گفتمانی که در دهه ۳۰ و بخصوص ۴۰ و ۵۰ در ایران اتفاق افتاد یک قاعدهی گستردهی گفتمانی و ایدئولوژیک تولید کرد که در این فضای گفتمانی تمام نیروهای روشنفکری ایران اعم از گرایشهای ملی، مارکسیستی و مذهبی یک مخرج مشترک پیدا کردند. این مخرج مشترک عبارت بود از وجههی نظرهای استقلالطلبانه و ضدامپریالیستی و ضدآمریکایی-انگلیسی ناشی از تجربهی کودتای ۲۸ مرداد، اصالتگرایی، بومیگرایی، نوعی جستجوی هویت و بازگشت به خویش، نوعی جهان سوم گرایی و همینطور عدالتخواهی و آزادیطلبی، مخالفت با استبداد و سانسور و کوشش برای پیدا کردن یک راه سوم. تلاش برای یافتن راه سوم تقریباً در همهی نحلهها دیده میشد و حتی خود رژیم به دنبال چنین راهی بود. در اواخر دههی ۴۰ و ۵۰ محمدرضا شاه پهلوی و نیز نظریهپردازان نزدیک به رژیم مثل سیدحسین نصر و احسان نراقی مدعی ارائهی چنین راهی بودند. راه سومی که نه میل به سرمایهداری غربی دارد ونه میل به کمونیسم شرقی.
در این میان روشنفکرهای مذهبی و در رأس آنها دکتر شریعتی توانستند یک پرداخت بسیار پویایی از آن ارائه کنند. به نظر من این موج گفتمانی یکچیزی کم داشت به این معنا که همهی عوامل اجتماعی و سیاسی و ایدئولوژیکی و گفتمانی در سال ۵۷ فراهم شده بود؛ فقط یک عامل کم بود و آنهم مسئلهی رهبری بود. بخصوص آنکه جنبش چریکی هم آخرین نفسهایش را در سال ۵۵ با سقوط آخرین خانههای تیمی در مهرآباد و شهادت حمید اشرف به پایان رساند. ازاینرو در آن مقطع رهبری لازم بود تا براساس آن گفتمانی که فراگیر شده بود بتواند تمام این بخشها را به هم متصل کند و به نمادی برای بیان آن مطالبات و خواستهها تبدیل بشود. درنتیجه به نظر من آیتالله خمینی با استفاده از آن سرمایهی کلامی نمادینی که روشنفکران بهطورکلی و بخصوص روشنفکران دینی تولید کرده بودند بهعنوان رهبر دست به بسیج اجتماعی زد. روشنفکران، این سرمایهی کلامی نمادین را تولید کردند اما بنا به عللی خودشان نمیتوانستند بسیج اجتماعی ایجاد کنند. منتها آیتالله خمینی این کار را نه با گفتمان کشفالاسرار ۱۳۲۴ ونه حتی با گفتمان ولایتفقیه ۱۳۴۸، بلکه با گفتمان پاریس انجام داد. گفتمان پاریس درواقع یک گفتمانی بود که همهی روشنفکران، همهی تحولخواهان در ایران با آن احساس همذات پنداری میکردند. لذا به نظر من گفتمان پاریس گفتمانی مترقی بود و انقلاب ۵۷ به گمان من انقلاب آن گفتمان بود.
به نظر من رژیم شاه از ۲۸ مرداد در گرداب عظیم بحران مشروعیت فرورفت و تا پایان عمر دیگر نتوانست از این بحران خلاصی پیدا کند. کودتای ۲۸ مرداد تمام نیروهای تحولخواه و مترقی را در مقابل رژیم قرار داد. برخلاف تصور کسانی مثل امینی و یا خلیل ملکی که فکر میکردند ممکن است نصیحت بر روی شاه اثر داشته باشد روزبهروز این شکاف گستردهتر شد؛ اما فاصلهی بین آن نخبگان انقلابی که وارث جنبش سرکوبشدهی نهضت ملی بودند تا سال ۵۷ که این بهاصطلاح اپوزیسیون روشنفکر نخبه تبدیل شود به یک نیروی عظیم اجتماعی، بهتدریج کاهش یافت و این ۲۵ سال زمان برد تا این عاملیت انقلابی این امکان را پیدا کرد که بتواند رژیم را به چالش بکشد.
از آنسو در این دوره، تحولات ساختاری که در جامعهی ایران رخ داد ازنظر سیاسی و اقتصادی اجتماعی، مردم را در شهر بهتدریج به نقطهی تقابل با رژیم رساند. البته اصلاحات ارضی در داخل روستاها به تحکیم سلطهی رژیم از طریق ارگانهایش بر روی روستاییان منجر میشد که به شاه وفادار شوند. درنتیجه رژیم خیالش از بابت جنبش دهقانی یا انقلابهایی از نوع انقلاب چین و کوبا جمع شده بود. انقلاب ایران بهعنوان یک انقلاب اساساً شهری به لحاظ ساختاری حاصل یک تضادی است که ازیکطرف دانشگاه گسترش پیدا کرد و از سوی دیگر پول نفت، شهرنشینی را توسعه داد و طبقهی متوسط اقتصادی و طبقهی متوسط فرهنگیِ ایران را در مقایسه با دهه ۳۰ و ۴۰ گسترده کرد. اینها کارکرد ساختار است و طبقهی متوسط شهری تحت تأثیر گفتمانی که روشنفکران تولید کردند قرار گرفت.
انقلاب ایران به نظر من به لحاظ اجتماعی یک ماهیت شهری داشت اما رژیم مستقر جمهوری اسلامی در یک پروسهی استحالی و گذاری یک موقعیت روستایی پیدا کرد و ما شاهد یک شیفت گفتمانی در انقلاب هستیم. انقلاب سال ۵۷ یک گفتمان مترقی مدرنی داشت، اسلامش اسلام مدرنی بود. جمهوری، دموکراسی، آزادی، عدالت میخواست، فقه و ولایتفقیه و اجرای شریعت نمیخواست. به نظر من که آیتالله خمینی یک بازگشتی کرد به آن وجه سنتگرایانه خودش چون من در ایشان هم مراحل تغییر و تحول میبینم وهم وجوه متناقض و التقاطی آقای خمینی به لحاظ ایدئولوژیک التقاطی بود، یک وجهش بنیادگرایانه بود و یک وجهش مدرن و روشنفکرانه بود.
من معتقد نیستم که آیتالله خمینی آگاهانه فریب میداد؛ او وامانده از آرمانهایش یک ضرورت تاریخی بود که باید اتفاق میافتاد. یعنی ما دستاوردهای غیرمستقیم این انقلاب را فراموش نکنیم. اینکه آیتالله یزدی گفته ما در این ۴۰ سال بهاندازهی ۴۰۰ سال پیشرفت کردیم خیلی حرف جالبی است و از زاویهای دیگر هم میشود به آن نگاه کرد. من ازاینجهت میگویم ۴۰ سال تجربه جمهوری اسلامی باعث شد ما راهی را که برای گذار به سکولاریزاسیون باید طی ۴۰۰ سال طی میکردیم ۴۰ ساله طی کردیم. این خیلی دستاورد مهمی است لذا من این انقلاب را برای گذار تکاملی تاریخ ایران درمجموع یک امر ضروری سازندهای میدانم. اگر نگاه بلندمدت داشته باشیم، ۱۰۰ سال بعد مورخینی که خواهند آمد به نظر من میگویند چقدر خوب شد این انقلاب که اتفاق افتاد. من خودم شاهد بودم که وقتی به ایران آمد، آن بدنهی بنیادگرایی روحانیت که در ایران بود فعال شد.
در پاریس روشنفکرانی همراه آقای خمینی بودند و به ایشان مشورت میدادند و ایدئولوژی انقلاب را معرفی میکردند. آنها در مصاحبههای خود با خبرنگاران تصویری از انقلاب ایران به دنیا ارائه دادند و در نتیجه دنیا با انقلاب ایران همراهی کرد یعنی وجدان جهانی به نفع انقلاب ایران به حرکت درآمد؛ اما وقتیکه انقلاب پیروز شد روشنفکران بهتدریج به حاشیه رانده شدند و روحانیون دور و بر ایشان آمدند.
از سوی دیگر بروز جنگ هم که یک عامل بسیار مهم و قابلمطالعهای است که در استحالهی انقلاب به نظام جمهوری اسلامی تاثیر داشت. هشت سال جنگ زمینه را فراهم کرد که مسئلهی تمامیت ارضی و ایستادگی در برابر دشمن اصل شود و اول مسئلهی آزادی و دموکراسی و بعد مسئلهی عدالت به حاشیه رانده شوند. عدالتی که وعده داده میشد صبر کنید بعد از جنگ به آن خواهیم رسید.
در جریان برگزاری رفراندوم قانون اساسی بین آقای هاشمی رفسنجانی و روحانیون با مهندس بازرگان، اختلافنظر بود. مهندس بازرگان بهعنوان یک سیاستمدار لگالیست بسیار قانونمند نمیخواست که برخلاف آن چارچوبهای قانونی عمل کند و معتقد به تشکیل مجلس مؤسسان و بعد رفراندوم بود. آقای هاشمی و تا حدودی آقای خامنهای و آقای بهشتی معتقد به تشکیل مجلس خبرگان بودند. آیتالله طالقانی هم اساساً معتقد بود که فعلاً به قانون اساسی جدید نیازی نداریم.
دیدگاه آقای خمینی و مهندس بازرگان این بود که ما با توجه به خطراتی که احساس میشد احتیاج به قانون اساسی داریم. در آن زمان بختک کودتا وجود داشت. مجاهدین خلق میگفتند علت اینکه ما اسلحههایمان را تحویل نمیدهیم این است که ممکن است کودتا شود. درنتیجه خطراتی که در ماههای اول انقلاب درست یا غلط احساس میشد باعث شد که خیلی از وعدههای قانونی که داده شده بود بهصورتبندیهای سریع دیگری تبدیل شود. بهعنوانمثال مجلس مؤسسان که با ۴۰۰ یا ۵۰۰ نماینده باید تشکیل میشد تبدیل به مجلس خبرگان شود تا بررسی و تدوین قانون اساسی به جای مثلاً یک سال یا بیشتر در عرض مدت کوتاهی تهیه و تدوین شود.
در گفتمان انقلاب یک بخش بنیادگرایی وجود داشت که در سال ۵۷ آن بخش مغلوب و حاشیهای بود. یعنی آثار سید قطب و مودودی ترجمه شده بود و خوانده شده بود، آقای خامنهای از یکطرف تحت تأثیر سید قطب بود و آن را ترجمه کرده بود و از طرف دیگر تحت تاثیر شریعتی بود، با روشنفکران محشور بود. یادم هست در سال ۵۶ در دو اتوبوس دانشجوها را سوار کردیم بردیم دیدن تبعیدیها ازجمله دیدن آقای خامنهای در ایرانشهر. آقای خامنهای به جای اینکه صحبت از اسلام و فقه و شریعت بکند. صحبت از این میکرد که مثلاً بچهها شما دن آرام را خواندهاید شولوخوف را چهطور؟ یا مثلاً از خاطرات خودش که تعریف میکرد از رابطهاش با اخوان ثالث و اسلام کاظمیه و اینها میگفت، حالا دکتر شریعتی که جای خود داشت. در سال ۵۴ و بعد هم بهقدری روشنفکر بود که اساساً بدنهی سنتی روحانیت او را قبول نداشت. آقای خامنهای بیشتر یک تیپ هم ازنظر ظاهری و هم ازنظر روابط و مناسباتش با شاعران و روشنفکران و هنرمندان و اینها، با آقای خامنهای امروز خیلی فرق کرده است. چرا فرق کرده؟ این تحول و این شیفت، ناشی از زمینه و بستر و تغییر در توازن قواست و در سال ۵۸ بهتدریج توازن قوا تغییر پیدا کرد.
با آمدن روحانیت سنتگرا و بنیادگرا در متن، روحانیتی که قبل از انقلاب در مبارزه بود و در مقایسه با روشنفکران در اقلیت بود و درنتیجه مجذوب و مسحور میدان روشنفکری بودند بعد از انقلاب در اکثریت قرار گرفتند و چون تشکیلات داشتند و کاریزمای آقای خمینی را با خود داشتند توانستند موفق شوند.
من در مجموع از انقلابها در طول تاریخ و بخصوص انقلابهای مدرن یک ارزیابی مثبت دارم و برای آنها یک نقش مترقی تاریخی قائلم.