آلکساندر سولژنیتسین نویسنده مشهور روسی و از زندانیان گولاکهای استالین میگوید: “ایدئولوژی است که وحشت را توجیه میکند و به مرتکبین خود این امکان را میدهد در حالی که مرتکب جنایت شوند، توانایی کنار آمدن با خودشان را نیز داشته باشند”.
اغلب انسانهای گرفتار در ایدئولوژیهای مخرب با تفکر و علم و آگاهی به خدمت آن ایدئولوژی درنیامدهاند بلکه قدرت تفکر و اندیشه و فاعلیت خود را به طور کامل در اختیار ایدئولوژی گذاشته و اینگونه تربیت شدهاند که عمل و کردار خود را خدمتی به “آرمان بزرگ” و جهانی زیبا تصور میکنند. سوژههای مستحیل شده در این ایدئولوژیها برای رسیدن به آن ایده آل بزرگ (نژاد برتر و پاک آرایی، جامعه بیطبقه، بهشت روی زمین و..) تمام خشونتورزیهای خود را توجیه میکنند و فکر میکنند که در راه رسیدن به چنین امر متعالی و بزرگی این خشونتها و کشتارها مسئله چندان مهمی نیست و در تاریخ فراموش خواهد شد.
به عنوان مثال سربازان اس اس در آلمان نازی، یا مامور اعدام در تسویههای استالین یا سربازی که مامور بستن در کورههای آدم سوزی در آشوویتس بود نه با هدف ارتکاب جنایت هولناک بلکه با هدف خدمت به آرمان بزرگ است که به چنین اقداماتی مبادرت میورزد. اغلب این جانیان سربازانی بودند که قدرت تفکر خود را در مقابل دستگاه تبلیغاتی ایدئولوژی از دست داده و توان تمایز میان خیر و شر را نداشتند. آنها قربانیان ایدئولوژی کاذبی بودند که به آنها اینگونه القا کرده بود که خیر و سعادت بشری در جهانی است که در آن یهودی یا لیبرال و یا انسان منفعل از بین برود و این وظیفه بر عهده شما برگزیدگان است که برای نجات بشریت دست به چنین اعمالی اقدام نمایید.
بحرانی که امروز جامعه بشری به آن دچار است دقیقا همین از دست دادن قدرت تفکر و سوژگی در مقابل دستگاههای ایدئولوژیک است. سوژهها در مقابل آرمانهای بزرگی که توسط ایدئولوژیها ارائه میشود، قدرت تشخیص خود را از دست میدهند و تمام و کمال در خدمت آن ایدئولوژی و جنایتهایش قرار میگیرند.
امروزه جهادگران پیرو القاعده و داعش، چه بسا ممکن است در زندگی خصوصی خود انسانهای خانواده دوست و مترحمی باشند، اما ایدئولوژی به آنها اینگونه امر کرده است که برای نجات بشریت و رسیدن به رستگاری گاهی باید وارد گود شد و آن چیزی که دیگری توان انجام آن را ندارد را به پایان رساند. (گاهی حتی کشتن فرزند خویش)
آدولف آیشمن عامل اصلی اردوگاه ادمکشی نازیها در مقابل سوال دادگاه در مورد جنایت آشوویتس این پاسخ را میدهد که من مامور بودم و باید اطاعت میکردم و این کشتارها نه با هدف ارتکاب جنایت بلکه برای خدمت به آرمان بزرگمان بود و چارهای جز آن نداشتیم.
مسئله مهمی که در نظامهای توتالیتور روی میدهد همین از دست رفتن قدرت تشخیص و داوری تودههاست.هانا آرنت اندیشمند برجسته سیاسی و صاحب کتاب ریشههای توتالیتاریسم خطر تودههای فاقد توان داوری و اندیشه را از جانیان خطرناک ترسناکتر میداند و مینویسید: «جنایتكار خونسرد یا دروغگوی محاسبهگر خطر كمتری از كسانی دارد كه از سر بیفكری یا جهل دست به جنایت میزنند زیرا آن اولی دستكم هنوز میفهمد كه تفاوتی میان حقیقت و كذب، میان خیر و شر است حال آنكه این دومی حتی همین موضوع را هم نمیفهمد.
استدلالها در دفاع از این حكم كه بهتر است به دیگران دروغ بگویی تا سر خود را كلاه بگذاری باید روشن كرده باشد كه دروغگوی خونسرد بر تمایز میان حقیقت و كذب آگاه است. بنابراین حقیقتی كه او از دیگران پنهان میكند هنوز به كلی از جهان بیرون رانده نشده است؛ این حقیقت پناه آخر خود را در آن شخص یافته است»