مردمسالاری
پرداختن به مسائل زنان که در طول تاریخ آنها را از حضور اجتماعی و داشتن هویتی مستقل محروم کرده است، عموما در دل نظریاتی جای می گیرد که در آن ظلم تاریخی را بر زنان مورد نقد قرار می دهد و خواستار تغییر شرایطی است که در آن حقوق برابر و در شکل رادیکال آن، حقوق بیشتر برای زنان قائل شود. در حوزه تئاتر، سالهاست که موضوع زن، زنانگی و گرایشات فمینیستی، در نمایشهای روی صحنه مورد توجه قرار گرفته است. ترسیم جهانی مرد سالار که در آن همواره زنان مورد ظلم و ستم واقع شدهاند و عموما مظلومنمایی، مشخصه اصلی این نمایش ها محسوب میشود. نکته اینجاست که گاه این مظلومنمایی، به ضد خود تبدیل میشود و تصویری منفعل، عقبمانده و بسیار ضعیف از زن ارائه میدهد؛ تا جایی که، بر تقویت همان نگاه کلیشهزده به زن میانجامد و نقض غرض می شود.
نمایش «من یه زنم صدامو میشنوین؟» در زمره این نمایشهاست و سعی دارد نگاهی به سیر تحول نگاه ها، طردها، تحقیرها، ظلم ها و دردهایی داشته باشد که همواره در طی دهه های مختلف جامعه مرد سالار بر زنان جامعه روا داشته است. این روایت نمایشی، می خواهد از رنجی سخن بگوید که تکراری است؛ و به زعم نمایش، هیچگاه شنیده نمی شود و به قول یکی از شخصیتهای نمایش، پدر که نماد آشکاری از جامعه مرد سالار است، اصلا صدای او را نمیشنود که در ادامه فهم و درکی در پی آن را امید بندد. حالا انگاره تاریخی زن این نمایش، میخواهد شعر بخواند، داستان سرایی کند، داد بزند، فرار کند، ابراز عشق کند، خود ویرانگر باشد و... تا اینکه شنیده شود!
نمایش “من یه زنم ….” که دو سال پیش در تماشاخانه مولوی اجرایی دانشجویی همراه با بازیگران عموما دانشجو داشته، قصد دارد همان مفاهیم را به اعتبار بازیگرانی مطرح و ستاره برای بار دوم نمایش دهد؛ غافل از اینکه اصرار بر روایت کلیشهای و جانبدارانه با هر روش و ترفندی، شاید بیشتر، بهتر و گرانتر دیده شود اما اعتباری فزونتری نمییابد. از این رو، نگارنده بر آن شد تا پس از دو سال روایتی دگرباره بر این روایت بنویسد.
هفت زن به همراه اسبی که در طول نمایش همواره میتازد و به جلو حرکت میکند، شخصیتهای نمایش «من یه زنم صدامو میشنوین؟» هستند. زنانی که هر کدام ایفاگر کلیشهای نخنما از باور مرسوم در جهان اجتماعی زنان را بر عهده دارند. دختری که از خشونت پدر و برادر خود از خانه میگریزد و در نهایت تن به خودفروشی میدهد، زنی دخترزا، عروسی که به اجبار ازدواج کرده و خود را میسوزاند، دختری که به مقصدی نامعلوم فرار میکند، زنی که علیرغم داشتن صدای زیبا، از کودکی آرزوی آواز خواندن را در دل مخفی میکند و... تنها بازتولید منفعلانه تفکری است که به تصویری ثابت و تکراری از زنان در طی سالها، منجر می شود. تصویری که چندان در شرایط فعلی قابلیت تطبیق و همذات پنداری را نخواهد داشت. اگر به باور نویسنده، این ظلم و دردی که بر آنها روا داشته شده، اشارهای تاریخی را به همراه داشت و تعمیم پذیری آن از سوی تمام شخصیت ها صورت نمیگرفت، شاید تماشاگر راحتتر میتوانست پای اشک و درد آنها بنشیند و سیر تحولی آنها را در دهههای گذشته دنبال کند، اما تمام شخصیتها اصرار دارند که آنها همان مادران و مادربزرگانی هستند که دردشان با تولد آغاز میشود و تا مرگ ادامه پیدا میکند. پس از گذر سالها زنان معاصر نیز زخم خورده همان نگاه جنسیت زده و شیانگاری هستند که به طور مثال صد سال پیش از آنها در اذهان شکل گرفته بود. هیچ کدام از شخصیتهای نمایش پرداختی دراماتیک نمی شوند و به نوعی هر کدام دنباله همان درد و رنج شخصیت دیگری را میگیرد و همان تکثیر درد را به دیگری منتقل می کند. انگاره سازی این نمایش، تصویری کاملا تعمدی و غیر واقعی از زنان معاصر جامعه ایرانی است که در حال حاضر، دیگر نیازی برای اثبات حضور فعالانه اجتماعی آنها احساس نمیشود. اما به نظر میرسد کارگردان قصد دارد با ترسیم جهان مردسالارانه و خلاف واقع، داد ستم از ظلمی فراگیر و قابل تعمیم را سردهد که وجود ندارد. این دادخواهی در پی نشناختن یا تعمد بر نگاهی جنسیتزده حاصل میشود.
در بخشی از نمایش، یکی از شخصیت های زن بیان می کند زنان باید به دنبال سیاره دیگری برای زندگی باشند. این پیشنهاد و راهکار نویسنده برای ظلم و ناملایماتی است که به زعم او بر زنان میرود. جملهای برگرفته از تفکرات فمینیستهای لیبرال، که در بطن خود همان انفعال و پاک کردن صورت مسأله محسوب میشود. دعوت به فرار و زندگی در خیال سیارهای که آنها هیچگاه نمیتوانند به آن سفر کنند؛ عملا گریزناپذیری و پذیرش شرایط موجود است.
شرایطی که در آن ماندن و جنگیدن راه چاره نیست چرا که به زعم این تفکر «این زمین برای زنان ساخته نشده است.»
نکته دیگر نگاه دوقطبی و باز هم کلیشهای به مردان است. تنها شخصیت مرد نمایش، یک اسب است. اسبی که نه تنها افسار به زنان نمیدهد بلکه در برخی از پردههای نمایش آنها را تنها به راهی می برد که خود می خواهد. در طول نمایش او بدون بیان کوچکترین واژهای، تنها به یورتمه رفتن و تاختن می پردازد. انفعال زنان و در مقابل ویژگی پراگماتیک تنها مرد نمایش، نقض غرضی است که نمایش “دال گفتمانی” خود را به وسیله آن زیر سوال می برد. او مردان را وحشی، خشن، قوی و عملگرا و زنان را ضعیف، زار و نزار نشان می دهد. زنانی که مشغول بیان درد و الم خود هستند، گریه می کنند و بر موهای سفیدی که در سی سالگی آنها را پیر نشان می دهد، افسوس میخورند. نگاهی نخنما و عقب مانده که از مناسبات حال حاضر روابط میان زنان و مردان فاصله دارد و درواقع، دعوای عوامانه جنسیتی را تکرار می کند.
به نظر میرسد نمایش قصد دارد تنها به گفتن و عقده گشایی از مصائبی بپردازد که در طول سالیان همواره به کلیشهای از تصویر زن در جامعه مبدل شده است. کلیشه هایی چون شی انگاری، جنس دوم، شوم بودن، دخترزا بودن، در پستوی خانه ماندن، در سکوت بالغ شدن، در خشونت پذیری خانگی و اجتماعی، ضعیف بودن و در انتها خودویرانگر بودن. نمایش با خبر به دنیا آمدن دختر دیگری آغاز می شود. دختری که به مانند مادر و مادربزرگ و دیگر مادران قرار است همان رنجها و مسائل را تجربه کند و در نهایت در سی سالگی از رنج و درد روزافزون موی سفید شدهاش، نشان از عمری تباه شده و سرنوشت محتوم دارد. سرنوشتی که در آن هیچ نقطه روشنی برایش متصور نیست و قرار است تاریخ همواره برای او تکرار شود. تکراری که در آن زن، همواره کلیشه ای که مرد از آن برایش ساخته را تکثیر می کند و اما این ازدیاد را جرمی مردانه می داند که آواری از ناامیدی و فناپذیری را بر سرش سرازیر می کند.
نمایش در طراحی صحنه و لباس و میزانسن بندی و نوع بیان و دیالوگ نویسی، در تئاترهای بی چیز این روزها می تواند جزو معدود نمایشهایی باشد که روی صحنه است. در فضایی که کمتر به شیوه روایت تئاتری همراه با حرکت و استفاده از لباس و میزانسن برای بیان و القای حرف اصلی نمایش استفاده می شود، این نمایش توانسته در اجرای کمی متفاوتر از آنچه این روزها دیده میشود، تلاش کند.