حاشیه یا مقدمهای لازم نیست؛ نخستین «خبرنگاری» که جلوی ماشین سخنگو نشست، جوری به تتهتپهاش انداخت که احتمالاً ناچارند در تهران دوباره ماشین را برای یک تعمیرات اساسی و ریکاوری به بیمارستان بفرستند.
این نخستین بار در طول هفت سال بود که محمد جواد ظریف، سپر محافظتی خود که با حلقهای از تطمیع و وابستگی ژورنالیستی در داخل و خارج ایران ساخته (و من شاهد زندهاش بودهام) را از دست داده بود و تواناییهای وجودی و راستینش از پشت حجاب برساختهٔ قدرت بیرون میافتاد.
به نیکی روشن شد که حتی یک دربان با سابقه در وزارت خارجه به نسبت وزیر خارجهٔ همان ساختمان احتمالاً دارای مهارت بیشتری در پاسخگویی و جان به در بردن از یک چالش ژورنالیستیست و آنهمه سرمایهگذاری بزرگ برای ساختن برند جعلی «دیپلمات کارکشته» و «مصدق زمانه» بسیار آسان و در کمتر از یک ساعت با چند پرسش عادی روزنامهنگاری دود شد و به هوا رفت که به مردمش متعهد بود و از قدرت خارجی نمیهراسید.
طبل توخالی معمولاً هنگامی که از هم میگسلد، صدای مهیبتری دارد و خرد شدن ظریف در برابر دوربین در حالی که حتی نمیتوانست دیگر به هیچکدام از واژهها و حرکتهایش مسلط باشد هم گوشخراشتر از انتظاری بود که میشد داشت. او در برابر صدایی فرو ریخت که نمادی از بغض فروخوردهٔ یک ملت و حتی شاید چند ملت است و در برابر استدلالی قرار گرفت که همهٔ راههای فرار و کوچههای علیچپ را به رویش بسته بود؛ شیرین، از آن جهت که ویران شدن یک دروغ بزرگ را میدیدیم و افسوسبرانگیز که چرا هرگز در این هفت سال در چنین موقعیتی قرار نگرفت!
کاش آن سردبیری که هنگام گرفتن «اجازهٔ» یک گفتوگوی تبلیغاتی با ظریف چنان از رسیدن این فرصتِ تملق سرا از پا نمیشناخت که نمیشد کنترلش کرد و در حال آموزش دادن به خبرنگارش برای چگونه «درست نشستن» پیش «وزیر خارجه» بود که خدای نکرده نکند اسائهٔ ادبی به محضر عالیقدر آنجانبان نشود، با یک بار دیدن یک کار ساده اما وظیفهشناسانهٔ روزنامهنگار افغان، دستکم عرقِ شرمی بر پیشانیاش نشسته باشد؛ و کاش همهی میکروفونهای هفت ساله این فعال پروپاگاندا از وجیزهنویسان داخلی گرفته تا قلم به مزدی مانند امانپور در سیانان که به یک فرصت مصاحبه خودش را هم میفروشد، از کلاس آموزشی برادر افغان، لطفالله نجفزاده دستکم بفهمند که بهتر است یا بازنشسته شوند یا دنبال شغل آبرومندتری از دلالی خبری باشند!