احمدشاه، شاه جوانمرگ، پس از آنکه از شاهی ایران عزل شد ( گرچه او خود را عزلشدنی نمیدانست )، چهار سال و چهار ماه بیشتر زنده نماد. جوان بیآزاری بود و دیوارش در عصر گذار به تجدد از همه کوتاهتر بود. وقتی پاریس بود، خودرو رولزرویسی داشت که با آن در شانزالیزه رفتوآمد میکرد. خود او حکایت بامزهای دربارۀ این ماشین تعریف میکرد...
میگفت در یکی از رمانهای پلیسی مردی به قتل رسید و شرلوک هولمز را برای کشف راز قتل خبر کردند. شرلوک دقایقی جنازه را وارسی کرد و چیزهای زیادی دربارۀ مقتول گفت، از جمله اینکه گفت: «مقتول زمانی فرد ثروتمندی بوده، اما چند سالی است که وضع مالی خوبی ندارد، اما آنقدر هم مفلس نشده که به نان شبش محتاج باشد...» از شرلوک پرسیدند، این مسئله را از کجا فهمیده! پاسخ میدهد: «لباسی که تن مقتول است برای خیاطخانۀ معروفی است که فقط افراد پولدار میتوانند از آن خرید کنند، اما لباس برای چند سال پیش است و معلوم است متوفی دیگر استطاعت مالی آن را ندارد لباس جدیدی از آنجا بخرد، اما آنقدر هم مفلس نشده که برای نان شبش همین لباس را هم بفروشد...»
احمدشاه خود را با آن جسد مقایسه میکرد و میگفت: «حکایت من و این رولزرویس همین است. هر کس مرا با این رولزرویس ببیند، میفهمد زمانی آنقدر ثروتمند بودهام که میتوانستهام رولزرویس بخرم، اما چون رولزرویسم قدیمی است معلوم است دیگر استطاعت مالی ندارم مدل جدید آن را بگیرم، اما آنقدر هم مغلوک نشدهام که آن را بفروشم.»
اما این روزها حال و روز بیشتر ما ایرانیها هم همین شده. دور از جان شما که میخوانید، مانند آقای مقتول داستان شرلوک هولمز یا همین احمدشاه خودمان شدهایم. آنچه احمدشاه در مورد خود میگفت، این روزها در مورد همۀ ما صدق میکند. وقتی میبینیم کسی ماشین دارد، میفهمیم زمانی آنقدر پولدار بوده که میتوانسته ماشین بخرد! اما دیگر استطاعت عوض کردن همان ماشین را (حتی اگر پراید باشد) ندارد، اما همینکه آن ماشین را دارد، یعنی هنوز انقدر مفلس نشده که به خاطر هزینۀ نگهداری ماشین و پر کردن جیب خالی همان را هم بفروشد. در مورد خانه دیگر حرفی نمیزنم که هر مترمربعش، همین حوالی جنوبشهر که من زندگی میکنم، قیمت روزلرویس احمدشاه شده! البته ماشین و خانه و اینجور چیزهای لوکس و اشرافی به وَجَناتِ بندۀ میرزابنویسباشیِ حقیر که نمیخورد؛ راستش را بخواهید چند وقتی است وضع آن جسد داستان شرلوک هولمز را حتی در مورد چیزهای پیشپاافتادهای مثل اُدکلان دارم! با خودم میگویم، زمانی آنقدر ثروتمند بودهام که فلان ادکلان را میخریدهام، اما دیگر استطاعت خرید جایگزینش را ندارم، برای همین تهماندۀ اُدکلانم را اتُماتُم مصرف میکنم.
این است که میگویم شدهایم «ملت احمدشاهی». البته شباهتهامان به احمدخان، بیش از اینهاست. ما هم مانند او از ایران تبعید شدهایم، البته با این تفاوت که چون مانند حضرت اشرف استطاعت زندگی خارج از ایران و خرید بلیت هواپیما و اینجور رویاهای ملوکانه را نداریم، ترجیح دادیم دوران تبعیدمان را همینجا در ایران بگذرانیم و همینجا در اندورنی آپارتمان اجارهای خودمان قبلۀ عالم باشیم. شباهت دیگر ما به احمد این است که او خلعقدرت شده بود، درست عین ما. شباهت دیگرمان به او این است که او دلش را به آن رولزرویس خوش کرده بود، ما هم هر یک دلمان را به لکنتهای که برایمان مانده خوش کردهایم و به زندگی در مرحلۀ مخلوعِ معزولِ تبعیدیِ بیاُدکلان بسنده میکنیم. زنده باد زندگی احمدشاهانه!