«چه خواهد شد؟» احتمالاً مهمترین پرسش مشترک ایرانیان اعم از عارف و عامی است. پاسخهای متنوعی هم دارد که فصل مشترکشان، تصویری از وضعیتِ مصیبتزدۀ کنونی با نتیجهگیریِ نوعی فروپاشیِ همهجانبه است؛ اما درکِ استدلالیِ نتایج یادشده، چندان عمومیت ندارد. مثلاً کسانی میگویند نارضایتیها به نوعی انقلاب میانجامد اما برای این پرسش پاسخی ندارند: چرا در کشورهایی با وضعیتی بهمراتب مصیبتبارتر از ما، احتمالِ انقلاب نیست؟
برای اجتناب از این پرسشهای بحثبرانگیز، با نگاه دیگری اوضاع را بررسی میکنیم. باید ببینیم زیر پوست این کشور و مردمانش چه میگذرد و پیشرانههای چراغ خاموشِ این جامعه در برابر حکومتی با تباهکاریهای فزاینده چیست؟ امروز، نکتهای در این باب میگوییم.
تحول اخیرِ زیرپوستی ایران و مردمانش که مغفول مانده، تغییر پاسخ به محرکهای بیرونیِ سابق است. دیگر به عرصۀ سیاست علاقهای نشان نمیدهند؛ به اینکه مثلاً الان نمایندۀ شهرشان در مجلس کیست و یا وزرای دولت چه کسانیاند. احتمالاً دلیلش ناامیدیِ مطلق از پاسخگوییِ حکومت و تحققِ مطالباتشان است. اگر منصفانه بنگریم، در دو انتخاباتِ بیرونق و حداقلیِ اخیر، علت اصلیِ بیمیلیِ جامعه برای مشارکت، رفتار حکومت در حذف جناح اصلاحطلب یا رفتار شورای نگهبان نبود، بلکه علت اصلی، از بین رفتن باور به تأثیرگذاری و امکان تغییر بود.
دو دنیای موازی اما ناهمخوان: جامعه از قیصر رو برگردانده، اصلاحطلبان گیرِ خود را استصواب شورای پیشکاران و انتخابات میبینند. آنها فکر میکنند مسئلۀ توده همان مسئله و مشکلِ خودشان است. تصور خطایی است. البته از جنبۀ نظری، اگر به آدمهایی کاملاً متفاوت با خدمۀ خلوتخانۀ حکومت نیاز شود، ممکن است روزی باز هم با حضورِ پر شورِ وسیعی روبرو شویم اما وضعیتی که اکنون با آن مواجهیم، ناباوری به امکانِ تحققِ وضعیت بهتر و امیدوارکننده از نوع ۷۶ و ۹۲ است. احساسی زیرپوستی، باوری در پس ذهن و، سکوتی معنادار، که انگار دیگر تغییر نمیکند.
همۀ ما میدانیم چنین وضعیتی (یعنی ناامیدی از یافتنِ امید) تا چه حد خطرناک است؛ حس تنهاماندگی که به نابودیِ ارتباط و همرنگی و یکدلیِ اجتماعی و افزایش ترس از دیگری منجر میشود. هراس دائم و بیشکل از آینده، خودبهخود به یک نارساییِ روانیِ جمعی تبدیل میشود. روشنفکرانی که این تحولِ زیرپوستی را نمیبینند، یا در یک جغرافیای اتوپیاییِ دیگر و برای فتح قلعۀ سیاست در حال نبرد با رقبایی محیل، بیرحم، و ناباور به رقابت منصفانهاند و یا بهترینهایشان هنوز به موضوعات زیرخاکی همچون تحزبگریزیِ ایرانیان سرگرماند یا رفتهاند دنبال فرصتِ مطالعاتِ جامعهشناسی در جغرافیایی خیلی دورتر در خارج کشور!
در حیات جمعی ایرانیان تحولاتی قدرتمند و مادی، این پدیده را تقویت میکنند. نمونۀ بارز و بزرگِ آنها، خشک شدنِ تدریجیِ اقلیمِ کشور و همگانی شدنِ احساس کمبود آب در کشور است. افراد بسیاری بزرگترین مشکل کشور را دسترسی به آب میدانند و آن را بحرانی خارج از کنترل برای همه میبینند. هستند کسانی که تا سالی پیش مسئله اصلی کشور را رفتار استبدادی حکومت، فقدان آزادیهای اجتماعی، انسداد سیاسی، و پرتگاههای سیاست خارجی کشور میدانستند اما امروز به نتایج اجتماعی و سیاسی مهاجرتهای بزرگ درونمرزی به خاطر مشکل آب و بروز رویاروییهای منطقهای بر سر آن میاندیشند.
برای عموم جامعه نیز موقعیت کمابیش همین است؛ نگرانی از ریزگرد ،سیل و بالازدگی فاضلاب، آلودگی هوای شهرها، و مانند آنها امروزه از دغدغه اینکه چه کسی در رأس امور مینشیند یا شورای نگهبان چه رفتاری کرده یا حتی در وین چه خبر است بسیار مهمتر شده است. این تحولی شگرف و مؤثر است: بدنه اصلی جامعه بهناچار و بهتوالی مصیبتهایی که با آنها روبرو میشود از عرصه سیاست دور میشود و مسائلی شخصیتر، معاشمحورتر، و بهظاهر کمتر سیاسی او را به خود مشغول میکند و مواضعش را شکل میدهد: «بیرون کشیدن گلیم خود»!
مرحله نهایی قطع رابطه فرد با حکومت و گسست اتصال فرد با قدرت سیاسی ، توسعه فقر درحدی است که برای گریز از مقابل آن، امید به یاری حکومت به حد صفر کاهش یابد: محاسبات ناخودآگاه ذهن،شخص را به این نتیجه برساند که تنها کسی که میتواند او را از فلاکت برهاند خود اوست، هرچند بهقاعده، حکومت مسئول مدیریت کلان جامعه برای حل مسائل آن است. میتوان آن را بازگشت به عصر پیشامدرن، دوران فتحعلیشاه نامید: «ضامن نان و خوان و امنیت رعیت خداست نه حاکم»! افزایش جرائم تهیدستانِ لهشده و فرودست علیه شهروندان (کیف و موبایلقاپی، سرقتهای خردِ «بار اولی») نتیحۀ همین خودبسندگیِ اجباری برای پاسخ به پرسشِ «چگونه سیر شوم» است. سال گذشته «سرقتاولی»های دستگیرشدۀ تهران 60درصدِ آمار بودند؛ نشانی از توسعۀ «راهحلهای فردیِ ضد دیگری» برای گریز از فلاکت.
این وضعیت نتیجه و، وجهِ ناخواستۀ عملکردِ حکومت است. دوست دارد در برابر ناهنجاریهای حاصل از عمل خود مسئولیتی نداشته باشد و دوست دارد مردم به اینکه آن بالا در دستگاه هزارفامیل چه میگذرد کاری نداشته باشند تا شبهانتخابات بعدی راحتتر و، ادارۀ کشور آسانتر شود. این معمولاً تلقیِ عمومِ حکومتهای ناکارآمدِ تمامیتخواه است؛ محمدرضا نیز چنین بود: حواسش به خیلی چیزها نبود؛ به اینکه مردم و عموم جامعه به عرصۀ حکومتداری توجهی ندارند، انتخابات کمرونق است و، رقابتهای سیاسی و احزاب باسمهای هستند التفاتی نداشت. آنقدر خوشخیال بود که با تأسیس حزب رستاخیز، همان ظاهرِ باسمهای را هم کنار گذاشت و غافل از اینکه در پس ذهن جامعه عقدۀ بزرگی در حال تبدیل شدن به بهمن است، رسماً مردم را از توجه به سازوکار ادارۀ کشور منع کرد و به خانه فرستاد. حکومتِ کنونی نیز دچار همان خوشخیالی است. شنگول از انتخابات آخر مجلس و سرخوش از مضحکۀ انتخابات ریاست جمهوری! سیلیِ سختی خواهد خورد؛ احتمالاً محکمتر از آنکه محمدرضا خورد. شاید پرسرعتتر و البته بسیار خونبار!
فارغ از این قیاس تاریخی، باید به عواقب کشورداریِ نابالغ اندیشید. حکومتهای ایران معمولاً آببندها و سدهایی میسازند بدون دریچۀ تنظیم که، طغیانها را با سرریز میگذرانند. اگر هم دریچه میسازند معمولاً فراخ نیست و با طغیانِ رودها نامتعادل است و در ماجرای ما، با طغیانِ خشمِ فرودستان! به همین دلیل است که خشم بنزینیِ ۹۸، یکروزه به 140 شهر سرریز کرد و باز هم سرریز خواهد کرد؛ این بار اما ناامیدی و خشمِ حاصل از نامهربانی و خسّتِ طبیعت و اقلیمِ رو به زوال هم، بر آن مزید خواهد بود.
نمیخواهیم همواره به نتیجهای یکسان برسیم اما حاصل نهاییِ رابطۀ مردمانی فاقدِ شأن و احترام، وانهاده از دسترسی به اقلّی از نانوسرپناه و، اکنون حتی محروم از امیدی در دوردست، با حکومتی سرمست از خودکامگی، سرشار از ناکارآمدی و طلبکاری و، انبانی از مواعظِ پوسیده، چه خواهد بود جز شورشهای کور و خونین و بنیانکن؟
طرفه و طعنۀ تاریخ است که وقتی حاکمان جار میزنند همه چیز تحت کنترل است، بهناگهان همۀ زمامها و عنانها را رفته از کف و، بندها و محبسها را گشوده مییابند. داستان ما، اگر نه به شورشهای منجر به انقلاب، حداقل به ظهور یک چهرۀ فیصلهبخش ختم خواهد شد.
زیرِ پوست ایران، مردمانی ناباور و ناامید اما مستعدِ فوران خشمِ فروخورده خفتهاند و به دلایلی پیچیده و ریشهدار در باورهای هزار ساله، در عمق ذهن خود در انتظار آن شهسوارِ فیصلهبخش هستند.