اعتراضات اخیر در کشور قابل تامل بود. اما روزهای پس از اعتراض هم قابل تامل بود. من از تهران سخن میگویم. شمال و وسط شهر، همه چیز مثل روزهای قبل بود. به نزدیکیهای جنوب شهر که میرسیدی، نیروهای امنیتی و گارد ضد شورش مستقر بودند.
دهه اول پس از پیروزی انقلاب، شمال شهر تهران امنیتی بود. فرض بر این بود که بقایای سلطنت و ضد انقلاب آنجا بیشتر پایگاه و استقرار دارند. دهه دوم و سوم، وسط شهر تهران محل استقرار نیروهای ضد شورش شد. طبقه متوسط شهری از همه بیشتر مظنون بودند. حال به نظر میرسد جنوب شهر محل ظن و بدگمانی است. وقتی به این تحول چهل ساله نظر میکنی از خود میپرسی، ما با خود چه کردهایم؟
ماجرا پیچیدهتر از کلیشه تضاد میان مردم و حکومت است. آن روزها که شمال شهر محل بدگمانی بود، قبل از نیروهای امنیتی همین مردمان وسط شهر و جنوب شهر بودند که به شمال شهر با بدگمانی نظر میکردند. این روزها هم که جنوب شهر محل استقرار نیروهای امنیتی است، شمال شهریها و وسط شهریها، با ترس و بدگمانی به صدای اعتراض جنوب شهر نظر میکنند. صدای شمالیها در گوش جنوبیها، تداعی کننده بدمستیهای مشتی مرفه از خدا بی خبر بود. صدای وسط شهریها هم برای جنوبیها بی معنا مینمود. حالا صدای جنوب شهریها در گوش وسط شهریها و شمال شهریها، صدای وحشت ناشی از خشونت و تخریب و ویرانی است.
صدا و سیمای این روزها تلاش دارد نگرانیهای شمال شهریها علیه جنوب شهر تهییج کند درست همانطور که پیش از این تلاش میکرد دغدغه جنوب شهریها را علیه طبقه متوسط و شمال شهری بسیج کند.
همه عسرتها و رنجهای خود را دارند. هر گروه از زخمی مینالد. هر گروه آرزوهای خاص خود را در سر میپروراند. هر کس به دلیلی منتقد حکومت است. اما نه رنجها و زخمهای یکی آه و آخ همدلانه دیگری را برمیانگیزد و نه آرزو و امید یکی، برای دیگری جاذبه دارد. حکومت کنندگان هم گروهی از همین مردماند. تنها تفاوتشان در این است که زور و قدرت و مال و منال التیام موقت زخمهاشان را دارند و این فرصت را به دست آوردهاند تا به آرزوها و مدل ایدهآلی خود تحقق ببخشند. بنابراین از دیگران میخواهند ساکت باشند. اگر ساکت نشوند، نیروهای امنیتی پا در میانی میکنند. همیشه هم در اقدام خود، پنهان یا آشکار، دل بخشی از مردم را همراه میکنند.
یک خیر نخستین هست که همه از آن غفلت کردهایم: امنیت. اما به معنای عمیق آن. درست همان چیزی که نیروهای امنیتی در کیسه ندارند. امنیت یعنی در امان بودن. آدمها تنها با سقف احساس امنیت میکنند. سقف خانه، خانه را امن میکند. محله نیز نیازمند سقف است، شهر نیز نیازمند سقف است، کشور نیز به سقف نیازمند است. حتی جهان نیز به فرض وجود یک سقف محل امنی برای زندگی انسانی است. آنها که به خدا باور دارند، باور کردهاند در جهان سقفی وجود دارد که همه هستی و همه موجودات عالم از آن جمله انسانها، ذیل آن امنیت دارند.
ما عقوبت ویران کردن سقف جامعه را پس میدهیم. هر غایت و نامی که سبب شده دایره دیدمان محدود شود و شماری از ساکنان این سرزمین تاریخی را در شمار نیاوریم، ویرانگر سقف است. گاهی اسلام را به کلنگ ویرانگر این سقف تبدیل کردهایم، گاهی دمکراسی یا تجدد را. گاهی توسعه را و گاهی معنویت را. سقفها تنها به مدد وسعت دایره دید استحکام پیدا میکنند. آنها که دایره دیدشان انسان است، سقف خانه شخصیشان هم استحکام بیشتری دارد. اسلامی که دایره دیدش، پیام دعوت برای کل انسانهاست، برای پیروانش هم سقف محکمی خواهد ساخت. ما محبوس تنگنظریها و خاص گراییهای ویرانگر شدهایم. به قول اسلاونکا دراکولیچ، نویسنده و روزنامه نگار اهل کرواسی (در کتاب بالکان اکسپرس) “همه ی ما از سر فرصت طلبی و ترس ... هم دستیم. زیرا با بستن چمدان هایمان، با ادامه دادن به خریدمان، با تظاهر کردن به این که اتفاقی نیافتاده است و با این فکر که این مشکل ما نیست، در واقع داریم به آن “دیگری ها” خیانت می کنیم. اما آن چه متوجه اش نیستیم این است که با چنین مرزبندی هایی داریم خودمان را هم گول میزنیم. با این کار در واقع خودمان را هم در معرض این خطر قرار می دهیم که در شرایطی متفاوت تبدیل به آن “دیگری” شویم”.