در میان تکمضرابهای شوخی و جدی که ندرتاً به چشمم میخورَد یکی هم جملهای بود به این مضمون: “الان همۀ شرایط انقلاب را داریم به جز ... .” در جای سهنقطه کلمهای بود که گاهی برای اشاره به جرأت و شجاعت به کار میرود. یکی دو ماه پیش هم نقدی بر یکی از مقالاتم در همین باب از یک استاد بسیار مدعی اروپایی دریافت کردم که از جمله ایراداتش به من این بود که مردم ایران در ۵۷ بسیار شجاع بودند و من این فقره را در نظر نگرفتهام.
قبل از اینکه بخواهم به شواهد تجربی توسل کنم، میخواهم بپرسم، اساساً چگونه ممکن است ملتی در چهل سال پیش شجاع بوده و الان ترسو شده باشد. این چهجور تحولی است؟ شرایط آنها را جبون ساخته یا خودبهخود تغییر ماهیت دادهاند؟ این دومی نمیتواند باشد، چون هر تحولی علّتی دارد. و اگر شرایط، کدامش؟ یک توضیح میتواند این باشد که اگر جامعه از وضعیت تهدید و کمیابی به وضعیت امنیت و آسایش منتقل شود، ممکن است به تدریج روحیۀ مبارزه و شجاعت خود را از دست بدهد. ولی بعید است کسی چنین احساسی داشته باشد که مردم در دهههای گذشته چنان غرق امنیت و خوشباشی بودهاند که عِرق مبارزه و جسارت را از دست دادهاند. چنانچه آن انگیزهها و مقاصدی که مردم را به مبارزه واداشت، کماکان و شاید قویتر حاضر باشد، چگونه ممکن است شجاعت آنها فروخفته یا از بین رفته باشد؟
از این مهمتر، اگر شجاعتی در کار نیست، حوادث متعدد این سالها را باید ناشی از چه تلقی کنیم؟ ترس؟ توجیه دیگری هم ممکن است و آن اینکه مردم بر اثر گرایش کلی فرهنگ امروزین، که مشهور است فرهنگ دمغنیمتی و سخت نگرفتن و پرهیز از خشونت است، دیگر اهل خطر کردن نیستند. که با این مشکل روبرو میشود که پس آنچه در سوریه و عراق و کشورهای دیگر صورت گرفت چه، و تا چه حد میتوان ایران را از آنها و از ایران چهل سال پیش، از این حیث، جدا دانست.
واقعیت، به گمان من، این است که ایرانیان ترسو یا عافیتطلب نشدهاند؛ منظورم مقداری است به شکل معناداری بیش از آنچه که مردمان دیگر هستند و بیش از آنچه خود در گذشته بودهاند. بلکه آن شجاعتی که به تودههای عظیم مردم در عصر انقلاب منسوب بوده، چیزی از جنس توهم است. در راهپیماییهای عظیم آن دوره، به گمانمن به عنوان یک مشاهدهگر مشارکتکننده، اگر فقط باران میآمد، شاید نیمی از مردم خیابانها را خالی میکردند، و اگر اقداماتی چون شلیک تیر هوایی و گاز اشکآور صورت میگرفت، شاید نود درصد. بله، البته نخبگان جان برکفی بودند که بسا شهادت نامه خود را همنوشته بودند، و بعضاً در خیابانها هم در خون خود غلتیدند ولی چه تعداد؟ قطعاً نه به قدر کافی برای تکان دادن یک دولت قوی. آن انبوه حاضران در صحنه، نقشهای اول و دوم نه، که نقش سیاهی لشکر داشتند.
فردوسی بزرگ میفرماید، “سیاهی لشکر نیاید به کار/یکی مرد جنگی به از صدهزار”؛ باری، این زمانی است که جنگی واقعی در کار باشد. اگر تظاهرات باشد، هر کسی میتواند تظاهر کند به مرد جنگی بودن. و در یک جماعت میلیونی، نه معلوم که اگر قرار بر پرداخت هزینه باشد چه تعداد برجا خواهند ماند. حکومتی که (به هر دلیل) شورشهای کوچک نخستین را بهشکلی کارآمد سرکوب نکرد، غریب نبود که مقابل جمعیتهای بسیار بزرگ بیشتر دست و پایش را گم کند، صرفنظر از اینکه چه درصدی از آنان پای پایداری دارند. درست همانطور که پرتاب گاز اشکآور و کشتن سه چهار نفر در سلسلۀ چلهها نمیتوانست آن شورشها را مهار و از ادامه منصرف کند، کشتن پنجاه یا صد نفر هم در تظاهرات چندین دههزار نفری ۱۷ شهریور، و نظایر آن، هم از این کار قاصر بود. آن زمان از سوی نیروهای انقلابی ارقامی نزدیک به هشت هزار نفر کشته اعلام شد. شاید اگر این رقم حقیقت داشت، نقطۀ پایانی بر انقلاب بود، یا به هر حال خللی جدی در روند اوضاع ایجاد میکرد.
علاوه بر اینکه در سرکوبِ حسابشدۀ شورش، کشتن انتخاب اول نیست. دستگیری وسیع و هزینه ایجاد کردن و اظهار آمادگی ادامه به هر قیمت گاه کارآمدتر است؛ کاری که اگر در ابتدا نشد، در ادامه دشوار میشود؛ مگر حکومت برای چنین کاری در سطح وسیع آمادگی و جهاز داشته باشد، که حکومت پیشین چون چنین تحولی را پیشبینی نمیکرد، و چون شاید اصلاً توان روحی یا بنای اتکا به چنان سطحی از سرکوب را نداشت، هرگز در پی تهیه و تدارک لوازم آن برنیامده بود.
بیدلیل نبود اگر حرکتهای مشابهی که پس از انقلاب ایران، تاحدودی با الهام از آن، در سوریه در شهر حما از سوی اخوان (۱۹۸۲)، در عراق در میان شعیان و خاندان صدر (۱۹۸۱)، در عربستان در قیام سلفیها (۱۹۷۹) صورت گرفت، با بیرحمی حیرتآوری سرکوب شد؛ گویی حاکمان اقتدارگرا میخواستند به روشنفکران و انقلابیان ثابت کنند اتفاقی نیفتاده و در بر همان پاشنه (سرکوب شدید-تضمین بقا) میچرخد.
برای نمونه، شهر حما در سوریه، پس از یک قیام گسترده به رهبری اخوانالمسلمین علیه حکومت حافظ اسد، با هواپیما و توپخانه بمباران شد و گویا حدود بیست هزار کشته بر جا گذاشت، و البته به کلی هم خاموش شد. یا اعضای جامعهالسلفیه و رهبرشان سیفالعطیبی که علیه حکومت سعودی اعلان جهاد کردند و در مسجدالحرام سنگر گرفتند، ولی با ترکیب آب و برق، و گاز خفهکننده از زیرزمینهای مسجدالحرام بیرون کشیده شده و در ملأ عام گردن زده شدند. و ماجرا پایان یافت. یا اعضای خانوادۀ صدر در عراق از زن و مرد و پیر و جوان که گویا پس از شکنجههای شدید کشته شدند و قیام شعیان در اعتراض به آن هم با چندصدکشته آرام گرفت. نمونههای دیگری از این دست هم هست، همه گویای اینکه شدت عمل کارها بکند.
در هر زمان و در هر مکان، افراد به درجات متفاوتی شجاعت دارند، ولی معمولاً چنان است که فقط اقلیتی کوچک تا حد دست از جان شستن شجاعاند، الباقی با ترس از جان و حتی ترس از زندان و اخراج، تمکین میکنند. دلیلی در دست نیست مبنی بر اینکه ایرانیان در زمان ناصرالدین شاه کمتر از زمان مظفرالدین شاه شجاع بوده باشند، آنچه باعث شد در زمان این انقلاب کنند و در زمان آن نه، به تفاوت جدی روحیات آن دو در امر خشونت و وادارسازی مربوط بود. محمدعلیشاه سطوت و بیرحمی پدربزرگ خود را داشت، و بر همان مرکب هم انقلاب را سرکوب کرد و آب رفته را به جوی بازگرداند، ولی از آنجا که عشایر مسلح ترک و بختیاری به دفاع از انقلاب پا به میدان گذاشتند و جنگ داخلی درگرفت، برای از پس آنان برآمدن نیرو و تجهیزات کافی نداشت.
میگویند: چرا هیچ جای امیدی باقی نمیگذاری؟ چرا همه درها را میبندی؟ وقتی درها بسته است من بگویم باز است؟ من دیدهبانی هستم که گمان میکنم شور و امید و خشمم جلوی دیدن برخی واقعیتها را کمتر گرفته است. سخنم هم بیش از این نیست که برآوردها را بر آرزوها بنیاد نکنید و پیشبینی آینده کوتاهمدت را با سهل-انگاری در احتمالات همراه نکنید. هرچند این هم البته گفتنی است که جهت جهان رو به بهبود است، و این شامل حال همه خواهد شد. شاید برای بعضی نسلها برخی دیر و زودها عین سوخت و سوز باشد، باری، از منظری فراگیرتر امید فراوان بلکه اطمینان به بهبود اوضاع هست.
پس از نگارش
کامنتهای دو تن از اهل نظر:
۱- بخواهیم کمی درد دل اگر بکنیم باید بگویم حرف بنده حرف «رضا تفنگچی» است خطاب به «ابوالفتح صحاف» در سریال «هزار دستان» که میگوید: « منِ غریق حال به کدام ریسمان چنگ بزنم ...» به چه درد میخورد جهت کلان و کلیِ امیدبخشی که برای نسل من عین سوخت و سوز است؟! خودخواهانه اگر بخواهیم طعنهای بزنیم میگوییم آن جهت کلان اگر رو به وخامت باشد تشفی خاطرش بیشتر است. حداقل میدانیم که اگر برای ما درست نشد برای الباقی نیز کور سوی امیدی نیست. اینجور کمتر میسوزیم از جبر زمان و جغرافیا... برای الان، برای حال؛ نسخۀ شفابخشی کو؟ نیست.
۲- «حرمت یافتن جان آدمها» در برابر عقیده و آرمان و خیلی چیزهای دیگر، و «ترس» از دست دادن سلامتی و جان حاکی از رشد عقلانیت مدرن در جامعه ایرانی است. سالهاست که طیفهای مختلف اهل فکر و سیاست کوشیدهاند این عقلانیت را ترویج بدهند! خصوصاً پس از انقلاب و جنگ و در دورۀ اصلاحات تلاش زیادی شد. همۀ فرایندهای اقتصادی و توسعهای و فرهنگی داخلی در این سی سال اخیر، و جریان غالب جهانی فرهنگی هم به همین سمت و سو بوده. چطور تأثیر عمیق این فرایندها و جریانات را میتوانیم ندیده بگیریم؟