این یادداشت به نام و به یاد منتقد برجسته “فرهنگ” ایران نگاشته می شود که در تهران چشم به “ایران” گشود و در پاریس نیز چشم از ایران بست. به راستی ایرانی تر از او کیست؟ هدایت دیر زمانی در “پرلاشز” آرمیده است؛ آرامگاهی که روزی سنگر ستیز جنگاوران اهریمن و اهورای فرانسه بود. پرلاشز که صادق ایران را در سینه دارد، هزاران جان باخته حماسه کمون پاریس در خاکش خفته اند تا همه نسل ها و همه ملت ها به یاد آورند آنچه امروز “دولت رفاه” نامیده می شود در واقع از ذولت آن “هفته خون” است که بیست هزار کمونار در آن جان باختند. دیریست آفریننده “بوف کور” کنار آن حماسه سازان جنبش سکولار سوسیال فرانسه در خاک است.
مردن و چشم از ایران (جهان!) بستن گرچه عمومی ست اما برای هدایت منحصر به فرد می شود چرا که به زعم صادق، مرگ به سراغ هدایت نمی آید و حتی گاهی نیز او را پس می زند. فرشته هولناک قبض روح به سراغ بسیاری در پشت درهای بسته می رود اما برای هدایت این درگاه همواره باز است. اگر نخواهیم مرگ تدریجی این منتقد فرهنگی را همانند مرگ شوکرانی سقراط دراماتیزه کنیم، پس نخواهیم این “انتحار” تلخ را بی اهمیت و سطحی نیز ببینیم. به این سیاق، چرا نباید تصویر صادق را در صبوی شوکران سقراط دیدن؟ مگر نه اینکه صادق و سقراط می میرند تا شاید مرگشان مرهمی باشد بر زخم دو فرهنگ شکسته. به عبارتی، در یک فرهنگ منحط این زندگی ست که “بیمار” می شود و مرگ است مرهم و درمان آن درد زیستن.
فرهنگی که بیمار می شود متولیانش برای درمان پس سقراط می کشند تا خدایان آرام گیرند. آیا تنها “صادق” ایران نیز نباید جان دهد تا متولیان آن فرهنگ بیمار و منحط آرام شوند؟ افزون بر این، نباید مرگ این دو منتقد فرهنگی را در بوف کور و صبوی شوکران جست بلکه باید در ضمیر ناآگاه جمعی آن فرهنگ “وُلگار” و زبان ویران جست که با “لوگوس” همان اندازه بیگانه است که با اروس. در ایران صادق، ولگاریزه شدن فرهنگ و کاربرد ناهنگام آن مفهوم باعث شد هدایت در پژو هش و آثارش نشان دهد که سیاسی ساختن فرهنگ مانند دین و پیوند آن با اهرم ایدئولوژی (اقتدار) نتیجه شومی در پی دارد که هم “قدرت” را غیر عقلانی می کند و هم فرهنگ را ویران می سازد.
صادق هدایت، به باورم، نیک می داند که تعریف و تفسیر مکانیکی از فرهنگ آوردن، بیشتر به کار “هنر” می آید تا فرهنگ. بی سبب نیست که این نویسنده در “سه قطره خون” با قلمی قلیایی به ستیز با این فرهنگ فرومایگان برخاسته است؛ او می داند در شوره زار زبان است که فرهنگ رجاله و لکاته ها بارور می شود؛ او می داند زیستن در این فرهنگ منحط (برآمده از ستیز بی امان سنت و مدرن) آنقدر دشوار است و توانفرساست که ناچار به پاریس می گریزد تا سرانجام با انتحار “کایروتیک” در پرلاشز خاموش شود.
دکترین صادق هدایت به مثابه یک روشنگر (intelligentsia و نه یک روشنفکر یا انتلکتوئل) بر این بُردار استوار است که حافظه تاریخی این ملت سرشار از “دین” شده به گونه ای که در این سرزمین سنتی و دین محور پس فضای لازم برای دگرگونی و رشد و بالندگی و آگاهی تاریخی و گذار آرام از دین به “فرهنگ” یا به عبارتی از سنت به مدرن، لاقل در حیات و زمانه او نه آسان است و نه ممکن. با این حال، رسالت او به مثابه یک روشنگر (نویسنده، منتقد، پژوهشگر) آن است که به سوی تاریخ و بویژه فراسوی اسلام برود و با نقب به اشکان و هخامنش از دوران باشکوه باستان بنویسد تا به زعم خویش این فرهنگ فربه از “حافظه” تاریخی را فربه از “آگاهی” تاریخی کند.
هدایت پس از بازگشت از پاریس و مقایسه ایران و فرانسه گرچه از گستره دامن دین در سرزمین پدری حیرت زده است، با این حال پذیرای فرهنگ دین محور نیست؛ همان فرهنگ و سنتی که “گشتاور” آن دین است.
مرگ در کمین نویسنده خانه بدوش
در اندیشه و آثار صادق هدایت مرگ اغلب حضور سنگین دارد؛ اشارات او به مرگ کم نیستند. برای نمونه “زنده به گور” که همین نزدیکی اوست و به حیات وی خیره شده، همان مرگ نشسته بر بام “بوف کور” است، بوفی که گویی سوغات سفر هند اوست. آیا صادق در هند هدایت می شود؟ حکمت هندو چنان نفوذی دارد که حس مرگ در طبیعت را بر ضمیر ناخودآگاه او بازتاب می دهد. هزاران ایرانی به هند رفتند و شاید هیچ نیاوردند اما هدایت در بازگشت، حس درونی یا ضمیر مرگ را پیچیده در حکمت هندو سوغات میآورد.
صادق در زنده به گور همواره مرگ را قلم فرساست: “بی اختیار رفتم در قبرستان…اسم برخی از مرده ها را می خوانم. با خود فکر می کردم اینها چقدر خوشبختند. به نظرم می آمد که مرگ یک خوشبختی و یک نعمتی است که به آسانی به کسی نمی دهند…مثل این بود که مردگان به من نزدیکتر از زندگان هستند…چقدر هولناک است وقتی مرگ انسان را نمی خواهد و پس می زند!...نه کسی تصمیم به خودکشی نمی گیرد، خودکشی با بعضی هاست، در خمیره و سرشت آنهاست و نمی توانند از آن بگریزند…”
آیا هیچ نویسنده ایرانی به اندازه صادق هدایت درباره ضمیر رمزآمیز مرگ چنین جذاب و سیال نوشته است؟ در این وانفسای فرهنگی شاید صادق از مرگ آن سان می نویسد تا تلنگری باشد بر ذهن خواننده که چرا در زمینه و زمانه او متولیان فرهنگ، قربانی می طلبیدند تا خدای ایران آرام شود. پنداری صادق می میرد تا پس از خاموشی او مرگ یک “استعاره” شود؛ مرگی که در لایه زیرین ذهن ما لانه کرده است و در تلاطم فرهنگی از دهلیز ضمیر ما بیرون می زند تا فرجام تراژیک این فرهنگ منحط را “صادقانه” هشدار دهد.
هدایت هنگام بازگشت از هند در نخستین گام می کوشد تکلیف خویش با دین، فرهنگ و طبیعت را روشن سازد. بی گمان در تاریخ معاصر ایران که فرآیند “تخمیر” فرهنگی هر بار به علتی می شکند می تواند جابجایی یا خطای برداشت از دامنه نفوذ این سه مفهوم (دین، طبیعت، فرهنگ) با یکدیگر باشد. به عبارتی این شکست معطوف است به جایگاه و نقش این سه مفهوم در حیات مهجور و ممات متروک ما. زمانی گستره فرهنگ فراخ می شود که دین را در سایه می شنلند گاهی نیز شعاع دین چنان تیز می شود که فرهنگ و “طبیعت” را در خویش میبلعد.
مرگ میراث هدایت است؛ با هنر صادق و قلم اوست که می توان پرسشی پرسید یا احساسی را بیان کرد؛ با مرگ اوست که استعاره مرگ در ادبیات معاصر نقاب از روی می گشاید. بنابراین، در نقد و آسیب شناسی فرهنگ ایران، ناآشنایی با آثار هدایت، نیچه، کامو و کافکا یعنی به سوی تعریف و تفسیر سنتی و ساسانی از فرهنگ شتافتن که در آن صورت همواره در همان “دیالوگ” فرهنگی در جا زده، هرگز با عبور از دیالوگ به آستانه “گفتمان” نخواهیم رسید چه رسد آنکه بخواهیم فرهنگ سرزمین زنده یاد “مسکوب” را روزی شادروان “زرین کوب” کنیم.
در پایان اینکه صادق هدایت نه تنها با مرگ هم آغوش می شود بلکه از هیبت سنگین و سترگ آن در حیرت است؛ من هم این لحظه بهت آور و استتیک رویارویی هدایت با مَلک مرگ را اصطلاحا سوبلیم (Sublime) نامیدم تا انتحار کایروتیک او را برجسته سازم که مرگ صادق صرفا یک مرگ کرونیک (تقویمی) نیست. چاره چیست جز اینکه برای فهم درست انتحار سوبلیمه صادق باید به سراغ بوف کور رفت؛ بوفی دانا و خردمند که تا بر بام ایران می نشیند ناگهان نادان و نحس و منفور می شود! حال عظمت کمون پاریس و قتل عام “پرلاشز” در ۱۸۷۱ میلادی چنان تراژیک است که این قلم می پرسد: هر آنکه در این گورستان خفته است بدون اینکه از حماسه پرلاشز خبر داشته باشد پس آیا بیهوده نمرده است حتی اگر “صادق” و صادقانه مرده باشد؟
استکهلم، تابستان ۲۰۲۲
نیچه و زرتشت: زرتشت در دام نیـچـه (pouranblog.blogspot.com)