منبع: مجمع دیوانگان
زمانی «امیرپرویز پویان» در نقد محافظهکاری ارتجاعی جلال آلاحمد او را «خشمگین از امپریالیسم، ترسان از انقلاب» توصیف کرد. نقد پویان، برگرفته از ذهنیت و رویکرد مارکسیستی که داشت معطوف به طبقه اجتماعی آلاحمد بود. یک «خرده بورژوای سنتگرا» که هرقدر از وضعیت موجود ناراضی باشد، همچنان در هراس از انقلاب سوسیالیستی، ترجیح میدهد به عنوان یک منتقد اصلاحجوی وضعیت باقی بماند تا آنکه قدم در راه انقلاب بگذارد.
البته نه عمر جلال و نه پویان قد نداد که غلبه ارتجاع خردهبورژوازی بر انقلاب ۵۷ را ببینند. اگر میماندند، شاید پویان هم به چشم میدید که آل احمد چطور شیفته چنین انقلابی میشد و ای بسا آن را مدینه فاضله خود میدانست که در سیمای آیتالله خمینی تجلی یافته است. ترسخوردگی آلاحمد از انقلاب، آنگونه که پویان به درستی تشخیص داده بود، نه از خود انقلاب، بلکه از نیروهای پرچمدار آن بود و منافع مشترکی که همچنان در پیوند با رژیم سنتگرای وقت میدید. وضعیتی که نیم قرن بعد، بخش بزرگی از جامعه مدنی ایران و به ویژه، جریان موسوم به اصلاحطلبی دقیقا در آن گرفتار شدند.
* * *
اسفندماه سال ۹۶ بهزاد نبوی در گفتگو با روزنامه اعتماد برخی جریانات اصلاحطلب را متهم کرد که «در هدف برانداز و صرفا در روش اصلاحطلب هستند». نبوی تاکید داشت که خودش اصلاحات را به چشم راهکاری برای تقویت و در نتیجه حفظ نظام میداند. پس از آن، علیرضا علویتبار در مصاحبهای تصریح کرد که بلی، «من در هدف انقلابی هستم، هرچند در شیوه رفتار اصلاحطلبام». (اینجا ببینید)
به باور من، جدال قلمی اما غیرمستقیم آقایان علویتبار و نبوی، عریان شدن یک «سوءتفاهم بزرگ» ۲۰ ساله بود. بخش بسیار بزرگی از حامیان جنبش اصلاحات در دهه هفتاد، همواره در پس ذهن داشتند که هدف این جریان «دموکراسیخواهی» در معنای واقعی آن است که از مسیر گذار از نظام مبتنی بر «ولایت فقیه» خواهد گذشت؛ اصلاحطلبی، صرفا یک «روش» گام به گام و مسالمتآمیز برای همین هدف بود. در همان زمان اما، بخش دیگری از اصلاحطلبان (که اتفاقا دست بالا را در نمایندگی سیاسی این جنبش داشتند) خود را نه نیروهایی برای گذار از حکومت فعلی، بلکه کارگزاران تثبیت و تقویت آن میدانستند.
این سوءتفاهم بزرگ، در چندین بزنگاه به تقابلهای عجیبی انجامید که بیشک واقعه ۱۸تیر ۷۸ نخستین آن بود. جایی که ارشدترین نیروهای اصلاحطلب عملا نشان دادند که خود را بیشتر به حاکمیت موجود نزدیک میدانند تا دانشجویان یاغی با سودای ناگفته براندازی! سالها بعد این شکافها در جنبش سبز تعمیق شد و به باور من، سرانجام در وقایع سال ۹۸ به یک گسست کامل انجامید. انتخابات ۱۴۰۰، دیگر هیچ پیام جدیدی نداشت بجز اعلام رسمی و عمومی شکاف میان نیروهای خواستار گذار از نظام فعلی، با هوادارن حفظ آن.
مخالفان «براندازی در هدف و اصلاحطلبی در روش»، درست به مانند آل احمد در اواخر دهه ۴۰، هرچند در ظاهر منتقد وضعیت حکومت هستند، اما در عمل منافع و احتمالا خاستگاه خود را بیشتر به حاکمیت فعلی نزدیک میدانند تا احتمالاتی که به عنوان جایگزینهای دموکراسیخواهی مطرح میشود. اینان مصادیق آشکار «خشمگین از اختناق، ترسان از انقلاب» هستند و توجیهاتی از جنس هراس از خشونت، ترس از سوریهای شدن، تلاش برای کاهش هزینه و یا ضرورت حرکت گامبهگام را صرفا به عنوان سرپوشی در پنهان سازی یک واقعیت قطعی به کار میبرند: «اینکه خواستار حفظ نظامی غیردموکراتیک، غیرسکولار، غربستیز و مدنیت گریز هستند».
با چنین نگاهی، اصلاحطلبی و اصولگرایی به هیچ وجه دیگر توضیح دهنده هیچ شکاف معناداری در فضای سیاسی و اجتماعی جامعه ایرانی نیستند. تنها شکاف معنادار و اصیل فعلی، شکاف میان «براندازها» با «حامیان و مدافعان حاکمیت فعلی» است. هرچند که اردوگاه کلان براندازها، خودش به طیفهای بسیار متنوعی تقسیم میشود که ناشی از تنوع در «روش» و نه «هدف» هستند. سخن گفتن از ضرورت تدبیر راهکارهای کاهش خشونت، کاهش هزینه و البته حفظ تمامیت ارضی کشور، بیشک در دل اردوگاه براندازی یک ضرورت و اولویت است، اما صرفا به عنوان یک «هماندیشی اجرایی» که هیچ فصل مشترکی با بهانهجوییهای نیروهای حافظ و هوادار نظام فعلی ندارد.
از این پس نیز به نظر میرسد هیچ نیرو یا چهره سیاسی نمیتواند بدون روشن کردن نسبت خود با شکاف واقعی «براندازی» وارد گفتگو در سطوح پایینتر حول «روشها» و موانع و خطرات باشد و طبیعتا نیز نمیتواند خود را در ردیف دموکراسیخواهان و حتی توسعهگرایان معرفی کند. هویتخواهی سیاسیون در مرزبندی با «براندازی» بیتردید در گوش جامعه فقط و فقط به یک معنا ترجمه خواهد شد: «دفاع از نظام حاکم و توجیه و تداوم وضع موجود».