iran-emrooz.net | Thu, 14.09.2006, 15:21
نيمايوشيج: در روياروئی با سنت و مدرنيته
جمشيد طاهریپور
"عاشق" و "خلق" در منظومهی نيمايوشيج نمیانديشند! "افسانه" عقل منفصل "عاشق" است، و همانگونه "مرغ آمين" عقل منفصل "خلق" است. اين تفاوت ماهوی نيما است با صادق هدايت که در کتاب او "راوی" میانديشد و ... از اين تفاوت است که نيما گذر از سنت به مدرنيته را يکجور میبيند و هدايت يکجور ديگر.
٤- هنگامه
"عاشق": " رو فسانه! که اينها فريب است.
دل ز وصل و خوشی بی نصيب است.
ديدن و سوزش و شادمانی
چه خيالی و وهمی عجيب است!
بی خبر شاد وبينا فسرده است!
خندهای نا شکفت از گل من،
که ز باران زهری نشد تر.
من به بازار کالا فروشان
داده ام هر چه را، در برابر
شادی روز گمگشتهای را...
ای دريغا! دريغا! دريغا!
که همه فصلها هست تيره،
از گذشته چو ياد آورم من،
چشم بيند، ولی خيره خيره،
پر ز حيرانی و ناگواری.
ناشناسی دلم برد و گم شد،
من پی دل کنون بی قرارم.
ليکن از مستی باده ی دوش،
میروم سر گران و خمارم.
جرعهای بايدم، تا رهم من."
افسانه: " که زنو قطرهای چند ريزی؟
بينوا عاشقا!"
عاشق: " گر نريزم
دل چگونه تواند رهيدن؟
چون توانم که دلشاد خيزم
بنگرم بر بساط بهاران."
افسانه: " حاليا تو بيا و رها کن
اول و آخر زندگانی.
وز گذشته مياور دگر ياد
که بدينها نيرزد جهانی
که زبون دل خود شوی تو."
اين خيلی خوب است که "افسانه"، ضرورت عبور از "گذشته" را پيش کشيده است! يک مسأله اصلی "راوی" در "بوف کور"، عبور از "گذشته" بود و يادمان باشد، مشکل امروز ما نيز درک همين ضرورت، يعنی عبور از گذشته است. اين "گذشته" چيست که ما بايد از آن عبور کنيم؟ درکها و تعريفها متفاوت است، من تا حالا هزار و يک درک و تعريف شنيده ام! در اينجا بهتر است يک اشاره ی گذرا به درک وتعريف "راوی" در "بوف کور" بکنم و بعد ببينيم میتوانيم از درک و تعريف "افسانه" سردرآوريم، يا نه!؟
"گذشته"، جنسيت زمان را دارد و از همين زاويه نگاه؛ "راوی" وقتی امروز و اکنون خود را میبيند، ملتفت میشود"گذشته" در او نگذشته، سپری نشده و به پايان نيامده است، ملتفت میشود با "گذشته" میزيد و گذشته در اوست! در "بوف کور"؛ "گذشته" صورت "خاطرههای دور و دردناک"، صورت کابوسها و "سايهها" را دارد و "راوی" خود را میيابد در "تاريکی" و "حبس سايهها". پس خود را ناهمزمان میبيند! خود را وجودی میبيند که معنای زمان را گم کرده و به اين نتيجه میرسد که در گم کردگی معنای زمان، آنچه که بر او سيطره دارد و او را راه میبرد، وجودهائی هستند ناهمزمان که از وی وجودی ناهمزمان ساخته و میسازند. رفع اين ناهمزمانی ، بيرون جهيدن از "حبس سايهها" و بيرون آمدن از تاريکی، عبور از" گذشته" را معنی میکند. در "بوف کور" اين معنی متضمن گذر از "عالم مثال" به "عالم واقع" است و آدمی که اين گذر را انجام میدهد، کسی است که توانائی کاربست عقل را دارد، پس از وجودی متوکل و متکی، که عقل-اش قاصر از شناخت حقيقت و محتاج ناجی و عقل منفصل است و در نتيجه قدرت تشخيص و حق انتحاب ندارد، يعنی مختار و آزاد نيست! در میگذرد و به وجودی تحول میيابد که میانديشد، پس قدرت تشخيص دارد، سرنوشت خود را خود تعين میکند يعنی حق انتخاب دارد و مختار و آزاد است. در يک عبارت: به معنائی از انسان دست میيابد که " يک وجود مشخص و مجزا" است؛ يعنی آدميست دارای فرديت. "راوی" در "بوف کور" در جستجوی پيدا کردن خود" درزمان" است و گسست از "گذشته"، معنای در زمان او را تعريف میکند، اما در منظومه ی نيما، "عاشق" " شادی روز گم گشته ای" را میجويد! پس نه تنها "گذشته" در او به پايان نيامده، بلکه رفع گمگشتگی خود را در "گذشته" جستجو میکند! آن "شادی" که او میگويد؛ تولد و بازيافت است و او خود را در "گذشته" باز میيابد! تولدی ديگر برای او؛ در رجعت اوست به "گذشته"!
آيا حقيقتا" در منظومه ی بنيانگذار شعر نو، عبور از "گذشته" وجود ندارد؟ ترديد دارم!
افسانه: " حاليا تو بيا و رها کن
اول و آخر زندگانی.
وز گذشته مياور دگر ياد
که بدينها نيرزد جهانی
که زبون دل خود شوی تو."
چه میخواهد بگويد؟ فعلا" اين جور تصور میکنيم که "افسانه" میگويد: ماندن در "گذشته" مايه زبونی است. ببينيم پاسخ "عاشق" به اين پند و اندرز چيست:
عاشق: " ليک ا فسوس! چون مارم اين درد
میگزد بند هر بند جان را.
پيچم از درد بر خود چو ماران،
تنگ کرده به تن استخوان را.
چون فريبم در اين حال کان هست؟
قلب من نامه ی آسمانهاست.
مدفن آرزوها و جانهاست.
ظاهرش خندههای زمانه،
باطن آن سرشک نهانهاست.
چون رها دارمش؟ چون گريزم؟
همرها! باز آمد سياهی،
میبرندم به خواهی نخواهی.
میدرخشد ستاره بدانسان
که يکی شعله ور در تباهی.
میکشد باد، محکم غريوی.
پيداست که "عاشق" نيز از جان پريشان و روح زخمدار ما میگويد! "گذشته" در او نيز صورت خاطرههای دور و دردناک را دارد و همچون کابوسهايی، قلب و روح او را میآزارد. "عاشق" نيز، مثل "راوی" بوف کور؛ در تاريکی، در سياهی و حبس سايههاست و جالب اين است که او نيز خود را بی اراده- میبرندم به خواهی نخواهی- و ناتوان – چون رها دارمش؟ چون گريزم؟- توصيف میکند! با اين وجود يک تفاوت در ميان است که هرچه به پايان منظومه نزديک میشويم ، پر رنگ تر خود را نشان میدهد: در بوف کور؛ "راوی" حضور "گذشته" در خود را برنمی تابد، "گذشته" حبس و زندان اوست، چشمبند و پايبند اوست که نمیگذارند از "هستی قديم" بگسلد و در بسيط "هستی جديد" خود را پيدا کند! پس برای بيرون آمدن از تاريکیهای "گذشته" و بيرون جهيدن از حبس سايهها به يک نبرد مرگ و زندگی رو میآورد و شکست او در اين نبرد ادامه ی تباهی و مرده وارگی او را به همراه دارد! در منظومه ی نيما يوشيج، نگاه "عاشق" به "گذشته"، دريغ آلود و حسرتباراست و "افسانه" با اين حسرت و دريغ "عاشق" همسخن و همنواست و چنان که خواهيم ديد، همين همدلی و همنوائی و همآهنگی دريغ آلود "افسانه" و "عاشق" نسبت به "گذشته"، بنيانی را پی میريزد که ايندو را با يکديگر همدل و همزبان و يگانه میکند! پس... زندگی تازه ی "عاشق" در فرايندی آفريده میشود که ميان "عاشق" و "افسانه" بر بنياد نگاه حسرتبار به "گذشته" شکل میبندد! در رجعت به "گذشته" است که "عاشق" به شادی و شادکامی و رستگاری میرسد!
عاشق:
زير آن تپهها که نهان است،
حاليا روبه آوازخوان است.
کوه و جنگل بدان ماند اينجا،
که نمايشگه روبهان است.
هر پرنده به يک شاخه در خواب."
افسانه: " هر پرنده به کنجی فسرده،
شب دل عاشقی مست خورده." ...
عاشق: " خسته اين خاکدان،ای فسانه!
چشمها بسته، خوابش ببرده.
با خيال دگر رفته از هوش...
بگذر از من، رها کن دلم را
که بسی خواب آشفته ديده است.
عاشق و عشق و معشوق و عالم،
آنچه ديده، همه خفته ديده است،
عاشقم، خفته ام، غافلم من!
اين "عاشق" ما هستيم! ما بعينه اين "عاشق" هستيم که نگاه ما به"گذشته" دريغ آلود است و "حال"، يکسره در دروغ و فريب فرو رفته است. من از خود میپرسم آيا اين طرز نگاه گذشته نگر همان بودن در "گذشته" نيست؟ آن ناتوانی نيست که نمیگذارد ميان "گذشته" و "حال"، يک خط فاصل روشن بکشيم؟
در درون "عاشق"، ميان "گذشته" و "حال"، يک کشمکش پر راز و رمزی جريان دارد، در درون او يک غوغائی برپاست و همانگونه که ما به اين کشمکش و غوغای درون خود واقفيم، "عاشق" نيز بر آن آگاهی دارد. اما آگاهی داريم تا آگاهی؟!
در "بوف کور" آن طوفان حس و فکر که در "راوی" است بر خاسته از معرفت او به هستی "قديم" چونان يک هستی به پايان آمده است هم از اين رو زندگی وی در "شهر ری"، در اتاقی میگذرد که به توصيف "راوی" مقبره ی اوست. پس زندگی در زمان را؛ پا که از مقبره ی خود بيرون میگذارد خود را در "شهر ناشناس" پيدا میکند! اما غوغای درون "عاشق" سرشتی ديگر دارد و معرفت او به غوغای درون از جنس ديگر است و راه به جائی ديگر میبرد!
گل، به جامه درون پر ز ناز است.
بلبل شيفته، چاره ساز است.
رخ نتابيده، ناکام پژمرد.
بازگو! اين چه غوغا، چه راز است؟
يک دم و اينهمه کشمکشها!
وا گذارای فسانه! که پرسم
زين ستاره هزاران حکايت
که: چگونه شکفت آن گل سرخ؟
چه شد؟ اکنون چه دارد شکايت؟
وز دم بادها، چون بپژمرد؟
آنچه من ديده ام خواب بوده،
نقش يا بر رخ آب بوده.
عشق، هذيان بيماریای بود،
يا خمار ميی ناب بوده.
همرها! اين چه هنگامهای بود؟
راستی اين چه "هنگامه"ای بود که بر عاشق گذشت؟ در فرازهائی که در پی میآيد، "عاشق" شرح اين "هنگامه" را میسرايد! در چشم من اين شرح، رويا رو شدن ناخواسته و ناغافل با "شهرنا شناس" میآيد، که در "بوف کور" آمده! مواجهه ما با مدرنيته از هنگامه ی جنگ ايران و روس شروع شد که در "عباس ميرزا" اين تصور را قوت بخشيد که قشون قبايل متحد را به جای " نيزه وشمشير"، با "توپ و تفنگ" مجهز کند. اين مواجهه از آغاز تا به امروز صورت "هنگامه" را برايمان داشته است، پس میتوان توصيف "هنگامه" را صورت بيان واقعيت تاريخی به حساب آورد، ليکن اين که "عاشق" آن را "هنگامه" توصيف کرده، تفاوت ديدگاه او را با ديدگاه "راوی" آشکار میکند: برای "راوی" شهرناشناس، پناهگاه اوست در گريز از کابوسها و حبس سايهها، منزلگاهی است در ترک "شهر ری"- هستی قديم- و در عبور از "گذشته" که در آن میآسايد و خود را در معنائی تازه باز میيابد. اما "عاشق" که آن را "هنگامه" ديده، وصف حال خود را در گذار به اين شهر، با "غم روزگار جدائی"، "کوچ قبيله"، "پای من خسته، اندر بيابان" و حتی با اين تصوير: "سيل برداشت ناگاه فرياد."، میسرايد!! و در برابر اين" سيل" و "هنگامه"، دلداری را، چنين میپندارد که در او بهشتی است! پس در "بهشت درون" خود، به جستجوی پناه و پناهگاه بر میآيد! آيا اين روايتی از وجود خود ما نيست؟ آيا اين آن تقدير نيست که ما بر خود رواداشته-ايم؟
عاشق: بر سر ساحل خلوتی، ما
میدويديم و خوشحال بوديم.
با نفسهای صبحی طربناک
نغمههای طرب میسروديم.
نه غم روزگار جدايی.
کوچ میکرد با ما قبيله.
ما، شماله به کف، در بر هم.
کوهها، پهلوانان خودسر،
سربرافراشته روی در هم.
گله ی ما، همه رفته از پيش.
تا دم صبح میسوخت آتش.
باد، فرسوده میرفت و میخواند.
مثل اينکه، در آن دره ی تنگ،
عدهای رفته، يک عده میماند
زير ديوار از سرو شمشاد.
آه ، افسانه! در من بهشتی است
همچو ويرانهای در بر من:
آبش از چشمه ی چشم نمناک،
خاکش، از مشت خاکستر من،
تا نبينی به صورت خموشم.
من بسی ديده ام صبح روشن،
گل به لبخند و جنگل سترده.
بس شبان اندر او ماه غمگين،
کاروان را جرسها فسرده،
پای من خسته، اندر بيابان.
ديده ام روی بيمارناکان
با چراغی که خاموش میشد،
چون يکی داغ دل ديده محراب
نالهای را نهان گوش میشد.
شکل ديوار، سنگين و خاموش.
در هم افتاد دندانه ی کوه.
سيل برداشت ناگاه فرياد.
فاخته کرد گم آشيانه
ماند توکا به ويرانه آباد،
رفته از يادش انديشه ی جفت...
حقيقتا" "هنگامه"ای بوده! نغمه خوان طرب در ساحل خلوتی، که ناگهان کوچ قبيله پيش میآيد، با ماندگانی و رفتگانی، خسته پا و بيمارناک؛ با چراغی خاموش و نالهای در گوش و آن کوهها که پهلوانان افراشته سر مینمودند، شکافيده سر و دريده تن میشوند، پس سيلی ناگاه فرياد بر میدارد، که از ساحل خلوت جانت ويرانهای بپا میکند، خاموشستان نغمه ی طرب، که در آن فاخته بی آشيان است و توکا، فراموش کرده عشق!
"شهر ناشناس" در "بوف کور" نيز ، شهر اشباح سرگردان و ارواح خاموش و نالان، و پر از خوف و مرگ است! اما دليل من، در اينکه گفته ام روايت "عاشق" از "هنگامه"، روايت گذار او به شهر ناشناس، يعنی روايت مواجهه اوست با مدرنيته، تنها اين شباهت نيست. "عاشق"، بلافاصله، و به دنبال و در ادامه ی روايت "هنگامه"، فرازهايی میسرايد که بيانگر جان نوپوی نيمايوشيج در منظومه "افسانه" است و بيانيه ی اوست در ضرورت گذر از "ساختار کهنه" به "ساختار نو"! در اين بيانيه که سوغات سفر اوست به شهر ناشناس؛ "شاعر" رويکردی گيتيانه و حتی فردباورانه دارد. از "حافظ" که "قديم"اوست میگسلد، از هستی شناختی "حافظ"؛ که بر "باقی" عشق میبازد، تبری میجويد و خود را در بسيط هستی شناختی عصر جديد؛ پيدا میکند و میگويد: " من بر آن عاشقم که رونده است!".
پيام اساسی "بيانيه"؛ اعلام دگرسانی "عشق" است! عشق فانی کننده؛ که يک "عشق بی حظ و حاصل" است، نکوهش میشود و جای خود را به عشقی میدهد که زندگی آفرين است. اين "بيانيه" را نيما در کمال زيبائی و ايجازسروده است:
عاشق: که تواند مرا دوست دارد
وندر آن بهره ی خود نجويد؟
هرکس از بهر خود در تکاپوست،
کس نچيند گلی که نبويد.
عشق بی حظ و حاصل، خيالی ست!
آنکه پشمينه پوشيد ديری،
نغمهها زد همه جاودانه؛
عاشق زندگانی خود بود
بی خبر، در لباس فسانه
خويشتن را فريبی همی داد.
خنده زد عقل زيرک براين حرف
کز پی اين جهان هم جهانی ست.
آدمی، زاده ی خاک ناچيز،
بسته ی عشقهای نهانی ست.
عشوه ی زندگانی است اين حرف.
بار رنجی بسر بار صد رنج،
- خواهی ار نکتهای بشنوی راست –
محو شد چشم رنجور زاری،
ماند از او زبانی که گوياست
تا دهد شرح عشق دگرسان.
حافظا! اين چه کيد و دروغيست
کز زبان میوجام و ساقی ست؟
نالی ار تا ابد، باورم نيست
که بر آن عشق بازی که باقی ست.
من بر آن عاشقم که رونده است!
در شگفتم! من و تو که هستيم؟
وز کدامين خم کهنه مستيم؟
ای بسا قيدها که شکستيم،
باز از قيد وهمی نرستيم،
بی خبر خنده زن، بيهده نال.
ای فسانه! رها کن در اشکم
کاتشی شعله زد جان من سوخت.
گريه را اختياری نمانده است،
من چه سازم؟ جز اينم نياموخت
هرزه گردی دل، نغمه ی روح."
*
ادامه دارد
بخش نخست
بخش دوم
بخش سوم