اگر بخواهم حرف آخر را اول بزنم، باید بگویم: «اصغر فرهادی عوض نشده، جامعۀ ایران عوض شده است.» پرسشم از آنجا آغاز شد که میخواستم بدانم چرا موفقیت فرهادی در جشنوارۀ کن با واکنش سرد و حتی منفی بخش بزرگی از مردم روبرو شد و این بیاعتنایی پُرنیشوکنایه حالا هم که فیلم به اسکار رفته است بیشتر شده است (البته این برداشت من است و سنجههایم هم آغشته به ذهنیت شخصی است و ممکن است خطا کند). پرسشم این بود که چرا آن فرهادی که ده سال پیش از افتخارات بخش معترض جامعه بود (آن زمان آتش ۸۸ هنوز داغ بود)، امروز دیگر آن محبوبیت را ندارد، با آنکه توانسته است جایگاه پرافتخار خود را حفظ کند ــ که این سختترین کار در دنیای نامآوران است.
این تغییر را باید توضیح داد. علاقهمندان به فرهادی هم که شمارشان روزبهروز کمتر میشود، باید به جای برافروختگی از نیش و کنایۀ جامعه، آرام باشند و مسئله را آسیبشناسی کنند، زیرا هیچچیز در دنیای جامعهشناسی تصادفی و بیدلیل نیست. ممکن است «دلایل» اشتباه باشد، اما این دلایل بیاعتنا به درست یا غلط بودن، کار خود را میکند (کافی است به یاد آوریم در همین دنیای صنعتی و ماشینی مدرن، بر پایۀ دلایل غلط کارخانۀ آدمکشی در آشوویتس ساخته شد که بحث دربارۀ یک سینماگر در برابر آن هیچ است).
دلایل این دگردیسیِ ذهنی جامعه متعدد است و شرح فراوان میطلبد، اما به زعم خودم به مهمترین آنها اشاره میکنم. ریشۀ این دگردیسی هم در همان چیزی است که ما را از «خرداد ۸۸» به «آبان ۹۸» رساند. فرهادی همان است که بود، اما جامعۀ ایرانی دیگر هیچ شباهتی به خرداد ۸۸ ندارد و ماهیت امروزش بسیار بهتر در آبان ۹۸ نمایان است. دستکم شانزده سال است که طبقۀ متوسط در ایران به صورت هدفمند یا شاید ناخواسته آماج یک حملۀ اقتصادی کُشنده است که یکی از مظاهر آن خروج ۱۸۰ میلیارد دلار سرمایه از کشور در شانزده سال اخیر است. و البته قطعاً میزان خروج نیروی انسانی بسیار بیشتر و تکاندهندهتر از این خروج سرمایۀ مادی بوده است.
از روزی که پیامدهای پروندۀ هستهای دامن ایران را گرفت، حملۀ اقتصادی به طبقۀ متوسط هم آغاز شد. بسی بدتر اینکه این انقباض اقتصادی شانهبهشانه با انقباض سیاسی همراه بود. در نتیجه با آنکه هشتادوهشتیها با حضور نصفهونیمۀ خود در سال ۹۲ و سپس ۹۶ پای صندوق رأی پیروزی دیرهنگام و مهارشدهای به دست آوردند، اما سرنوشت هشتسالۀ دولت روحانی نشان داد چه باخت بزرگتری در این پیروز رقیق نهفته بود (باختی که یک عامل اصلی آن نابخردی اصلاحطلبان بود).
اصغر فرهادی با «جدایی نادر از سیمین» حرف طبقۀ متوسط را میزد؛ همان طبقهای که حامل اصلی جنبش ۸۸ بود ــ که البته بعدها فهمیدیم تقلاهای هشتادوهشت در واقع جانکندن (آگونی) آن طبقه بود. جسم نیمهجانش آمد پای صندوق و پیروز هم شد، اما رأی داد و مرد... آن تکثر در فهم حقیقت که فرهادی در «جدایی» و «فروشنده» به تصویر میکشید، همان «کثرت حقیقتها»ست که همیشه حرف طبقۀ متوسط لیبرال است. اما در جامعهای که طبقۀ متوسط آن در طبقۀ پایینش ذوب شده است، دیگر از کثرت حقیقتها خبری نیست؛ بلکه «رادیکالیسم معیشتی» فقط یک حقیقت را میطلبد که آن «حفظ بقا»ست.
بنابراین در برداشت عمومیِ اقشاری که یا برای حفظ بقا میجنگند یا فقط میکوشند کمتر ببازند (دیگر از برد خبری نبود)، فرهادی دیگر نمیتواند نمایندۀ آنها باشد، زیرا او با نفس وجود خود و با فیلمهایش نه تنها دیگر حرف این اقشار را نمیزند، بلکه میتواند به ضرر این اقشار عمل کند، زیرا با موفقیتهای جهانی خود تصویر نادرستی از دنیای درون ایران به جهانیان نشان میدهد. تلألویی که فرهادی میآفریند، دیگر متعلق به همه نیست، بلکه برای او صرفاً یک موفقیت فردی و حرفهای است که خود و همکارانش بابت آن میتوانند خوشحال باشند؛ چیزی شبیه موفقیت اقتصادی یک کارفرما. طبعاً جامعه نمیتواند به جهانگشاییِ یک کارفرما ببالد (مگر عدهای اندک که یا منتفع میشوند یا از ارزشهای معنوی چنین موفقیتی آگاهند).
بنابراین فرهادی از یک «هنرمند اجتماعی» که بخشی از جامعه تصور میکرد خود را در آینۀ فیلمهای او مییابد و حرفشان را میزند، به «فیلمسازی حرفهای» تبدیل میشود که حالا بخشی از جامعه تصور میکند نه تنها ربطی به آنها ندارد، نه تنها بازتاب صدای آنها نیست، بلکه باعث میشود صدای آنها بیش از پیش در ایران و جهان ناشنیده بماند. تأکید میکنم مسئلۀ من بیان حقیقت نیست، بلکه میخواهم به دلایل ذهنی پی ببرم ــ که وظیفۀ جامعهشناسی هم همین است.
اما در نهایت به حرف آخر میرسم که در ابتدا گفتم. فرهادی تغییر نکرده است؛ جامعه تغییر کرده. همان حال اجتماعی که روزی فرهادی را قهرمان میدید، امروز چرخیده و میلی به قهرمان انگاشتن او ندارد.