جامعه نو
این روزها همه درباره سحر مینویسند از تفسیرهای سیاسی گرفته تا جامعه شناسی و روانشناسی. مردها طبق معمول دوباره پیشقدم شدهاند تا عوامل این مرگ دردناک را تبیین کنند. عدهای درباره لزوم رفتن زنان به ورزشگاه قلم فرسایی میکنند و عدهای معتقدند که این مرگ جانسوز باید سرآغاز نهضتی بزرگ شود.
در این میانه اما، ما خاموشیم. ما زنانی که هر کدام یک سحر درون خودمان داریم. سحری که طغیان میکند، فریاد میزند و به در و دیوار روحمان چنگ میزند تا خود را نجات دهد.
ما زنان، این سحر را خوب میشناسیم. چون بارها تا مرز نابودی خویش رفتهایم. بارها از این زندگی لعنتی خسته شدهایم. از این دیوارهای بلند تعصب، از این سیمهای خاردار سنت و شریعت که زن را فقط و فقط در چارچوب تعریف شده خودش قبول دارد.
خستهایم از اینکه برای به دست آوردن همه چیز دویدهایم و بعد از این همه زمین خوردن هنوز نرسیدهایم.
مردها این چیزها را درک نمیکنند. آنها زمین خوردن ما را دیدهاند، زخمی شدن ما را دیدهاند، فریاد زدن ما را دیدهاند، اما با گوشت و پوستشان لمس نکردهاند. آنها نمیدانند که ما برای برداشتن هر قدم معمولی چقدر انرژی گذاشتهایم. نمیدانند که برای رسیدن به بدیهی ترین و پیش پا افتاده ترین حقوق انسانیمان در چه میدانهایی جنگیده ایم، دست در دهان چه شیرها و پلنگهای وحشی برده تا حقمان را بیرون بکشیم و به چنگ آوردن هر حقی، هر چند کوچک، برایمان چه فتح الفتوحی بوده است.
آنها نمیدانند که زندگی یک زن در دنیایی که هزاران چشم به او خیره شده تا در مورد لباسش و حرف زدنش و خندیدنش و راه رفتنش و اعضای بدنش نظر بدهد چه جهنمی است.
کسی به مردها خیره نمیشود، کسی به پوشش و رفتار و گفتار آنها ایراد نمیگیرد، کسی رانندگی آنها را مسخره نمیکند، برای یک دوچرخه سواری معمولی مجبور نیستند با خانواده و حکومت بجنگند، برای دیدن یک مسابقه مسخره مجبور نیستند هویت خود را پنهان کنند، لاغری و چاقی آنها از نظر دیگران مهم نیست، اگر خرابکاری کنند عالم و آدم بر سرشان خراب نمیشود،... .
مردها هر چه هستند خودشان هستند. آنها مجبور نشدهاند که برای زندگی کردن، فیلم بازی کنند آن هم در برابر هزاران دوربین.
احمقانه است اگر کسی فکر کند سحر به خاطر نرفتن به ورزشگاه یا حتی از ترس زندان، خودش را آتش زده است. ما زنها که یک عمر در زندان این زندگی لعنتی بودهایم ترسی از زندان نداریم. اما آنچه که سحر و ما زنها را تا حد مرگ میترساند روبرو شدن با خانوادهای است که زندانی شدن ما را یک بی آبرویی بزرگ برای خودش میداند. سحر از اینکه چگونه به خانوادهاش توضیح دهد احتمالا به زندان میرود وحشت کرده است. ما زنها این را خیلی خوب میفهمیم. از اینکه چگونه دیگران را قانع کند که جرمش فقط توهین به یک مامور بوده است. مگر دیگران باور میکنند؟! حتما کار دیگری هم کرده است! بر فرض که زندان هم برود، پس از بیرون آمدن چگونه میتواند در این جامعه لعنتی زندگی کند؟ در میان کسانی که که تا ابد، او را به چشم یک زن زندان رفته نگاه میکنند!
تحمل این یکی برای سحر غیرممکن است. برای سحر و همه ما زنها که خستهایم. خسته از این همه دویدن و نرسیدن. خسته از زندگی در جامعهای که حتی تماشای یک مسابقه برای زنان ممنوع است. خسته از جامعهای که زندگی زنان را بر اساس نگاه مردان تنظیم میکند. خسته از جامعهای که زنانش برای زندگی کردن در نبردی دائمیاند، به جرم زن بودن! ما زنها گلادیاتورهای این جامعه لعنتی هستیم!
و به همین دلیل است که سحر خود را به آتش میکشد تا از شر این جسم رها شود، از شر جنسیتی که مانع زندگیش بوده است و ما زنها چه خوب این را میفهمیم. چون خودمان بارها تا مرز خودکشی پیش رفتهایم. بارها در خیالمان خودمان را کشتهایم. جسممان را و زنانگیمان را به آتش کشیدهایم تا روح انسانیمان را نجات دهیم.
سحر، جلوی دادسرا خود را به آتش میکشد. روبروی فرشته نامهربان عدالت! با آن ترازویی که هیچگاه برای سحرها میزان نیست و با آن شمشیری که هیچگاه در حمایت از سحرها نمیچرخد. تا به آن فرشته بی عدالتی بفهماند وقتی که اعتماد زنان از ریسمان سست عدالت آویزان باشد چقدر وجودش بالای تابلوی دادسرا بیهوده است!
اما درناک ترین و وحشتناک ترین قسمت داستان آنجاست که سوختگی سحر، نود درصد اعلام شده است. مگر میشود در روز روشن و در یک خیابان شلوغ جلوی دادسرا خودت را آتش بزنی و کسی تو را نجات ندهد؟! پس آنهمه آدم در آن خیابان چه میکردند؟ به تماشا ایستاده بودند؟! چرا زنان، چادر یا روسری خود را روی سحر نینداخته تا خاموشش کنند؟ چرا مردان، پیراهن خود را درنیاوردند تا آن آتش سرکش را رام کنند؟ ترسیدند به گناه بیفتند؟!! یا رقص سحر در شعلههای آتش آنقدر تماشایی بود که یادشان رفت این آتش سوزانی که میبینند فیلم نیست، خواب نیست، بلکه شعلههای وحشی یک آتش واقعی است که زبانه میکشد و پوست و گوشت یک دختر جوان را ذوب میکند؟!
سحر در یک شب تاریک، در خانه و یا در یک کوچه خلوت خود را آتش نزده بلکه در روز روشن، در یک خیابان شلوغ و جلوی دادسرا، جایی که در هر لحظه دهها نفر وارد و خارج میشوند، خود را به آتش کشیده و همه تماشاچیان چون آدمیانی مسخ شده با بهت و حیرت ایستادهاند و ذره ذره آب شدن این گلادیاتور جوان را به چشم دیدهاند.
اصلا سحر از دست این جامعه مسخ شده خود را آتش زد، از دست این جامعه بی تفاوت، این جامعه گیج و خواب آلود که به قول شاملو:
سخن من از درد ایشان نبود
خود از دردی بود که ایشانند!
اکنون ما ماندهایم و داغ ننگی که تا ابد بر پیشانی این جامعه نقش خواهد بست. جامعهای که زندگی را برای سحرهایش جهنم کرده است. جامعهای که زنانش برای هر لحظه زیستن در آن باید تاوان بدهند؛ تاوان زنانگی! جامعهای که مردان مسخ شدهاش نمیدانند در این آتشی که برای سحرها افروختهاند، خود زودتر خواهند سوخت!
این قلمهای مردانه باز هم خواهند نوشت. از دلایل خودکشی سحر، از راهکارهای پیشگیرانه از وقوع چنین فجایعی، از آمار خودکشی در ایران و جهان، از دلایل خودسوزی زنان،... .
خوب است. باز هم بنویسید. هر چه بنویسید کم است. اما کمی هم از نود درصد سوختگی بنویسید! از نود درصد سوختگی در روز روشن جلوی دادسرا با آن همه تماشاچی بی تفاوت!
نود درصد سوختگی شوخی نیست...!!