رک و پوست کنده. همهمان از دستگیری از زندان از شکنجه میترسیم. از باتوم خوردن از حملههای وحشیانه، از گلولههای پلاستیکی و ساچمهای و جنگی میترسیم. اما ترس بسیاری از ماها به همینها ختم نمیشود، که اگر میشد قابلفهم بود. ما از کوچکترین چیزهایی که این زندگی خفتبارمان را بیاشوبد – زندگی خفتباری که (به مدد ترسمان) برایمان رقم رقم زدهاند – میترسیم.
ما از زندگی کردن میترسیم. ما ترجیح میدهیم یواشکی زندگی کنیم. ما رویای گریختن از این وضعیت مصیبتبار را داریم، فقط گریختن و گریختن و فکر نمیکنیم این مصیبت و این خفت ما را تا آن سر جهان هم دنبال خواهد کرد.
ما از گفتن حقیقت عیان میترسیم. اما آیا این ترس ما را در امان خواهد داشت؟ آیا هرگز از خودمان پرسیدهایم که این ترس میتواند حفاظی برایمان باشد یا به عکس در نهایت همهمان را به ورطهی نابودی خواهد کشاند؟ آیا کرامت انسانیمان از این پوست و گوشت و خونمان ارزش کمتری دارد؟
رک بگویم. من از زیستن تحت حاکمیتی که نه فقط فاسد بلکه از کوچکترین دانش و خرد، و از آن بالاتر از هر گونه انسانیت و اخلاق و شرفی بیبهره است احساس حقارت میکنم.
اما از چه واقعا باید بترسیم؟ از همینی که به سرمان آوردهاند. از اینکه دیگر خودمان نیستیم. از اینکه تن به خفت میدهیم. جنگ؟ آری جنگ بسیار هولناک است، هولناکترین پدیده. اما جنگ زمانی در میگیرد که ما دست روی دست بگذاریم تا اینان به نام ما و به کام خودشان هر سیاستی را که میخواهند پیش ببرند.
علاج ما تبزدگان فقط پیش خودمان است. همهشان پستاند و دروغگو. امروز وزیر خارجهی دروغگویمان در مجلس سر تا پا فاسدمان گفت: البته ما همگی اعتراضات مسالمت آمیز را به رسمیت میشناسیم! شرم هم نمیکنند. اساس این حکومت بر دروغهای وقاحتآمیز استوار است. فقط یک روز بر طبق قانون به من شهروند یک لاقبا اجازه دهید تا فراخوان بدهم و طومارتان را در هم بپیچم!
سخن بس دراز است! در گام نخست فقط از دایرهی دروغ خارج شویم و با اندک مرارتی به دایرهی حقیقت بازگردیم. کلید نجاتمان از این زندان فقط در دستان خود ماست!
با پوزش از همهی آنهایی که بسی پیش از من و ما پا را از این دایره بیرون گذاشتند و به دلیل ترسخوردگی ما تاوان سنگینی پرداختند و آنها استثا از این مای این نوشته هستند.
شهروند شرمگین