iran-emrooz.net | Thu, 07.09.2006, 6:39
نيمايوشيج: در روياروئی با سنت و مدرنيته
جمشيد طاهریپور
"عاشق" و "خلق" در منظومهی نيمايوشيج نمیانديشند! "افسانه" عقل منفصل "عاشق" است، و همانگونه "مرغ آمين" عقل منفصل "خلق" است. اين تفاوت ماهوی نيما است با صادق هدايت که در کتاب او "راوی" میانديشد و ... از اين تفاوت است که نيما گذر از سنت به مدرنيته را يکجور میبيند و هدايت يکجور ديگر.
٣- فيضان عشق
حاصل زندگانی منم، من!
روشنی جهانی منم، من!
من، فسانه، دل عاشقانم،
گر بود جسم و جانی، منم، من!
من گل عشقم و زادهی اشک!
ياد میآوری آن خرابه،
آن شب و جنگل "آليو" را
که تو از کهنهها میشمردی
میزدی بوسه خوبان نو را؟
زان زمانها مرا دوست بودی."
عاشق: " آن زمانها، که از آن به ره ماند
همچنان کز سواری غباری..."
افسانه: " تند خيزی که، ره شد پس از او
جای خالی نمای سواری
طعمهی اين بيابان موحش..."
عاشق: " ليک در خنده اش، آن نگارين،
مست میخواند و سرمست میرفت.
تا شناسد حريفش به مستی،
جام هرجای بر دست میرفت.
چه شبی! ماه خندان، چمن نرم!"
افسانه: " آه، عاشق! سحر بود آندم.
سينهی آسمان باز و روشن.
شد ز ره کاروان طربناک
جرسش را بجا ماند شيون.
آتشش را اجاقی که شد سرد."
اين نخستين بار است که "عاشق"، "افسانه" را، چونان وجودی که زمان بر او سپری شده توصيف میکند و تلويحا" از زوال دلبستگی به"افسانه"ی سابق میگويد. میتوانيم اين را گسستی ترسيده! از زيبای مثال، تصور کنيم، اما در اينجا نيز "اتفاق" به هيچ رو، آنی نيست که در "بوف کور"تصوير شده! در "بوف کور"، "راوی" به سيطرهی خاطرهی "زيبای مثال"، بر ذهن خود وقوف میيابد و بر پايه اين آگاهی است که به يک پرسش اساسی میرسد: "آيا من خودم نتيجه يکرشته نسلهای گذشته نبودم؟ آيا گذشته در خود من نبود؟". در منظومه نيما، اين "افسانه" است که بر ناهمزمان بودن خود آگاه است! اوست که به "عاشق"، دل برگرفتن از "کهنه" و دل بستن به "نو" را يادآوری میکند و از اين مهمتر، وقتی "عاشق" گسست را پايانی خوش - چه شبی! ماه خندان، چمن نرم!- توصيف میکند بر او میآشوبد و آن را آستان آغاز مینامد: " آه، عاشق! سحر بود آندم." .
و اکنون لحظهی تولد! اين تولد را نيز کماکان، " افسانه" باز میگويد:
عاشق: " کوهها راست استاده بودند.
درهها همچو دزدان خميده."
افسانه: " آری ای عاشق! افتاده بودند
دل ز کف دادگان، وارميده؛
داستانيم از آنجاست در ياد:
هر کجا فتنه بود و شب و کين،
مردمی، مردمی کرده نابود
بر سر کوههای " کپاچين"
نقطه ای سوخت در پيکر دود،
طفل بيتابی آمد به دنيا...
تا بهم يار و و دمساز باشيم،
نکتهها آمد از قصه کوتاه،
اندر آن گوشه، چوپان زنی، زود
ناف از شيرخواری ببريد."
عاشق: آه!
چه زمانی، چه دلکش زمانی!
قصه شادمان دلی بود،
باز آمد سوی خانه دل..."
من از خود میپرسم؛ سرود اين لحظهی تولد که "عاشق" آن را " دلکش زمانی" خوانده، چرا در فضائی اين اندازه پر از فتنه و کين، پر از کشتن و سوختن و هراس و گريز، طنين انداز است؟ به گوش من آهنگ کلام، نوای لرزان اميدی میرسد، در دل يک شب مأيوس و نوميد!
"افسانه" را نيما،٨٥ سال پيش سروده. زمانی که او اين منظومه را میسرود، انقلاب مشروطيت در انحطاطی که بدان گرفتار آمده بود، از پا در آمده بود! تتمهی انقلاب به صورت شورشهای محلی، در گيلان و مازندران و خراسان و آذربايجان هر چند اميدهائی بر میانگيخت، اما سخت بی جان و ناپايدار بود. "وطن" در انحطاط و ويرانگری، عقب ماندگی و فقر و فساد و غارت، بيماری محتضر مینمود! آزاديخواهان تجدد طلب در انزوای ترس و نوميدی، و در عسرت بسر میبردند و از هر چهار نفر جمعيت کشور، سه تن آنان يا چادر نشين بودند و يا با ايل و طايفه خود در مراوده! ايران مملکت مردمی بود که رعيت بودند، از ناحيه مردم، حرکتی که را ه بسوی آينده بگشايد متصور نبود! ايران در انتظار يک ناجی بسر میبرد؛ که در اين هنگام ،"سردار سپه" شبح آن مینمود! بايد اضافه کنم؛ بر کشور مشتی "رجال سياسی" حکومت میکردند که به معنی دقيق کلمه؛ خود فروخته، دست نشانده، فاسد و وطن فروش بودند. آخرين شاه قاجار، رسما" از "دولت فخيمه انگليس" مقرری میگرفت و همه فکر وذکرش مال اندوزی، سفر به خارجه و عيش و عشرت بود. کشور در ملوک الطوايفی بسر میبرد و در هر گوشه آن خان و رئيس ايل و طايفه ای حکومت میکرد که دست نشاندگان مزد بگير سفارت انگليس و پاسدار منافع "دولت فخيمه انگليس" بودند. " هر کجا فتنه بود و شب و کين". در چنين شبستان فتنه و کين، آن چه که میتوانست "دل ز کف دادگان وارميده " را گرمی اميدی ببخشد، بشارتی بود برخاسته از جان! بر خاسته از سودای عشق! بشارتی شاه- پيامبرگونه و رستگاری بخش و چه بسا آميخته با يک احساس نوستالژيک نسبت به شکوه و عظمت دوران امپراطوری ايران باستان.
در بيان روشن تر موضوع، يادآوری میکنم که "بوف کور" را هدايت در سال ١٣١٥ ، در اوج ديکتاتوری و اختناق "رضا شاه" نوشت؛ وقتی که رضا شاه نزديک ترين ياران و همپيمانان خود را به تيغ جلاد میسپرد! پس آن اميد بشارت و آن سودای عشق فرو کش کرده بود، و بر آن نوستالژی شاه-پيامبر شائبه ای افتاده بود، چون از آن جان،" ديوی" برخاسته بود که نفيره کشان میدريد. از جمله زير تأثير اين شرايط ؛ "عشق" در کتاب هدايت، يک "عشق نوميد" و بستر تباهی و مسخ است! در حاليکه در "افسانه"؛ که در ديماه ١٣٠١ ، چهار سال پيش از تاجگذاری "رضا شاه" سروده شد، "عشق فانی کننده" فيضانی رستگاری بخش است!
افسانه: "عاشقا! جغد گو بود، و بودش
آشنايی به ويرانه دل."
عاشق: " آری افسانه! يک جغد غمناک.
هر دم امشب، از آنان که بودند
ياد میآورد جغد باطل،
ايستاده است، استاده گويی
آن نگارين به ويران "ناتل"
دست بر دست و با چشم نمناک."
افسانه: " آمده از مزار مقدس
عاشقا! راه درمان بحويد."
عاشق: " آمده با زبانی که دارد
قصه رفتگان را بگويد.
زندگان را بيابد در اين غم."
افسانه: "آمده تا به دست آورد باز،
عاشق! آنرا که بر جا نهاده است.
ليک چه سود، کاندر بيابان
هول را باز دندان گشاده است.
بايد اين جام گردد شکسته.
هر چند بازيافت، هول و هراس بر میانگيزد، امابه مستی و بی خبری بايد پايان داد: "بايد اين جام گردد شکسته". نفخهی صور و سروش بيداری "افسانه"، آهنگ جاودانگی حيات را مینوازد و در برگيرندهی زيباترين و پرطنين ترين فرازهای منظومه است:
به که – ای نقشبند فسونکار!-
نقش ديگر بر آری که شايد،
اندر اين پرده، در نقشبندی
بيش ازين نزغمت غم فزايد.
جلوه گيرد سپيد، از سياهی.
آنچه بگذشت چون چشمهی نوش
بود روزی بدانگونه کامروز.
نکته اينست، درياب فرصت،
گنج در خانه، دل رنج اندوز
از چه؟- آيا چمن دلربا نيست؟
آن زمانی که امرود وحشی
سايه افکنده آرام بر سنگ،
کاکليها در آن جنگل دور
میسرايند با هم همآهنگ
که يکی زان ميان است خوانا.
شکوهها را بنه، خيز و بنگر
که چگونه زمستان سرآمد.
جنگل و کوه در رستخيز است،
عالم از تيره روئی در آمد
چهره بگشاد و چون برق خنديد.
توده برف از هم شکافيد
قلهی کوه شد يکسر ابلق.
مرد چوپان در آمد ز دخمه
خنده زد شادمان و موفق
که دگر وقت سبزه چرانی است.
عاشقا! خيز کامد بهاران
چشمهی کوچک از کوه جوشيد،
گل به صحرا در آمد چو آتش،
رود تيره چو طوفان خروشيد،
دشت از گل شده هفت رنگه.
آن پرنده پی لانه سازی
بر سر شاخهها میسرايد،
خار و خاشاک دارد به منقار،
شاخهی سبز هر لحظه زايد
بچگانی همه خرد و زيبا."
*
سروش بيداری و سرود زندگی که "افسانه" میخواند، در جان "عاشق" خلجانی بر میانگيزد! بايد توجه داشت که منظومهی "افسانه" از منطق فيضان "عشق" پيروی میکند، موافق اين منطق، تا پرتو فيضان به عاشق بتابد و درون او را روشن کند، راهی بايد توسط "عاشق" پيموده شود. برای رسيدن به" شهرعشق" از منزلهايی بايد گذشت که آکنده از بيم و اميد، شک و يقين، و نفی و ايجاب است:
عاشق: " در "سريها" به راه "ورازون"
گرگ، دزديده سر مینمايد."
افسانه: " عاشق! اينها چه حرفی است؟ اکنون
گرگ- کاو ديری آنجا نپايد-
از بهار است آنگونه رقصان.
در فرازهايی که در پی میآيد؛ فيضان عشق، شکفته ترين صورت بيان خود را میيابد، اما اين شکوفائی در عين حال بيانگر يک دگر گونی و تحول در معنای عشق نيز هست. "عشق مثالين" رنگ میبازد و "حقيقت عشق"، در آميزش با زيباترين جلوههای طبيعت، معنائی گيتيانه پيدا میکند. فراخوان "بوسه" که در متن آمده، با فرود ضربآهنگ شعر، روی عبارت "دوران رونده است"، رويکرد گيتيانهی " افسانه" – حقيقت عشق- را در کمال زيبائی، بازمی تابد:
آفتاب طلايی بتابيد
بر سر ژا لهی صبحگاهی.
ژا لهها دانه دانه درخشند
همچو الماس و در آب ماهی
بر سر موجها زد معلق.
تو هم – ای بينوا!- شاد بخرام
که زهر سو نشاط بهار است،
که به هرجا زمانه به رقص است،
تا به کی ديده ات اشکبار است؟
بوسه ای زن، که دوران رونده است.
دور گردون گذشته ز خاطر.
روی دامان اين کوه، بنگر
برههای سفيد و سيه را،
نغمهی زنگها را، که يکسر
چون دل عاشق، آواز خوان اند.
بر سر سبزهی "بيشل"، اينک
نازنينی است خندان نشسته،
از همه رنگ، گلهای کوچک
گرد آورده و دسته بسته
تا کند هديهی عشقبازان.
همتی کن که دزديده، او را
هر دمی جانب تو نگاهی است
عاشقا! گر سيه دوست داری،
اينک او را دو چشم سياهی است
که ز غوغای دل غصه گوی است."
فراخوان "افسانه" در گوش "عاشق"، ثقيل و سنگين میآيد! "عاشق" ناباور و پر از ضد و نقيض است و حرفهائی میزند که يادآور "راوی" در "بوف کور"؛ در کند و زنجير کابوسها و حبس سايههاست! با اين حال نبايد پنداشت که "عاشق" بر وجود خود چونان يک " مخلوط نامتناسب عجيب" مشعر و واقف است! کمال مطلوب برای "عاشق"، منحل شدن در "افسانه" و دست يافتن به يگانگی با "حقيقت عشق" است. آنچه که در منظومهی "افسانه"، هيچ اثر و نشانی از آن نمیتوان ديد؛ جستجوی فرديت آدمی است، در حاليکه رمان "بوف کور"، تماما" حکايت اين جستجو است! در "بوف کور"، "راوی" در جستجوی پيدا کردن خود، چونان "يک وجود مشخص و مجزا" است. در منظومهی نيما، "عاشق"، در پی رستگاری است. اما رستگاری از دست آدم زبون خاکی برنمی آيد؛ آدمی که زبون روزمرگی است، بايد ارشاد شود! رستگاری چنين آدمی در گروی توکل اوست به وجود رستگاری بخش، که در منظومهی نيما، حقيقت عشق، يعنی "افسانه" است! آن نديدن آدمی، چونان يک "وجود مشخص و مجزا"، آن نخواستن فرديت آدمی، و گريزان بودن از آن، از اينجاست! نگاه "افسانه" و نگاه "عاشق" يک نگاه شهروندی نيست؛ نگاهی "دهقانی" است. شايد بايد يادآوری کنم که نيما و هدايت، هر دو در جامعه ای دهقانی میزيستند. اما نيما يوشيج، خود نيز "دهقان" و از شهر و شهری گريزان بود! ... در هر حال، کابوسهائی با "عاشق" است که او را در اجابت فراخوان "افسانه"، سست پا و ديرباور نشان میدهد.
ادامه دارد
بخش نخست
بخش دوم