گروه هدف: علاقمندان گذار به دموکراسی و مسألهی خشونتپرهیزی/ خشونتورزی در روند گذار
موضوع: ارزیابی مقالهی “جوجههای بهار عربی را آخر پاییز بشماریم” بعد از ۱۰ سال
از سرکوب جنبش سبز ۸۸ یک سال و اندی بیش نگذشته بود که جنبشهایی پی در پی موسوم به “بهار عربی” در منطقه آغاز شد. دیکتاتورها یکی پس از دیگری سقوط میکردند (بنعلی در تونس، مبارک در مصر، قذافی در لیبی، صالح در یمن) و مردمان و تحلیلگران از شدت و سرعت زنجیرهی وقایع در شگفت بودند. تصاویر خبرگزاریها از صفهای طولانیِ انتظار برای گرفتن عکس با جنازهی معمّر قذافی باورنکردنی مینمود. لیبیاییها با لبی خندان و با نشان دادن علامت پیروزی رو به دوربین، در پسزمینهای با جسدِ در حال فساد قذافی سِلفی میگرفتند. از دیدن آن تصاویر لرزه بر چهار ستون جسم و جانم میافتاد، چرا که محتوای آن عکسها از نظر من نه گزارشِ “حال” آنان، که پیشآگهیِ آیندهشان بود! اما تلختر از آن - اگرچه قابل درک - برایم نگاه خیره و حسرتبار و مملو از غبطهی مردمان سرزمینم بود به صفحهی تلویزیونها، و افسوس و رشکی که در پس چهرههاشان خوانده میشد، و بر سرِ زبانها افتادنِ امثال این واگویه که: “تونس تونست، ما نتونستیم”. در این حال و هواها، همان شب که تجسم آیندهی هولانگیزِ پشت آن تصاویر خواب از چشمانم ربوده بود، بیاختیار قلم برگرفتم و به نِبشتن نشستم که: “جوجههای بهار عربی را آخر پاییز بشماریم!” اینک که ۱۰ سال از آن میگذرد، به نظرم دیگر زمان شمردن جوجهها بهخوبی فرارسیده است. امروز میتوانیم قضاوت کنیم که آن رشکها و حسرتها تا چه حدّ واقعبینانه یا خلاف آن بوده است. با بازخوانی امروزینِ آن متن، میتوانیم ببینیم پیشبینیهای آن تا چه حدّ تحقق یافته است، و مهمتر از آن، این که: چرا؟ لذا از خوانندهی گرامی تقاضا میکنم بر این نگارنده منّت گذارَد و پیش از ادامهی خواندنِ این سطور، آن متنِ نامبرده را طی چند دقیقه در اینجابخواند.
در آن متن، طرح شده بود که چهگونه در بهار عربی، صورت مسألهی اصلی یعنی استقرار دموکراسی و مهمتر از آن، “پایدار” ماندنش، تقلیل یافته است به همان خطای مرسومِ تاریخی انقلابها، یعنی تقلیل یافته به صِرفِ “پایین کشیدنِ دیکتاتور”. طرح شده بود که چرا و چهگونه چرخهی خشونتی که به راه افتاده، امکانِ استقرار و پایداریِ هر نوع دموکراسی در آینده را از بین خواهد برد. آنجا پس از اشاره به خشونتهای بیمهار و آمار دهشتبار تلفات انسانی هشدار دادم که: “من از جامعهای که جان انسان در آن تا بدین پایه ارزان محاسبه شود میترسم.” آیا انسانهایی که بدانسان آسان یکدیگر را به دیار عدم میفرستادند و از کُشته پُشته میساختند، آنها که برای وجود خودِ “جان”ها ارزشی قائل نبودند، آیا همانها، بنا بود بهزودی برای “نظرِ” آن جانها که در قالب رأی روی تکه کاغذی نوشته و به صندوقی انداخته شود ارزش قائل شوند؟! آیا چنان جوامعی میتوانستند امکان تولیدِ دموکراسی را که اساساً از ارزش انسان - انسانهای مخالفِ یکدیگر - سرچشمه میگیرد، بدارند؟ واضح بود که به هیچ وجه. مهم نبود که آنها در ابتدای امر شعارهایی جذاب و کلّیگویانه از قبیل آزادی، استقلال و دموکراسی سر میدادند؛ کدام انقلاب از این شعارها نداده است؟! مهم این بود: آنها نمیتوانستند بدانند که به هیچ وجه از حداقلهای لازم برای تحقق چنین محتواهایی برخوردار نیستند که بماند، بلکه برعکس، ویژگیهای فرهنگی و ساختاریِ جوامع آنها بهگونهای است که تولیدِ نتیجهای درست معکوسِ اینها را برای آینده تضمین میکند. منطق “حذفیِ” سیر بهار عربی، در مرحلهی بعد از حذف دیکتاتور نیز قطعاً تداوم مییافت و در نتیجه، یکی از گروهها که میتوانست بیش از سایرین منابع تأمین کند و هنر سازماندهی انسانی و ایدئولوژیک بیشتری هم داشته باشد، با قدرتیابیِ بیشتر در مراحل بعد حتماً سایرین را حذف میکرد؛ چرا نکند؟! آنها از یکسو فاقد عناصر ساختاریِ متعادلکنندهی تولید قدرت در عرصههای اجتماعی، اقتصادی و حقوقی بودند و از سوی دیگر نیز فاقد عناصر فرهنگیِ آن، که طی زمان در داد و ستدی متقابل با آن عناصر دیگر، هم شکل میگیرد و هم به آنها شکل میدهد. آنها از پیشتر، نهادهای جایگزین را [ که گاندی طی “برنامهی سازنده” و هاوِل ذیل مفهوم “ساختارهای موازی” بر اهمیت آنها تأکید کرده] در بطن جامعهی خویش نپرورده بودند؛ نهادهایی که نگاهداری و پایداریِ دموکراسیِ مبتنی بر حقوق انسان را فراسوی دورهی گذار امکانپذیر میسازند. اینها در حکم اقساط پیشپرداخت سرمایهگذاریهایی هستند که باید برای نگاهبانی از آن دموکراسیِ آتی پیشهزینه شود. در فقدان همهی اینها، دموکراسی را نه به صِرف عشق و آرزو، نه به صِرف شعارهای مفت و نه به ضرب هیچ جَنبل دیگری نمیتوان پدید آورد یا مهمتر از آن، پایدار نگاه داشت. تأسیس این نهادها هم امری یکشَبه نیست و نمیتوان آن را به پس از فروپاشیِ دیکتاتوری موکول کرد چرا که سرعتِ بازتولیدِ صورت جدیدی از دیکتاتوری در خلأ پس از فروپاشی و در فقدان این نهادها بسیار بالاتر از سرعتِ تکوین این نهادهاست. اینجاست که توضیح مکانیسم شکست تضمینیِ جنبشهایی که به ساختِ پیشاپیشِ این نهادها بیتوجه باشند روشن میشود. اینگونه بود که طریق بهارهای عربی را از همان ابتدا به ناکجا دانستم و آیندهی آنها را قابل پیشبینی: شکست مطلق و فاجعهبار.
حالا که در آن آینده قرار داریم میتوانیم آن ۵ جوجهی بهار عربی را مجدداً بشماریم و ببینیم در جهان واقع طی این تجربهی مقابلِ دیدگانمان، چندتایشان توانستهاند از سرمای سوزان آن سازههای استبدادزا جانِ سلامت بهدر بَرند. ۳تایشان (لیبی، یمن و سوریه) در پی جنگهای طولانی و فاجعهبار داخلی (یا ترکیبیِ داخلی و خارجی) رسماً ترکیدهاند! در یکی دیگر (مصر) به سال سوم رسیده و نرسیده، کودتای ارتش مجدداً یک ژنرال را بر کرسیِ قدرت مادامالعمر نشاند (یعنی درست برگشت به همان وضعیت قبلی)؛ اصلاً انگار نه خانی آمده و نه خانی رفته! در دیگری (تونس) هم پس از کشوقوسهای فراوان طی یک دهه، نهایتاً رییس جمهوری مستبد سر بر آورده که از طریق یک شِبهِکودتا، مجلس را بر خلاف قانون اساسی منحل و رسماً اعلام کرد از این پس قوانین مستقیماً تحت نظارتِ او [ یعنی در مجلسی جدید و گوش به فرمان] تدوین میشوند!
نتیجهی شمارش کَمّیِ موارد موفقیت در ۵ کشور مشمول بهار عربی: صفر از پنج! نتیجهی ارزیابیِ کلی با توجه به خسارتهای فاجعهباری که این کشورها طی این فرآیندها متحمّل شدهاند (و همچنان هم ادامه دارد): منفیِ هزاران هزار. کمی بیشتر به برخی جزئیات بپردازیم: یمن در کنار خسارات عظیم مادّی و انسانیِ جنگ، عملاً تجزیه شده به شمالی (صنعا) و جنوبی (عدن) و خشونت هم که نه دستهی کنترل دارد و نه دکمهی “خاموش”؛ معلوم نیست تا چند سال دیگر را در همین چرخهی معیوب بگذراند. لیبی نیز عملاً تجزیه شده به شرقی (بنغازی) و غربی (طرابلس) و غیره! و سالهاست هر از گاه از سویی از آن، ندای هَل مِن مبارزِ یک جنگسالار جاهطلب بلند میشود. تداوم بیثباتی و اوضاع نابهسامان موجب شده بخش قابل توجهی از مردم با گذشت فقط یک دهه، همهی علل و آرمانهای انقلاب پیشین را فراموش و با حسرتی نوستالژیک از دورهی ثبات، آرامش و رونق گذشتهها یاد کنند؛ و هر چه زمان بیشتر بگذرد، بیشتر به گوش بخورد که: “زمان آن خدابیامرز ...” [ خدابیامرز= همان معمّر قذافی!]. فضا بهگونهای چرخیده و تا آن حد مساعد حس میشود که سیفالاسلام قذافی برای انتخابات ریاست جمهوری ثبت نام کند (و نه انگار که سالهاست به دلیل ارتکاب جنایات، از سوی دادگاه بینالمللی کیفری تحت تعقیب است!). پنداری اینها دیگر برای مردم لیبی مهم نیست؛ که بسیاریشان به همان نتیجهی بارها امتحان پس دادهی انقلابهای این منطقه رسیدهاند: از طلا گشتن پشیمان گشتهایم/ مرحمت فرموده ... یک اَبَرمردی بیاید این اوضاع را جمعش کند!
اما علاقمندان حسرتدار بهار عربی، تا مدتها تونس را همچنان به عنوان ملجأ امید خود مطرح میکردند: لااقل این یکی موفق شد! علت اینکه آنان فکر میکردند تونس مورد موفقی است آن بود که بهطور معمول در جریان اخبار و وقایع در حال تکوین تونس قرار نمیگرفتند؛ فقط در جریان ظواهر امر بودند که یک پارلمانی دارد و چند حزب، بدون یک تکدیکتاتور معیّن. اما تونس نیز بهواقع نمونهای تمام عیار از همان چیزی بود که توماس کاروتِرز آن را “تکثرگراییِ بیخاصیت” مینامد - و من تعابیر عامیانهی “دموکراسینمای فَشَل” یا “دموکراسیِ بِکِشبِکِش!” را معادل آن به کار میبرم. جوامعی که ساختارهای اجتماعی، اقتصادی و حقوقیِ متعادلکنندهی قدرت را شکل داده باشند، میتوانند بازیِ دموکراتیک (ماهیتاً غیرحذفی) را بین گروههای سیاسی امکانپذیر سازند. اما وقتی جامعهای استبدادی و فاقد این ساختارها بهطور ناگهانی دچار خلأ قدرت میشود، در بهترین حالت فقط نوعی دموکراسینما بین گروههای سیاسی امکان شکلگیری مییابد که ویژگیهای عدمی و سلبی دارد (نه ایجابی). در این مرحله، گروههایی که اساس قاعدهی بازیشان همچنان حذفی است اما موقتاً زورشان به حذف دائمیِ یکدیگر نمیرسد، سعی میکنند برای جلوگیری از قدرت گرفتن هر گروه دیگری، مدام زیرِ پای یکدیگر را خالی کنند. این مرحله در ظاهر و از بیرون شبیه دموکراسی دیده میشود اما بهواقع فقط ماه عسلی توهّمی است که در ابتدای بسیاری از انقلابها تجربه میشود. حاصلش بیثباتی، دولتهای پیدرپی با عمر کوتاه، ناکارآمدی، افول اقتصادی روزافزون و افزایش مستمرّ نارضایتیهاست. تونس از آغاز بهار عربی در ۲۰۱۱ تا پایان ۲۰۲۰، هشت رییس دولت عوض کرده که ۳تای آنها فقط در ۲۰۲۰ بودهاند. در طی این یک دهه، شاخص “کارآمدی حکومت” که بانک جهانی از آن برای سنجش کیفیت دولتها استفاده میکند دربارهی حکومت تونس از صدک ۵۶ به صدک ۴۹اُفت کرده. امتیاز تونس در شاخص “کنترل فساد” بانک جهانی نیز در همان بازهی زمانی بدتر شده و فساد دورهی بنعلی که خود سطحی بالا داشت به نوعی دلهدزدیِ عادی و همهگیر در میان مقاماتِ یک حکومت بی سر و سامان بدل شده است. رشد سرانهی تولید ناخالص داخلی تونس نیز که در دههی اول هزارهی دوم، ۶۵% بیش از میانگین کشورهای منطقه (خاورمیانه و شمال آفریقا) بود، در دههی دوم (که بهار عربی در ابتدای آن رخ داد) به ۲۷% پایینتر از میانگین کشورهای منطقه نزول کرد [به دلار ثابت ۲۰۱۷ و با احتساب برابری قدرت خرید]. طارق مسعود - استاد روابط بینالملل دانشگاه هاروارد - در مقالهاش در ژانویهی ۲۰۲۱ در “جورنال آو دموکراسی” طرح میکند که هیچیک از صاحبنظران جدّی تونس موافق نیستند که تونس از یک دموکراسی واقعی و ماندگار برخوردار است (مقاله را میتوانید در شمارهی ۷۲ ماهنامهی “اندیشه پویا” ببینید.)؛ به عنوان نمونه، شاران غریوال هشدار داد که تونس کاملاً مستعد ظهور یک دیکتاتور محبوب است. نظرسنجیهای ۲۰۲۰ در تونس نیز نشان داد شمار کسانی که دموکراسی را در تأمین ثبات و امنیت برای کشورشان ناکارآمد میدانند رشد قابل توجهی داشته، تا جایی که نظرات موافق و مخالف در این باره تقریباً مساوی شده است (مقایسه کنید با وضعیت در آغاز بهار عربی در ۲۰۱۱). رییس جمهور- قیس سعید - در چنین فضایی بود که در ۲۰۲۱ با شِبهکودتای خود و تعلیق قانون اساسی، تیر خلاص را به این “دموکراسی بِکِشبِکِش” شلیک کرد. بدینترتیب، آخرین جوجهی بازماندهی بهار عربی نیز نهایتاً در پی دورهای طولانی از بیماری مزمن و سوءتغذیه، عمرش کفاف دیدنِ آخر پاییز را نداد.
جمال خاشقچی- منتقد میانهرو و مقتول توسط رژیم سعودی - این اوضاع را بهصورتی کلی در ۲۰۱۸ بو کشیده بود وقتی نوشت: “تمایل به یک دیکتاتور مصلِح دوباره در جهان عرب قوّت گرفته است.”
اما مشکل دیگر این است که در پی این شکستهای تلخ و سخت تاریخی، آن ملّتها چنان در فضای ناامیدی و خمودگی و “زمستان است” و ... فرومیروند که گاه تا دو- سه دههی دیگر نایِ هیچ تکانخوردنی نمیدارند (در چرخههای تاریخی، ملّتها معمولاً به دو انقلاب بزرگ در بازهی زمانی کوتاه و با فاصلهی نزدیک به هم دست نمیزنند.). اینگونه است که جنبیدن به طریق خطا و بدون برنامه و تمهید ملزومات که شبیه حملههای عصبی و تشنّجی ناگهان جامعه را فرابگیرد، نه تنها موجب حلّ مسألهی استبداد نمیشود بلکه به احتمال بیشتر، تداوم استبداد را در صورتی جدید و تا مدتی مدید بیمه میکند!
با نگاه به نتایجِ مجموعهی این تجربههای واقعی و قراردادن آنها در کنار خاطرهی آن حسرتخوردنهای ده سال پیشمان، جا دارد که امروز از خود بپرسیم: “آیا چنین آیندههایی شایستگیِ آنگونه حسرت خوردن را داشتند؟”
***
بدیهی است منظور من از این بررسی به هیچ وجه این نبوده و نیست که از ترس آن چرخهی تکراری، به مظالم بیحدّ و حصر حکومتهای تمامیتخواه گردن نهیم؛ کَلّا و حاشا؛ ابدا و اصلا! نیز قصدم این نبوده که با روایت این قصههای شکست در آستانهی یلدا، بر چگالیِ قیرگونِ ناامیدیهای هموطنانِ جانم بیافزایم؛ اتفاقاً برعکس! هدفم این بوده که ابتدا نشان دهم کدام روشها ما را همچنان در مسیر بطالتِ هرزهگردیِ تاریخ این منطقه نگاه خواهند داشت (و این بارها و بارها ثابت شده است) و در ادامه، کدام روشهای مؤثر دیگر وجود دارد که هم نتیجهبخشیِ مثبت بیشتر و هم نتایج پایدارتری دارند (و این هم بارها و بارها ثابت شده است!). قصّهی یلدای بلند تاریخ مردمان این منطقه به روشنا نخواهد رسید تا زمانی که خود را از چرخههای هرزهگردِ خشونتبار و یا حذفیِ آن نرهانند. مسیر منتهی به خیر در این راستا، یک چارچوب کاملاً فعال مبارزهی نظری و عملیِ خشونتپرهیزانه است که در بطن حرکت خویش، ساختارهای نگاهدارندهی آن دموکراسیِ آتی را نیز بهطور همزمان پدید میآوَرَد؛ الگوهایی که مهاتما گاندی، نلسون ماندلا، واتسلاف هاول، لخ والسا و بسیاری دیگر برای ما بهدقّت شرحشان دادهاند و یا در عمل با موفقیت پیادهشان کردهاند. مشکل این است که ما هنوز مختصات و ویژگیهای آن نوع مبارزه را آنطور که باید و شاید نمیشناسیم؛ بیتعارف، بلدشان نیستیم؛ خیلی وقتها هم با انفعال و بیعملی و کنارهجویی اشتباهشان میگیریم. مسیر و ساز و کارِ بسیار مؤثر مبارزات خشونتپرهیز هنوز در ایران به صورت یک چارچوب نظریِ منسجم و یک برنامهی عملیِ مدوّن معرفی نشده است. در این حالت طبیعی است که وقتی ابزار دیگری برای مبارزه نشناسیم، در مواقع بحرانی وسوسه شویم که به ورطهی همان راههای خطای بارها امتحان شده بیفتیم. سخن آبراهام مازلو از همین بابت راستِ کارِ ما هم درمیآید: “اگر تنها وسیلهای که دارید چکش باشد، وسوسه میشوید با همه چیز مثل میخ رفتار کنید.”
این رهرو پیاده، نه نظریهپرداز است و نه یک کنشگر حرفهای. تنها ویژگی سالیان اخیرش که ممکن است به کاری بیاید دغدغهداریِ بام تا شام دربارهی آیندهی فرزندان ایران بوده است. از بابِ جُستن پنجرههایی رو به آینده، از ۱۴سال پیش به کنج کتاب-خانهای زیسته و گاه نیز مورچهسان به فراخورِ فراخوانِ وظیفه، در کنشهایی کوچک مشارکت جُسته. شاید توشهی مختصری که طی این سالیان در عرصهی نظر و عملِ این حوزه اندوخته به کاری بیاید. تلاش خواهم کرد در برخی از نوشتههای آتی - در کنار سایر تلاشگران این عرصه - در ترسیمِ گوشههایی از آن پیشطرحِ مفقود مشارکت جویم؛ پیشطرحی که ترسیم آن کاری است بسیار حیاتی، پیچیده و سترگ؛ و از همین روی، قابل نقشبستن بر بوم تاریخ این سرزمین نخواهد بود مگر به آب و رنگِ قلمهای اندیشهی جمعی. همچنان، بر سر همان پیمان میروم که: “امید بذر هویت ماست.”
قصّههای یلداییتان بیغصّه
فرهاد میثمی
آخرِ پاییز ۱۴۰۰
بند ۴ زندان رجاییشهر
*کانال تلگرام کلمه