پال وودراف در کتاب خود «نخستین دموکراسی» از کتاب «زندگی نامه ازوپ» نقلقولی میآورد که برای همه ما در همه زمانها میتواند آموزنده و هشداردهنده باشد. مینویسد زمانی که پادشاه پارس از مردم سامس خراج خواست، آنان به ازوپ مراجعه کردند تا طریق صواب را به آنها نشان دهد و حکیم فرزانه در پاسخ به آنها گفت:
«سرنوشت در زندگی دو راه پیش روی ما میگذارد، یکی راه آزادی که آغازش سنگلاخ و پیمودنش دشوار اما پایانش هموار و یکدست است؛دیگری «بزرو طوع و خاکساری، که آغازش هموار اما پایانش دشوار و خطرناک است.»
یا باید طریق آزادی پیش گرفت که سر آغاز آن جانفشانی است و یا باید مسیر بردگی و بندگی در پیش گرفت که پایانش مرگ ننگین است و بس. کدام یکی؟ این پرسش یونانیان در دو هزار و چند سالی پیش بود که اوریپید نمایشنامهنویس بزرگ یونانی آن را به زیبایی تمام به قالب کلمات درآورده است:
«آزادی یعنی اینکه بتوانیم بپرسیم
چه کسی طرح خوبی دارد که میخواهد آن را به بحث عمومی بگذارد؟
و شهرت و نام از آن کسی است که به این دعوت پاسخ دهد
آنکه نخواهد طرحی بدهد خاموش است
در یک شهر چه چیزی ممکن است عادلانهتر از این باشد؟»
اوریپید نه تنها میخواهد شهروندان از آزادی منفی برخوردار باشند بلکه بر آزادی مثبت نیز پای میفشارد. اگر اولی به معنایی رهایی از یوغ آقابالاسر و استبداد و محدودیتهای حاصل از آن است، دومی بر توانایی و ضرورت مشارکت شهروندان در تعیین سرنوشت خویش پای میفشارد. او کار مستبد را به دروگر گندمزار سرسبز بهار تشبیه میکند. همان اندازه هراسناک و سفیهانه. در حضور مستبد او از مخاطبان خود میپرسد:
«چگونه انتظار دارید که شهر و کشورتان نیرومند بماند؟»
کدام انسان عاقلی است که دختران جوانش را در خانه با پاکدامنی بپروراند تا مایه لذت مستبدان شوند؟ کدام انسان عاقلی است که برای فرزندانش ثروت و معاش کسب کند و لکن بداند درآخر همه آن نصیب مستبدان و آقابالاسران خواهد شد؟
معنای ضمنی این سخنان مشخص استاوریپید مخاطبان خود را برحذر میدارد مبادا که سرنوشت خود را به دست مستبدان بسپارند که در این صورت پیشاپیش مال و ثروت و معاش و خانواده و همه دار و ندارشان را به او واگذار کردهاند.
راست همین است که پال وودراف گفته است:
«هیچکس در حکومت استبدادی راحت نمیخوابد. ازآنجا که مستبد قانون سرش نمیشود خود مایه هراس و وحشت دیگران است و خودش در ترس و وحشت از مردم زندگی میکند چون به آنها آموخته است که بیقانون باشند. ترسی که مستبد در وجود دیگران تزریق میکند، خویشاوند ترسی است که خودش با آن سرمیکند.»
و باز اوریپید میپرسد:
«آیا فکر میکنید در میان عاقلآدمیان کسی باشد که راه حکومت کردن در هراس دائمی را انتخاب کند؟ حال آنکه میتوانست بیدغدغه سر بربالین بگذارد و دقیقا همین قدرت را داشته باشد؟
من که نه
چرا باید بخواهم مستبد باشم
دیوانه میشدم» (اوریپید، نیازآوران، سطور ۴۳۸-۴۳۵)
اما تاریخ نشان داده است که بسیاری راه استبداد برگزیدهاند. ورای قانون عمل کردهاند و بدون حمایت قانون به قدرت رسیدهاند. به حقوق مردمان تعرض و تجاوز نمودهاند و نه تنها مردمان را در حصار ترس و ارعاب و تهدید و مرگ نگه داشتهاند خود را نیز در این دام گرفتار ساختهاند. مگر نگفتهاند همان حصارهایی که ما ورود دیگران میشوند مانع خروج تو هم خواهند شد. بیسبب نیست که شاعران دموکراتیک آتن در آثارشان استبداد را جوری نشان دادهاند که انگار نوعی بیماری روانی باشد. نوشتهاند و انذار دادهاند که استبداد را مثل بیماری باید از علائمش شناخت.
مستبد نگران از دست دادن جایگاهش است و این ترس بر تصمیماتی که میگیرد اثر میگذارد،
مستبد تلاش میکند که خود را ورای قانون بداند هر چند شاید به قانونمداری تظاهر کند،
مستبد انتقاد را برنمیتابد،
نمیتوان از مستبد خواست که پاسخگوی رفتارش باشد،
مستبد تنها سخنان چاپلوسان را میشنود و لاغیر،
مستبد تلاش میکند مخالفانش را از شرکت در سیاست بازدارد.
اگر روزی و روزگاری هر یک از ما در مسیر قدرت قرار گرفتیم باید بیش از همه نگران ظهور این علایم در خود و دیگران باشیم. اما یک پرسش در ذهن من جاریست.
ما انسانهای مبتلا به بیماری روانی را به تیمارستان و مکانهای خاصی محدود میکنیم و تا درمان کامل نشدهاند اجازه نمیدهیم آنها از همان مکان خاص خارج شوند. اما چرا با مستبدان چنین نمیکنیم. آیا وقت آن نرسیده است که استبداد در هر نوع و شکلش را تا اطلاع ثانوی به همان مکانهای خاص محدود کنیم؟ هرچه باشد شر یک بیمار روانی خارج از قدرت به مراتب کمتر از شر آن بیماری است که به قدرت فائقه هم دست یافته است. خاصه آندسته از مستبدان که به خود تلقین کردهاند که در قدرتشان دست خدایان نیز در کار است و تخت و تاجشان سهمی از الطاف آن دیگری بزرگ غایب و غیر پاسخگو است.
در علم سیاست میتوان حکومتها را از منظر هدفی که تعقیب میکنند به سه دسته بزرگ تقسیم میکنند. اگر حکومتی فقط در پی تامین منافع یک فرد یا یک حاکم باشد حکومت استبدادی است. اگر هدفش تامین منافع گروه یا گروههایی از طبقه حاکمه باشد الیگارشیک و اگر در پی تامین منافع همگانی باشد دموکراتیک تلقی میشود. تاریخ جوامع بشری به ما نشان داده است که خردمندانهترین سیستم حکومتی همان نظام دموکراسی است که در آن هدف تامین منافع عموم شهروندان، خیر همگانی و مصالح جمعی است و بدترین نوع نظام سیاسی نظامی است که در آن فقط منافع فردی حاکم یا گروهی از حاکمان اهمیت دارد و این سرآغاز جباریت، استبداد و دیکتاتوری است.
دیکتاتوری نابخردانهترین شیوه حکومتداری است. دیکتاتوری و یا جباریت یک حرف بیش ندارد. همه جامعه باید کار کند، عرق بریزد و رنج ببرد و اگر لازم است قربانی شود، تا منافع من حاکم تامین شود. آیا انسانی که واجد خرد است تن به چنین ننگی میدهد که اراده و خواست خود را تعطیل کند و برای کامرانی و بهروزی فقط یک نفر زندگی کند؟
ستم چیست؟ ستم شری است که فردی در قبال فرد دیگر اعمال میکند. ستمگر میگوید تو اراده و خواست خودت را تعطیل کن و در خدمت خواست و منافع و اراده من باش. آیا هیچ انسان عاقلی تن به چنین بیشرمی دهد؟
ارسطو دو هزار و چهار صد سال پیش با سنجیدن همین مسائل بود که نوشت:
«حکومت استبدادی و ستمگرانه فقط شایسته انسانهای بالفطره نوکرمآب و برده است. کسی که علیه حکومت استبدادی شورش نمیکند فقط نوکرمآبی خود را اثبات میکند.»
و آنقدر از جباریت و دیکتاتوری و استبداد نفرت داشت که با صراحت تمام نوشت:
«کبیر افتخاری است در خور اعطا به کسی که جباری را بکشد.»
«بدترین و جاهلترین مردمان آنهایی هستند که تحت حکومتهای جبار زندگی میکنند. کسانیاند که قابلیتهای طبیعی انسان شدن را در خود کشتهاند. آنهایی هستند که فضایل را وانهاده و رذایل را برگزیدهاند. جباریت در وجود انسانها چیزی را میکشد که آن را باید زیباترین ممیزه آدمی دانست؛ یعنی گرایش طبیعی رشد به سوی بزرگی و والاتباری و شرافت.»
بیاییم در جلو آیینه بایستیم و با صدای بلند این جملات ارسطو را بخوانیم و مستقیم به چشمان خود نگاه کنیم و اگر اندک ذره از شراره شرف در وجودمان هست بگوییم نه ارسطو جان! ما نوکرمآبترین، جاهلترین، و برده صفتترین مردمان نیستیم!
■ با درود و سپاس، نوشتاری با محتوا و نگارشی زیبا به مشکل اساسی ما در ایران ارایه دادهاید. اما، چگونه باید در ایران بر علیه استبدادی که با چهره تمام عیار دینی - مذهبی از لحظههای آغازین با استفاده از نیروی سرکوب همه ابزارهای اندیشیدن و فعالیت مستقل را به تدریج و مستمر از جامعه ربوده است مبارزه کرد.
یکی از عوامل بسیار مهم پایداری جهالت در جهان ساختار موجود در هر جامعه و فرهنگ توجیه کننده آن است که بر زین برتریطلبی، برتری خواهی، بر مبنای منافع شخصی و گروهی و طبقاتی نشسته و جوامع را هدایت کرده است میباشد. سرانجام پس از چهل و اندی سال اکثریت مردم ایران با تجارب شخصی زندگی در زیر یوغ استبداد حاکم خواهان تغییر رژیم و جایگزینی آن با سیستم نوینی هستند که همتراز عصر ما و پاسخگو به نیازهای امروز و آینده ایران باشد. در ایران به خاطر سرکوب بیرحمانه و عدم تحمل تشکلها و نهادهای مستقل و بالابردن هزینه اعتراضی حتا در چارچوب قانون موجود عملاً امکان حرکت جمعی انسجام یافته با اهداف مشترک و برنامهریزی شده را در حد مطلق از بین برده است.
در خارج از کشور، تاثیرات زندگی در سیستم استبدادی رژیم گذشته و کنونی در شخصیت بسیاری از کوشندگان سیاسی همچنان نقش بازدارنده بلوغ سیاسی و آزادی از خود مرکزبینی را بازی میکند. بهعلاوه، پراکندگی ایرانیان و نقش الویتهای زندگی در جمعیت خارج از کشور برای قشری که ثروتمند و حداقل مرفه هستند و دغدغه مشکلات روزمره ایرانیان درون مرزی را ندارند به عنوان شرایط مادی که بتواند به کوشندگان سیاسی کمک کند تا در فعالیتهای عملی خود و ایرانیان را درگیر و بدان وسیله پالایش و رشد دهند وجود ندارد. بدین خاطر، وضعیت رشدنیافتگی و جزماندیشی فعالان سیاسی و عدم موفقیت آنان در ایجاد سقفی که همه اقشار و دیدگاهای گوناگون بتوانند در زیر آن قرار گیرند نیروی عظیم ایرانیان را در خارج کشور تا کنون غیر قابل استفاده کرده است.
جدایی و بیگانگی و حتا دشمنی در میان ایرانیان خارج از کشور به خاطر عدم رشد نیافتگی و خودمرکزبینی مشکلات فراوانی در جهت همبستگی بوجود آورده است. خشم فروخفته به حق و نا حق بروز آشکار خود را در برخوردهای گروههای متفاوت نشان میدهد. عدهای علناً به دنبال انتقام گرفتن از دیگران با فریاد “آزادی و حقوق بشر”، “غیر خودیها” را تهدید میکنند.
در داخل ایران مردم مواجه با سرکوب رژیم و عوامل آنان هستند، و در برون مرز مواجه با خشونت و تهدید علاوه بر تروریست های رژیم، از طرف مدافعان رژیم گذشتهاند. نیز، به خاطر نداشتن شرایط مادی، حتا بحثهای بین دیدگاههای متفاوت نتوانست بالغ گردد و نقاط مشترک مبارزاتی پیدا کند. در داخل ایران، اگرچه بسیاری از مردم به این جمعبندی رسیدهاند، که اصولگرا و اصلاحطلب دو طرف یک سکهاند، اما در نتیجه سرکوب و عدم وجود نهادهای مدنی مستقل و در برون مرز وجود گسستگی و عدم وجود پدیده الهامبخش و قابل اتکا آآنان را از اقدام امیدوار کننده باز میدارد.
نجات ایران در همبستگی و همیاری و همکاری و هم سویی با یکدیگر برای جایگزبنی،رژیم حاکم است. اما، این امر بدون یک تشکیلات قابل اعتماد و پذیرش ایرانیان و امید آنان برای بدست آوردن سیستم جایگزینی که آزادی، دموکراسی، و عدالت اجتماعی را با حقوق یکسان برای همگان میسر، تضمین، و ملزم کند میسر نیست.
ایرانیان برای چگونگی خروج از این بنبستی که رژیم به مردم تحمیل کرده در حالی که خود نیز بدان دچار است هنوز پاسخ روشن و قاطعی دریافت نکردهاند.
با احترام، قاسم دفاعی