بدیو در مقدمه کتاب اشاره میکند که فیلسوف راستین باید دانشمندی تراز اول، شاعری مبتدی و کنشگری سیاسی باشد. فلسفه راستین از عاملان حوزه فلسفه میخواهد که در نقش دانشمند، هنرمند، کنشگر و عاشق ظاهر شوند و این چهار مولفه را شروط چهارگانه فلسفه میداند. در واقع این کتاب گفتوگوی وی با نیکلاس ترونگ است در باب بزرگداشت عشق.
بدیو ستایشگر عشق است و به نقل از افلاطون اذعان میکند: «کسی که از عشق شروع نکند هیچگاه پی به ماهیت فلسفه نخواهد برد». آیا چنین است؟ چه استدلالی پشت این گزارهها خوابیده است؟ چرا باید عشق سرآغاز هر معرفتی باشد؟ آیا در زمانهای که سلطه سیاست و قدرت و ارزشهای سرمایهدارانه همه ما را در چنگ خود گرفتار آورده است از عشق کاری ساخته است؟ آیا در چنین جهانی عشق یک امکان هست؟ ادعای بدیو این است که آری ما «باید عشق را از نو ابداع کنیم و درعین حال قاطعانه ازآن دفاع کنیم، چرا که عشق از همه جهت در تهدید است».
عشق لذتی است که تقریباً همه در جستوجوی آنند چیزی که به زندگی همه شور و معنا میدهد البته موهبتی نیست که در کمال امنیت به انسان بخشیده شود. اما در جهان سرمایهسالار امروز و در فضای تبلیغاتی رسانهها و گزافهپردازیشان کوشش میشود عشق را در برابر تمام خطرات بیمه کنند. به زعم بدیو عشق بدون مخاطره مانند جنگ بدون تلفات است. غیبت مطلق مخاطرات در واقع شاعرانگی اگزیستانسیال عشق را تباه میکند. این اولین خطری است که عشق را تهدید میکند.
و اما دومین خطر انکار اهمیت آن است. عشق یعنی کشف دیگری و احساس تعهد در قبال آن. مخاطرهای که او را تهدید میکند در واقع همان مخاطرهای است که تو را تهدید میکند. رنج او رنج توست. در جهان مدرن اگر دیگری رنج میبرد مقصر خودش است و لذا جایی در مدرنیته ندارد. و این به آن میماند که بمبافکنهای غربی بمب بر سر افغانها و فلسطینیها بریزند و مقصر تلفات را خود آنها بدانند چرا که نتوانستهاند پناهگاههایی قوی برای خود بسازند. آنها نیز جایی در مدرنیته ندرند.
این که بخواهیم مخاطرات را متوجه دیگری سازیم و خود را بیمه کنیم بیش از همه تهدیدگر عشق است. بهزعم بدیو عشق ذاتاً با دو دشمن روبروست: امنیتی که بیمهنامهای آن را تضمین کند و ناحیه آرامی که لذتهای قاعدهمند حدود و ثغور آن را تعیین میکنند. معنای ضمنی این حرف این است که نمیتوان خارج از گودنشست و نظارهگر بود دلخوش به این بود که من گلیم خود را از آب بیرون کشیدم و دیگران خود دانند. مصداق عینی این نیایش عوامانه سر سفره است که خداوندا شکر من سیر شدم دیگران نیز انشالله سیر شوند. نوعی عدم مداخله و مشارکت، نوعی عدم درگیری و تعهد و درنهایت نوعی غیاب مسئولیت. ازاین رو بدیو ما را فرا میخواند به مصاف مخاطره و ماجراجویی برویم. نوعی گلاویز شدن به جهان و درگیر شدن با دیگری. شاید آسایش در سایه این برداشت از عشق است که بتواند از نو ابداع شود.
در مورد عشق دو دیدگاه متعارض در میان فیلسوفان وجود دارد. از یک طرف فیلسوفی چون شوپنهاور وجود دارد که با بدبنینی تمام بر شور عشق زنان حمله میکند چرا که جاودانگی نوع بشر را ممکن ساختند که در واقع بیارزش بود و در دیگر سو کی یرکگور که آن را والاترین مرتبه تجربه ذهنی میداند. از نظر کی یرکگور وجود دارای سه ساحت است. در ساحت زیباییشناختی تجربه عشق تجربهای از نوع اغوا و تکرار پوچ و توخالی است. نوعی خودخواهی لذتجویانه که افراد را پیش میراند که دن ژوان در اپرای موتسارت نمونه آن است و ساحت دوم عشق میرساند در ساحت اخلاقی است که واقعی است و جدیت خود را به اثبات میرساند. عشق در این ساحت تعهدی درونی است که معطوف به امر مطلق است چیزی که کی یرکگور در معاشقه بلند مدت خود با رگینای جوان تجربه کرد. و ساحت سوم ساحت دینی است که در آن اخلاق به تعالی ختم میشود. از این منظر نهاد ازدواج، عشق واقعی را به سرمنزل بنیادینش سوق میدهد. عشق با زیباییشناسی آغاز میشود با اخلاق تثبیت میشود و با تعالی وجهی دینی مییابد و به امری مقدس بدل میشود. اما عشق چگونه تعالی مییابد؟
بهزعم افلاطون تجربه عشق برانگیزشی است به سوی آنچه او آن را ایده مینامید. بدین قرار حتی آن هنگام که فقط بدنی زیبا را تحسین میکنیم بیش از آن که مجذوب بدن باشیم مجذوب ایده زیبایی هستیم. و ایبسا در سراغ گرفتن آن دچار در دو رنج هم باشیم. نوعی فراروی از خود. شاید تعالی جز این معنایی نداشته باشد. در جهان مدرن تصور میشود افراد فقط نفع شخصی خود را دنبال میکنند یعنی همه چیز باید در خدمت منافع او باشد و چون عملاً امکان ندارد چنین چیزی اتفاق بیفتد همواره حس ناکامی و برآورده نشدن میل او را رنج میدهد. عشق چارهای برای این مسئله است. عشق مبادله الطاف متقابل نیست. نوعی اعتماد است و تکیه دادن به دیگری و این امکان را برای دیگری آفریدن که به وقت ضرورت به شانههای تو تکیه کند.
لاکان معتقد بود که در عشق یک طرف میکوشد تا به «هستی دیگری» تقرب جوید. در عشق فرد به فراسوی خویش به فراسوی خودشیفتگی پای میگذارد اما در رابطه جنسی آدمی از طریق وساطت دیگری با خود رابطه دارد. و دیگری در واقع ابزاری است که شما را در راه کشف حقیقت لذت یاری میکند. اینکه بکوشیم دیگری را مطابق میل خود بیافرینیم و او را وادار کنیم که همانگونه باشد که ما میخواهیم چندان ربطی به عشق پیدا نمیکند. عشق با تعین هستی دیگری مخالف است عشق پذیرفتن هستی دیگری است به آن صورت که هست.
در جهان سرمایهداری و مدرن امروز همواره از زنان میخواهیم بدنی لاغر، بدون شکم، با برجستگیهای خاص خود ما را در بخار لذت تن خود غرق کنند. آنها نیز در پی برآوردن میل دیگری(مرد-نرینهای لذتطلب) دماغ و لب و گونههای خود را به تیغ جراحی میسپارند. علی رغم دانستن این واقعیت که کفش پاشنه بلند بر سلامت جسمی شان آسیب میزند کفشهای پاشنه بلند میپوشند تا مطابق میل دیگری عمل کنند. در واقع جهان مدرن زنان را به بردههایی مبدل کرده است که باید یکریز در پی برآورده کردن مطامع و امیال دیگری بربیایند. آنها حتی خود را از دریچه چشم مردان مینگرند. فروکاستن دیگری به ابزار و ابژه، میل رابطه جنسی نیست نوعی سلطه مردانه است. ازاین روست که لاکان معتقد است رابطه جنسی وجود ندارد.
در کتاب جنس دوم سیمون دوبوار میگوید مرد پس از اتمام رابطه جنسی بدن زن را تخت و بیحال و شل و ول احساس میکند و به موازات آن زن احساس میکند که بدن مرد غیر از آلت جنسی فاقد جذابیت است. و حتی اندکی مضحک. سرانجام رابطه جنسی امری طنزآلود است؛ شکمی برآمده، آلت جنسی ناتوان و عجوزه بیدندان با سینههای آویزان. نوعی اشمئزاز و اما لطافت عشق چون ردای نوح است که بر روی این افکار ناخوشایند انداخته شده است. از دید لاکان میل فتیشگرایانه عمل میکند و توجه خود را بر اجزای خاصی همچون سینهها، کپلها و آلت جنسی متمرکز میکند اما عشق توجه خود را درست برکلیت هستی فرد متمرکز میکند.
بدیو به سه تفسیر از عشق اشاره میکند؛ تفسیری رمانتیک که بر خلسه مواجهه متمرکز است، تفسیری تجاری قانونی که عشق را نوعی قرارداد میداند و سرانجام تفسیری شکگرایانه که آن را نوعی توهم میداند. بدیو معتقد است عشق را نباید به هیچ یک از این گمانهزنیها فروکاست. بلکه عشق جستجویی است برای یافتن حقیقت: چه نوع حقیقتی؟ اینکه شخص جهان را از نظر گاه خود بلکه از نظرگاه دیگری تجربه کند جهانی را نه از منظر این همانی بلکه از منظر تفاوت و تمایز تجربه کند. اینجاست که عشق ما را توسعه میدهد.
پس عشق طریقی برای تجربه جهان براساس تفاوت است. تجربه دیگر بودگی از اهمیت بسزایی برخوردار است چرا که سنگ بنای علم اخلاق است. عشق تجربه باهم یکی شدن نیست یعنی تجربهای که در آن یکی از طرفین به خاطر دیگری فراموش شود. به زعم بدیو عشق طرحی وجودی است به منظور ساختن دنیا از منظری مرکزیتزدایی شده غیر از انگیزه محض من برای یا تایید مجدد هویت خود. عشق این نیست که من و تو بشویم ما. از این دیگ درهمجوش چیزی بیرون نمیآید. عشق دقیقاً عبارتست از ناهمسازی و نوعی تفاوت همسان. عشق فقط نباید نگاه خیره فردی شخص من را سرشار کند عشق از دریچه منشور بلورین تفاوت به نظاره منظره جهان مینشیند.
بنابر این از دید بدیو عشق متضمن نوعی جدایی یا انفکاک است برمبنای تفاوت محض میان دو فرد و ذهنیتهای نامتناهی آنها. این انفکاک با تفاوت جنسی آغاز میشود. شما در عشق با «دو» سر و کار دارید. عشق متضمن دو است. عشق همواره با نوعی مواجهه شروع میشود. مواجهه میان دو تفاوت نوعی رخداد است نوعی نمایش امکانی و تشویشآور که شگفتیهای عشق را بازتاب میدهد. عشق اصولاً تجربهای است در جهت شناختن جهان. صرفاً درباره دیدار دو فرد و رابطه درونی آنها نیست: عشق نوعی ساختن است زندگی است که ساخته میشود اما نه دیگر از منظره«یک» بلکهاز منظر«دو». عشق نباید درمواجهه مستحیل شود. به محض اینکه این رابطه دوگانه به یکی فروکاسته شود عشق فرو میپاشد. عشق پیمودن راه است در معیت هم و شانه به شانه هم. از این رو شاعران گفته اند«عشق میل شدید به تاب آوردن است».
بدیو اشاره میکند که عشق نوعی رویه حقیقت است. یعنی تجربهای که به موجب آن نوعی حقیقت ساخته میشود. حقیقتی که از نفس تفاوت ناشی میشود. عشق نمایش دو است صحنهای است چالش پذیر و پایداری آن منوط به تعهد طرفین است. پس عشق تجربهای در خصوص دو بودن و نه یک بودن دراختیار ما مینهد. یعنی تجربه جهان ورای آگاهی انفرادی.
حقیقت چیزی نیست که در باغ گلهای رز ساخته شود هرگز! عشق تضادها و خشونتهای خود را دارد لیکن تفاوت در اینجاست که در سیاست واقعاً مجبوریم با دشمنان درگیر شویم درحالی که در عشق بیشتر با خودمان درگیریم. عشق معطوف به پذیرفتن دیگری و مشارکت آزاد اوست. و با مالکیت و سلطه هیچ قرابتی ندارد.
بدیو همرایی خود با پسوا را نشان میدهد «عشق نوعی تفکر است» نوعی نگاه و سبک ویژهای در مواجهه با خود زندگی. عشق و سیاست همواره وجود داشتهاند. عشق با پذیرفتن دیگری با همه تفاوتهایش و سیاست با طرد دیگری با همه تفاوتهایش. هدف عشق کنارآمدن و هدف سیاست طرد کردن دیگری است. اعمال نوعی سلطه. در غیاب عشق تئاتر فقط باید درباره سیاست بگوید. غلبه سیاست بر عشق همان تراژدی است. تئاتر نوعی باهم بودن و بیان زیباییشناسانه برادری است چیزی همواره کمونیستی در تئاتر وجود دارد یعنی نوعی غلبه جمع بر فرد و خودخواهیهای فردی. عشق نیز چنین است مقولهای است کمونیستی. البته درصورتی که فرد بپذیرد عشق صیرورت جفت است و نه ارضای صرف افراد به عنوان اجزای تشکیل دهنده آن. بنابر این عشق همچون کمونیسم مبارزهای است موفقیتآمیز علیه جدایی.
در واقع بدیو تلاش میکند از عشق به عنوان مولفهای رهایی بخش استفاده کند. صحبتهای خود را چنین پایان میبرد:
«باید از عشق آغاز کرد. ما فیلسوفها ابزار زیادی در دست نداریم: اگر از ابزار اغوا محروم شویم به واقع خلع سلاح میشویم.»
او میخواهد همه ما خود را در معرض عشقی رهاییبخش قرار دهیم. بدین معنا که به جای مشکوک بودن به دیگری به آن اعتماد میکنیم. واپسگرایان همواره به نام هویت نسبت به تفاوت مشکوکند اما ما اگر بخواهیم آغوش خود را به روی تفاوتها و پیامدهای آن باز کنیم - جمع را میتوان کل دنیا فرض کرد - آنگاه دفاع از عشق بدل به اصلی میشود که افراد باید رعایت کنند. کیش این همانی تکرار باید به عشق ورزیدن به آنچه متفاوت منحصر به فرد و تکرار ناپذیر است به چالش کشیده شود.
عشق برای بدیو امری انتزاعی نیست بلکه امری است روئیتپذیر. عشق ورزیدن پیکاری است در فراسوی انزوا با هر چیزی در دنیا که وجود را به تکاپو درمیآورد. این جهان در نظر من سرچشمه خوشحالی و شادمانی است شادمانیای که بودن با دیگری به ارمغان میآورد. در چنین جهانی «دوستت دارم» یعنی: در دنیا چشمهای دارم که تو هستی. در آب این چشمه تمام شادمانی خود را میبینم و مقدم بر خود شادمانی تو را. باری فراخوانی بدیو از ما برای دفاع از عشق با این جمله پایان مییابد «از عشق نترسیم بلکه آن را چون ماجراجویی شکوهمندی ببینیم که دست آخر ما را از وسواس فکری در قبال خود میرهاند»