یکصد و بیست سال پیش که مردمان بخش اعظم جهان و مخصوصا قاره آسیا، رعیتوار و بردهوار در زیر سلطه حکومتهای استبدادی میزیستند ایرانیان خود را آماده مترقیترین جنبش تاریخشان میساختند، میخواستند از جامه مندرس صغارت و صباوت و رعیتی بدرآمده و جامه فاخر شهروندی پوشیده و دارای حقوق طبیعی گردند.
در آن زمان، در آمریکا مجلهای در بخش اعلانات خود به مزایا و مرغوبیت یک شانه سری پرداخته بود که از استخوان جمجمه انسان سیاهپوست ساخته شده بود...!
کار سترگی که در اوایل قرن بیستم، عوامِ کلاه نمدی بهسر ایرانی(بهقول شیخ فضلالله نوری: نجاران، خبازان و بقالان) آغاز کرده بودند در اواخر همان قرن، دکتر مهندسهای شیک و کراواتی و فارغالتحصیلان از بهترین دانشگاههای جهان با چپرویهایشان به راهی خلاف آن رفتند...!
۱۱۴ سال پیش، ایرانیان با هزاران امید، کعبه آمال خود را در زیر بالهای منحوسِ دو قدرت استعماری در بهارستان برپا ساختند تا با پارلمان خود، شاه مستبد را در پوست گردو گذاشته و خودشان برای اولین بار، مقدرات خود را بدست گیرند.
و انصافا نیز آن مجلس، قبل از اینکه طعمه توپهای لیاخوفی و اعوان و انصارش گردد در اندک مدت، کاری کرد کارستان...!
وقتی آن مجلس تصمیم گرفت برای استقلال اقتصادی و دفع تسلط بیگانگان، «بانک ملی» تاسیس نماید و برای سرمایه آن، از مردم کمک خواست، زنان النگوها و طلاب کتابهایشان را فروختند، از باکو نامه به آن مجلس فرستاده و تشکر کردند که هرچند خودشان دیگر در ایران نیستند اما مجلس با این کارش، اجساد نیاکانشان را که در ایران دفن شدهاند شاد کرد!
و زمانی که دانشآموزان مدرسه اقدسیه دست جمعی وارد مجلس شده و یکصد تومان پول توجیبیشان را برای تشکیل بانک ملی تقدیم کردند تمامی نمایندگان مجلس شروع کردند به گریستن...!
اما اکنون، مستشارالدولهها، تقیزادهها و مصدقها و مدرسهای...زمان ما از همان صندلیهای مجلس، بزرگترین دغدغهشان، منحرف گشتن ما صغیرها و نابالغهاست و میکوشند تا با صیانت از دنیای مجازیِ حضرت مک لوهان، ما را بلکه از هر گونه انحراف و کژی از صراط مستقیم محفوظ دارند...!
در افسانههای آذربایجان و همچنین اقوام دیگر، صحبت از «آل» رفته که غالبان به سراغ زنان زائو میآمده تا به زن زائو آسیب رسانده و یا نوزادش را بدزدد و با خود ببرد...
اما در این افسانه آمده که این «آل»ها و یا «اجنه»ها بدجوری از اشیا فلزی میترسیدند و اگر انسانها، زرنگی بهخرج داده و میتوانستند سوزنی یا سنجاقی فلزی در بدن آن آل یا جن فرو کنند دیگر آن آل، قدرت ماورایی خود را از دست میداده و برای تمامی عمر به خدمت انسان در میآمد و مطیع و رام انسانها میگشت و به هر گونه رنج و مشقتی تن میداد و میساخت. چون خودِ آن جن یا آل هرگز نمیتوانست آن سنجاق را بیرون کشیده و خود را رها و آزاد کند...!
یکصدوبیست سال است که شبیه آن آل گشتهایم و گرفتار آن سنجاق! به هر مرارتی و مشقتی تن داده و با هر حقارتی، رنج و تعبی ساختهایم و به هر دستگیرهای دست یازیدهایم تا بلکه آن سنجاق را بکَنیم بلکه آزاد شویم اما نتوانستهایم، حتی به هر عامل بیگانه نیز پناه بردهایم به انگلستان به روسیه و ارتش سرخ... بلکه از آن سنجاق رها شویم اما سرانجام، خسته، شکستخورده و زخمی و مایوس بازگشتهایم...
چون آن سنجاق از بیرون بر ما زده نشده که به آسانی بیرون آید بلکه، خود از اعماق درون ما و کنهِ وجود ما برآمده و بخشی از ما بوده و چنین است که بیش از یکصد سال، تلاش و تکاپو و دویدن... همچنان، خسته و زخمی و پریشیده...
دوره میکنیم
شب را و روز را
هنوز را...