«جامعۀ بحران»، این نامی است که میتوان بر جامعۀ ایرانی نهاد. در این نوشتار میکوشیم عمیقترین و کلانترین دلیل این سرشت بحرانی جامعۀ ایرانی را بیان کنیم.
وقتی جامعهای را «جامعۀ بحران» مینامیم، به این معناست که «بحران» به ویژگی ذاتی آن جامعه تبدیل شده است. ابعاد این بحران بر کسانی که دغدغۀ جدی و صادقانه نسبت به وضعیت جامعه دارند پوشیده نیست، و همۀ ابعاد حیات ما را درنوردیده است. البته هرگز نباید این بحران را به امور سیاسی فروکاست و صرفاً سازمان سیاسی را ریشۀ این بحران پنداشت. عامل اصلی حتا از سیاست نیز کلانتر است و وضعیت سیاسی هم خود متأثر یا حتا معلول آن است.
دلیل اینکه سرشت جامعۀ ایرانی را باید «بحرانی» توصیف کرد این است که جامعه از بهبود وضع خود ناتوان شده است، شاخصهای اصلی آن نزولی است، مانند فرد بیماری که با هر بار آزمایش متوجه میشود وضعیت جسمانیاش ضعیفتر و شکنندهتر شده است و مستعد بیماریهای جدید است. پس معیار ما برای «بحرانی» نامیدن جامعۀ ایرانی وخامت جسمیِ آن است، در حالی که نمیتواند کیفیت سلامت خود را بهبود بخشد.
سادهانگارانه است اگر اکنون انگشت اتهام را برای وخامت وضع موجود تنها به سوی سیاست نشانه رویم. به هر حال نهاد سیاست به عنوان متولی امور کلان کشور باید در مورد وضعیت بحرانی جامعۀ ایرانی پاسخگو باشد، اما این کمکی به ما برای درک بحران نمیکند، و اگر صرفاً بر آن تمرکز کنیم قافیۀ فهم و شناخت صحیح را باختهایم.
ریشۀ بحران کجاست؟ مسئله این است که دو تودۀ عظیم هوای گرم و سرد به هم رسیده است. ما در مرحلۀ خاصی از تاریخ اجتماعیِ ایران به سر میبریم و پیش از این هیچگاه چنین وضعیتی را تجربه نکردهایم.
دو اَبَرنیروی اجتماعی به هم رسیده است. نامگذاری این دو نیرو کمی دشوار است، اما فکر میکنم بهترین و پذیرفتنیترین نامی که میتوان بر این دو نیرو گذاشت همان «سنت» و «تجدد» (مدرنیته) است. این همان دو تودۀ عظیمی است که به همدیگر رسیده است. اما شاید بگویید در تمام دوران عصر جدید، حتا از دوران امیرکبیر و ناصرالدینشاه این جدال وجود داشت و چیز جدیدی نیست!
آری، در دیرینه بودن این تضاد تردیدی نیست، اما نکتۀ اساسیِ جدید این است که این دو نیرو برای اولین بار عظمت و قدرتی برابر دارند.
برای فهم این مسئله باید به یاد آوریم که این تضاد اساسی در تاریخ عصر جدید ایران همواره خود را در جبههها و ساحتهای مختلف بازتولید کرده است، از یک واحد اجتماعی کوچک مانند خانواده تا کلانترین سطح جامعه، از دعوای سادۀ پدر و دختر تا دعوای کلان میان دینمداری و سکولاریسم، مشروطهخواهی و مشروعهخواهی. اما تنها کافی است برای مثال نگاهی به انقلاب 57 بیندازیم تا ببینیم نیمقرن پیش نهاد سنت چه نیروی برتری داشت، به گونهای که با کمترین امکانات سختافزاری حکومت را که نمایندۀ وجوه خاصی از مدرنیته بود میتوان گفت به سادگی متلاشی کرد.
اما امروز این دو نیروی عظیم توانی برابری دارند و نوعی موازنۀ قوا شکل گرفته است. به گمانم این موازنۀ قوا همان عمیقترین ریشۀ بحرانزدگی جامعه ماست. موازنۀ قوا یعنی چه؟
به این چند گزاره دقت کنید:
۱. الف) سنت هنوز آنقدر قدرتمند است که بتواند حاکم باشد
ب) اما آنقدر قدرتمند نیست که رقیب (مدرنیته) را از میدان به در کند
۲. الف) مدرنیته هنوز آنقدر قدرتمند نیست که بتواند سنت را به زیر کشد
ب) اما آنقدر قدرتمند هست که بتواند سنت را به شدیدترین شکل به چالش کشد و تضعیف کند
نتیجۀ این وضعیت این شده است که زور دو نیروی سنت و مدرنیته به هم نمیرسد، دیگر این طور نیست که یکی بتواند طومار دیگری را بپیچد. بنابراین، توان آنها صرف خنثاسازی یکدیگر میشود، نه بهبود وضعیت.
تکلیف مردم این جامعه چیست؟ هیچ! آنها میان این دو سنگ آسیا خرد و خردتر میشوند، زیرا جامعه نیروی خود را صرف تضارب و خنثاسازی متقابل میکند و اصلاً برای ساماندهی امور توانی برایش نمیماند؛ و بدینسان جامعه به نوعی خودفلجسازی میرسد.
بزرگترین نقطهضعف جامعۀ ایرانی در عصر مدرن را نیز باید همینجا یافت: جامعۀ ایرانی نخواست یا نتوانست «آمیزهای» از دو نیروی مدرن و سنتی خود بسازد، بلکه این دو نیرو صرف جدال و حذف یکدیگر شدند.
ما ایرانیها بابت این ضعف بزرگ باید شرمسار تاریخ باشیم. چرا ایرانیانی که همواره در تلفیق ایدهها و آمیزهسازی تبحر داشتند این بار ناتوان از کار درآمدند؟
شاید هم هنوز زمان این تلفیق بزرگ فرانرسیده است، اما کار این دو نیرو چنان به ستیز با یکدیگر رسیده است که امید به آمیزهای جدید فعلاً متوهمانه است، و طبق نظریۀ بناپارتیسم چنین جامعهای بسیار مستعد فاشیسم است...