پیش از آنکه به طرحم برای یک دمکراسی بدون حزب و یک شیوهی حکومت رانی تازه برسم باید از کنار چند “ایستگاه” “دمکراسی” در یونان کهن عبور کنم.
سال ۵۴۶ پیش از میلاد:
دروازههای “ساردیس” در غرب ترکیه به روی ارتش کوروش باز میشه و بدنبالش دهها کشورک یونانی زبان، دلخواهانه در زیر پوشش چتر امنیتی ارتش امپراتوری ایران در میان. شناختهترین این کشورکها کشورک “آتن” و همینطور کشورک “اسپارتا”یند که این دومی در سالهای بعد مثل کشورک “مقدونیه” بازوی تظامی امپراتوری هخامنشیان در خاک اصلی یونان میشه.
سال ۵۱۰ پیش از میلاد:
با همکاری “معبد دلفی” و ارتش اسپارتا و طایفهی آتنیی “الک مویینه دای” که هر سه هوادار امپراتوری ایراناند، “هپیاس” خودکامهی آتن از کار برکنار میشه و به بخش آسیایی امپراتوری ایران (غرب ترکیه) فرستاده میشه.
سال ۵۰۸ پیش از میلاد:
“کلایس تنیس” که یک سال پیش به دست ارتش اسپارتا برای آرام شدن آتن به بخش آسیایی امپراتوری ایران (غرب ترکیه) فرستاده شده دوباره به آتن بر میگرده و با تکیه به حمایت “آفرانتس” (فرماندار ایرانی ساردیس) یک رفرم سیاسی را در سیستم حکومت داری آتن آغاز میکنه. از زمان اصلاحات “سولون” (نزدیک به صد سال پیش) کشورک آتن با سه شورای مشورتی اداره میشه اما هر سهی این شوراها در دست پولدارهایی ست که از چهار طایفهی آتنی برخاستهاند. “کلایس تنیس” با به هم زدن خط کشیهای طایفهای کشورک را به ده بخش سیاسیی تاره تقسیم میکنه و با این کار فرصت دخالت مردم معمولی را هم در دو شورای “اجرایی” و “دادگستری” میده. شورای سوم که شورای نخبگان اشراف (سنا) باشه همچنان در دست اشراف میمونه و همچنان همه کارهی کشوره.
در شورای دادگستری (دادگاه) شش هزار نفر شرکت دارند و در شورای اجرایی پنج هزار نفر (۵۰ تا از هر کدام از بخشهای ده گانه). این شورا در هر دوره که بک سال بیشتر نیست پونصد نفر را هم از میان خودشان انتخاب میکنه تا کارهای اداری و اجرایی را جلو به برند. از زمان “کلایس تنیس” قانون “تبعید کردن” سیاست بازهایی که احتمال کودتا کردنشان هست هم بخشی از قانون میشه. بر پایهی این قانون شهروندان آتنی اگر احساس کنند کسی با ثروت و نفوذی که پیدا کرده توانایی خریدن سیستم سیاسی و کنترل کشورک را داره با رأی اکثریت برای ده سال از کشور بیرونش میکنند.
سال ۴۶۳ پیش از میلاد:
(هفده سال پس از آمدن خشایارشاه به آتن)
“افه لدیس” که دیدگاهی “سوسیال دمکراتیک” داره به کمک “شورای اجرایی” (شورای مردمی) قدرت “شورای نخبگان اشراف” (سنا) را محدود میکنه و راه را برای یک “دمکراسی ریشهای” باز میکنه. “افه لدیس” یکسال بعد ترور میشه.
سال ۴۶۰ پیش از میلاد:
پس از ترور افه لدیس، “پری کلیس” که از طرف مادر با “کلایس تنیس” پیوند فامیلی داره و از طایفهی “الکه موینی دای” هم هست کار رفرم سیاسی “افه لدیس” را ادامه میده. پری کلیس در نخستین حرکتش تماشای تئاتر را برای مردم طبقهی پایین مجانی میکنه و برای کسانی که در کارهای شهروندی شرکت میکنند (مردمی که از سر وظیفه باید در دادگاهها شرکت کنند مثلن) حقوق تعیین میکنه. پس از آن هم شیوهی برگزیدن کارمندهایی را که کارهای اداری و دولتی را میکنند دگرگون میکنه. بر پایهی شیوهی تازه، کسانی که مسئول کارهای دولتی میشن باید از میان همهی مردم و با قرعه کشی انتخاب بشن. زمان ماندنشان در دستگاه دولتی هم یک سال بیشتر نیست. در مدت این یک سال هم رفتارشان با دقت دیده بانی میشه و اگر خلافی ازشان سر بزنه (رشوه مثلن) به سرعت دادگاهی میشن و در برخی پروندهها خلافکار و یا حتا کسانی که با اشتباهاتشان به کشور آسیب رساندهاند به مرگ محکوم میشن. وارسی کارهای این کارمندها پس از بازگشتشان به زندگی معمولی هم ادامه پیدا میکنه.
پری کلیس در سال ۴۲۷ پ.م میمیره (سه سال پس از آغاز جنگهای داخلی میان کشورکهای هوادار آتن و کشورکهای هوادار اسپارتا) و “مکراسی ریشه ای” تا سال ۴۰۵ دو بار با کودتای اشراف رو برو میشه و بعدها هم که دوباره نیمه کاره پا میگیره با حملهی اسکندر به آتن در سال ۳۳۲ پ.م برای دو هزار و چهار صد سال از میان میره.
من با شتاب از کنار چند ایستگاه دمکراسی در آتن کهن گذشتم تا به دمکراسیهای اشرافی شدهی امروزی برسم و از کنارش به طرح یک دمکراسی بدون حزب و یک شیوهی دیگر کشور داری.
دمکراسی پروکلسی دمکراسی مستقیم بود، دمکراسی بدون واسطه بود، چیزی به نام “حزب” میان خواستهای مردم و ادارهی کارهای کشوری نایستاده بود. مردم در این دمکراسی خودشان دولت بودند، ارتش بودند، دادگستری بودند، بازرس بودند، به جنگ میرفتند، تئاتر بازی میکردند، فلسفه میورزیدند، پارو میزدند و اگر چه در جاهایی هم شاید بیگدارتر به آب میزدند (جنگهای داخلی مثلن) اما ادارهی کشور هر چی بود با ارادهی اونها و به سمت خواستهای اونها جلو میرفت (من اندوه هزاران زن و بردهی بیچاره و آنهایی که در آتن کار و زندگی میکردند اما “آتنی” نبودند را در بیرون از این دایرهی شش تا هشت هزار نفرهی “مردان آزاد” فراموش نکردهام).
دمکراسیهای بازسازی شدهی پس از رنسانس اما دیگر دمکراسی مستقیم نبودند. دمکراسی مردم تا مردم نبودند. دمکراسی با واسطه بودند. دمکراسی حزبهای سیاسی یی بودند که میان مردم و دستگاه اداری کشور ایستاده بودند و با سلیقهی خودشان خواستهای مردم را با احتیاط و با خوب و بد کردن و “وقتش هست وقتش نیست”ً کردن دست چین میکردند و جلو میفرستادند. این شیوهی سیاست ورزی محتاطانه شاید در دهههای آغازین این دمکراسیی تازه پا گرفته که شاهان و شاهزادههای مفت خور هنوز مردم را مردم نمیشناختند توجیهی داشت.
اما بعدها که کم کم مردم مردم شدند دیگر دلیلی برای ادامه یافتنش نبود با اینهمه ماند و ادامه پیدا کرد و بخشی از فرهنگ سیاسیی حزبی گری و سیاست بازی شد. پیایندش هم به فراموشی سپرده شدن بسیاری از حقوق پایهای و طبیعی مردم در بسیاری از کشورهای به “دمکراسی” رسیده ؛ حق داشتن خانهی از خود مثلن، حق برخورداری از بهداشت و درمان رایگان، حق برخورداری از آموزش رایگان تا بالاترین مرز، حق دستمزد برای “مادران”، حق گردشگری برای مردم کم درآمد، حق “شاه” شدن (در کشورهای هنوز سلطنتی مانده اند) و حقهای دیگر.
معبد “پارته نان” و تالار موسیقی “اودئون” را در “آگورا” فراموش کردم. ساختمان گرد و گنبد دار “تولوس” را. هم. و کسی روی یک تکه کاشیی شکستهی رأی گیری برای تبعید پریکلس نوشته بود : پریکلس هوادار ایران.
من میدانم دیگر نمیتوان مثل “دوران طلایی آتن” مردم را در “آگورا” و پای تپهی “نکس” و تپهی “آکراپولیس” دور هم جمع کرد و از راه قرعهکشی کارشان را و مسئولیتشان را به دستشان داد. اما آیا با بودن اینهمه فرصت تازهی اینترنتی و نزدیک شدن جادوییی صداها و صورتها به هم هنوز هم ما نیاز به نشستگاهی به نام “محلس شورای ملی” داریم؟ آیا هنوز هم نیاز به یک گروه سیاست باز سودجو و موذی داریم که در این اطراقگاه به نشینند و دروغ بگن و دو دوزه بازی کنند و “مافیا” به سازند و دست و پای دولتها را به بندند و همزمان قانون هم به نویسند؟ آیا نمیتوان به جای این مجلس کهنه و فرسوده و دزد پرور از راه نشستهای اینترنتی در بارهی موضوعهای مربوط به قانونگذاری گفتگو و بحث کرد و به نتیجه رسید؟ آیا نمیتوان به جای این سیاست بازهای بدنام (بدنام در همه جای جهان) مسئولیت قانون نویسی و “اصلاح قوانین” را به حقوق دانهایی داد که تخصصشان حقوق و قانونه؟
در بارهی شاخههای دیگر قانون اساسی و انتخابات هم همینطور. چرا همیشه باید یک یا چند گروه حزبی و سیاسی که هیچ استعدادی جز دور هم جمع شدن و دست به یکی کردن ندارند جلو بیفتند و کسانی را از میان خودشان انتخاب کنند و از مردم بخوان بهشان رای بدن؟ مگر نمیشه به جای این حزبها و سیاست بازها، کارشناسانی مثل استادان دانشگاهها این کار را بکنند؟ مگر در پایان هر انتخاباتی وقتی سیاستمدارها به کاخ ریاست جمهوری و یا نخست وزیری رسیدند گروهی کارشناس دانشگاه دیده را با سلیقهی خودشان برای گرداندن کارهای کشور استخدام نمیکنند؟ خب چرا از همون اول خود این کارشناسها کسانی را از میان خودشان انتخاب و به مردم معرفی نکنند؟ چرا باید سیاست بازها جلو بیفتند و برای آدمهای خودشان از مردم رای به گیرند؟
طرحی برای فردا:
من در سالهای گذشته دو سه بار در همین صفحهها به ناکارآمدی قانون اساسیی سه شاخهای (سه قوهای) اشاره کردهام و از نیاز داشتن یک شاخهی چهارم که “دیده بان و بازررس” کارهای سه شاخهی دیگه باشه گفتهام. هنوز هم به ضروری بودن این شاخه برای ساختن یک دمکراسی سالم و مردمی باور دارم. همزمان با فرصتهای شگرفی که اینترنت به ما داده داشتن تئاتر زشتی به نام “محلس شورای ملی” را هم عهد عتیقی میدانم. با تکیه به این دو باور طرحی که برای یک قانون اساسیی تازه پیشنهاد میکنم شاخهای به نام مجلس شورای ملی نداره، سه شاخهی دیگرش هم چینشهاشان با چینشهای شناخته شدهی “رسمی” متفاوته. این طرح در نگاه اول شاید غریبه به نظر برسه اما با کمی درنگ فرصتها و امکانات گستردهای را درش میتوان یافت.
سه شاخهی این قانون اساسی اینهایند: شاخهی دیده بانی و فرهنگ (شاخهی مردم)/ شاخهی اجرایی (شاخهی دولت)، / و شاخهی دادگستری.
شاخهی اول شاخهی مردمه. این شاخه وزارت خانههای “دیده بانی و بازرسی کشور”، فرهنگ و هنر، رادیو تلویزیون، آموزش و پرورش، دانشگاهها، ورزش، جهانگردی، وزارت خارجه، و فرماندهی نیروهای مسلح را سرپرستی میکنه. این شاخه از راه دفترهایی در بیرون و درون کشور با مردم رابطهای باز و مستقیم و پیوسته داره و از راه این دفترها انتقادها و گزارشهای مردمی را در بارهی کارها و بدکاریهای احتمالیی هر یک از سه شاخه جمع آوری و گزارش میکنه. ساختمان این دفترها یا “خانهی مردم”ً میتوانند آمفی تئاترهای کوچکی برای گفتگو و سخنرانی باشند و یا مجموعههای گسترده تری مثل “کانون پرورش فکری کودکان.”برای فعالیتهایی گسترده تر.
شاخهی دوم شاخهی دولته. این شاخه وزارت خانههای راه و راهسازی، خانه سازی، بهداشت و درمان، آب، برق، نفت، معادن، صنعت، اقتصاد، جنگلبانی، کشاورزی، و هر فعالیتی که به تولید و سازندگی و بهداشت و آبادانی کشور ربط پیدا کنه را سرپرستی میکنه..
شاخهی سوم شاخهی دادگستری و داوری ست که مسئول نوشتن قانون اساسی و دفاع از اصول این قانون و سرپرستی دادگاهها و دفاع از حقوق فردی و اجتماعیی شهروندانه.
سرپرستان این سه شاخه را مردم از میان نامهایی که استادان دانشگاهها پیشنهاد میکنند انتخاب میکنند. این نامزدها میتوانند سه تا پنج نفر از شناخته ترین و درستکار ترین استادها و یا فرهنگیان و یا شخصیتهای بیرون از دانشگاه باشند.
استادان دانشکدههای علوم انسانی (اجتماعی) نامزدهای سرپرستی شاخهی اول را انتخاب و به مردم معرفی میکنند. سرپرست این شاخه مسئولیتی بیشتر تشریفاتی داره.
استادان رشتههای فنی و علوم و پزشکی نامزدهای سرپرستی شاخهی دوم (اجرائی) را انتخاب و به مردم معرفی میکنند. سرپرست این شاخه مسئولیتی کارشناسانه و جدی داره.
استادان دانشکدههای حقوق نامزدهای سرپرستی شاخهی سوم (دادگستری) را انتخاب و به مردم معرفی میکنند. سرپرست این شاخه مسئولیتی اگرچه افتخاری اما کارشناسانه داره
پس از معرفی نامزدها مردم با اعتماد و اطمینان به درستکار بودن این نامها میتوانند با آرامش و دور از بازیهای روانیی “آبیها و قرمزها” سه نفر را بر پایهی سلیقه خودشان و کارنامهی این آدمها برای سرپرستی سه شاخه انتخاب کنند. مسئولیت و جایگاه این سرپرستها تنها برای یک دوره است و لقبهاشان میتواند شهربان، نخست وزیر، رهبر، سرپرست، رئیس جمهور و یا هر چیز دیگری باشد. همین.
اینها خطهای اصلی این طرح بودند. هنوز طرحه، هنوز جای زیادی برای جا افتادن داره اما از همینی که هست و همیجوری که هست شاید به توان راهی برای تقویت جنبش توی خیابانهای ایران و تقویت دوران پس از پیروزی این جنبش هم پیدا کرد. آمدن من هم به اینجا اصلن برای همین بود.
طرحی برای امروز:
جنبش امروز خیابانهای ایران نیازی به تحلیل و تفسیر نداره. چیز پوشیدهای درش نیست، مستقیمه، زنده ست، از همینجا هم از پشت پنجرهی هزاران ویدیو و عکس و صدا میتوان گوشه و کنارش را دید. میتوان گفت هفتههاست با شعارهای تهاجمیاش خطهای قرمز “امام” و “رهبری” و “نظام” را زیر پا گذاشته. هفتههاست با آتش کوکتلمولوتفها و جنگ و گریزهای پراکنده ش از نقطهی برخورد با رژیمِ آخوندها گذشته. هفتههاست با صدها نمایش پر شور خیابانی تمرکز نیروهای سرکوب را تا مرز خستگی و ناامیدی و از هم پاشیده گی جلو برده. هفتههاست با فراخوان دادنهای پی در پی و همهجاییاش شبکهی گسترده و تمام ناشدنیی رهبران هزاران گانهاش را تثبیت کرده. و حالا با رسیدن به چلهها و چلهگیریهای هشیارانه به چرخهی تداوم پیشروی هم رسیده.
رویدادهای پس از این عبور را از همین حالا هم میتوان دید. پادوهای صفهای اول سرکوب رژیم آهسته آهسته خودشان را به پشت دیوار خانههاشان خواهند کشید. مردم بیشتری به خیابانهای خالی شده از سرکوبگر خواهند آمد. ریختن ترس خیابانها کم کم به ریختن ترس پادگانها خواهد رسید (این روند پیشاپیش آغاز شده). با این دگرگونی، رژیم دیگر جرئت به خیابان آوردن نیروهای نظامیاش را نخواهد داشت. و جنبشها به اینجا که میرسند گمانهزنی بر سر ادامه پیدا کردن یا ادامه پیدا نکردنشان جایش را به گمانه زنی بر سر چگونه رفتن رژیم میده. و این پیچی ست که مرا به اینجا کشانده. بی درنگ به سر حرفم برم.
چرخشگاههای بزرگ تاریخی گاهی سرعتشان آنقدر زیاده که فرصت تصمیمگیری به کسانی که در کوران شانند را نمیدن. شباهت رویدادهای انقلابی گذشته در ایران و جاهای دیگر با آنچه که در خیابانهای امروز ایران میگذره به ما میگن ما در کوران یک چرخشگاه تاریخیی بزرگیم. و این “آگاهی” از بودن در کوران به ما میگه هر چه زودتر باید به میدان بریم و سمت درستی برای این چرخشگاه پیدا کنیم.
شورایی از استادان دانشگاهها (شوراهای کوچکتر در هر دانشکده) با دادن فراخوانی برای یک راهپیمایی صلحآمیز سراسری به سوی دانشگاهها و یا حتا به سوی نماز جمعهها به نام راهپیمایی “رفراندم” میتواند سمت درستی برای عبور از این چرخشگاه پیدا کنه. این فراخوان میتواند یک بدنهی سیاسی فرهیخته هم برای میانهگری و گفتگو با رژیم جمهوری اسلامی بیافرینه. و من تردید ندارم با اعتباری که نام دانشگاه و مبارزات دانشجویی در میان نسلهای گوناگون مردم دارند میلیونها ایرانی پاسخ مثبت به این فراخوان خواهند داد و به خیابانها خواهند آمد.
ما باید زودتر دست به کار بشیم. تاریخ هیچگاه برای هیچ مردمی در انتظار نمانده.
علی سعیدزنجانی
————-
پانوشتها:
*
هدف هر حکومت مردمی باید برکشیدن و رشد دادن زیباترین و شریفترین ویژگیهای انسانها باشه. کاری که جمهوری اسلامیها در این چهل و چهار ساله وارونهاش را کردند؛ تشویق و برکشیدن پلیدترین و شومترین و زشت ترین و شریرترین ویژه گیهای انسانها. جمهوری اسلامی اما حالا به زودی خواهد رفت همانجور که حکومت شاه رفت. و ما میمانیم و فردای ایران. در این فردا شاید نتوانیم به بخشیم و نتوانیم فراموش کنیم اما بدون هیچ درنگی باید اجازه ندهیم واژههای زشت انتقام و اعدام و شکنجه و زندانی سیاسی و اعتراف گیری از شناسنامههای شاه و خمینی خودشان را به اینسو به کشانند
*
پایگاههایی که جمهوری اسلامی در کشورهای همسایه بر پا کرده (چه نظامی چه سیاسی) با پول مردم ایران ساخته شدهاند، با نفوذ معنوی آخوندها ساخته نشدهاند، برای همین مال مردم ایرانند، برای همین ما نمیتوانیم، ما حق نداریم پس از رفتن آخوندها این سرمایه گذاریهای میلیاردی را رها کنیم. اما میتوانبم و باید سمت آشوبگری و ویرانگری و جنگ سازیشان را عوض کنیم و توانشان را و نفوذشان را برای ساختن صلح و آرامش در عراق و سوریه و لبنان و مردم شکنجه دیدهشان به کار بریم.
*
اگر سفارتخانههای ایران نماد و نمایندهی ایران در کشورهای دیگرند چرا همیشه باید یک مشت مأمور امنیتی و شکنجه گر و حزب الهی و ساواکی اتاقها و دخمههاش را پر کنند؟ چرا نمایندههای راستین مردم ایران در این خانهها نباشند؟ چرا هنرمندان و ورزشکارانی که برای مردم شادی و شور آفریدهاند و از تلخیهای بیرون جداشان کردهاند نماینده مردم در این خانهها نباشند؟ چرا مبارزینی که به خاطر مردم با شاه و خمینی جنگیدهاند و صدها نفرشان در سرزمینهای بیگانه در بدر شدهاند نمایندهی مردم ایران در این خانهها نباشند؟ چه کسی گفته همیشه باید گروهی سیاستباز بازیگر با قیافههای عبوس و تلخشان فضاهای این خانهها را سرد و مرموز کنند و احساسی غریبهگی بیافرینند؟ چرا پرویز قلیچخانی و گوگوش و بهروز وثوقی و جعفر پناهی و اسکندر فیلابی و هادی خرسندی و اسفندیار منفردزاده و صدها نفر دیگر هر کدام برای دوران کوتاهی سفیران مردم ایران در این خانهها نباشند و فضاشان را با مهر و نام و خاطرهی ایران گرم و شاد نکنند؟ چه کسی گفته این قانونهای آسمانی باید همیشه آسمانی به مانند؟
*
بیشتر دادههایی که ما در بارهی دمکراسی و “دمکراسی ریشهای” در آتن داریم از کتاب “قانون اساسی آتن” (ارستو / ارسطو) به ما رسیده. برخی از تاریخ دانها این کتابچه را یادداشتهای ارستو برای کلاسهای درسش میدانند و برخی یادداشتهایی که یکی از شاگردهاش از این کلاسها برداشته.
“
“آگورا” بازار و میدان اصلی شهر آتن بوده و جاش در نزدیکی تپهی ” آکراپولیس.” ساختمانهای “اودئون” و “تولوس” و ساختمانهای دیگری هم در این میدان بودهاند. این میدان جدای از بازار بودن، مرکز اداری و جای بحثهای سیاسی و درسهای فلسفی و نمایش نمایشنامه هم بوده. زیرساختهای این بازار، پس ازخاک برداریهای باستان شناسی حالا بیرون آمدهاند.
*
ساختمان “تولوس” همراه با ساختمانهای دیگه در زمان “پری کلیس” در “آگورا”ی آتن ساخته شده. اما شکلش هیچ شباهتی به معماری چهار گوشه ساز یونانی نداره. این ساختمان مرکز کارهای اداری کشورک آتن بوده و همیشه یک آتش در میانش میسوخته. تاثیر معماری این ساختمان گنبدی را ( که یا باید ایرانی باشه یا ساکایی) بر معماری “پانته نن” در “رم” و “واتیکان” در رم و “کاخ سنا” در واشنگتن، و “مسجد ایاصوفیه” در استانبول و جاهای دیگر میتوان دید.
*
بر پایهی گفتهی پلوتارک آتنیها “اودئون” را از روی خیمه گاه خشایارشاه ساختهاند. اما باستانشناسهای معاصر پس از خاکبرداری در “آگورا” میگن “اودئون” از روی کاخ “صد ستون” داریوش در تخت جمشید کپی برداری شده و “پارته نان” تقلیدی از کاخ آپاداناست. اینرا بچههایی که برای بازسازی ساختمانهای تخت جمشید، فیلم “انیمیشن” میسازند باید به یاد داشته باشند. سقف ساختمانهای تخت جمشید اونجوری که برخی از تاریخ دانهای غربی با بدجنسی پیشنهاد کردهاند صاف و پشت بامی نبوده. با مقایسهی پایههای سنگی و طرح زیر بنایی این ساختمانها با طرح زیربنایی ساختمانهای “پارته نان” و “اودئون” که هفتاد هشتاد سال بعد در آتن ساخته شدهاند میتوان با قاطعیت گفت سقف این ساختمانها (در تخت جمشید) هم مثل سقف اونها و سقف آرامگاه کوروش مثلثی بودهاند.
اجازه بدین تا از اینجا دور نشدهام در بارهی آتش گرفتن تخت جمشید هم چیزی بگم. آتش گرفتن ساختمان آپادانا در تخت جمشید عمدی نبوده. اسکندر آدم غریبهای در امپراتوری هخامنشیها نبوده. اجدادش از دوران دست کم داریوش دست نشاندهی امپراتوری ایران بودهاند. هرودت پیشقراولیشان را در سفر خشایارشاه به آتن گزارش میکنه. تاریخ دانهای معاصر هم با این دست نشانده بودن هیچ مخالفتی ندارند. حملهی اسکندر به سرزمینهای امپراتوری هخامنشی مثل حملهی محمود افغان به اصفهان برای گرفتن تخت و تاج بوده. اینها آدمهایی خودی بودهاند. هر دو بخشی از امپراتوری ایران را در زمانهای مختلف در دست داشتهاند.
پیش از آمدن اسکندر به ایران شاهزادههای طمعکار و فاسد و تازه به دوران رسیدهی هخامنشی بر سر تاج و تخت با هم بارها جنگیدهاند. اسکندر هم در این شرایط و با همین ادعا به سمت ایران حرکت کرده. ساتراپهای ایرانی زیادی هم در این راه باهاش همراهی کردهاند. تلاشش برای پیوند زدن خودش به خاندان هخامنشی و ایرانیها از راه ازدواج هم برای همین بوده (مادران هر سه فرزندش ایرانی ند). یونانیهای کهن هم اسکندر را یونانی نمیشناختهاند، “بربر” میخواندهاند، و به خاطر کشتاری که در سر راهش به آتن در چند شهر کرده بوده ازش نفرت داشتهاند.
با آغاز رنسانس اما روشنفکران غربی که بیش از هزار سال با مسیحیت از شرق آمده تحقیر شده بودند برای ساختن یک هویت اروپایی تازه به سمت تاریخ یونان و آتن رفتند و همراهش “اسکندر” را قهرمان اروپاییها در برابر ایرانیهای وحشی گذاشتند. لشگرکشی ش به ایران را هم انتقام گرفتن غرب از لشگرکشی خشایارشاه به آتن و آتش زدن معبد آکراپولیس وانمود کردند. و ما از روی ناهمخوانی گزارش خود هرودت میدانیم خشایارشاه هیچگاه معبدی را در آتن آتش نزده. فردای رسیدنش به آتن به رسم خود یونانیها و با دست خود سیاستمدارهای اتنی برای معبد آکراپولیس (”اتینی پولیاس”) قربانی هم فرستاد.
در کنار اینها از روی خود نام اسکندر میتوان گفت اجداد اسکندر هم خودشان را شرقی (سمت ترکیهی امروزی) میشناختهاند. در داستان ایلیاد،، اسکندر فرزند “پریام” (شاه “تروی” در غرب ترکیه) ست که با آشیل میجنگه. تاریخ دانهای غربی در ادامهی همان تلاش دشمن سازی از ایران این نام (اسکندر تروا) را “پاریس” میخوانند تا با نام قهرمانی که برای غرب ساختهاند قاتی نشه. شوربختانه ساختن هویت از راه ساختن دشمن به شدت در میان گروههای زیادی از تاریخ دانهای دانشگاههای مدرن رواج داره. این تلاش را در برخورد با تاریخ امپراتوری هخامنشی بیشتر از هر کجایی میتوان دید.
*
شاید باور کردن اینکه “اسپارتا” بازوی نظامی ایران در یونان بوده برای کسانی که به داستانهای هرودت در بارهی “جنگهای ایرانیها یونانیها” (و گفتههای تاریخ دانهای غربی در این باره) عادت کردهاند سخت باشه. اما همینجوریه. اسپارتا و شاهانش (اسپارتا همزمان دو تا شاه داشته) بازوی نظامی ایران در یونان بودهاند. رفت و آمدشان به دربار ایران و زندگی کردنشان در ایران هم در همین رابطه بوده. من پیش از این چند بار با شتاب چیزهای دیگری هم در بارهی تاریخ هخامنشیها در همین صفحههای “ایران امروز” گفتهام. چیزهایی مثل دروغ بودن جنگ ماراتن و یا بزرگترین امپراتوری تاریخ بودن امپراتوری هخامنشیها و یا مسئولیت آتن و اسپارتا برای جمعآوری خراج برای امپراتوری ایران.
این برداشتها همینجوری خیالی نبودهاند. برآمد بیش از بیست و پنج سال درگیری من با ادبیات کلاسیک یونان بودهاند. اول به خاطر رسالهی دکترام در دانشگاه “یوکام” (مونترآل) بعد هم به دنبال پیدا کردن تاریخ درست “جنگهای ایرانیها یونانیها.” پشتوانهی این ادعاها را هم در پژوهش نامهای که سال دیگه بیرون میاد نشان دادهام. اشارهام به گوشههایی از این تاریخ در اینجا تنها به خاطر جنبش بزرگی ست که در خیابانهای ایران در جریانه.
در زیر همین انگیزه میخوام به دو تا دریافت دیگه م هم از این تاریخ به گونهای فشرده اشاره کنم: ۱ / هیچ جنگی میان امپراتوری ایران و کشورکهای یونانی نشین روی نداده. کشورکهای بونانی نشین چه در این سوی آب چه در سرزمین اصلی یونان به هیچ روی نه گرایشی برای جنگیدن با امپراتوری عظیم و امنیت بخش هخامنشی را داشتهاند و نه توانایی جنگیدنش را. جنگهای سالامیس و ماراتن و “پلاتی یا” و “ترماپولی” (سیصد تا اسپارتی) و “آرته میزیوم” و “می کلی” همه داستانهایی خالص خالصاند. ۲ / امپراتوری هخامنشیان بزرگ ترین امپراتوری یست که تاریخ به خودش دیده. داریوش در شش تا لوحهی طلا و نقره (چهارتا در کاخ آپادانا, دو تا در همدان) درازا و پهنای این امپراتوری را در زمان خودش اینجوری نشون میده: از قزاقستان در شمال، تا اتیوپی در جنوب، از هند در شرق تا اسپارتا در غرب (تاریخ دانهای تعصب زدهی غربی نام اسپارتا را در برگردان این لوحهها “لیدیه” (غرب ترکیه) ترجمه میکنند تا به داستانهای هرودت در بارهی جنگهای اسپارتیها با ایرانیها به خوره!!!!).
امپراتوری هخامنشی پس از داریوش هم همچنان گسترش پیدا میکنه. با رسیدن خشایارشاه به آتن، “گلن” حاکم “ساراکوز” (سیسیل)، با فرستادن خراجی هنگفت برای خشایارشاه سرسپردگی ش را به امپراتوری ایران نشان میده. تعداد ساتراپیهای ایرانی در این زمان هشت تا بیشتر از ساتراپیهای دوران داریوشاند. غرب امپراتوری در این دوران سیسیل در جنوب ایتالیا و “اسلوانیا” (که هرودت میگه خودشان میگن ایرانیاند) در شمال ایتالیاست. جملهی “آفتاب در سرزمینهای امپراتوری غروب نمیکنه” را هرودت برای همین در بارهی امپراتوری هخامنشیها به کار میبره.
با نام رقص و غرور و خروش خیابانهای ایران.