«در ایران تا بُوَد مُلّا و مُفتی ...... به روزِ بدتر از این هم بیُفتی [ایرج میرزا]»
۱- به دار آویختنِ زندگی در ضیافتِ سفّاکانِ الهی
خویشاندیشی و خویشآفرینی، تلاشهایی هستند از بهر رهایی و گسستن و آزاد شدن از اهرمها و زنجیرهای سیطره خواهانهای که برآنند آزادی انسان را به تاراج ببرند و روح تک، تک انسانها را اسیر و تحت حاکمیّت خود درآورند. آنانی که در بند مفاهیم خردابزاریاند و حدود کارکرد آن را نمیشناسند و در پی آنند که از هر چیزی، دانش کاملا روشن و بدون سایه و تیره گی داشته باشند و نیز برای هر چیزی در پی دلایل راسیونالیستی باشند، دیر یا زود به بنبستی خواهند رسید که راه بازگشت از آن نه تنها دشوار که چه بسا ناممکن باشد.
کسانی که هنوز فلسفه گسستن و هنر وداع کردن را نیاموختهاند و میخواهند تمام عمرشان فقط قضاوت و انکار کنند، این خطر دهشت انگیز را با خود همراه خواهند داشت که جهان و پدیدهها را پیوسته دو قطبی ببینند. به همین دلیل من در مقام یک جوینده خویشاندیش ترجیح میدهم هر چیزی را با نیروی فهم و اتّکا به تجربیّات و نگرشهای فردیام برسنجم و از آن بگسلم و سپس با آن برای همیشه وداع کنم به جای آنکه بخواهم بیمارگونه و کینهتوزانه، ضدّ آن، مبارزهای جنون آمیز را تا سر حد نابودی آن به پیش ببرم. ما از مذهبی و دینی و عقیدهای و ایدئولوژیی و مرامی که سنجشگرانه گسستیم و نیز با کسی یا چیزی که وداع کنیم، هرگز آن را نابود نمیکنیم؛ بلکه گسستن و وداع ما، امکانهای گسترش و بالندگی آزادی را مهیّاتر میکند و پاس میدارد و ارج مینهد. نفی و انکار مطلق و همچنین مبارزه بیمارگونه، ماشینی شدن انسان را سرعت میدهد. من با سنجشگری مبانی اعتقاداتی اسلام است که از اسلام میگسلم و با «الله» وداع میکنم. من با سنجشگری مبانی عقیدتی مارکسیسم است که از ایدئولوژی میگسلم و با «مارکس» وداع میکنم.
همینطور با سنجشگری تمام مذاهب و ادیان و مسلکها و فرقهها و ایدئولوژیها و دیدگاهها و افکار و تئوریهای جورواجور از آنها میگسلم و با تک، تک آنها وداع میکنم تا جوینده و پرسنده و شکّاک و اندیشنده و آفریننده بمانم. بهتر و منطقی تر است که ما انسانها هر آنچه را که از افکار دیگران نمیفهمیم و برایمان مبهم جلوه میکنند، بکوشیم در باره آنها خاموش بمانیم و تردیدهایمان را به صورت پرسش طرح کنیم تا اینکه کژفهمیهای خودمان را عبارت بندی کنیم و موضوع بحث را آشفته تر کنیم.
من بر این اندیشهام که هر چیزی را که بر شالوده یقین زاییده شده از آگاهبودم پی بریزم، میتوانم آن را به نام مجموعهای کلّی در نظر بگیرم و آن را سپهر یا «جهانخانه تجربیات ناب» فردی بنامم. به این دلیل تجربیاتم را ناب مینامم؛ زیرا سفت و سخت به وجود من آغشتهاند و میتوانم یکراست در باره آنها بیندیشم و از آنها آگاهی مستدل به دست آورم. میتوانم سراسر آنها را ندید بگیرم و به تاریکخانه آگاهبودم واپس برانم یا سرکوب کنم یا از دامنهی تجربیاتم تبعید کنم. من نمیدانم روح چیست؟ مهر چیست؟ آزادی چیست؟؛ ولی این مفاهیم و نامها مرا میانگیزانند تا بیندیشم و بجویم و کنکاش کنم و شک کنم و در کلمات فردیام آنچه را یافتهام و اندیشیدهام عبارت بندی کنم؛ گیرم که گفتارهایم نارسا و مبهم و ثقیل و تته – پته گویی باشند. من نمیدانم این مفاهیم، فی نفسه چیستند؟
من وقتی که در باره ی مهر میاندیشم، میتوانم فقط فروزهها و تاثیرات و حالات بیرونی آن را تجربه کنم. من مهر را در نوازشها و اشکهای شوق آمیز و گذشتهای مادّی و جانپروری و جهانداری و شادیهای دل انگیز میبینم. من مهر را در بوسههای عاشقانه و چشمان منتظر و نگاههای پر امید و در فریاد رسیها و دادخواهیها و ناامیدیها تجربه میکنم؛ اما وقتی میخواهم تجربیاتم را در واژگان فردیام بیندیشم، ناکامیاب هستم. هر واژهای و مفهومی برای گنجایش تجربه من، تنگ و نارسا و سرد و ناقص است. ولی من با همه نارساگویی و مبهم نویسی، از چیزی سخن میگویم که ناگفتنی است وانتقال ناپذیر. من فقط میتوانم در بارهاش بیندیشم و کنکاوی و جستجو کنم وژرفای آن را دریابم. من آنچه را که نمیدانم چیست و هر دم مرا به سوی خود میکشاند، تلاش میکنم که در مقام یک جوینده خویشاندیش در هر بیراهه و گمراهه و کژ راهه و درهمراههای گام زنم و نشانه ای، رد پایی، آوایی از او را ببویم و با اشتیاق به کشف و بازیافتنش دوان دوان باشم. وقتی من در خلوت و تنهایی با خودم سخن میگویم. وقتی به ژرفای تاریک خودم مینگرم. وقتی تلاش میکنم تا از تجربیات فردیام که یکراست و بی میانجی و با اطمینان در آگاهبودم ذخیره شدهاند، چیزی را دریابم و بفهمم بر آن میشوم که لایههای آگاهبودم را واکاوم. از این نظر، نگاه فهم خودم را به یقینی میافکنم که در زیرلایه ی «منِ» تجربه کننده عجین است و شناختی را فرادست من میگذارد که رویهمرفته بخش بسیار کوچکی از گوهر مرا وامیتاباند و هرگز ادّعای شناخت مطلق آن را ندارم؛ چه رسد به اینکه بخواهم آن را اعتبار عام و همگانشمول نیز به حساب آورم.
وقتی که من مهر میورزم و جانستانی را هرگز نمیپسندم و با جانستانان نیز هرگز همداستان نمیشوم، این یقینی است که من از آن آگاهم و از گوهر تجربیات فردیام فرامیجوشد، در نتیجه، هیچ جایی برای شک باقی نمیگذارد. من با خود میگویم هر آنچه را که بتوانم از زیرلایههای آگاهبودم استخراج کنم و از توضیح و بازشکافی آن برآیم، توانستهام بر یقین بی میانجی و یکراست خود، صحه بگذارم و با روشی که نامشروط بودن گوهر مرا پدیدار میکند، آغازگاه تئوری «دانش فردی» را پی بریزم. از اینجاست که میکوشم چگونگی و نوع یقین خودم را هم برای خودم، هم برای دیگران بشناسانم. سراسر آنچه را که تجربه کردهام و دریافته ام، با روشهای خودم بکوشم از چم و خم آنها سر درآورم. تمام کوششهایم را میتوانم به نام تجهیزاتی از بهر شناخت به حساب آورم. از اینجا به بعد است که برای من، نامشروط بودن آزادی، اعتبار و ارزش خود را به دست میآورد؛ زیرا شناخت، همواره بی میانجی است و انتقال ناپذیر. یقین، با هستی خود من، پیوند دارد. اینکه من فراسوی ذهنیت خودم ،فراسوی اشیا، هستی دارم و این همانا یقین عینی است که من از وجود آن مطمئن هستم. یقین به نام وضعیت و حالتی ذهنی است که به سوی چیزی عینی، سمتگیری و ارجاع میکند. یقین در این معنا، یک مفهوم «اُنتولوژیکی» است. حقیقت هستی من، بیانگر «بود» من است. این بدین معناست که برای من و فردیت من، یقین، حالتی است که به «بود» من باز میگردد و از آن ریشه میگیرد. من هستم؛ زیرا به «بود» خودم آگاهم. [= آگاهبود] هر یقینی، برداشت و تاویلی است که من از رویدادها و حالتها و وضعیتهای انتولوژیکی خودم دارم. راهیست که من میتوانم به سوی خودم بازگشت کنم. اینکه چیزی برای من، هستی دارد و من آن را با گوشت و پوست و خونم حس میکنم و درمییابم، این همانا تجربه است. در بطن چنین نامی است که هر چیز «پیش – گزارده» نه به نام وضعیت؛ بلکه به نام رویدادی درک میشود که پیوند متقابل درکنار یکدیگر بودن و برای یکدیگر بودن را پیش میآورد و عصارهاش را در روح و ذهن من تثبیت میکند.
تجربه، جنبشی است متغیر و همبسته گرا و دوگانه که از یک طرف، مرا به تکاپو برای هستی دیگران ترغیب میکند و از طرف دیگر، انسانها را به اندیشیدن در باره هستی و زندگی من میانگیزاند و ترغیب میکند. این جنبش یکی برای همه و همه برای یکی است که آن خلا و «میان» معمایی را سرشار و احاطه میکند و جای و آرمان به سو و برای و در کنار یکدیگر را امکانپذیر میکند. چنین باهمستان و باهمآیی، همان چیزیست که «پیش – گزارده» ماست. آن را نمیتوان از لحاظ ریاضی و آماری محاسبه کرد؛ زیرا «پیشداد و پوینده» است و هر لحظه به سوی یکدیگر رفتن، انگیختن به سوی کشش و گرایش و رانش و رُبایش یکدیگر تکاپو دارد. چنین جنبشی در یک «آن» گذراست که ذهن و روح ما را تکان میدهد و میانگیزاند و سریع ناپدید میشود. وقتی که من در باره ی تجربیاتی میاندیشم که بدون واسطه و یکراست از آنها آگاهی دارم، محتویات آگاهبودم، گام به گام در روند اندیشیدن در برابر چشمان فهم من ،پدیدار و زنده میشوند. اینجاست که بدون شک میتوانم بگویم که من از چیزی آگاهم و آن را میدانم. چیزی که برای من، برای آگاهبودم دم دست است. یقین فردی با یادآوری نیز پیوند دارد. وقتی که من از دوستان و خواهران و برادران و والدین و خویشان نزدیکم یاد میکنم، چه ماندگان و چه رفتگان؛ نه تنها ویژگیهای رفتاری و گفتاری و بدنی و فروزههای شخصیتی آنها را به یاد میآورم؛ بلکه از حالتهایی که آنها در روند زیستن و معاشرت با من داشتهاند ،تصویری زنده و حاضر در برابر چشمانم باز میآفرینم و این همانا حضور اسطوره در اکنون است. این همانا، یقینی است زاییده تجربیات فردی و بی میانجی ما با آن انسانها.
وقتی که من به نگاههای مغرور و رعشه افکن و توام با پوزخند آن جوان ایرانی در زیر جرثقیل دار مینگرم، در آزردن زندگی، یاد از مادران و پدرانی میکنم که شبهای دراز را بر بالین نوزادان خود با هزاران رویاها و امیدها و ترسها و خیالهای شادی آفرین به سر آوردند و فرزندانشان را بالغ و بزرگ کردند و اجتماع انسانها اینگونه ناجوانمردانه فقط تماشگر به دور افکندن آن هستند، من یاد از دور افکندن «زال» میکنم و این همانا حضور اسطوره در اکنون است که «پیش – گزارده» ماست و این همانا یقین داشتن از پروردن زندگی و نگاهبانی از جان است که هرگز جایی برای شک باقی نمیگذارد و مرا و شما را و دیگرانی را که اخگری از روح ایرانی بودن هنوز در آنها شعله ور است، میانگیزاند تا به پیکار علیه جان آزاران بپا خیزیم. وقتی که دستها و چشمان آن دختر زیبایی که در زیر چرثقیل دار، رو به آسمان بلند است و انسانهای تماشگر با شهوت اهریمنی و همداستانی خود برای آزردن زندگی به آن وضعیت، نظاره میکنند و در این صحرای آوارگی، چشمان من، بسان ابرهای بهاری میگریند، من یاد از آتش زدن «پر سیمرغ» میکنم که در لحظات درد بر انسان، پدیدار میشد و با مهرورزیها و شادآوازهای شورانگیزش به انسانها زندگی میبخشید و این همانا حضور اسطوره در اکنون است که «پیش – گزارده» ماست و این همانا یقین داشتن از امیدیست که به ثمر خواهد رسید و مرا و شما را و دیگر ایرانیان و انسانهایی را میانگیزاند تا به اقدامهای بشردوستانه و پایورزی بر قداست جان و زندگی، کوششها کنیم.
تمام آنانی که روزی روزگاری از برای دادگزاری اجتماعی و آزادی و بهزیستی برای همنوعان خود در برابر جوخههای اعدام ایستادند و فریادها و سرودهای آزادی را سر دادند و شکنجههای طاقت فرسا را برتابیدند و زندانها و اسارتهای دراز مدت را تحمل کردند؛ سیمای از جان گذشتنها و دلاوریها و فروزههای پهلوانی آنها در برابر چشمان یاران و دوستان و خویشان آنها هنوز که هنوز است زنده و حاضر است. این همانا حضور عینی و ملموس اسطوره در اکنون است که «پیش – گزارده» ماست و ما را به بسیاری کردارها و پایورزی بر بسیاری ارزشهای عالی و زیبا منش انسانی میانگیزاند. این همانا یقین از تجربهای است که بیمیانجی و یکراست کردهایم و تاثیر آن در آگاهبود ما، حضور دائمی دارد و هر دم احساس میشود. با باور به چنین یقینی است که من از آن ،آگاه نیز هستم. در آگاهی داشتن من از رویدادها و تجربیات یکراست و بیمیانجی خود که از وجود آنها مطمئن نیز هستم، همزمان با آن از محتویات آگاهبودم نیز یقین حاصل میکنم. آگاهی از چنین یقین بی واسطه ای، همانا «دانش» داشتن از گوهر خود است و میتوان گفت که من میدانم. اگر کسی بپرسد که چنان «دانشی» را از کجا آوردهای؟ میتوانم پاسخ دهم که به قوه و نیروی یقین زاییده شده از تجربیات فردیام که عصاره شان در آگاهبودم ذخیره شده است. چنین یقینی با تسخیر و دانستن کائنات و کشف چگونگی آفرینش و پیدایش موجودات و کهکشانها، هیچ ارتباط و سنخیّتی ندارد.
۲- معیار فرمانروایی در تاریخ و فرهنگ ایرانیان
ایده [=سراندیشه] حقّانیّت به مقام و پذیرش اجرایی تصمیمهای کشورداران از کهنترین ایّام تا امروز بر شالوده «شایستگی و فروزههای پیدایشی/= فرّ» در قلب و ذهنیّت تک تک ایرانیان استوار بوده است و همچنان به گونه آتشفشانی در ناخودآگاهبود و آگاهبود آنها به حیث معیار گزینش کشورداران مقبولیّت عام دارد. فروزه «فرّ» از کرامت و ارجمندی گوهر منحصر به فرد انسانها بدون هیچ تبعیضی سرچشمه میگیرد. آن که به خوشزیستی در گیتی و جهان و نگهبانی از جان و زندگی و فرابالندگی و خودگستری روح و روان و دانش همنوعانش بکوشد، انسانیست که «فروزه فرّ» دارد و برای مقامداری شایسته است، زیرا انسانها میتوانند آزادانه بدون هیچ اکراه و جبری بر «فرّ زایشی» او از راه گزینش و محوّل کردن مسئولیّتهای ذیربط، آفرین بگویند. تا زمانی که انسان دارنده فرّ در سمت و سوی خوش آرایی زندگی انسانها و نگهبانی از جان و هستی آنها میکوشد، دوام او به مقامی که لیاقتش را دارد، تضمین شدنی است. فقط از لحظهای که «زدارکامگی و خونریزی و خشونت و آزار» را سرلوحه اقدامهای خود بشمارد، متعاقبا «فرّ» از او میگریزد و به «ضحّاک ماردوش» دگردیسی پیدا میکند. «شمشیرکشان حکومت ولایت فقیه» که در وقاحت و سلّاخیگری، عبادت الهی و «یوم الحج الاکبر» را تشخیص میدهند و بر گسترش خونریزی و اعدام جوانان و خردسالان و آبادگری گورهای جمعی و فردی یاغی شدهاند و اوج حاکمیّت اللّه و «مدینة النّببی را [=کشتار بنی قریظه= قتل عام انسانهایی که در مقابل غارتگران بایستند]» احساس میکنند و همچنان جنونوار بر تکرار روز به روز برنامه الهی خودشان مُصر هستند، هیچگاه و هرگز برای مقامداری مُستعد و لایق و مسئول نبوده و نیستند و نخواهند بود. به همین دلیل درهمکوبی تمام رگ و ریشههای مرئی و نامرئی اقتدار چوبه داری آنها از بایسته ترین تلاش کوشندگان آزادی است.
۳- میزگرد باهماندیشی در خدمتگزاری به ساز-و-کار باهمستان
زیستن در کنار یکدیگر، خواهی نخواهی دشواریهای خواسته و ناخواسته را در پیش پای انسانها میگذارد. اجتماعی که بی مشکل و بدون تنشها و کشمکشهای فرساینده و غافلگیر کننده باشد، وجود ندارد. هر اجتماعی به فراخور نوع مردم و تاریخ و فرهنگش با بسیاری از دشواریهای ریز و دُرُشت گلاویز است. یافتن راههای مقابله و حلّ و فصل مشکلات در کنار همزیستی به این بازبسته است که خرد اندیشنده و تجربیات انسانها به گزینش نمایندگانی همّت کنند که در صدد رایزنی از بهر یافتن و آفریدن راهکارهای گلاویز شدن با مُشکلات، هماندیشی کنند و به نتیجه واحدی دست یابند و سپس آراء آنها در «قوانین آزمایشی» از طرف حقوقدانان و قانونگزاران عبارتبندی شوند و مردم به اجرای آنها جهت مفید و کارگزار بودن یا نبودنشان در زندگی عملی تلاش کنند. قوانینی را که زاییده باهماندیشی انسانها باشند، قوانینی اصلاحپذیر و لغو شدنی یا پایدار و اجراشدنی در بستر باهمستان نسلهای متفاوت هستند. هدف از «میزگرد باهماندیشی»، آفرینش و پرورش و نگاهبانی و فرابالاندن و شکوفا کردن عرصههای مختلف زندگی از بهر حفظ شیرازه اجتماع و ترضیه خواستها و نیازها و انتظارها و حمایت کردن از «جان و شیوه زندگی دلخواه» آحادّ مردم است. در نتیجه، مردم حقّ دارند و مُجازند که هر لحظه در خصوص رفتارها و گفتارها و تصمیمهای نمایندگان، پُرس- و -جو کنند و نمایندگان نیز موظّف و مُکلّفند که به پرسشهای انسانها، پاسخهای درخور و توام با مسئولیّتهای فردی بدهند.
امّا «مجلس فقاهتی» که جمیع حاضرانش، هیچ مسئولیّتی در قبال مردم و مشکلاتشان ندارند، هرگز مجلس «گزینشی از طرف مردم» نیست؛ بلکه مجمع مُطیعان مُستبد جبّار هستند که آنها را به کرسی «سمعنا و الطعنا» مُنتصب کرده است. مجلس مُطابعتی، هیچگاه نمیتواند در مسائلی که خلاف اراده فقیه سفّاک و وقیح باشند، کوچکترین تغییری ایجاد کند؛ بلکه باید همواره بر اجرای اوامر نصوص ایدئولوژی اعتقادی تاکید کند و کسانی را که در صدد مقابله و نقض و لغو و بُطلان امریّهها قیام کنند با نظر مشترک به «اعدام کردنشان» حُکم صادر کند. «وشاور هم فی الامر»، امریّه ایست که از اراده قدرتپرست و مستبد نشات میگیرد. امر کردن از موضع قدرتخواهی ابلاغ میشود و هیچ تناسبی با «باهماندیشی و رایزنی» ندارد. «مشورت امریّهای الله» برای استحکام سمنت نصوص و آمینگویی به اوامر الهیست. به همین سبب، مجلس فقاهتی با معضلات و مسائل زندگی اجتماعی ایرانیان، هیچگونه همسویی و همپایی ندارد؛ بلکه تمام عملکردها و تصمیمات منصوب شدگان بر کرسی «دار الانفال» در جهت قلع و قمع کردن مردم ایران است؛ زیرا مردم ایرانند که در نظر آنها مسئله ساز هستند. انتظاری بسیار احمقانه است چنانچه کسانی تصوّر کنند، مجلس مُطیعان فقیه قهّار در وضعیّت و موقعیّتی هستند که بتوانند خردلی از مشکلات مردم ایران را برطرف کنند؛ زیرا خودِ «مجلس محتسبان الهی»، کلیدی ترین مُعضل فاجعه ساز در ایران و خاور میانه و جهان است. انحلال مجلسی که هیچ وجه مُشترکی با اجتماع مردم ایران در کلیّتش ندارد، راهیست به سوی آفرینش «میزگرد باهماندیشی نمایندگان مُنتخب مردم در تمامیّت جغرافیای ایران» از بهر شالوده ریزی ایرانی نو در جهانی آزاد از تمام تعصبّات و بلاهتها و جهالتها و حماقتهای عقیدتی و مذهبی و ایدئولوژیکی و همچنین رفع خصومتهای کینه توزانه علیه مردم ایران و جهان.
۴- حُکم قصاص و تکبّر مُتشرّعین میر غضّب در محاکم شرعی
یا اَحمَدُ المرتجی فی کُلَّ نائبه ...... قُم سیدی نَعصِ جَبّارالسّمواتِ! [دیوان ابونواس اهوازی]
بیش از چهل و سه سال آزگار است که در هیچ گوشهای از ایران نمیتوان نشانهای از «قانون و قانونمداری» را کشف کرد. حکومت فقاهتی در هر کوی و برزنی، میرغضّبی شمشیر به دست را برای اجرای «حدّ و قصاص»، در محکمه شرعی میخکوب کرده است. برپایی چوبههای دار؛ آنهم در ملاء عام برای هراس افکنی و همچنین جانستانی و خونریزی و غارتگری و شکنجه و حبسهای روانسوزنده، هرگز با مقوله «قانون و قانونگزاری» همخوانی ندارند؛ بلکه نشانگر بی قانونی مطلق و عین توحّش ددخویانه هستند. آنچه را که مُتشرّعین میر غضّب به قوّه دژخیمان بی وجدان در حقّ ایرانیان از خُردسالان گرفته تا کلانسالان اجرا میکنند، ضدّ قانونیست به نام نصوص شرع و سنّت رسول الله که رسالتش «مقاتلة فی الارض» بود و بس.
ایده قانون و قانونگزاری، پروسه ایست محصول باهماندیشی و جستجوی راهکارهایی برای برطرف کردن مُعضلات دست و پاگیر باهمستان انسانها. قانونی که بتوان به آن استناد کرد و جان و زندگی همنوعان را گرفت، قانون نیست؛ بلکه تحکّم امریّهای از سوی قدرتپرستان جاه طلب است برای استحکام اقتدار خودشان. هدف از قانون و قانونمداری، رسمیّت دادن و ارجگزاری به حقوق انسانها بدون هیچ تبعیضی است؛ زیرا هر انسانی به ذات خودش، مُحّق و مُجاز به زندگیست و هیچکس حقّ ندارد با توسل به نامی، دینی، خدایی، الهی، سُلطانی یا امثالهم به جانستانی و خاموش کردن شعلههای زندگی در وجود دیگری اقدام کند؛ زیرا جان و شیوههای متنوّع زندگی، پدیدههایی منحصر به فرد هستند که مستقل از اعتقادات و نگرشها و بینشها و اصول مختلف ثبتی و شفاهی حقّانیّت خدشه ناپذیر دارند. حکومتگرانی که هنوز تفاوت بین «قانون و قانونگزاری» را از مبانی عقیدتی و ایدئولوژیکی خودشان نمیدانند و تمییز و تشخیص نمیدهند، هرگز حقّ و اجازه ندارند که برای «داوری کردن» در خصوص رفتارهای انسانها تصمیم بگیرند و در صورتی که «رفتار انسانها» را قضاوت و حُکم صادر کنند، مُجرم و قاتل محسوب میشوند. همه مُتشرّعین محاکم فقاهتی بدون هیچ استثنایی، قاتل و دژخیم هستند؛ زیرا احکام آنها به خونریزی و جانستانی مختوم میشوند و واتاب دهنده اراده حاکم مستبدی هستند که قبله مُتعفّن عقیدتیاش فقط یک چیز است: «کماتَکونوا یُوَلی عَلیکُم = همانطور که هستید بر شما حکومت کنند».
۵- یقین به خویشتن و خویشکاری
«کس نخارد پُشت من، جز ناخن انگشت من». کسانی که داستان «بلدرچین و برزگر» را خواندهاند، میدانند که منتظر کسی شدن؛ یعنی سوختن محصولی که ماهها به پایش وقت صرف شده است. در اینکه مِعضل حکومت فقاهتی، مُشکل عاجل مردم ایران است، هیچ شکّی نیست. توقع داشتن از اینکه دولتهای دیگر در اقصاء نقاط جهان به فروپاشی اقتدار الهی کوشا شوند، تصوّریست خام و دلخوشکنی گذرا شبیه داستان برزگر و بلدرچین. فقط ما هستیم که در حوزه جغرافیایی ایران با مُعضلی ویرانگر به نام «اسلامیّت و حکومت آخوندها» بلاواسطه روبروییم؛ زیرا در معرض تیغ خونریز آن ایستاده ایم و هر روز به کودک و نوجوان و جوان و نوامیسمان تجاوز میکنند و آنها را تک، تک و جمعی به مسلخگاه میفرستند. پیکار ما با بیلیاقترینهای تاریخ ایران باید به گونه موثر و پایدار و پیوسته باشد؛ طوری که بتواند موضع دیگر دولتها را از مرحله مماشات و عشوههای دیپلماتیکی و منفعتطلبانه به فشارهای ممتد و موثّر در برابر حکومتگران فقاهتی تغییر دهد. هر چقدر مردم ایران در داخل و خارج از میهن به خویشکاری و یقین به چیره شدن بر گیوتینداران الهی و خنثا کردن تمام عیار ابزارهای فونکسیونالیستی آنها با یقین به فردیّت و اصالت ایرانی بودن مُتّکی باشد، به همان میزان نیز اهرمهای فروپاشنده سیستم ناحقّ فقاهتی پُرتوانتر و کارگذارتر خواهند شد. واپسنشینی در برابر سیستمی که زمامدارانش کوچکترین شرم و نکوهش وجدانی ندارند، به معنای فعّال نگه داشتن ماشین کُشتار و خونریزی در امروز و فردای ایران است. یقین به خویشتن، خویشکاری فرزانگانیست که به گوهر فردیّت و اصالت بشری و حقوق ذاتی خویش آگاهند و دانا و در مهرورزی رادمنشانه به آب و خاک و مردم میهن، معنایی برای هستی خود میآفرینند.
۶- عزل و خلع سفیهان جاهطلب
انتخاب کارگزاران و زمامداران در مناصب ارگانهای دولتی به آراء مردم منوط است. گزینش به این معنا نیست که اشخاص انتخاب شده به خود تلقین و تحمیل کنند که «مالکِ بالذّات» مقام تفویضی هستند و هیچکس حقّ ندارد در خصوص رفتارها و تصمیمهایشان پرس-و-جو کند؛ بلکه خلاف توّهم جاهلانه، انتخاب کردن، تفویضِ فرصت و شانسی است به اشخاص انتخاب شده از طرف مردم اجتماع برای آزمودن ایده ها و روشها و استعدادهایشان در زمانی محدود. ویژگی انتخاب در این است که «تجدید پذیر و ابطال شونده» است؛ زیرا آنانی که انتخاب میکنند، بالطّبع و قطعا، آزادی و حقّ ذاتی را دارند که در تصمیمات انتخابی خودشان در هر لحظه و هر مکانی، تجدیدنظر کنند و کسانی را که روزی روزگاری انتخاب کردهاند، دوباره از کرسی مقام تفویضی خلع کنند و اشخاصی دیگر را برگزینند که به کارداری و کاردانی توانمند و مُستعد هستند. بیشکّ، آنانی که از مقامهای کشوری، عزل میشوند، در فرصتهای آزمایشی نتوانستهاند و نخواستهاند که پاسخگوی مُعضلات مردم و همسوی با توقّعات و ایدهآلهایشان اقدام کنند.
کشمکشی که بین مردم اجتماع در کلیّت جغرافیای میهن با زمامداران «خود-سلطان پنداشته» رُخ میدهد از پیامدهای ناهمخوانی شیوههای رفتاری و گفتاری و تصمیمی کارگزاران در تقابل و خصومت و مُتعاقبا اعلان «الحرب القتال فی سبیل الاقتدار» است که آتش خشم و نفرت مردم را علیه حاکمین بیلیاقت، تجهیز و همبسته و همعزم و طوفانخیز میکند. هر چقدر کفّه اقتدارطلبی زمامداران قدرتپرست از نیروی جاذبه و پُشتیبانی مردم در کلیّت آنها، خالی و خالیتر شود، به همان میزان نیز تلاش میکنند که در عرصه اجتماع، ابعاد هراسافکنی و درّندهخویی از خودشان به نمایش بگذارند تا وحشتهای درونی خودشان را بتوانند مهار کنند. «اعدام به هر شیوه و شمایلی» که اجرا شود، نشانگر اوج حقارت و ذلالت و خفّت و خباثت و عقده خاراسنگی مُجریان آن است. آن که بر «دار مقتدران خونریز» پرپر میشود، هر سلول به سلول وجودش، فریاد حقیقتیست که عریان و حقگزار و حقخواه است.
۷- لاشه اعتقادات در تابوت بلاهتها
معتقد به هر چیزی که بازماند، آن چیز را به لاشه تبدیل میکند. مهم نیست که اعتقادات آدمی از زمین تلقینات نشات گرفته و در آسمان خیالات میخکوب شده باشند یا از نگرشهای فردی، نتیجهگیری و در اصول و قضایای حُکمی عبارتبندی شده باشند. هر اعتقادی که از نیروی کاونده و پرسنده و سنجشگر آدمی بکاهد و بر رکود و انجماد و جمود فکری مختوم شود، خطریست بالقوّه برای مناسبات اجتماعی و خاکی مُستعد برای تولّد و رشد مُستبدّین رنگارنگ. انعطافناپذیری اعتقادات باعث میشوند که انسانها از گشوده فکری و پذیرش نامتعارفها و اندیشیدن در باره چهرههای ناهمگون پدیده های باهمزیستی در اجتماع مدام طفره بروند و متعاقبا بر نامتعارفی و خلاف آمد عادتها تاکید مبرم و حتّا آنها را با انواع و اقسام بدنامیها و ملعونیّتها سرکوب و قلع و قمع کنند. اعتقاداتی که از جنب – و – جوش تن و مغز و روان آدمی و دریادلی فهم و شعور آدمها ممانعت کنند، اعتقاداتی هستند که پوسیده و مُتعفّن و مُضمحل و متعاقبا لاشه آنها در تابوت رفتارها و گفتارهای بلاهتآمیز تلنبار شدهاند. قرنهاست که کثیری از ایرانیان، تابوتکش اعتقادات پوسیده شدهاند و ریشه نامرادیهای خود را نمیشناسند.