرات و حکّ و اصلاح روشها و تصمیمهاست. تصمیم انتخابی نمایندگان مردم، گونهای سالاد ترکیبی است که از سرند مشورتها و انتقادها و پیشنهادات و اخطارها و هشدارها و پیش بینیها و برآوردها و تخمینهای «مخالف و موافق» رد شده است. به همین دلیل، عواقب نتایج تصمیم انتخابی – چه موفّقیت آمیز باشند، چه ناگوار-، به پای دفتر اعمال هیچ نحله خاصّی نوشته نمیشوند؛ زیرا تصمیمی مشترک بوده است که از گستره همکاریهای چندجانبه نحلههای متنوّع نشات گرفته تا در همعزمی و همبستگی با یکدیگر از بهر خوشزیستی و خدمات مشترک و گسترده به میهن و مردم اقدام کنند.
کنشگرانی که در کنار گود میایستند و مدام نق میزنند و برای دیگران فقط شاخه شونه میکشند و ادّعاهای بی منطق قنطور میکنند و آنقدر دلیر نیستند که به میدان هماوردی با دیگر گرایشها و سازمانها و نحلهها پاگذارند تا ادّعاهایشان به سنگ تجربه محک زده شود، بی برو برگرد، کنشگران بی مسئولیّت و کنج عافیت نشینی هستند که تمام استعداد خودشان را در سنگ اندازی و مُتعگی و رکابداری برای بی لیاقترینهای حاکم صرف میکنند. گامنهادن به میدان کشورداری، هنریست که به کنشگران گشوده فکر و صبور و فرهیخته برای شناخت «هنگامهای تاریخی و کاربست تصمیمهای کلیدی و دورانساز» وابسته است.
۳- رمل و اسطرلاب الهی برای رام کردنِ مردانِ بدقلق
[...... اگر خواهی که مردی، مطیع زنی گردد و آن زن، قلب آن مرد را تسخیر نماید و او را مانند خر، سوار شود و هر چه گوید قبول کند، طریقه عمل چنین است: ابتدا باید هشت لوح، ترتیب دهد. یکی طلای پاک و هفت لوح هفتجوش و روی تمام لوحها این شکل را نقش نماید در ساعت سعد و طلا را همراه کند و هفت لوح دیگر را در هفت چاه آب عمیق
اندازد و باید اسم مطلوب و مادر او و اسم خود و مادر خود را پشت لوحها به حروف ابجد حک نماید و چهار شب، فتیله سکّاکی را بسوزاند و نعل سلیمانی را در آتش کند. البته چنان مطیع شود که همه عبرت بمانند].
کتاب: «طلسماتِ طمِطِم هندی و تسخیر روحانیّات و عزائم جنّیان»، مکتب عربیّه، کویته، نسخه خطّی، مطبع محمّدی، 1965، ص. 134
بلاهتهای بشری که زاییده نیندیشدن و یقین نداشتن به خویشتن هستند در خاک زمینهایی روییده میشوند که هیچ انسان باشعور و فرهیختهای به مغزش نیز خطور نمیکند که بخواهد در صدد چند و چون و کاوشگری آنها برآید. فقط زمانی که پای مسائل باهمزیستی و آموزش و پرورش و دانش و پیشرفت و منطق و استدلال به میان میآید، ناگهان صخرههای نامرئی خرافات و تلقینات و جادو و جنبلها و دعانویسیها و معرکه گیریها همچون هجوم ملخها در برابر تلاشگران آزادی به قطار میایستند و بُغرنج زاترین مصیبتها را موجب میشوند. برای آنکه بتوان در دل صخره بلاهتهای هزارهای تونلی، راهی، پُلی را برافراشت، ممکن ترین شیوهاش این است که پسزمینه و ریشههای پنهان خرافات را شناخت و در صدد سنجشگری برآمد. در بطن خروارها خرافاتی که بویژه در مذهب فلاکتبار شیعه تلنبار شدهاند و همچون کوهی خاراسنگ بر روح و روان و مغز کثیری از ایرانیان – حتّا تحصیل کردگان -، میخکوب اعتقادی ماندهاند، با تمسخر کردن و اراجیف خواندن و بی اعتبار قلمداد کردن خرافات به ناپدید شدن آنها امیدی نیست؛ زیرا باید در باره اصل موضوعات اندیشید تا بتوان راهکارهای چیره شدن بر خروارها خرافات و غُل و زنجیرهای تلقینی را مستدل پیدا کرد و طرح درهمفروپاشی آنها را پی ریخت. در فراسوی آنچه به دنیای «طلسمات» تعلّق دارد، میتوان ردّ پای آرزوها و خواستهها و نیازها و امیدها و محرومیّتها و هراسها و دلبستگیها و امیال و خصایل و مشکلات عدیده انسانها را کشف کرد و شناخت.
۴- وُکلای انسان زنده
وقتی من برآنم که مسئولیّت را از حیطه زندگی شخصی ام به دور اندازم و دیگران را پاسخگوی مُعضلات خودم و مردم بشناسم، خواه ناخواه به دنبال اشخاصی میگردم که بار مسئولیّتهای شخصی مرا در قبال هر چیزی به عهده بگیرند. پیامد گریزهای من از تقبّل مسئولیّت، بالطّبع مُشکلاتی خواهند بود که از خطاکاریها و کردارها و رفتارهای و گفتارهای دیگری، نشات میگیرند و مرا از پاسخوری به آنها معاف و معذور میکنند؛ زیرا به شخصه، تصمیم گیرنده و مُجری اقدامات نبوده ام تا مکلّف و موظّف به جوابگویی نیز باشم. در نتیجه، ستمی که از این راه در حقّ خویشتن و دیگران میکنیم، ستمی مٌضاعف است؛ زیرا از یک طرف، خودمان را باری بر دوش دیگران میکنیم و از طرف دیگر، اشخاص را در قبال ناکامیابیها و شکست خوردنهایشان شرمسار و خجل؛ چونکه انتظارات ما از توان و استعداد و هنرها و ظرفییّتشان، فراتر بوده است.
اینکه روزی روزگاری، بالاخره من و دیگران بفهمیم که انسان هستیم و هر کدام از ما به فروزهها و استعدادها و ضعفها و بلاهتها و تواناییها و آگاهیها و تخصّصهای جورواجور آمیخته و توانمندیم، به درایت و ذکاوت فردی بازبسته است.
فهم فرهیخته میخواهد تا دریابیم که تنها در گرو برای همدیگر بودن و مُهیّا کردن شانسهای برابر دادن به همدیگر است که میتوانیم بر ضعفها و نقصانها و خطاهایمان چیره شویم و بر کیفیّت فروزههای بهمنشی یکدیگر بیفزاییم. وقتی از میان خودمان، انسانهایی را انتخاب و به آنها وظایف و تکالیف و مسئولیّتهایی را مُحوّل میکنیم، انتظارات ما از اشخاص انتخابی نباید طوری باشد که شاقول تصمیمها و کردارها و گفتارهایشان فقط به سمت و سوی برآوردن ایده آلها و آرمانهای ما تراز آکبندی باشند؛ بلکه پیشاپیش بدانیم که انسانهای انتخاب شده تلاش میکنند با رفتارها و کردارها و تصمیمات توام با مسئولیّتهای فردی به برآوردن آنچه ایده آل و آرزوی ماست، در حدّ توان و استعداد و تخصّص و هنرهای فردی همّت کنند. ما انسانها را انتخاب نمیکنیم تا از اجرای وظایف خودمان واپس نشینیم؛ بلکه ما در همکاری و پشتیبانی از انسانهای انتخابی اثبات میکنیم و نشان میدهیم که همپای با آنها برای گلاویز شدن با معضلات باهمزیستی کوشا و بیدار و سنجشگر و قدردان و همبسته هستیم. خطا کردن و تصمیم غلط گرفتن انسانهای انتخاب شده را کسانی میتوانند جبران کنند که گام به گام با نمایندگان منتخب برای حلّ و فصل کردن مسائل کشوری و اجتماعی گامنوردی میکنند؛ زیرا انسان انتخاب شده به همان میزان تعهّد و مسئولیّت در قبال خطاها و اشتباهات دارد که انسان انتخابگر. تفاوتی اگر هست در تقبّل و واگذاری پُست و مقام است؛ نه در مناسبات همکاری توام با مسئولیّتهای دو جانبه مُنتخب و انتخابگر.
از این منظر، وقتی آحاد جامعهای در پایبندی به پرنسیپ مسئولیّت و وجدان فردی بالغ شده باشند، آنگاه به وکلایی کارگذار و لایق و کنشگر در مقام نماینده گویا و واسط محتاجند تا بتوانند با تکیه به آنها از پس هرج و مرج و بلاتکلیفیهای فاجعه بار برآیند؛ زیرا انسان زنده به فهم و شعور و کرامت و حقوق فردی خودش و همنوعانش آگاه است و یقین دارد و هر دم میتواند مسئولیّت خطاهای خود و دیگران را به دوش بگیرد و در صدد جبران و ترمیم و برطرف کردن آنها برآید. جامعهای که کثیری از افرادش در پیداکردن و معرفی «وکلای شایسته کشورداری» اهمال کنند، به ناچار، در تمام فرصتهای ممکن فقط به بن بست سرخوردگیها، بدگمانیها، ناامیدیها و دست آخر بی مسئولیّتیها محکوم و منزوی خواهند ماند؛ چونکه مسئولیّتهای فردی را از دامن خود به دور افکندهاند و کار و بار مسائل باهمزیستی را به تصادفات کور و عاطل و باطل رویدادها واگذاشتهاند.
امّا انسان را اگر در آنچه خمیرمایههای وجودش را میآفرینند، بشناسیم، دیگر ار هیچکس نه بُت عیّار میسازیم و نه دژخیم کریه منظر؛ بلکه انسان را در ابعاد پُتانسیلهای وجودیاش بدانسان که پدیدار میشود برای بهبودی و بهسازی و به آفرینی مناسبات کشوری و اجتماعی به رسمیّت میشناسیم و کردارها و گفتارهایش را پُشتیبانی و سنجشگری میکنیم بدون آنکه کرامت و شرافت و عزّت وجودیاش آسیبی و خدشهای ببیند. نسلهای هیچ جامعه ای، مُشکلات و آرزوها و خیالات و اهداف و نگرشهای یکسان و همسو ندارند که نسلهای پیشین بخواهند برنامهای ازلی-ابدی را برای تمام دورانها تثبیت کنند. هر نسلی، شالوده بینش خودش را از نحوه زیستن در جهان بر بازاندیشی و سنجشگری بینشهای نسلهای درگذشته استوار میکند و در صدد نوجویی و فراکاویدن و بهزیستی میکوشد و مُتعاقبا وکلای خودش را انتخاب میکند. کوشش برای حاکم کردن و دوام حاکمین مادام العمر؛ یعنی استمرار دادن استبدادگری و استقرار دیکتاتورهای طاق و جفت بر سرنوشت خود و جامعه. ولی حقیقت این است که «انسان زنده» به نمایندگانی محتاج است که دست در دست او بگذارند و پا به پای او همگام شوند و چهره به چهره با یکدیگر همسخن شوند و رایزنی کنند و تصمیم مشترک بگیرند برای پایداری و گسترش آزادی و خوشزیستی خویشتن و همنوعان.
۵- دیدن زشتیهای خود در آیینه رادمنشی
کشف شیوههای اندیشیدن متفکّران اروپایی به طور کلّی و تمیز و تشخیص دادن تفاوت متدهای آنها با نحوههای کلنجار رفتن ما ایرانیان بالاخص [تحصیل کردگان] در رویارویی و گلاویزی با مُشکلات کشورداری و مسائل اجتماعی اثبات میکنند که چرا کثیری از ما ایرانیان هنوز از چم و خم «علّت و معلول» سر در نمی آوریم. در اروپا، قرنهای قرن در چنبره اعتقادات مذهبی و اطّلاعات ناقص تصوّر میکردند که زمین، کاملا ثابت و مرکز کائنات است. وقتی که «کوپرنیک [1473 - 1543]» به کمک مغز اندیشنده خودش در باره «ثابت و مرکز بودن زمین» شکّ کرد از خود پرسید که آیا بهتر نیست بگوییم زمین به دور محور خودش و خورشید میچرخد و ثابت نیست؟. پیامد تفکّرات او به چرخشی ریشهای و برهم زدن معادلات تصوّر انسان از زمین و کائنات مختوم شد.
متعاقب آنچه که به «انقلاب کوپرنیکی» معروف است، در دوران روشن اندیشی، «ایمانوئل کانت [1724-1804]» در زمینه اندیشیدن در خصوص پُرسمانهای بسیار بُغرنج ذهنیّت متفکّران و کشمکشهای قلمی آنها از شیوه اندیشیدن «کوپرنیک» انگیخته شد و پرسید که انسان به چه دلیل در انتهای علّت یابیها برای سئوالاتش پا را فراتر از دامنه تجربیاتش میگذارد و در باره چیزهایی حُکم صادر میکند که کوچکترین تجربهای از آنها ندارد؟. آیا فرا افکندن مقوله «علیّت»، ریشه کثیری از کژفهمیها و فجایع عقیدتی بشر نیست؟. پیامدهای پرسش «کانت» به انقلابی شگرف و بسیار عمیق [Transzendentalphilosophie= اندیشیدن در باره شالوده ریزی دانشی که مستقل از تجربه باشد به پُشتوانه نیروی تصوّر آدمی در باره پیدایش و نهستی [کون و فساد] اشیاء و پدیدهها] در دانشهای تجربی و انسانی منتهی شد که هنوز با شکوه و مغزدار در تمام عرصههای دانش به پیش میرود. ولیکن در ایران ما به دلیل فقر ریشه سوز «نیندیشیدن – حتّا برغم سالهای سال تلمّذ کردن در محضر اساتید باختر زمینی-» باعث شده است که پدیدهها را در حالت ثبات و انجماد در نظر بگیریم و موضع و برداشت و تعریف خودمان را نسبت به آنها، قطعی و خالی از هر عیب و نقص و خللی بدانیم. نمونه هزار ساله آن، سیطره قهّار اسلامیّت و حضور بلامنازع و مملوّ از دنائت و بی شرمی متولّیان آن است که در طول قرنهای سپری شده و هنوز که هنوز است از هر امکانی و وسیلهای برای تحمیق مردم استفاده کرده اند؛ طوری که اگر خروارها فلاکت و بدبختی و ستم و نابودی دار و ندار بر سر مردم آوار شود و همچنین ریختن خون هزاران هزار انسان به دست تیغداران اسلامیّت اتّفاق بیفتد، باز هر دفعه کثیری از ایرانیان به خود تلقین و تحمیل میکنند که «اسلام»، هیچ عیب و ایرادی ندارد؛ بلکه مُسلمانان در انجام فرایض الهی قصور میکنند. شیوع و رواج تک بیت مزخرف و هلاک کننده «اسلام به ذات خود ندارد عیبی ..... هر عیب که هست در مُسلمانی ماست»، دقیقا حکایت حماقتهای قرن به قرن کثیری از ماست در رویارویی با اسلامیّت مخرّب. تا زمانی که ذهنیّت اکثریّت ایرانیان در معنای وسیع کلمه، مناسبات معادله «اسلامیّت و مُسلمانی» را نمیفهمند تا برای شناخت دقیق و مُستدل موضوعات کلاف پیچیده مسائل اجتماعی همّت «کوپرنیکی-کانتی» کنند و از بهر سنجشگری «علّت العل قهقرائیها و خوار و زاریهای مردم و وطن» کوشا شوند، دوام و سیطره و نفوذ اقتدار بی شرمترین متشرّعین الهی در هر کوی برزنی اجتناب ناپذیر خواهد بود؛ ولو از هفت آسمان اقتدار تا دندان مُسلّح به خاک حضیض ذلّت درغلتند.
[کسانی که مایل هستند در باره دیدگاههای من بیشتر بدانند به اینجا رجوع کنند.]
https://archive.org/details/@khishandishan