کانت دوران روشنگری را دوران نقد مینامد که همهچیز باید تابع آن باشد. روشنگری عصری بود که در آن بشر برای نخستینبار دریافت که رهایش خرد از هر قیدوبندی و عمل کردن به اتکای اراده خویش، فقط با بهکارگیری یک ابزار یا باید گفت «سلاح» ممکن است: نقد. نقد به منزله سلاح جهان مدرن که هیچ چیز امکان رهایی از دایره نفوذ آن را ندارد.
کانت به صراحت معتقد بود که هیچ چیز از جمله متون مقدس، نباید ازنقد معاف بمانند. دوم نقد باید رادیکال باشد. در این معنا هدف نقد رهایی بشر از انقیاد جهان و سروری یافتن بر جهان بود. نقد وحیانیت در عصر روشنگری و نشاندن انسان محوری به جای آن نقدی ریشهای بود و البته کانت این راهم اضافه کرد که نقد باید با کردار و پراتیک درآمیخته شود. به زعم کانت دیگر هیچ انسانی انسان عصر نو نیست مگراینکه به سلاح نقد مجهزباشد.
اما نقد را چگونه تعریف کردهاند؟
نقد فن رهایی از تجویزپذیری است از طریق بازاندیشی و بازکرداری. و تجویزگری همانا تحمیل داوری، حکم و حقیقت آمیخته با سلطه است. داوری، حکم و حقیقت ممکن است جزم -دگم- باشد یا نباشد. هرنوع داوری، حکمی یا حقیقتی که به اتکای سلطه خود را پیش ببرد یا تحمیل کند به تجویز تبدیل میشود. تجویز پیوند حقیقت با قدرت سرکوبگر است.
پس هدف نقد رهایی انسان است از هرنوع تجویز و امتناع از پذیرفتن داوری تحمیل شده است. امکان نه گفتن است به آنچه تا بهحال درنظر و اندیشه و عمل خود را تثبیت کرده است. بازاندیشی در نقد یعنی به پرسش گرفتن حقیقتها و بازکرداری به معنای به پرسش گرفتن کردارها و جستجوی بدیل برای آن دو است.
نقد نوعی شورشگری است. چون برای رهایی از تجویزپذیری باید به رویارویی فکری دست زد. شورش علیه تجویزگر و علیه همه آن تجویزهایی که به انسان تحمیل میکنند. ابزار رهایی از هرنوع سلطه و تعین بخشی پیشینی بازاندیشی دانستهها و حقایق پذیرفته شده و بازکرداری اعمالی است که به عادت تبدیل شدهاند. نقد خصم دیرینه عادت زدگی است. نقد شکل وجودی شک است. برای رهایی از تجویزپذیری باید به همه چیز شک کرد.
آنچه نقد در پی آن است همان رهایی فرد از هرنوع سلطه است. بازآفرینی انسان خودانگیخته و خودآیین و خودآفرین. گسستن بندهای اسارت است از ذهن و از جسم. مبارزه با هرنوع نظام فکری است که انسان را مغلوب و منقاد میخواهد.
اگر حقیقت با سلطه قدرت پیوند یابد زمینه اصلی تجویزگری را فراهم خواهد ساخت. سلطهگر تلاش میکند به حقیقت خود اعتباری مطلق دهد و چنین اعتباری در واقع تبدیل حقیقت به جزم است. تجویزسازی مستلزم الزامآوری و انقیادزایی است و متکی به مکلفسازی. ایدئولوژی هم اگر به نظامی بسته و لایتغیر ایدهها تبدیل شود به ابزار سلطه و تجویزگری تبدل خواهد یافت. نقد دفاع از امکان پرسشگری، دفاع از احتمال و عدم قطعیت است. هیچ قطعیت و حقیقت تام و تمامی در کار نیست. آنکه به حقیقت ذهنی خود اعتباری مطلق میبخشد هنوز وارد جهان مدرن نشده است و یا تلاش میکند جهان مدرن را دوباره به جهان پیشامدرن بکشاند.
فرهنگ ایرانی فرهنگی تجویزگر است. تجویزسازی اخلاق که خود را در اندرزنامهها و پند و اندرز نشان میدهد. در دین تجویزسازی در نهایت به شریعت ایجابی تبدیل میشود. هگل در تعریف از شریعت ایجابی مینویسد:
«شریعت ایجابی در برابر ذات دین به معنای طبیعی کلمه قرار میگیرد. دین به معنای طبیعی یکی بیش نیست چون طبیعت بشر یگانه است اما شرایع مذهبی متعدد هر یک در پی تجویز شریعت خویش هستند و مکلف و مقلد میطلبند. شریعت ایجابی مذهبی ضدطبیعی وفوق طبیعی است. احساسات موردنظر درشریعت ایجابی احساساتی هستند که فقط با زور و با تمهیدهایی ویژه میتوان آنها را ایجادکرد. درکردار مذهبی باید اطاعت کرد.»
اما فوکو در مورد نقد چگونه فکر میکرد؟
کلمه کلیدی فوکو در نقد، «حکومت» و «حکومتمندی» است. او میراث کانت را بازآفرینی میکند. از نظر وی نیز عصر روشنگری عصر شکلگیری بشریت مدرن است. فوکو در مقاله نقد چیست؟ مینویسد: «نقد هنر نهچندان زیاد تحت حکومت قرار نگرفتن است».
البته مفهوم حکومت را فقط به حوزه سیاست محدود نمیکند. بلکه آن را سازوکاری میداند که به واسطه آن قدرت خود را تثبیت میکند. وقتی میخواهیم بچهها را مطابق الگوی فکری خود تربیت کنیم وقتی میخواهیم همسرمان خود را با سلیقه و ذوق و اخلاق ما تطبیق دهد، وقتی میخواهیم مردم به شریعت ایجابی و مدنظر ما تن دردهند در واقع اعمال حکومت کردهایم. پس حکومت کردن یعنی محاسبهها و تاکتیکها و رویههایی که اعمال هرچه بیشتر قدرت را ممکن میکند. هدف قدرت مستقر، همانا تحکیم قدرت و تثبیت انضباط است. این انضباط الزاما با قدرت و قهر همراه نیست بلکه با وظیفهمند کردن و مکلف کردن فرد آغاز میشود. قدرت مستقر همیشه تلاش میکند انضباط مدنظر خود را در افراد جامعه درونی کند. نظام حقیقت برای به انقیادکشیدن فرد یا سوژه است. در سایه سیاست حقیقت و پیوند حقیقت با قدرت است که نظامهای نوین فرد را به پیچیدهترین شکل ممکن تحت نظارت و انضباط قرار دادهاند. بوروکراسی تنها یکی از نمودهای حکومتمندی است. نهادها و ساختارهای اداری فرد را منقاد نظام حقیقت میکنند.
پس نقد در معنای فوکویی یعنی بههمریختن هر آن انضباطی که فرد را مطیع و منقاد میخواهد. یعنی تحت سلطه نبودن. «نقد جنبشی است که با آن، سوژه این حق را به خود میدهد که حقیقت مستقر یا نظام حقیقت را به پرسش بگیرد. نقد هنر سرپیچی اختیاری است. هنر سرکشی متاملانه است. نقد ضمانت انقیادزایی از سوژه است. بنابراین نقد شیوه رهایی سوژه است. خوانش انتقادی متون نیز همان خوانش رهایی بخشانه آن است اینکه قابلیت پرسشگری را از خود دریغ نکنیم و بپرسیم متن موجود چقدر دست به تجویزگری و حکومتمندی میزند. و چقدر سوژه را به حال خود میگذارد تا خود را تعین بخشد. خود را خلق کند و بازآفرینی کند.
سوژه و قدرت از مهمترین عناصر فلسفه فوکو هستند. اما فوکو درباره چیستی و چگونگی قدرت بحث نمیکند بلکه روی شیوه اعمال آن تمرکز میکند. به زعم فوکو قدرت در تمام روابط انسانی حضور دارد از رابطه زبانی بگیرید تا رابطه عاشقانه و اقتصادی. در هر رابطهای که یک طرف بکوشد طرف دیگر را مهار کند و زیر فرمان بگیرد، قدرت هم خود را نمود میدهد. قدرت همان اعمال سلطه و تعینبخشی دیگری است. هرنوع سمت و سو دهی، وظیفهمند کردن دیگری، به پیروی واداشتن فرد با اعمال قدرت همراه است.
قدرت، متوجه عمل و کنش دیگری است. تعطیل کردن اراده دیگری است تا در خدمت اراده اعمال کننده قدرت باشد. ازاین رو فوکو معتقد است «قدرت تنها وقتی وجود دارد که در قالب عمل درآید» اما این را هم اضافه میکند که «هر جا قدرت است، مقاومت هم وجود دارد» و این به معنای ملازمه قدرت و آزادی از نظر فوکو است. از نظر وی اگر در رابطهای نابرابر قدرت به گونهای اعمال شود که امکان مقاومت دیگری حذف یا غیرممکن شود این رابطه، رابطه قدرت نیست بلکه رابطه سلطه است. قدرت همواره میکوشد دیگری را تعین بخشد ولی نه بهطور جامع و مانع یا باالزام و اجبار. کسی که او را زنجیر کردهاند و کتک میزنند تابع زور است و نه قدرت. زور استفاده عریان از قدرت است. شکنجه دیگری، به اسارت گرفتن و زندانی کردن افراد بیشتر تابعی از زور است تا قدرت. سلطه مبتنی بر اجبار و ارعاب است. ارتباطی است یکسویه و ثابت. ایستا و انعطافناپذیر سلطه مبتنی بر دشمنی است میخواهد سر به تن دیگری نباشد.
فوکو نقد را رهیافت انتقادی میداند رهیافتی که از سده ۱۵ و ۱۶ جهان مدرن غرب را شکل داده است. نقد نوعی هستی و شیوه بودن است.
از دید فوکو رهیافت انتقادی در غرب سه مرحله را پشت سر گذاشته است:
۱- نخستین دوره تاریخی رهیافت انتقادی با پرسش چگونگی حکومت کردن و چگونه تحت حکومت قرار نگرفتن همراه شد. دغدغه خاطر افراد این بود که چگونه توسط این یا آن مرجع اقتدار تحت حکومت قرار نگیریم.
۲- مرحله دوم رهیافت انتقادی، عصر روشنگری است. در این دوران تلاش میشود که مهار حکومت کردن تحت نظارت عقل انسان قرار بگیرد چنین تلاشی را کانت به اوج رساند. و روشنگری را تلاش آدمی برای خروج از نابالغی فکری توصیف میکند. وی این نابالغی را در درجه نخست ناشی از ناتوانی در بهکارگیری عقل خویش بدون هدایت دیگری میداند و هدایت را با مفهوم قیمومت توضیح میدهد. نقد در این مرحله در عصر گذار از فئودالیسم به سرمایهداری در دوره مخالفت با دولتهای مطلقه شکل گرفت. کانت بنیادهای فکری جهان کهن را به هم ریخت. در این دوره بود که عبارت «آنچه خدا میخواهد» خود را به «آنچه انسان میخواهد» تحویل داد.
۳- مرحله سوم رهیافت انتقادی در سده نوزده و بیست خاصه در آلمان با مضمون نقد عقل روشنگری مطرح شد. این که عقل انسان همیشه او را به سوی رستگاری سوق نمیدهد بلکه میتواند جهنمی برای او خلق کند. پرسش آنها - چپهای آلمان - این بود که چگونه عقلانیسازی به دیوانگی عقل راهبر میشود.
بنابر این نقد در هر سه مرحله به چالش کشیدن سلطه و قدرت و سیطره بود. بله نقد با چالشگری خود نظم مسلط، رویههای اعمال قدرت و سلطه آن را به زیر سوال میبرد از اینرو فوکو مینویسد: «آنچه کانت، روشنگری وصف کرد تا حد زیادی همان چیزی است که کوشیدم همچون نقد توصیف کنم»
روشنگری همان نقد است. نقد نابالغی انسان، نقد هر نوع قیمومت و للگی و صغارت. نقد ترس و هراسهایی که مانع اندیشیدن درست ما میشوند. نقد همه فریبها و توهماتی که ما را به تعطیلات تاریخی خرد انسانی راهبر میشوند. کانت جزمگرایی را همچون نابالغی خرد ناب به نقد میگیرد و معتقد بود دگماتیسم محال کردن نقد است. یکی از نمودهای دگماتیسم فلسفه مدرسی بود. این فلسفه جزمگرا بود زیرا اولاً از شناخت موضوعاتی دم میزد – مثلا جاودانگی روح - که اساساً خرد آدمی نمیتواند به شناخت آنها یقین حاصل کند. ثانیاً این فلسفه مدعی بود به حقیقتهای قطعی و برتر و آنهم با پذیرش بیچون و چرای دریافتهای فکری به عادتتبدیلشده پیشینیان دست یافته است.
کانت جزمگرایی فلسفه مدرسی و اصولاً هر دین دیگری که مدعی حقیقت تام است «استبداد خندهآور» میخواند. دگم از نظر کانت عقیده صلبِ مبتنی بر اقتدار سلطهگر است و نه خرد و تجربه. دگماتیسم و هر اندیشه دگم دیگری ناگزیر از استبداد و سلطهجویی است. دگماتیسم، مهاجمانه و تجویزگرانه، جزمیت مبتنی و متکی به سلطه است. جزمگرایان حقیقت را مطلق و قطعی تلقی میکنند و چشم بر جهان متحول میبندند. به باور کانت دگماتیسم مخاطرهای در برابر همه آنانی است که در عرصه اندیشهورزی و کسب شناخت هنوز نابالغند.
کانت روشنگری - نقد - را نفی صغارتی میداند که انسان خود بر خویشتن تحمیل کرده است. اما چرا انسان چنین صغارتی را برخود تحمیل میکند؟ پاسخ کانت این است: «تنبلی و بزدلی» و دوم «وجود قیمهایی که منافعشان در این است که انسان صغیر بماند.»
بنابر این تفکر انتقادی و نقد رادیکال باید متوجه این دو خصم روشنگری باشد. باید بتواند علیه نابالغی و صغارت بشورد. و البته اضافه میکند: «صغارت دین زیانبارترین و هم ننگینترین نوع صغارت است». نقد جدی باید خود را برای نفی همه قوانین و اعتقادات جزمی آماده کند.
بهزعم فوکو هر نوع نقدی با نقد اکنونیت ما آغاز میشود. برای نقد این اکنونیت، نخست باید آن را تا حدی شناخت. شناخت این اکنونیت یعنی شناخت نظام حکومتمندی، تعینیافتگیها و ضرورتهای نظام. ابزار این شناخت هم به تعبیر کانت، به کارگیری همگانی عقل خویش است. یعنی عدم توسل به هدایت یا تجویز دیگری. آنچه کانت آن را خودآیینی در اندیشهورزی میداند. هدف نقد در کل، رسیدن به آزادی است و آزادی را شناخت ضرورت و تغییر آن دانستهاند. منظور از آزادی همان خودآیینی اراده است. نقد کوشش ماست در رهایی از روابط سلطه و گذار به روابط قدرت است. قبلاً اشاره کردیم که سلطه مبتنی بر زور و نفی دیگری است و امکان مقاومت را منتفی میسازد در حالی که در روابط قدرت امکان مقاومت وجود دارد.
پرابلماتیزه کردن اکنونیت
فوکو اکنونیت ما را به مسئله تبدیل میکند و به عبارت بهتر پرابلماتیزه میکند. میگوید پرابلماتیزه کردن زمان حال یعنی «پرسشگری انسان سنجشگر درباره زمان حالی که به آن تعلق دارد و در ارتباط با آن باید وضعیت خودش را تعیین کند». اگر بخواهیم چیزی را نقد کنیم ابتدا باید آن را پرابلماتیزهاش بکنیم تا به دغدغه ما تبدیل شود. مسئلهسازی اکنون یعنی اکنون را همچون یک چشمانداز دیدن. مسئلهسازی اکنونیت ما به معنای پرسش از محدودیتها و امکانهاست. و اینکه برای فراتررفتن از محدودیتهای کنونی چه امکاناتی در دست داریم. مسئلهسازی اکنون به معنای اندیشیدن به بدیلهای ممکن اکنون است. نقد از دید فوکو، شیوه دسترسی به بدیلهای ممکن اکنونیت هر موضوع است.
نقد روشنگرانه کانت متوجه برکشیدن سوژه خودآیین بود. سوژهای که در برخورد با هستی خود منفعلانه عمل نکند. و به جای تبعیت، مشارکت کند. نقد رهاییبخش باید بتواند تمام اشکال سلطه را به زیر بکشد. انسان تحت سلطه نمیتواند اخلاقی باشد. برای اخلاقی زیستن ناگزیر از مبارزه هستیم. از نظر فوکو نیز خودآیینی مبارزه سوژه با قدرت است. و از سه نوع مبارزه سخن به میان میآورد:
- مبارزه علیه اشکال سلطه(قومی-اجتماعی و مذهبی)
- مبارزه علیه استثمار(که فرد را از آنچه تولید میکند جدا میکند)
- مبارزه علیه هرآنچه فرد را تابع دیگران میکند. (مبارزه علیه سوژه-منقادسازی) این مبارزه سوم مبارزه برای خودآیینی است.
از نظر فوکو خودآیینی مشروط به خودسازی مبتنی بر خودقانونگذاری است. اگر کانت خودآیینی را مشروط به «وضع قوانین عام» میداند فوکو آن را ضابطهمند میکند تا بین خودسر و خودآیین فرق بگذارد. فرد خودسر و خودمدار مواجههای منفعلانه با اکنونیت خود دارد و دیگری را نادیده میگیرد اما خودآیین مواجههای فعالانه و مسالهساز با اکنونیت است که برای تحقق خود مبتنی بر قوانین عام و ضروری خودقانونگذاری میکند و در مشارکت فعالانه و عملی با دیگران درگیر میشود. خودسازی محور خودآیینی است.
فوکو معتقد است در عصر روشنگری است که انسان منتقد خلق میشود. با یاری گرفتن ازبودلر مینویسد: «انسان مدرن انسانی نیست که سراغ کشف خودش رازهایش و حقایق پنهانش رود؛ او کسی است که میکوشد خود را بسازد. این مدرنیته در پی رهانیدن انسان در هستی خودش نیست بلکه او را وامیدارد با وظیفه ساختن خودش رویاروی شود.» بنابر این بار دیگر مینویسد: «نقد راستین مستلزم خودسازی است. نقد سلطه وقتی راستین است که که به رهایی انسان بینجامد انسان خودساز و خودآیین است که میتواند علیه سلطهگر بشورد. آزادی برآمده از این نوع شورش درغایت امر، اخلاقی است.»
فوکو بین هویت خودآیین و هویت تودهوار تمایز عمیقی میگذارد. فردی که هویت تودهوار دارد حتی اگر دست به مبارزه هم زند این مبارزه در نهایت غیراخلاقی است. هویت تودهوار تجویزگرانه است و تقلای فکری و عملی در چارچوب آن چیزی جز تعویض بندهای اسارت کهنه با بندهای نو نیست. همینطور بین «فرد درخود» با «فرد برای خود». که اولی فرد در انزواست. فرد برای خود اما فرد در حضور است. خودآیینی به عنوان شیوه بروز فرد برای خود تنها درحوزه عمومی تحقق مییابد. خودسازی فرد درخود(مثل عرفا و صوفیان ما) نوعی تجویزپذیری و همنواطلبی بوده است. مسئلهسازی فرد درخود توسط دیگری انجام میشود اما فرد خودآیین خود مسئله سازی میکند. فرد درخود که به تنگنا میافتد غر میزند، شکایت میکند و ناسزا میگوید اما فرد برای خود نه نق میزند نه ناسزا میگوید بلکه نقد میکند.
نظام ما همواره استبدادی بوده است. در نظام استبدادی فرد یا سوژه وجود ندارد. فقط عضوی از رمه است. مارکس به درستی گفته است استبداد انسانزدایی از انسان است. فردیت در جامعه ایرانی هیچ وقت شکل نگرفته است. در نهایت امر میتوان از خودسری به جای خودآیینی استفاده کرد. در خودآیینی خود قانونگذار مبتنی بر قوانین عام و ضروری است در حالی که خودسری و خودمداری فقط متکی به منافع شخصی بیواسطه است. جفت خودسری همان بیتفاوتی است نسبت به دیگران و در مجموع بیتفاوتی به جامعه است.
بیتفاوتی همان رویگردانی از تلاش برای کشف حقیقت و شناخت قدرت یا سلطه ملازم با آن است. بیتفاوتی و یا انفعال در تعیین رابطه خود با سلطه و نظام تجویز به معنای بیاندیشگی و بیکرداری است نسبت به خود، حقیقت، یا تجویز و سلطه. فرد بیتفاوت فرد ابژهپردازی شده است. همچون فرد درخود در محدودهای عمل میکند که تحت نظارت نظام سلطه است. کانت روشنگری را برآمده بهکارگیری همگانی عقل خود میدانست. فرد بیتفاوت اما توانایی کاربست همگانی عقل خود را ندارد. او همواره از عقل خصوصی استفاده میکند. فرد برخوردار نه مسئلهای دارد و نه اکنونیتی. مسئلهسازی متضاد بیتفاوتی است. بیتفاوتی خروج از لحظه تاریخی حال و غرق شدن در لحظه حال تقویمی است. فرد بیتفاوت هم عصر یا هم دوره هیچ تاریخی نیست.
در ایران وقتی از کسی میپرسیم «چطوری» میشنویم «هی میگذرد». این پاسخ پاسخ افراد بیتفاوت است. بیتفاوتی «خودکشی جان» است. باری، پیامد بیتفاوتی در کل تسلیم شدن به ندانمگرایی و کنارهگیری از مواجهه با قدرت سلطهگر و نظامهای تجویز آن است. فرد با بیتفاوتی به ابژه سازی خود میگراید. بیتفاوتی یعنی سلب امکان داوری از خود و این خود پیامدی جز خودتخریبی ندارد. خودسترونی احساسی و عاطفی است که در نهایت به تباهی و زوال خویشتن میانجامد.
همانطور که کانت و به تبع آن فوکو گفتهاند نقد «تکاپوی روشنگری است» هدف این تکاپو درواقع«خلق مدام خویشتن و خودآیینی است» که با رد خودسری و بی تفاوتی و مسئله سازی اکنونیت ما شروع میشود. نقد به مثابه یک فن یا شگرد به ما کمک میکند بتوانیم مسئولیت زندگی خویش را بر عهده بگیریم و این یعنی حمایت از خویشتن.
حمایت از خویشتن -خودسوژه سازی- جسارت ورزیدن و مقابله با هرنوع عامل یا عواملی است که ما تا حد ابژه فروبکاهند. حمایت از خویشتن رویکری نقادانه به خود و جهان خویشتن است و تجلی فرهنگ نقد. این را نباید با «حفاظت از خویشتن» یکی گرفت که به معنای تداوم بخشیدن به موجودیت خود و تلاش برای رسیدن به هر هدفی است که متضمن تداوم این موجودیت باشد. برای محافظت ازخویشتن فرد معمولا خود را با سلطه خارجی سازگار میکند. این رویکرد حامل نگاهی غیر انتقادی به خود و مناسبات با دیگران است.
ما ایرانیان خودسر بودهایم اما خودآیین نبودهایم
ما ایرانیان همیشه به حفاظت از خویشتن اندیشیدهایم. موجوداتی سازگار شدهایم اما نتوانستیم از خود به عنوان یک انسان حمایت کنیم. خودسر بودهایم اما خودآیین نبودهایم. حمایت از خویشتن در معنای به نقد گرفتن اکنونیت خود و موقعیت خودمان است که مخاطرهآمیز است. در حمایت از خویشتن به خاطر به چالش کشیدن اکنونیتمان آن را به خطر میاندازیم اما در حفاظت از خویشتن اکنونیت خود را حفظ میکنیم. حمایت از خویشتن یعنی مبارزهطلبی با هر نوع سلطه تجویزگرانه. یعنی تلاش برای متفاوت بودن برای ساختن جهان خود آن گونه که خود میخواهیم. فرد فقط با حمایت از خویشتن است که میتواند از اسارت جایگاه تصادفیاش در جهان برهد. حمایت از خویشتن مستلزم مشارکت فرد در ساختن حقیقت است.
کانت در انقلاب فلسفیاش نشان داد که حقیقت در مخزنالاسراری وجود ندارد که باید کشف شود بشر حقیقت را نه در چارچوب دلخواستها و تمنیات خودسرانهاش - که خاص و تصادفی است - بلکه به اتکای عامیت و ضرورت میسازد. انسان در روند شناختن و ساختن جهان خود را نیز میسازد. اما خودسازی مستلزم قرارگرفتن در مرزهای خود است و این مرزها را برای گستردن محدودهای امکانات و آزادیهای خود شکافتن. در حفاظت از خویشتن فرد از مرزهای خود دور میشود و در خود چنبره میزند تا با مرزهای محدودکنندهاش روبرو نشود. اما حمایت از خویشتن مستلزم آزاداندیشی است. مستلزم درهم کوبیدن تمام اعتقادات جزمی و گسستن همه آن بندهای اسارتی که بر ذهن و زبانمان و ذهنمان سنگینی میکنند. آزاداندیشی یعنی اندیشیدن آزادانه به حقیقت و این به شرطی امکانپذیر ایت که فرد آن را دررابطه با قدرت یا سلطه و یا نظام حقیقت ببیند و تلاش کند حقیقت را از سیطره آن بیرون بکشد. افراد ممکن است آزادی اندیشه داشته باشند اما آزاداندیش نباشند. شعار کانت آزاداندیشی است یعنی خودآیینی در حوزه اندیشهورزی که مجال ندهی دیگری به جای تو فکرکند یا چیزی را به تو تجویز کند.
انسان خودآیین انسانی است که هویتش را خودش میسازد. هویت چیزی نیست جز تحول سنت در زمان. تغییر یافتن و ساختن است. هویت بسیاری از ما از قبل ساخته میشود. ما را قالبریزی کردهاند. اما نقد شکستن این قالبهای از پیشتعیین شده است. نقد کانت و به تبع آن نقد کانت جز پراتیک خودآیینی نیست. رهایی از تجویزپذیری دیگری است. نقد متعلق به هر آن کسی است که میخواهد نه از خویشتن حفاظت که حمایت به عمل آورد. میخواهد نه این که آزادی اندیشه داشته باشد بلکه پیش ازآن آزاداندیش باشد. و این پیش درآمد رهایی است. نقد تحقق رهایی است و اگر در جملهای خلاصهاش کنیم این است که «تو انسانی پس از انسان بودن خودت حمایت کن».