برای روز معلم و معلمان
و برای پدرِ آنها، معلمِ نستوه و سرسخت آذربایجانی!
لجاجت و سرسختی اگر درپایِ هدفی مقدس مانند عدالتطلبی یا آگاهیبخشی باشد همیشه زیباست چرا که با ارزشترین دستاوردهای انسانی، همیشه محصول سرسختی و رنج بوده.
این سرسختی و لجِ مخصوص آذربایجانی تاریخ طولانی دارد:
لجِ بابک در بارگاه خلیفه که کفر خلیفه را درمیآورد و به سلاخیاش می انجامد، استواری ستارخان در پای مشروطیت ایران، مقاومت ثقهالاسلام تبریزی در مقابل فرمانده قشون روسی، سرسختی باغچهبان تا سکوت کودکانِ ناشنوا را به صدا بدل کند، یا لج صمد یا دوستش بهروز دهقانی با دستان بسته در حصار عمله و اکره آقای ثابتی خوشتیپ...!
اما این رشدیه مثل اینکه در آن صبوری مخصوص تبریزی سرآمد همه بوده!
آنان چون رودهایی مختلف میآیند اما برای دریایی واحد و هدفی مشترک: آگاهی و آزادی ایران.
با آغازِ مخالفت مرحوم شیخ فضلالله نوری بر ضد مشروطیت، به توصیه طباطبایی، دو نفر از مشروطه خواهان(ناظم الاسلام و مجدالاسلام )به خانه شیخ فضلالله میروند تا خواهش کنند که با مشروطه همراهی کند.
و این سخنان شیخ فضلالله نوری در مورد مدارس میرزا حسن رشدیه است که در آن جلسه خطاب به ناظم الاسلام گفته:
«ناظم الاسلام ترا بحقيقت اسلام قسم میدهم آيا اين مدارس جديد خلاف شرع نيست و آيا ورود باين مدارس مصادف با اضمحلال دين اسلام نيست، آيا درس زبان خارجه و تحصيل شيمى و فيزيك عقايد شاگردان را سخيف و ضعيف نمیکند، مدارس را افتتاح كرديد آنچه توانستيد در جرايد از ترويج مدارس نوشتيد حالا شروع به مشروطه و جمهورى كرديد...».
(تاریخ بیداری ایرانیان... ج۱،ص۲۵۷).
اولین بار که رشدیه در زمان ناصرالدین شاه، مدرسهاش را در محله ششگلان تبریز باز کرد یک سال بیشتر طول نکشید که با فتوای پیشنماز محل، حمله کرده مدرسه را تخریب و با چوب و چماق به جان دانش آموزانش افتادند، رشدیه شبانه به مشهد فرار کرد، پس از شش ماه دوباره برگشت، دومین مدرسهاش را در محله بازار باز کرد اما باز متعصبان خرابش ساختند، رشدیه سومین مدرسهاش را در محله چرنداب تبریز گشود اما باز ویران کردند! این بار، چهارمین مدرسهاش را در محله نوبر تبریز برای کودکان تهیدست بازکرد تعداد دانش آموزان بیشتر بود مخالفانش به نزد پدر رشدیه رفته و به او هشدار دادند که اگر به فکر جان فرزندش هست او را از ادامه مدرسهسازی باز دارد... رشدیه باز به مشهد رفت اما اندکی بعد به تبریز بازگشته پنجمین مدرسهاش را در محله بازار تبریز راه انداخت استقبال دانشآموزان، این بار متعصبان را بیشتر خشمگین ساخت به مدرسه حمله کرده دانش آموزی کشته شد...
و تازه، در آن زمان، تبریز بهخاطر ارتباط با تحولات قفقاز و عصر تنظیمات عثمانی از همه شهرهای ایران رشد یافتهتر بود و آنوقت حدیث مفصل بخوانید از اوضاع سایر شهرهای ایران...!
رشدیه باز به مشهد رفت و مدرسهای را در آنجا دایر کرد اما اینبار، مکتبداران سنتی مشهد حمله کرده مدرسه رشدیه را غارت کرده و دستش را نیز شکستند! رشدیه به تبریز بازگشت و ششمین مدرسه خودش را در لیلآباد باز کرد، مدرسهاش سه سال دوام آورد اما شبی به مدرسهاش حمله شد و با شلیک گلوله متعصبین، پایش زخمی شد و دستش را که قبل از این در مشهد شکسته بودند چنین سرود:
مرا دوست بیدست و پا خواسته است
پسندم همان را که او خواسته است....
دیگر همه میترسیدند حتی خانه خود را برای مدرسه به او کرایه دهند رشدیه با فروش کشتزار خود، با اجازه علمای نجف، مسجد شیخالاسلام تبریز را به مدرسه تبدیل کرد اما این بار، صدای زنگ مدرسه به تریجِ قبایشان برخورد که شبیه ناقوس کلیساست!...باز مخالفانش حمله کرده این بار برای تخریب مدرسهاش تنها به بیل و کلنگ اکتفا نکرده بلکه به نارنجک متوسل شدند که از باروت و زرنیخ ساخته شده بود! ذهنها تکان نمیخورد اما ابزار تخریب در جامعه ترقی میکرد! این هفتمین مدرسهاش بود.
اواخر عمرش که دیگر ناتوان گشته بود اما از لجاجت تبریزیاش کم نشده بود! در ۹۰ سالگی هم دستبردار نبود! روزی در کلاس بیهوش شد پزشکی آوردند که سفارش کرد حتما باید از تدریس دست بکشد. در آنجا بود که وصیتنامه معروفش را بر زبان راند:
«چه بهتر در کلاس درس بمیرم و پس از مردن، در جایی دفن کنید که شاگردان مدارس پا بر روی گورم بگذارند تا روحم را شاد کنند».
معلم صبور، سرانجام سعادت آن را یافت که بر روی شانه های انبوهی از شاگردان خود به خانه ابدی اش رهسپار گردد و امروزه، پدرِ میلیونها دانش آموز است.
به نظر میرسد که سرانجام، درخت آگاهی بر تبرِ جهل پیروز میشود و پوست و استخوانِ معلم بر شلاقِ نادانی متعصبان...