در حالی که برخی جریانها زندهیاد دکتر علی شریعتی را به عنوان مسبب تمام مصائب و مشکلات پس از انقلاب، آماج حملات و انتقادات تند و تیز خود قرار میدهند، جمعی دیگر در صدد بازگشت به اندیشههای او برآمدهاند و با طرح ایده “نوشریعتی” در این زمینه تلاش میکنند.
تکاپوی این جهتگیری متضاد در این شرایط، پیش از هر چیز نشانگر این است که سایۀ شریعتی بر فضای فکری ایران همچنان سنگین است و بنابراین، اندیشمندی چون او را نمیتوان به راحتی نادیده گرفت.
چه بخواهیم و چه نخواهیم، دکتر شریعتی به بخشی از میراث فکری و وجدان تاریخی و ناخودآگاه جمعی جامعۀ ما در آمده است و از این رو، ارتقاء و پالایش این میراث برخوردی ظریفتر از هر دو جریان مخالف و موافق او را میطلبد.
از نگاه من، مخالفان سرسخت شریعتی در نسبت دادن مشکلات پس از انقلاب به او، در حقاش اجحاف و بیانصافی میکنند و موافقان پرشور او نیز متعصبانه از مواردی از اندیشهاش دفاع می کنند که تجربۀ نیم قرن گذشته ضعف و سستی آن را ثابت کرده است.
در بیانصافی مخالفان شریعتی همین بس که اقتصاد و سیاستِ دولتهای پس از انقلاب را به اندیشههای او نسبت میدهند، حال آنکه دوران پاسداشت و تجلیل و ارجاع به شریعتی چند ماه هم به طول نیانجامید و او به سرعت در دایرۀ متفکران مغضوبی قرار گرفت که حتی اسم بردن از او نیز در سطح جامعه و حتی کلاسهای درس مدرسه و دانشگاه، سبب طرد و برخورد میشد.
این مخالفان در عین حال با یکسونگری آزار دهندهای، تمام دستگاه ناهمگون فکری شریعتی را در رویکرد چپگرایانۀ اقتصادی او خلاصه میکنند و به عناصری چون عقلگرایی، شیوۀ انتقادی، اصالت اومانیسم، آزادیخواهی و دشمنی سازشناپذیر او با نظامهای توتالیتر بخصوص نظام استالینیستی کمترین التفاتی نشان نمیدهند.
در واقع همین عناصر فکری در اندیشۀ شریعتی، بسیاری از مخاطبانِ معرفتجوی او را از افتادن در دامن ایدئولوژیهای منجمد و بسته و مدافعان خشونت و تقلید کورکورانه از رهبران گروهها و احزاب در امان نگه داشت و اگر این نمیبود، تحولات انقلاب و رویدادهای پس از آن، در چنان سطح و اندازهای خشونتآمیز و خسارتبار و خونین میشد که با آنچه اتفاق افتاد، قابل مقایسه نبود!
در عین حال، شریعتی متفکری بسیار تیز هوش و پویا و پرتلاش و حقیقتجو بود و خود را هرگز در حصار برداشتها و نظراتاش زندانی نمیکرد. او در نقد اندیشههای گذشتۀ خود چنان بی پروا و در بحث و گفتگوی انتقادی با دیگران چنان باز و بیتعصب و مداراجو بود که هیچ وقت در یک نقطه نمیایستاد و مرتب اندیشههای خود را تنقیح و تصحیح میکرد.
با این حساب، اگر به یاد داشته باشیم که مثلاً در دهۀ ۵۰ چهرهای مانند دکتر عباس میلانی تمام همّ و غماش ترجمۀ چهار مقالۀ مائو تسه تونگ بوده و یا اقتصاددانی چون دکتر محمد طبیبیان دل در گرو جنبشهای چریکی چپگرا داشته است، آیا عجیب مینماید که اگر شریعتی هم جوانمرگ نمیشد، نگاه اقتصادی و سیاسی خود را عمیقاً تعدیل میکرد؟
این در حالی است که حامیان بازگشت به شریعتی یا نوشریعتیها نیز بعضاً بر احیای بخشی از اندیشههای او اصرار میورزند که گذر روزگار اتوپیایی یا رؤیایی بودن آن را آشکار کرده است.
بنای جامعهای بر سه پایۀ عرفان، برابری، آزادی گر چه آرمانی وسوسهانگیز است، اما در مقام عمل، بیش از سرابی نیست! در واقع این هم از جهتی چیزی است مشابه اتوپیای ذهنی بلشویسم که فاصلۀ پرناشدنی آن با واقعیات عینی نهایتاً به فاجعه منجر شد.
جامعه را میتوان و باید به سمت کم کردن فاصلۀ طبقاتی، تضمین آزادیهای مشروع فردی و اجتماعی و توسعۀ روابط اخلاقی فرا خواند و هدایت کرد، اما جمع سه اقنوم عرفان، برابری، آزادی در یک جامعه به صورت ایدهآلی که شریعتی وصف کرده است، در مقام عمل، تناقضاتی حلناشدنی میآفریند و اصرار بر آن، استفاده از زور را به تدریج موجه میسازد و به ناکجاآباد ختم میکند.
در عین حال، به نظرم برخی نوشریعتیها با تکرار لفظی این آرمان، گامی از خودِ شریعتی در این باره فراتر نمیروند. وظیفۀ آنها به واقع تبیین روشن و ترسیم سازوکاری از روابط اجتماعی و سیاسی و اقتصادی است که استقرار عرفان و برابری و آزادی را در سطح یکسان در جامعه امکانپذیر نشان دهد، اما از آنها در این باره کمتر اثری دیده میشود و در عوض حملۀ روزانه به دشمنی فرضی به عنوان “نئولیبرالیسم” که روشن نیست چه نسبتی با وضع سیاسی و اقتصادی امروز کشور ما دارد، جای چنان تلاشی را گرفته است!