ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Thu, 21.09.2006, 10:30
نيمايوشيج: در روياروئی با سنت و مدرنيته

جمشيد طاهری‌پور



٥- اتفاق


گرد و غبار "هنگامه" بر سر و روی "عاشق" لباسی می پوشاند از جنس زمان! اين لباس هرچند برای قد و قامت "عاشق" برازنده است، اما عاريتی می نمايد! می خواهم بگويم آنچه "عاشق" گفته، عارضی است، درونی او نيست! در احساس و انديشه ی او، پی و بنياد استواری ندارد!"هرزه گردی دل" و "نغمه ی روح" است! "عاشق" ما در مصاف خود با "حافظ" تنها و بی پشتيبان است! "افسانه" با او همزبان نيست و در پی تهديد و تحبيبی از جانب "افسانه"، انديشه ی تبری از "حافظ" در او خاموشی می گيرد! مثل شهابی گريزان، لحظه ای در آسمان فکر او می درخشد و سپس در سياهی شب ناپديد می شود! تو گوئی ستاره ی صبحدمان هست که دير نمی پايد! او نشان می دهد که در "بهشت درون" خود، آنی که هست، در طريقت "حافظ" است!! "عاشق" ما را توان دل کندن از "حافظ" نيست و "افسانه"؛ همين حقيقت را به او باز می گويد و "عاشق" را مجبور می کند رديه و آن تبری از "باقی" را پس بگيرد!:
افسانه:   "عاشق! اينها سخنهای تو بود؟
              حرف بسيارها می توان زد!
              می توان چون يکی تکه ی دود
              نقش ترديد در آسمان زد،
                                              می توان چون شبی ماند خاموش.
              می توان چون غلامان، به طاعت
              شنوا بود و فرمانبر، اما
              عشق هر لحظه پرواز جويد،
              عقل هر روز بيند معما،
                                             و آدميزاده در اين کشاکش.
              ليک اين نکته هست و نه جز اين:
              ما شريک هميم اندر اين کار.
              صد اگر نقش از دل برآيد،
              سايه آنگونه افتاد به ديوار
                                            که ببينند و جويند مردم.
              خيز اينک در اين ره، که ما را
              خبر از رفتگان نيست در دست.
              شادی آورده، با هم توانيم
              نقش ديگر بر اين داستان بست.
                                           ( زشت و زيبا، نشانی که از ماست.)
              تو مرا خواهی و من ترا نيز،
              اين چه کبر و چه شوخی، چه نازی ست؟
              به دو پا رانی، از دست خوانی،
              با من آيا ترا قصد بازی است؟
                                          تو مرا سر به سر می گذاری؟

همه ی زخم جان پريشان انسان ايرانی که روح تقديرگرا را در او به وديعت گذاشته و از او وجودی ساخته؛ ناتوان، متوکل و چون غلامان، به طاعت شنوا و فرمانبر؛ در اين پاره ی شعر نيما به تمامی آمده است! "افسانه" نقش ترديدی را که "عاشق" رقم زده به سخره می گيرد: "عاشق! اينها سخن های تو بود؟". آن "اما" و آن "ليک" که "افسانه" در پی تمسخر خود می آورد، ما را به اين روز سياه کشانده است! زيرا ذيل آنها "عاشق" – که ما هستيم – به بازگشت به "قديم" خود- که در حال تجزيه و مرده ايست کرم انداخته– فرا خوانده می شويم!
نيما يوشيج، مقدم بر صادق هدايت آن تناقض تباهی آور را که در ماست تشخيص داده و از زبان "افسانه" بر آن نقطه ی تأکيد گذاشته است، با اين تفاوت که نيما رفع اين تناقض را در بازگشت ما به "قديم" ديده و هدايت در گسستن ما از "قديم".
"افسانه" راست می گويد! اين تناقض زندگی ماست. تناقض زندگی ما همين است: "قديم" خودمان را به دو پا می رانيم، به يک دست می خوانيم! پای حرف که پيش می آيد، "جديد" ما، هيچ خدائی را بنده نيست، اما وقت عمل که می رسد، می بينيم، دو آتشه قديميم! اصلا" کاسه داغ تر از آشيم. معلوم نيست جديديم؟ قديميم؟ نه جديديم! نه قديميم! هم جديديم، هم قديميم! " يک مخلوط نا متناسب عجيب!". تناقض زندگی ما همين است!
رفع اين تناقض، مسأله اصلی انسان ايرانی است که ما باشيم! صد سال است می خواهيم اين تناقض را رفع کنيم نمی توانيم! صد سال است اين تناقض با ماست! اين تناقض چنان منحط و تباه- مان کرده که مپرس! پوسيده، کرم انداخته، در حال تجزيه هستيم! با اين حال؛ بيشتر ما، اصلا" حالی- مان نيست در تناقض- ايم، چه رسد به رفع و چاره ی آن!
در دنيای فرهنگ و ادبيات معاصر ايران، من نمی دانم چند نفر، اما دو نفر را می شناسم که به اين تناقض فکر کرده- اند و جد و جهدی کرده-اند برای يافتن راه رفع آن: نيما يوشيج و صادق هدايت!
در "افسون چشم های بوف کور" کوشيدم فکر و ذکر های هدايت را باز خوانی کنم و در باز خوانی " افسانه" و "مرغ آمين"، قصدم بازخوانی فکر و ذکرهای نيما است. به نظرم فکر و ذکر های اين دو، کمک بزرگی است که آنها به امروز ما می کنند و من اميدوارم با الهام از تجربه ی عظيم انديشگی، اجتماعی و سياسی، که بشريت و از جمله انسان ايرانی، طی صد سال اخير، در خود ، به تراکم اندوخته دارد، درک فکرو ذکر های آنها و بدست دادن يک تحليل سيستماتيک از آن، ما را از اين ناتوانی صدساله برهاند و چشم اندازی به روی ما باز کند که در افق آن خود را در زمان- مدرنيته- باز توانيم يافت.

"افسانه" راست می گويد! آن کشمکش که در "عاشق" است، آن " به دو پا رانی، از دست خوانی" ها که در اوست، نشان تناقض تباهی آور در جان "عاشق" است، پس "افسانه" بر آن می شود تا او را از اين تناقض برهاند! ببينيم راه رفعی که او می نمايد، چگونه راه رفعی است:
افسانه:   ای گل نوشکفته! اگر چند
             زود گشتی زبون و فسرده
             از وفور جوانی چنينی
             هر چه کان زنده تر، زود مرده.
                                           با چنين زنده من کار دارم.
             می زدم من در اين کهنه گيتی
             بر دل زندگان دايما" دست.
             در از اين باغ اکنون گشادند
             که در از خار زاران بسی بست.
                                           شد بهار تو با تو پديدار.
            نو گل من؟ گلی، گر چه پنهان
            در بن شاخه ی خارزاری.
            عاشق تو، ترا باز يابد
            سازد از عشق تو بيقراری؛
                                          هر پرنده، ترا آشنا نيست.
            بلبل بينوا زی تو آيد.
            عاشق مبتلا زی تو آيد.
            طينت تو همه ماجرائی است،
            طالب ماجرا زی تو آيد.
                                         تو، تسلی ده عاشقانی!"

راستی! تا اينجا "افسانه" چه گفته؟ قرار بود در باره "تناقض" صحبت بکند، ولی مثل اينکه يادش رفته! اما يادش نرفته! اين يک شيوه ی رفع تناقض در نزد ماست! عموما" ما همين کار را می کنيم: بجای روبرو شدن با تناقض های وجود خودمان، از آنها فرار می کنيم! جرئت رويارو شدن با آنها را نداريم، بضاعت آن را نداريم به خود نگاه کنيم و با خود گفتگو کنيم! خودمان را به کری و کوری می زنيم؛ نه می شنويم و نه می بينيم! اين است که تناقض ها هميشه با ما ميمانند و از ما وجود هائی می سازند سترون و مرده ی متحرک! آری! اين "افسانه" روح واقعيت گريز و عقل ستيز ماست و همان گويد و کند که در سرشت اوست! هلا...! تا که نقش خود چگونه ببينيم و از خود کدام نقش بر جا نهيم!

در "بوف کور"، "راوی" هم با تناقض دست به گريبان است: "... نه تنها جسمم بلکه روحم هميشه با قلبم متناقض بود و با هم سازش نداشتند". اما فرق بزرگ "راوی" اين است که به اين تناقض می انديشد! و از برکت انديشيدن به اين تناقض، به يک خودشناسی می رسد که بنظر من کليد رفع تناقض است:" هميشه يکنوع فسخ و تجزيه غريبی را طی می کردم... يک توده در حال فسخ و تجزيه بودم، گويا هميشه اينطور بوده و خواهد بود- يک مخلوط نا متناسب عجيب..."
وقتی قرار بر اين شد که تناقض های وجود خود را نبينيم، چاره ای نمی ماند جز اينکه نسبت به خود در توهم شويم، ما عموما" نسبت به خود در توهم هستيم! توهم، مايه ادامه زندگی ما شده! ما در توهم می زئيم! توهم هوای ماست! و "افسانه" که اين را می داند، شروع می کند به شکل بخشيدن توهم در "عاشق"! يکبار ديگر آنچه را که به "عاشق" گفته بخوانيد، ببينيد راست می گويم يا نه؟
"افسانه" آغاز توهم را با اين توصيف از "عاشق" شروع می کند : " ای گل نو شکفته!". جان دوهزار و پانصد ساله ی "عاشق" در حال احتضار است! به او می گويد: " از وفور جوانی چنينی- هرچه کان زنده تر، زود مرده." . در "عاشق"، "عشق" ميل به دگر سان شدن دارد، "افسانه" مصادره به مطلوب ! می کند. به او می گويد تازه در باغ دل تو به روی من گشوده شده و خوغرضانه، خودش را بهار باغ دل او می شناساند: " می زدم من در اين کهنه گيتی- بر دل زندگان دايما" دست. در از اين باغ اکنون گشادند- که در از خارزاران بسی بست. شد بهار تو با تو پديدار." و بالاخره در دو پاره ی آخر همين فراز از شعر، به سازگاری و يگانگی ميان هردو شان تأکيد می ورزد که در حقيقت فراخوان رجوع به اصل است! در چشم من اين بيت از مولوی می آيد: "هرکسی کو دور ماند از اصل خويش- باز جويد روزگار وصل خويش!".

در "بوف کور"هدايت، "راوی" وقتی پی می برد آن نقاشی روی گلدان راغه، که نقاش بدبختی هزار سال پيش کشيده ، با نقاشی خود او از زن اثيری، مو نمی زند و اصلا" مثل اينکه موقع کشيدن، روح نقاشی که هزار سال پيش می زيست در او حلول کرده بود، به اين نتيجه می رسد؛ وجودی است ناهمزمان! و اين ناهمزمانی؛ زخم زندگی او می شود: " ... که مثل خوره روح را آهسته در انزوا ميخورد و ميتراشد". اما...! اما در "افسانه"ی نيما، "عاشق" در توهم روحی هزارساله، باز گشت دو باره به "قديم" خود ، به "حافظ" را بارور شدن می فهمد و بی درد و دريغی می گويد: "به فريب و خيالی منم خوش."!!
می دانيم موضوع بسيار حساس و فوق العاده با اهميت است: اصل "بازگشت به سنت" که جلال آل احمد، از چهره های شاخص ادبيات در دهه های سی و چهل و پنجاه، منادی پر سر و صدای آن بود، نخستين بار در سال ١٣٠١، در منظومه "افسانه"، در پوشش انديشه ی "بازگشت به اصل"، از جانب نيما يوشيج؛ " پدر شعر نو" و از بنياد گزاران ادبيات معاصر ايران، طرح شد وآهسته اما پيوسته، در جامعه روشنفکری ايران رسوخ و شيوع پيدا کرد! درک اين حقيقت و نقد آن؛ درک و نقد تجددخواهی در نزد ماست و بويژه به شعر معاصر ايران کمک می کند که نه تنها در فرم بلکه در محتوا نيز، خود را در مدرنيته باز يابد و تعريف کند. به اين ترتيب در برابر آن دسته از منتقدين که پيدا شدن سر و کله ی "تفرد" در شعر و ادبيات داستانی يک، دو دهه اخير را با نگرانی و نکوهش بازتاب می دهند، بستر انديشگی ايی گشوده تواند شد که به نوبه خود به اين سوأل پاسخ می دهد که چرا صادق هدايت در ادبيات معاصر ايران ادامه نيافت وتکرار نشد اما نيما يوشيج تداوم پيدا کرد، تکرار و بازتوليد شد.

آخرين پاره ی خطابه ی "افسانه" را، در رجوع دادن "عاشق" به اصل، دوباره باز می خوانم:
 بلبل بينوا زی تو آيد.
 عاشق مبتلا زی تو آيد.
 طينت تو همه ماجرائی ست،
 طالب ماجرا زی تو آيد.
                               تو تسلی ده عاشقانی!"

وقتی رودکی ، سرسلسله ی شاعران پارسی گوی، بازگشت امير سامانی به شهر بخارا را، شاد باش همی خواست گفت، رساترين بيان اين يافت که بسرايد:

ای بخارا! ای بخارا! شاد باش و دير زی ،
مير زی تو، شادمان آيد همی .
در ذهن شاعر "قديم"، شادی و جاودانگی برای بخارا، وقتی ميسر و ممکن می بود که امير، شادمان و شادی بخش، سوی او بيايد. می خواهم بگويم، در بخارای "عاشق"- در اقليم هست و نيست او- "افسانه"، امير است و شاعر ما خواسته اين را بگويد، که شادی و جاودانگی "عاشق" وقتی است، که "افسانه" بدو و او به "افسانه" باز می رسد! چرا که در نگاه "شاعر"، جز اين گفتن و جز اين خواستن، بی بها طلبيدن "عشق" و "دل" است. در عرفان نظری، اين همان اتحاد " عاشق" و "معشوق" است، که طريقت رستگاری است! همان ذوب عابد در معبود است، که راه قربتا"لله است!

"بلبل بينوا" و "عاشق مبتلا"، اسم صفت های "حافظ" هستند، وبشارت بازآمدن "حافظ" به سوی "نيما"، متضمن اين معنی است، تا "عاشق"، از آن " طينت باقی" که تبری جسته بود؛ تسلی بجويد! و اين معنای ديگرش وا نهادن "طينت رونده" است، که همين "عاشق"، در بازگشت از "هنگامه" در منزلگاهی از سفر خود به "شهر ناشناس" آنرا ديده، در وصف دلربائی آن سروده بود: "من بر آن عاشقم که رونده است".

"مدرنيته" شعر را به حاشيه می راند! و اين البته مايه تأسف است. ديده- ام برخی متفکران اين به حاشيه رانده شدن شعر را، تاوان انسان مدرن در برابر چيرگی او به طبيعت دانسته اند! به نظر من اين يک ويرانگری و تناقض می آيد. در مدرنيته، انسان محور هستی است و فردباوری؛ معنايش قبول اختيار و آزادی برای انسان است. من اين اختيار و آزادی را به حيطه ی "دنيای درون" انسان نيز تسری می دهم و از آن شکوفائی "تنهائی" انسان را درک می کنم. شعر ابزار بيان اين شکوفائی است. بدون شعر، انسان نسبت به" دنيای درون" خود، بی صاحب، بيگانه و دشمن خو می شود و چاره ای ندارد جز اين که از آن بگريزد! انسان بی صاحب، بيگانه و دشمن خو با "دنيای درون"، انسان گريزان از "دنيای درون"، از انسان بودن خود است که می گريزد و تاوان چنين گريزی، يک تهی بودگی ويرانگر، يک آدم گريزی است که تباه می کند و بشريت را نسبت به خود، در بيگانگی و بی خبری، در غريبگی و ستيزجوئی غرقه می سازد!
"تنهائی" طبيعت آدمی است، بهار و خزان دارد و .. زمستان و تابستان! آسمان و دريا دارد، با باد و باران و نيز طوفان! منظرهای دلگشا دارد با آفتاب و نسيم و جوی و رود و نيز بيابان برهوت! کوه و دره و جنگل دارد، دشت و صحرا دارد، با توکا و آهو و نيز گرگ و ببر... . شعر؛ زبان روايت سفر به اين طبيعت است و من نمی توانم بفهمم که بدون شعر، انسان چگونه در مواجهه با خويشتن خود، مشرف و مختار و آزاد تواند زيست!؟

 عاشق:   " ای فسانه! مرا آرزو نيست
               که بچينندم و دوست دارند...
               زاده ی کوهم، آورده ی ابر،
               به که بر سبزه ام وا گذارند
                                               با بهاری که هستم در آغوش.
               کس نخواهم زند بر دلم دست،
               که دلم آشيان دلی هست.
               زاشيانم اگر حاصلی نيست،
               من بر آنم کز آن حاصلی هست،
                                                به فريب و خيالی منم خوش." 

لحن پاسخ "عاشق" به فراخوان "افسانه"، آهنگ امتناع دارد! حتی می توان گفت که او "افسانه" را پس می زند و دل خود را آشيان عشق ديگر می شناسد. اگر يادتان باشد "افسانه" خود را "بهار" دل "عاشق" توصيف کرده بود، "عاشق" اين را هم نمی پذيرد و در تقابل با "افسانه" که تلويحا" عشق دگر سان را "بی حظ و حاصل" خوانده بود، می گويد: هر آينه يک "فريب و خيال"؛ "من بر آنم کز آن حاصلی هست". با همه ی اين حرف ها، "افسانه" فسون و اغوا در کار می کند و عجيب اين است که اغوا و افسون او بر جنس وجود "عاشق" کارگر می افتد! درست مثل "راوی" در "بوف کور"!!
بی پی و سست بنياد بودن گسست های ما از "زيبای مثال"؛ ما را مستعد آن کرده که درست موقعی که بايد از هستی "قديم" بگسليم و يک هستی "جديد" پيدا کنيم، دست و دل ما می لرزد و از پيشروی باز می مانيم! اما باز ماندن داريم تا باز ماندن:
در "بوف کور"، باز ماندن "راوی" از يافتن خود در هستی "جديد"، حاصل-اش دريده شدن "لکاته"- تناسخ زيبای مثال- و پايان گرفتن جذبه های زمينی در زندگی اوست! اما در منظومه ی نيما، افسون "افسانه"، بر ناتوانی "عاشق" در گسست از "قديم" خود لباس فريب و دروغ می پوشاند!: يگانگی ميان "افسانه" و "عاشق" را شکل می دهد، آن دو را "همدل و همزبان و همآهنگ" می کند و حاصل- اش ، بوسه و باهمی و رسيدن به کام دل است!؟
افسانه:    " عاشق! از هر فريبنده کان هست،
                 يک فريب دلاويزتر، من!
                 کهنه خواهد شدن آنچه خيزد،
                 يک دروغ کهن خيزتر، من!
                                               رانده ی عاقلان، خوانده ی تو،
                کرده در خلوت کوه منزل."
عاشق:      " همچو من."
افسانه:    " چون تو از درد خاموش.
               بگذرانم ز چشم آنچه بينم."
عاشق:     "تا نيابی دلی را همه خوش."
افسانه:                                    " دردش افتاده اندر رگ و پوست...

به نظرم اين گفتگو برای فهم شعر اهميت دارد؛ "افسانه" خود را همدل و همزبان با "عاشق" معرفی می کند. "عاشق" چه در دل و بر زبان دارد؟ پيداست: درد عشق! سخن عشق! حالا اگر من خواسته باشم اين درد و سخن را بازخوانی بکنم، چه بايد بکنم؟ بايد به خاستگاه اين "عشق" بروم! بايد آنجائی را بکاوم که اين درد و سخن، از دل آن جوشيده: ايران در زمستان سال ١٣٠١

*

در صفحات پيشين گفته بودم که سرود لحظه ی تولد "عشق دگر سان" که "عاشق" آن را " دلکش زمانی" خوانده، در فضائی پر از فتنه و کين، پر از کشتن و سوختن و هراس و گريز، طنين انداز است؟ در زمانی که"هرکجا فتنه بود و شب و کين" و آن چه که می توانست "دل ز کف دادگان وارميده " را گرمی اميدی ببخشد، بشارتی بود برخاسته از جان! بر خاسته از سودای عشق! بشارتی شاه-پيامبر گونه و رستگاری بخش.
در فرازی از شعر که مورد نظر است؛ "افسانه" و "عاشق" در دردآشنائی-شان، به همدلی و همزبانی می رسند. به نظر می رسد عاملی که نقش قاطع در شکل بخشيدن به اين همدلی و همزبانی ، بازی کرده و می کند؛ وضع و حال دردمند ايران در زمان سرودن منظومه است!
هرکس نيما را خوانده و شناخته، می داند که او ميهن دوست و مردم خواهی بزرگ است. هومانيزم در اشعار نيما، سرشت کانتی ندارد، فرد و اختيار و آزادی او در نظرش نيست، او رستگاری را می طلبد و آنچه که در برابر چشم می بيند، توده مردمند؛ تپيده و فسرده در فقر و درد و بی خبری! تمام اشعار او ملامال از غم درد و رنج مردم است. مردمی که همه ی زندگی شان در سيه روزی و در چنگال بهره کشی و يغماگری های مشتی ستمگر و چپاولگر و بهره کش می گذرد! رنج بزرگ او ؛ رخوت و بی خبری است که آدمها در آن فرورفته- اند و آرمان بزرگ او بيداری اين "خفته چند" است. او در اين بيداری که پر از طنين بشارت رستگاری است، رهائی "خلق" را می جويد.

افسانه:  عاشقا! با همه اين سخنها
            به محک آمدت تکه ی زر.
            چه خوشی؟ چه زبانی، چه مقصود؟
            گردد اين شاخه يک روز بی بر
                                               ليک سيراب از اين جوی اکنون.
            يک حقيقت فقط هست برجا:
            آنچنانيکه بايست، بودن!
            يک فريب است ره جسته هر جا:
چشمها بسته، بايست بودن!
                                  ما چنانيم ليکن، که هستيم."

آيا "افسانه" به سوأل مشهور "بودن يا نبودن" پاسخ می گويد؟ نمی دانم! ابهام و ايهام، عنصر ذاتی شعر است و همين است که آدم هائی که پاسخ هر مسأله ای را، دو، دوتا؛ چهارتا می خواهند از شعر و شاعری خوش-شان نمی آيد.
همه حرف ها به کنار! اين زندگی ؛ خوش وناخوش، گفته و ناگفته، خواسته و ناخواسته، يک روز به پايان می رسد! اما يک حقيقت فقط هست برجا: آن طور بايد بود که بايسته است! و يک فريب است ره جسته هرجا: چشمها بسته؛ بايست بودن که به آن نبايد تن داد؛ يعنی: به تيغ تاريکی گردن مسپار! به نظر من؛ "افسانه" از حقيقت رستگاری و ضرورت بيداری، سخن می گويد و جان کلام-اش اينست: "ما چنانيم ليکن، که هستيم."! می گويد از ماست که بر ماست و از من می پرسيد؟ می خواهد بگويد: هم حقيقت رستگاری و هم ضرورت بيداری، معطوف است به اين "ما". در منظومه نيما يوشيج، اين "ما" به هيچ رو قابل تأويل به اول شخص مفرد نيست! زيرا همه ی اصالت اين "ما"، در روح جمعی آن است و "افسانه" نماد رستگاری بخش اين روح جمعی است، "V٠lks Geist " است. پس "عاشق" برای رسيدن به رستگاری، خود را در "افسانه" منحل می کند:
عاشق:    " آه افسانه!حرفی است اين راست.
              گر فريبی زما خاست مائيم.
              روزگاری اگر فرصتی ماند
              بيش از اين با هم اندر صفائيم،
                                             همدل و همزبان و همآهنگ.
             تو دروغی، دروغی دلاويز
             تو غمی، يک غم سخت زيبا.
             بی بها مانده عشق و دل من،
             می سپارم به تو، عشق و دل را
                                              که تو خود را به من واگذاری.


اين دو پاره ی منظومه؛ توصيف همان "اتفاق" است که در "بوف کور" برای "راوی" پيش آمد و از او يک "پيرمرد خنزرپنزری" ساخت! منتها از منظر نگاه و منطق نيما يوشيج:
در منظومه ی نيما، "اتفاق"- همانگونه که در تاريخ صد سال اخير بوده است- بر پايه ی يک باور و بر اساس يک توهم شکل می بندد: باور؛ توفيق فرصت برای "همدل و همزبان و هماهنگ" شدن "افسانه" و "عاشق" است. بر پايه اين باور "عاشق" خود را در "افسانه" منحل می کند: " می سپارم به تو، عشق و دل را"! اما اين انحلال جان مايه-اش يک توهم است: "که تو خود را به من واگذاری". نقد اين باور و توهم، سرشت "مشروطه ی ايرانی" و ماهيت" تجدد" در نزد ما را آشکار می کند. اکنون که ٢٨ سال از "اتفاق" انقلاب اسلامی می گذرد، به دست دادن چنين نقدی آسان می نمايد، اما همين آسان، مشکل ناگشوده ی امروز ماست!
ميان مدرنيزاسيون شعرپارسی که نيما مبتکر آن است و مدرنيزاسيون جامعه ی ايران که شاهان پهلوی رهبری آن را در دست داشتند، تناظری برقرار است که درک و تحقق پروژه ی مشروطيت- دولت/ ملت- را سد می کرد.
استبداد سياسی شاهان پهلوی که هر روزنه ای را به روی مدرنيته فرو می بست، نگاه گذشته نگر و غرب‌ستيز مجامع روشنفكران ايران – که شعر نيمائی بازتابی از آن در خود دارد- در رابطه ای پارادوکسيکال، "بحران هويت" را دامن می زد و نسل های کشور را به زير سيطره ی معتقدات ايدئولوژيک – دينی و غير دينی- می راند.

پنج پاره ی آخر منظومه، شادباش و نيايش انحلال "عاشق" در "افسانه" است که از زبان "عاشق" سروده می آيد و منظومه "نيما يوشيج" با اين پاره، از زبان "عاشق" در خطاب به "افسانه" به پايان خود می رسد:
               هان! به پيش آی ازين دره ی تنگ
               که بهين خوابگاه شبانهاست،
              که کسی را نه راهی بر آن است،
              تا در اينجا که هر چيز تنهاست
                                            بسرائيم دلتنگ با هم..."


*
"افسانه" و "بوف کور" هردو روايت هستی شوربخت ماست! هر دو روايت شکست يک ملت است! با اين تفاوت بزرگ که "نيما" واقعيت ما را سروده، اما "هدايت" حقيقت ما را روايت کرده است.

ادامه دارد

بخش نخست
بخش دوم
بخش سوم
بخش چهارم