ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Tue, 05.05.2020, 20:45
اندر احوالات نجف دریابندری؛ کمی توده‌ای، کمی لیبرال

سیروس علی‌نژاد، بی‌بی‌سی

دوشنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۹ / ۴ مه ۲۰۲۰

من با نجف دریابندری حدود سی سال نشست و برخاست کرده‌ام. سالهای درازی محضر او را - چه زمانی که “محضر”داشت یا زمانی که دیگر نداشت، درک کرده ام اما یکی از اشکالاتی که در من هست این است که وقتی به کسی نزدیک می شوم، لذت همنشینی جای کار و نوشتنم را می گیرد. نوشتن را فراموش می کنم و لذت درک حضور را به جای آن می گذارم، و بدتر اینکه بعدها، وقتی سالها می‌گذرد و شرایط دگرگون می شود، احساس پشیمانی می‌کنم؛ زمانی که پشیمانی دیگر سودی ندارد.

در مورد نجف دریابندری هم همین اتفاق افتاد. سالها پیش، بعد از سالها نشست و برخاست با او، دریابندری دچار سکته مغزی شد و به بیمارستان افتاد. در بیمارستان، با صفدر تقی زاده به دیدارش می‌رفتیم و سعی می‌کردیم او را سرگرم کنیم تا دردهایش را فراموش کند. وقتی از بیمارستان بیرون آمد، هفته‌اى دو سه بعد از ظهر این کار را ادامه مى‌دادیم. اما همین طور بی برنامه نمی‌شد ادامه داد. این بود که فکر کردم برای سرگرم کردن او بهترین کار این است که ضبط صوت بگذارم و از او دربارۀ زندگی‌اش بپرسیم. این راه بهتری برای ادامه یافتن دیدارها و سرگرم کردن او بود. تقی زاده هم با پیشنهاد من موافقت کرد. هنوز وضع نجف خوب بود. حتی می توانم بگویم حافظه‌اش سر جایش بود. خاطراتش را کم و بیش به یاد می آورد. می توانست تمام زندگی اش را به درستی شرح دهد. اما برای ما نشستن پای صحبت او و شنیدن حرف هایش به عنوان بازسازی یک زندگی یک کار جدی نبود. داشتیم او را به حال اولش باز می گرداندیم و این مهمتر بود. در حالی که گفتگوی هدفمند با سرگرم کردن او مباینتی نداشت. می‌توانستیم هر دو کار را بکنیم. مخصوصا که در آن زمان فهیمه راستکار هم در میان ما بود و بسیاری موارد را که از حافظۀ نجف حذف شده بود، می توانست به کمک او به خاطر آورد. اما دریغ که من آن فرصت طلائی را از دست دادم.

پس از مدتی دریابندری تا حدودی به حال عادی بازگشت و ما خیال کردیم کاری را که باید انجام می دادیم انجام داده ایم. در حالی که در واقع کار تازه شروع شده بود و می توانستیم در یک گفتگوی جدی با او به گنج گران بهائی دست یابیم. من در تمام عمر همواره در این زمینه ها دچار غفلت بوده ام. وقتی تمام موارد از این دست را به یاد می آورم، فکر می کنم غافل تر از من کسی وجود ندارد. چون تنها همین یک مورد نیست. کسان دیگری هم، بخصوص در میان روزنامه نویسان بوده اند که بعدها افسوس خورده ام که چرا گفتگوهائی را که باید با آنها می کردم، پس پشت انداختم و زمانی به خود آمدم که دیگر نبودند. در مورد شاعران چنین فرصتی را با اخوان ثالث، سیمین بهبهانی و نصرت رحمانی، آن گوهران گران بها، هم داشتم. چه بگویم؟ افسوس!

خوشبختانه در مورد نجف دریابندری اگرچه خودش دیگر نیست و فهیمه راستکار هم دیگر در میان ما نیست، اما هنوز یک منبع دست اول وجود دارد و آن سهراب دریابندری فرزند نجف است که بیش از هر کسی با او زیسته و با نگاه تیزبینی که داشته بسیاری چیزها را هم به حافظه سپرده یا ثبت کرده است. قابل توجه کسانی که قصد مطالعه در احوال نجف را دارند.

در هر حال این زندگینامه کوتاه حاصل نشستن ها و گفتن های من و صفدر تقی زاده با نجف دریابندری در همان ایامی است که از بیمارستان مرخص شده بود. البته نه فقط همین. چیزهای دیگری هم بوده که این طرف و آن طرف چاپ کرده ام و علاقه مندان دیده اند. حرف های دیگری هم هست که در مؤخره ( پی گفتار ) خواهم زد. اگر همه چیز را اینجا بگویم خواننده را در انتظار نگه داشته ام.

پدرش از مردم بوشهر بود، سواد خواندن داشت اما سواد نوشتن نداشت «در واقع هیچ وقت مدرسه نرفته بود، می خواند و زمان بچگی اش در “چاکوتا” ی بوشهر، چیزهایی پیش ملا خوانده بود اما کار و زحمت بهش فرصت نداده بود به مدرسه برود». ملاح بود یا به قول دقیق تر نجف “پایلوت”، و زمانی که یکی از کشتی ها در بوشهر به گل نشسته بود توانسته بود با مهارت آن را از گِل بیرون آورد و این سبب شده بود که کاپیتان کشتی او را با خود به بصره ببرد. بصره آن وقت ها بندر بزرگی بود ولی آبادان هنوز رونقی نداشت. چند تنی از بوشهری ها در بصره ناخدا بودند از جمله عمو یا عموی بزرگ ایرج گرگین که دوست پدر نجف دریابندری هم بود.

وقتی جنگ بین الملل اول پایان گرفت و دولت عراق تشکیل شد به ایرانی های مقیم بصره پیشنهاد کردند که در بصره بمانند و شناسنامه عراقی بگیرند. «پدر من قبول نکرد. شخصی به نام بدیع که از شاهزادگان قاجار و کنسول ایران در بصره بود و پدرم قبول نکردند، گفتند ما ایرانی هستیم وایرانی می مانیم». بنابراین پدر دریابندری برای نگهداشتن هویت خود در سال های دهه ۱۹۲۰ میلادی به آبادان کوچ کرد. «قسمت عمده آبادان کپر نشین بود و شرکت نفت هنوز چیزی نساخته بود».

پدر نجف همان زمان که در بصره زندگی می کرد رفت و آمد خود را به بوشهر حفظ کرده بود و هر از گاه به آنجا سفری می کرد و به دیدار اقوام می شتافت. در یکی از این سفرها، دختری از خویشاوندان را گرفت و با خود به بصره برد. دو سه سالی پس از این به آبادان کوچیدند. نجف در آبادان به دنیا آمد. آبادان آهسته آهسته شهر می شد و رونق می گرفت. نجف از دوستی پدر خود با پدر ایرج پارسی نژاد که پس از مدتها زندگی در هند، به آبادان رفته بود و در آنجا مغازه بلورفروشی داشت، حکایت ها دارد: « پدرم فقط روزهایی که کشتی می آمد کار داشت وگرنه می رفت مغازه پارسی نژاد می نشست. بامزه این است که پدرم آدم عرق خور عیاشی بود در حالی که پدر پارسی نژاد خیلی آدم مرتب پاکیزه ای بود، ولی خب این دو نفر با هم دوست بودند، پدرم هر چه پول داشت دست او می داد، در واقع پدر پارسی نژاد بود که سبب شد ما خانه ای در آبادان داشته باشیم وگرنه پدر من همه را صرف عیاشی می کرد».

هشت سالش بود که پدرش از جهان رفت و برای آنها ثروتی باقی نگذاشت. «یادم می آد مادرم می گفت بهش می گفتم یه خورده پول نگهدار برای این بچه هات، فردا که بزرگ می شن هیچی ندارن، گفتش اگر بچه من آدم باشد که خودش پول در می آورد اگر نباشد که هیچی!».

نجف در سال ۱۳۰۹ در آبادان متولد شد هر چند شناسنامه اش را ۱۳۰۸ گرفتند که زودتر به مدرسه برود. مدرسه ۱۷ دی (روز کشف حجاب) مدرسه مختلطی بود که در آن دو سه پسر و چندین دختر درس می خواندند. «توی آن مدرسه من شاگرد خیلی خوبی بودم ولی بعد که آمدم به مدرسه پسرانه رازی، نمی دانم چطور شد که دیگر شاگرد زرنگی نبودم. محیط عوض شده بود، بساط دیگری بود، در مدرسه ی دخترها همه چیز آرام و منظم و بقاعده بود. اینجا شلوغ بود، یادم هست سال اول بکلی گیج بودم. جنگ هم شروع شد، نیروهای متفقین به آبادان ریختند و شهر بکلی دگرگون شد، فضا عوض شد. تا آن موقع همه چیز بسته، ساکت و بی سروصدا بود ولی یک هو در باز شد، قوای خارجی آمدند، خیلی شلوغ شد آبادان».

نجف تا سال سوم دبیرستان در مدرسه رازی درس خواند و بعد مدرسه را رها کرد. کارمند شرکت نفت شد. دو سه سالی هم به کلاس شبانه رفت اما دیپلم نگرفت. «کارمند شرکت نفت بودم و دیگر احتیاجی نداشتم امتحان بدهم». جالب است که در همان دوره مدرسه رازی مطالبی از او در مجله دبیرستان چاپ شده که نشان از ذوق او دارد. بجز آن طرح هایی نیز به قلم او در همان مجله چاپ شده که نشان می دهد چه دست مستعدی در طراحی و نقاشی داشته است. کاری که بعدها ادامه نداد و حداکثر به نوشتن چند نقد و یا ذوق آزمایی در نقاشی ختم شد.

در دبیرستان که بود داستان هایی به سبک علی دشتی می نوشت که آن وقت ها نام پر تلالویی در ادبیات به حساب می آمد. اما یک روز معلم شیمی که با ادبیات آشنایی داشت سر کلاس از چوبک سخن گفت. خیمه شب بازی منتشر شده بود (سال ۱۳۲۴) و تازه چوبک داشت آوازه می یافت. نجف آن کتاب را خواند و پس از آن روش نوشتن و نگاه کردنش تغییر کرد. «برای من مثل یک هشدار خیلی جدی بود. گفتم پس ادبیات چیز دیگری است اینهایی نیست که ما می خوانیم». پس از این بود که با مجله «مردم» انور خامه ای آشنا شد که داستان ها و مطالبی از چوبک و گلستان چاپ می کرد. از این بابت غبن دارد که حزب توده بعد از انشعاب به راه دیگری رفت و یک جور دیگر شد. «خوب یادم است که مجله «زمان» یا «مردم» مطالبی از چوبک داشت، از گلستان داشت؛ کسانی که مشوق ما در ادبیات جدید بودند. بعد از انشعاب مدتی این مجلات تعطیل شدند و بعد که دوباره راه افتادند ما دیدیم که دیگر آن مجله سابق نیست، این حزب آن حزبی نیست که ما می خواستیم».

آبادان دیگر رونق گرفته بود. شرکت نفت سبب آبادانی آن شده بود. کار و ثروت و تآسیسات و نهادهای اجتماعی شکل گرفته بودند. نجف پیش از آنکه مدرسه را به پایان ببرد، در شرکت نفت استخدام شده بود. هر چند کارمند خوبی نبود، سر به هوا و نامنظم و بی اعتنا به قواعد اداری بود و همین امر سبب می شد که هر از چندی از جایی به جایی پرتابش کنند. «کارمند خوبی نبودم. حواسم دنبال چیزهای دیگر بود. در این ضمن بعد از مدرسه شروع کردم به انگلیسی خواندن. پیش خودم انگلیسی یاد گرفتم ولی خب هیچ کس باور نمی کرد که من انگلیسی بلدم».

انگلیسی یاد گرفتن او هم از حکایت های جذاب است. در آن زمان آبادان بهترین سینماهای ایران را داشت، شاید هم یکی از بهترین سینماهای دنیا را. سینما تاج که هفته ای سه فیلم آمریکایی و انگلیسی نشان می داد. «سینمای شرکت نفت آن وقت ها فیلم های زبان اصلی می گذاشت، هر فیلمی را دو سه بار می دیدم و مقدار زیادی از بر می کردم. داستان انگلیسی خواندن من چیز عجیبی بود. توی مدرسه درس انگلیسی من خوب نبود، تجدید شدم. شاید هم برای امتحان تجدیدی شروع کردم به خواندن انگلیسی و بعد دنبالش را گرفتم».


از راست به چپ: منوچهر انور، نجف دریابندری، سیروس علی نژاد و صفدر تقی زاده

از آنجا که کارمند خوبی نبود از اداره کارگران کشتیرانی که در آنجا مشغول خدمت بود، به جای دیگری منتقل اش کردند: «سی منز کلاب» یا باشگاه ملوانان. «خیلی جای جالبی بود برای اینکه ملوان های انگلیسی بودند و من بیشتر، انگلیسی حرف زدن را آنجا یاد گرفتم». مدیر داخلی باشگاه بود و دفتر و دستکی داشت و کار کارمندانی را که از خارج می آمدند راه می انداخت اما مثل آن اداره قبلی کار را جدی نگرفت، به نظرش مسخره می آمد. مدیر دستگاه دادش در آمد: «این جوری نمی شود ادامه بدهی یا باید منظم و مرتب باشی یا...» اما او گوش شنوایی نداشت. سروکارش بار دیگر به کارگزینی افتاد و از آنجا راهی اداره حسابداری اش کردند. خودش حکایت می کند که رئیس حسابداری که یک ایرانی ارمنی تبار بود در کار او حیران مانده بود چون او را آدم «زبل» ی می یافت که می توانست کار بکند ولی نمی کرد. بار دیگر او را تحویل کارگزینی دادند. در کارگزینی به او گفتند که این آخرین بار است که جا به جا می شوی، پس از این دیگر شانسی برای ادامه کار نخواهی داشت. این بار از او پرسیدند کجا می خواهی بروی؟ لابد برای این که یک بار خودش انتخاب کند بلکه آدم شود! گفته بود « اداره انتشارات، آنجا احتمالا من خوب کار می کنم »، گفته بودند برای رفتن به اداره انتشارات باید سوابقی داشته باشی، گفته بود که انگلیسی بلدم. او را به اداره انتشارات فرستادند.

در اداره انتشارات شرکت نفت آدم های برجسته ای مشغول کار بودند. به نام ترین شان حمید نطقی، ابراهیم گلستان و محمد علی موحد بودند. نجف از همه شان جوان تر بود و ظاهراً قصد داشت همان بازی ها را که در جاهای دیگر در آورده بود از سر گیرد، اما اینجا محیط دیگری بود و برخورد دیگری می کردند، برخوردی که می توانستی متنبه شوی. «یک روز حمید نطقی مرا صدا کرد گفت من یک گزارش خیلی خوب برای تو فرستاده ام به کارگزینی. ایناهاش. نگاه کردم دیدم خیلی عالی نوشته. به من گفت دلم می خواهد تو اینجا کار کنی. این بود که من هم خودم را جمع و جور کردم. مرا فرستادند به اداره روزنامه «خبرهای روز» که شرکت نفت در آبادان منتشر می کرد. شخص مسنی بود که براشان خبر ترجمه می کرد. قدری کند بود، ازش راضی نبودند، او را به جای دیگری منتقل کردند و من رفتم جای او. حالا دیگر من خیلی اعیان شده بودم. عصرها ماشین می آمد دنبال من، می رفتم سه چهار ساعت خبر ترجمه می کردم بعد هم می رفتم الواطی».

در همین دوره بود که داستان «گل سرخی برای امیلی» را ترجمه کرد که ابراهیم گلستان در همان روزنامه «خبرهای روز» منتشر کرد. کتاب «وداع با اسلحه» را هم گلستان به او داد. «به نظر من رمان خیلی جالبی آمد گفت می خواهی ترجمه اش کنی؟ گفتم آره. گفت پس باشد پیشت. من گرفتم و ترجمه کردم ولی در همین موقع ها بود که مرا گرفتند».

دریابندری کار ترجمه را از آثار داستانی و از همین داستانها شروع کرد. ترجمه های غیر داستانی او چندی بعد از کتابی در باب نقد ادبی شروع شد که در مجله «کبوتر صلح» چاپ می شد. بعدها در زندان نیز به تاریخ فلسفه روی آورد و این هر سه تمام عمر دل مشغولی های او را تشکیل داده است.

در این فاصله دریابندری توده ای سفت و سختی هم شده بود و یک روز که از خیابان عبور می کرد یکی از کارمندان شهربانی که همشهری او بود ضمن سلام و احوال پرسی از او پرسید کجا می رود؟ گفت فلان جا. گفت « حالا چند دقیقه ای تشریف بیاورید » و به این ترتیب گرفتار شد اما این یک گرفتاری خیلی جدی نبود و کمتر از ده روز بعد با ضمانت آزاد شد، اما این تنها مقدمه ای بود برای گرفتاری های بعدی که پس از ۲۸ مرداد شروع شد و چند سالی او را به زندان انداخت.

در زندگی او این پدیده های متناقض با هم ظهور کرده اند که از یک سو فاکنر و همینگ وی ترجمه می کرد و از طرف دیگر توده ای بود و عجیب تر آنکه در روزنامه های توده ای داستان کافکایی می نوشت. خود او توضیح جالبی در این زمینه دارد: «ما راستش توده ای مخصوصی بودیم. من گرچه بعد از انشعاب به حزب توده پیوستم اما در واقع توده ای قبل از انشعاب بودم. بعد از انشعاب حزب توده ماهیتش عوض شد، بکلی چیز دیگری شد». بعد از سکوتی به نشانه تامل و یادآوری می گوید «ما از لحاظ سیاسی در خط حزب توده بودیم اما از لحاظ فرهنگی کار خودمان را می کردیم. گذشته از این همینگ وی و امثال او جزو نویسندگان چپ آمریکا به حساب می آمدند. بعدها من متوجه شدم که به همینگ وی یا فاکنر از لحاظ سیاسی نمی شد جای خیلی مشخصی داد».

تا اواخر سال ۳۲ روزنامه شرکت نفت هنوز منتشر می شد و نجف هم در آن مشغول به کار بود ولی او را احضار کردند و به زندان افتاد و به حبس ابد محکوم شد. «تا ماهها بعد از ۲۸ مرداد هنوز آثار سیاسی اش خیلی حس نمی شد یعنی نفهمیدیم که اوضاع بکلی عوض شده است. متوجه وخامت اوضاع نشده بودیم.»

حدود یک سالی در زندان آبادان بود که برای دادگاه سوم به تهران انتقال یافت. این دادگاهی بود که احکام را پایین آورد «من شدم ۱۵ سال، مهندس آگه که به اعدام محکوم شده بود حبس ابد گرفت و ...» اما زمانی که به ۱۵ سال محکوم شد کسانش طبعاً بی کار ننشستند و به این در و آن در زدند تا آن که پرونده را به دادگستری فرستادند. دادگاه بعدی او را به چهار سال حبس محکوم کرد. وقتی حکم را صادر کردند (اوایل سال ۳۶) هنوز یک سال و چند ماه دیگر از زندانش مانده بود. «اما من مشغول کار بودم، ترجمه می کردم، از جمله تاریخ فلسفه غرب را آنجا ترجمه کردم، داستان می نوشتم، درس می دادم و ...»

از زندان که بیرون آمد بی کار بود. از شرکت نفت اخراجش کرده بودند و پی کار می گشت. به هر جا که مراجعه می کرد، مدرک تحصیلی می خواستند و او نداشت. روزی یکی از همشهریانش که در سازمان برنامه کار می کرد به او گفت آقای گلستان از آبادان به تهران آمده و « گلستان فیلم » را درست کرده است. «من رفتم آنجا، هشت نُه ماهی کار کردم». اما گویا این بار آبش با گلستان در یک جوی نرفت یا موسسه گلستان فیلم تعطیل شد. خلاصه مطلب آن که بار دیگر بیکار شد. در این زمان بود که همان دوست و همشهری سازمان برنامه ای، او را به همایون صنعتی زاده معرفی کرد که سازمان انتشاراتی فرانکلین را بنیاد گذاشته بود. صنعتی زاده طبق روال آن روزها نامه ای به سازمان امنیت نوشت و درخواست استخدامش را کرد. به این ترتیب نجف دریابندری به موسسه فرانکلین پیوست. موسسه ای که بیشتر عمر کاری خود را در آن گذراند و تا سال ۵۴ در آن کار کرد. از موسسه فرانکلین هم به این ترتیب بیرون آمد که وقتی برای گذراندن دوره چند ماهه به سویس رفته بود، همایون صنعتی زاده از آنجا رفته بود، علی اصغر مهاجر جایش نشسته بود و مهاجر، کریم امامی را به جای او برگزیده بود. هر چند به او پست بالاتری داده بودند و به معاونت موسسه منصوب شده بود اما دیگر در نبود همایون صنعتی زاده و تغییر کار آنجا را جای مناسبی برای خود نمی یافت. بیرون آمد و به تلویزیون ملی ایران رفت و سرپرست ترجمه و دوبله فیلم هایی شد که آن زمان نمایش آنها از شبکه دو اوج گرفته بود. این کارش را هم تا زمان انقلاب ادامه داد و پس از آن دیگر کار رسمی نکرد.

درباره تناقض توده ای بودن و داستان کافکایی نوشتن، روزی به من گفت «وقتی متوجه شدم که کافکا نمی خوانند خیلی تعجب کردم و فهمیدم که من اصلاً از یک خانواده دیگر هستم». او هیچگاه به دنبال ادبیات حزبی نرفت و بعدها هم که به زندان افتاد به ترجمه تاریخ فلسفه غرب پرداخت. اینها نشان از تفکر متفاوت او داشت. «من آن موقع فاکنر و همینگوی ترجمه می کردم و بعدها متوجه شدم که این کارها در حزب توده نامتعارف است. مثل این است که یک چیزی را قاطی کرده باشی. سالها بعد داستان کوتاهی ترجمه کرده بودم که به آذین نپذیرفت آن را در مجله “صدف” چاپ کند. به آذین آن وقت ها صدف را اداره می کرد. داستانی هم ترجمه کرده بودم از جان گالزورثی. به آذین به وسیله آقای محجوب پیغام فرستاده بود که مطلبی بهش بدهم. من این داستان را فرستادم. چاپ نشد، تنها نسخه ای هم بود که داشتم، با دست می نوشتیم دیگر، از بین رفت. پرسیدم چرا چاپ نشد؟«محجوب گفت که به آذین با مضمون داستان مخالف بود». داستان همینگوی، «گربه در باران»، بود، یعنی به این عنوان ترجمه کرده بودم. داستانی است که لایه های عجیبی دارد. موضوع این است که اشخاص داستان بچه ندارند و ... یکی از داستان های درجه یک همینگوی است. آقای به آذین نوشت که دوستان عزیز دنبال این جور ادبیات نروید. این ادبیات مردمی نیست. ما خیلی پکر شدیم. مقصودم این است که در حزب توده دو تفکر جدا از هم داشتیم که در خود من فی الواقع هر دوتا وجود داشت. از یک طرف داستان های همینگوی ترجمه می کردم و از طرف دیگر مقاله های آن چنانی در روزنامه های حزب می نوشتم ولی باید گفت که آن تفکر توده ای برای من خیلی سطحی بود». و برای آنکه میزان سطحی بودن آن را نشان دهد دستش را بالای پیشانی می گذارد و می گوید: «از اینجای کله من پایین نمی آمد».

پی گفتار

زندگی نجف دریابندری پس از آن سال‌ها که با وی به گفتگوی دوستانه می‌نشستیم گفتنی‌های فراوان دارد. در آن سال‌ها او هنوز سر حال بود و خنده‌های معروفش تا حدی بر جای خود باقی بود. هنوز به دفتر زهرائی در نشر کارنامه می‌رفت. هنوز پاره‌ای داستان‌های کوتاه همینگوی را ترجمه یا اصلاح می‌کرد به امید آن‌که مجموعه قصه‌های او که گویا حدود هشتاد داستان است، منتشر شود. هنوز به زیبادشت کرج می‌رفت که گهگاه در آن‌جا به او سر می‌زدیم.