در جوامعی که برای هر سوال فقط یک جواب وجود دارد، پناهگاه کسانی که میخواهند فکر کنند، نوشتههای استعارهای است. ایوان تورگینف (Ivan Turgenev ۱۸۱۸-۱۸۸۳ ) یکی از این افراد است. او یک رمان نویس روسی است که سال تولد و مرگش هم زمان با کارل مارکس است. این نویسندۀ غمگین و مأیوس روسی، معاصرِ مشاهیرِ ادبی روسیه مانند تولستوی، گانچاراف، گوگول، و داستایوفسکی بود. هرچند او به اندازۀ تولستوی و داستایوفسکی روان انسان را نشکافت ولی در استفاده از واژهها، ابهامگویی، استعارهنویسی برای تشریحِ وضعیتِ قرن نوزدهم و بیستمِ جامعۀ روسی، متنهای به یاد ماندنی به جای گذاشت. او به فلسفۀ زندگی غرب و اروپا و آزادی عمل ناشی از آن، از طریق مشاهدۀ مستقیم و مقایسههای دائمی آن با جامعه روسی اعتقاد پیدا کرد.
در داستانها و نمایش نامهها، تورگینف کاراکتر را به سادگی تعریف میکرد و در دوگانگیهایی که خلق میکرد، ذهنِ اروپایی و ذهنِ روسی را به تصویر میکشید. اما او بیشتر توصیف میکرد تا تجزیه و تحلیل. بیشتر به بیان وضعیتِ موجود میپرداخت تا آنکه راه حل ارائه دهد. تورگینف معتقد بود روسها خارج از مدارهایِ دولتی نمیتوانند فکر کنند و رفتار آنها قابل پیشبینی نیست (Inconsistent). او با این تحلیل که فکر طول و عرض دارد، مبارزه میکرد (Anti-dogma). از اینکه به شخصی بگوید چگونه باید باشد پرهیز میکرد و به حریمهای فردی به طور اصولی احترام میگذاشت. او از سیاست و سیاستمداران فاصله میگرفت؛ میگفت میخواهد مستقل و مالکِ فکرِ خود باشد. تورگینف مبهوتِ زیباییهای طبیعت و زندگی بود به طوری که توصیفات او از جزییاتِ محیطِ روستایی در روسیه، بسیاری را به وجد میآورد. هنری جیمز او را یک نابغۀ زیبا نامید (The beautiful genius).
تورگینف میگفت: روسها دو مشکل دارند: اول یک نیازِ ذاتی که بر آنها حکومت شود و مهم هم نیست توسط چه کسانی و دوم باورها و نگاههای روسها به اروپاست که نخواستهاند حتی به صورتِ گزینشی از آنها بهره گیرند. او میگفت: باید در تمدنسازی فکر کرد و روسیه منابع لازم برای این کار را ندارد و باید میزانِ یادگیری خود را افزایش دهد. بسیاری از رمانهایِ تورگینف، به وضعیتِ اسفناکِ ارباب-رعیّتی قرن نوزده روسیه اشاره میکند. او بیشتر از اربابان، از رعایا میگوید که هیچ کدام حاضر نیستند تغییر یابند؛ دغدغهای که در لابهلایِ خطوطِ رمانهایِ او مشهود است. چون نمیتوانست خصوصیات و افکار و خلقیاتِ اربابان را با آزادی بیان کند، بیشتر وضعیتِ رعایا و زجر و نفرت آنها را تشریح میکرد تا خواننده تلویحا متوجه رفتار و افکار اربابان شود. در Raspberry Water، او داستانِ یک رعیت را میگوید که کیلومترها پیاده خود را به مسکو میرساند تا از ارباب خود بخواهد اجارهاش را کم کند یا او را به جایی با اجارۀ ارزانتر بفرستد یا اینکه به جای پولِ نقد، او بیشتر کار کند. ارباب او را از اتاق بیرون میکند و میگوید چگونه جرأت میکنی مستقیم پیش من بیایی؟! ارباب عصبانی میشود و میگوید جایی نیست که تو را بفرستم. اول باید پولهای عقب مانده را بدهی. رعیت هیچ چارهای جز قبول کردن ندارد. در Hamlet of Shchigrovsky District گردِهمآیی شام مسئولین یک محله را توصیف میکند که چگونه همه «ماسک همراهی با جمع» گذاشتهاند و یا نگرانند که وارونه جلوه دادن حقایق توسط آنها ناگهان برملا شود.
تورگینف میگوید: «بیمعنا بودن واژهها و عبارات آنها حاکی از زندگیهای بیهدف در خلاءهایی است که سیستم سیاسی آنها فراهم آورده است.» در Ovsyanikov the Freeholder، حفظِ وضعِ موجود را مهمترین هدف اربابان و صاحبان زمین میداند که نظم ارباب-رعیّتی را حفظ کردهاند. حفظ وضع موجود، دسترسی اربابان به خدمات دولتی را تضمین میکند. این نظم در عین حال تغییر وضعیت رعایا و سیستم اقتصادی را بیمعنا مینماید. در Khor and Kalinych تا میتواند وضعیتِ رعایا را توضیح داده و از آنها حمایت میکند و به اربابان با تمسخری ملایم به عنوان افرادِ کمهوشی اشاره میکند که به داستانهایِ تکراری توصیف شده توسط خودشان میخندند. او از بیهدف بودن نسل خودش، عدم پذیرشِ مسئولیت اجتماعی، غرق بودن در منافع و افکار شخصی، بیتوجهی به محیط زندگی و از شکستهای مکّرر در زندگی میگوید. سپس در Forest and Steppe ناگهان به طبیعت متوسل میشود و نا امید از انسانها و روحیات آنها به زیباییهای نفس گیر طبیعت روسیه میپردازد تا ذهن خود را آزاد کند.
تورگینف از ایده آلیسم ذهن روسی بسیار میگوید. از نسل قدیم که نخواست تغییر ایجاد کند و نسل جدید که نمیتواند اسباب تغییر را فرآهم کند. او متفاوت بودن را مقدّس میشمارد و از اینکه ساختار اقتصادی ارباب-رعیّتی باعث شده انسانها به لحاظ شخصیتی ضعیف و وابسته و همچنین فقیر نگه داشته شوند رنج میبرد. در سفری به لندن در سال ۱۸۶۱ (۱۲۴۰) بحثهای مفصّلی با Alexander Herzen داشت که معتقد بود تمدّنِ غربی رو به افول است و پُتانسیلهای خود را برای رشد از دست داده است. Herzen که بعضی او را پدر سوسیالیسم روسی قلمداد میکنند، آینده را از آن مردم روسیه میدانست که در رشد بشریت نقش ایفا نکردهاند و با شکستهای اروپا تنها ملتی هستند که تمام اسباب رشد را در اختیار دارند. تورگینف، Herzen را در خواب و خیال میدانست که باید برتری نژاد اسلاو را کنار بگذارد و به پیشرفت، به عنوان مجموعهای از قوانین بنگرد و فرقی میان روسی و اروپایی نیست و راه و مسیر پیشرفت مشخص است.
Herzen رهایی را در بسیج تودهها میدانست و تورگینف در الیتِ تحصیل کرده که تغییر ایجاد کنند. به واسطۀ اختلافاتِ فکری که میان آنها ایجاد شد، Herzen به تخریبِ گسترده تورگینف مبادرت ورزید و رابطۀ این دو روشنفکر و تحصیلکرده برای مدتها تا نزدیکی زمان مرگ Herzen به تیرگی گرایید.
در The Lone Wolf تورگینف به زندگی یک روستایی که حامی، مطیع و زیردست ارباب است میپردازد سپس این روستایی را نسبت به وضعیت هم قطاران فقیر خود بیتفاوت نشان میدهد و اینکه چگونه فقر و محرومیت، روانشناسی دروغ و دزدی را شکل میدهد. در نهایت تورگینف نتیجه میگیرد که سیستم حاکم بر آن اوضاع اجتماعی و اقتصادی، شخصیتِ فرد را از او میزداید و اهتمامِ تغییر ایجاد کردن را از روستایی و حتی اربابان علاقمند میگیرد. تورگینف که به طور واقعی فردی متواضع بود به خاطرِ یکی از نوشتههایِ بارز خود A Sportsman’s Sketches که وضعیتِ زندگی روستایی را با دهها کاراکتر و داستانهای کوتاه بیان میکند، یک سال و نیم به شهر Spasskoe در جنوب مسکو تبعید شد تا متوجه شود حقِ آگاهی دادن را ندارد.
در Diary of a Superfluous Man که در سال ۱۸۵۰/۱۲۲۹ نوشته شده، مفهومی را مطرح میکند که تمِ ثابتِ بسیاری از رُمانها و تلقّیاتِ او از شخصیت انسانهاست. به نظر میآید او منظوری شبیه به «بیفایده» ، «بیخاصیت» و «اضافی» از واژه Superfluous در رمانهای خود به کار میبرد. او میگوید افراد، قربانی سیستم اجتماعی هستند که با اینکه میتوانند بسیار مفید و خلاق و هنرمند باشند ولی از آنها خاصیتزدایی شده است زیرا سیستم میخواهد عموم را زیرِ متوسط، عوام، ضعیف، خودزن با تقدیری بر پیشانی نوشته شده و ناامید از هرگونه اثرگذاری و تغییر و تحول بنیادی نگه دارد. تورگینف که این رمان را در پاریس نوشت، تحت تاثیر فضایی بود که در غرب اروپا به فرد «فضا» میدهند. «شهروند» میتواند به دور از نگرانی از ادارۀ سانسور که نوشتههایِ تورگینف را بررسی میکرد، حرفهای خود را بزند. فکر کردن جرم نبود، متفاوت بودن حق بود. آزادیِ فکر و عمل مانع از سولفاته شدن جامعه میشد. تورگینف از اینکه فرد تا این حد در فرانسه، آلمان و ایتالیا «حق» داشت، از شوق پرواز میکرد.
در Mumu، تورگینف از یک داستان واقعی پرده برمیدارد و به کاراکتری به نام Gerasim اشاره میکند که هیکلی قوی دارد ولی کَر و لال است. او فقط دستورات ارباب و مالک را دنبال میکند. قدرت قلم و طنز و داستان سرایی تورگینف آنقدر خود را در این داستان به نمایش میگذارد که خواننده به صورت تلویحی متوجه میشود صاحب پول و زمین و بنابراین قدرت تصمیمگیری، چگونه زیر مجموعه خود را هر طور که اراده میکند بازی میدهد. Mumu نام یک سگ است که Gerasim او را که در حال غرق شدن بود نجات میدهد و به خانه مالک میآورد. اما سگ از مالک خوشش نمیآید و مالک دستور میدهد او را از خانه بیرون بیندازند. Gerasim ابتدا از این دستور بیخبر است ولی بعداً که متوجه میشود او را مخفیانه نزد خود نگه میدارد. روزی مالک صدای ناله Mumu را میشنود و دستور مرگ او را میدهد. Gerasim که ابتدا او را نجات داده بود، هم اکنون به دستور مالک در همان دریاچه او را غرق میکند. بیاراده شدن و بیخاصیت شدن و سلب شدن از هر نوع پُتانسیلی، سَمبلیسمی ست که تورگینف در این داستان به تصویر میکشد.
تورگینف در ۱۶ سالگی وارد دانشکدۀ ادبیاتِ دانشگاه مسکو شد (دانشگاهی که در سال ۱۷۵۵/۱۱۳۴ تاسیس شده بود) و سپس یک سال بعد خود را به دانشکدۀ تاریخ و فلسفۀ دانشگاهِ سن پیترزبورگ (تاسیس سال ۱۷۲۴/۱۱۰۳) منتقل نمود. بعد از دو سال دانشگاه در روسیه، برای شش سال به غرب اروپا سفر کرد و در آنجا درس خواند. Parasha اولین رُمان اوست که در ۲۵ سالگی نوشته شد و تقدیرِ بزرگانی مانند Vissarion Belinsky را برانگیخت.
دغدغۀ تورگینف در عمرِ ۶۵ سالهاش این بود که چه کار کنیم روسیه بهتر شود، تغییر یابد، در ردۀ قدرتهایِ بزرگ قرار گیرد و چگونه میتوان برای روسیه مفید بود. ادبیاتِ او حکایت از ایجاد نهضتی برای آگاهی از خود و شرایط بود. اما آگاهی چیست؟ او به همان اندازه که به افکار نادرست اشاره میکند، به کاراکتر هم توجه دارد. کاراکتری که بیتفاوت است و قدرت فکر کردن و تحرک را از دست داده است. او ضمن اینکه با صدها کاراکترسازی، تضادهای شخصیتی ضد پیشرفت را نوشت ولی در عین حال راه حل تغییر را در نخبگان اصلح میدانست. بدبینی تدریجی و تصاعدی او تا آخرین رمان او که در سال ۱۸۷۷/۱۲۶۷ نوشته شد ادامه دارد. تورگینف چون توان فکر کردن و مقایسه کردن را داشت با آن دسته از اطرافیان خود که وضع موجود را تایید میکردند یا در مقام توجیه آن بودند مشکل پیدا میکرد. شاید بتوان نتیجه گرفت که او ریشۀ تغییر را در آزادانه فکر کردن مستقلِ از دستگاههای دولتی میدانست. او هزاران بار در رمانهای خود، روستاییان و کشاورزان را «اسیر» دستگاه اربابرعیّتی نشان میداد. به همین دلیل از نیکلای گوگول تجلیل میکرد. Gogol پس از دو اثر خود یکی The Inspector General (۱۸۳۶/۱۲۱۵) و دیگری Dead Souls (۱۸۴۲/۱۲۲۱) یا روحهای مرده، که دورۀ سی سالۀ نیکلاس اول را به نوعی معرفی میکرد از چشمِ حکومت افتاد. دستگاههای تبلیغاتی نیکلای اول، گوگول را به تضعیف سرزمین مادریاش متهم کردند. وقتی در سن ۴۳ سالگی (۱۸۰۹-۱۸۵۲ / ۱۱۸۸-۱۲۳۱) از دنیا رفت، تورگینف به خاطر متنِ تسلیتی که میخواست در رسانهها چاپ کند یک ماه در زندان سپری کرد. تورگینف آموخت که متفاوت فکر کردن هزینه دارد و تنها کسانی که وضع موجود را تمجید میکنند مورد احترام قرار میگیرند. سروهای بلند چندان حق حیات ندارند.
تورگینف هرچه جلو تر میرفت بیشتر به تاریخ رجوع میکرد تا ریشههایِ رفتار فعلی را استخراج کند. تنها شش سال قبل از مرگش (۱۸۷۶/۱۲۵۵) در The Watch داستان ساعتی را میگوید که کاراکتر اصلی از پدر بزرگ خود ، که از افراد مسئول و فاسد است، دریافت کرده است. پسر عموی او مرتب او را تشویق میکند که آن ساعت را دور بیندازد. پسر عمو که پدرش به خاطر افکار آزادی خواهانهاش به سیبری تبعید شده، بحث میکند نباید از چنین فرد فاسدی ساعت هدیه گرفت. کاراکترِ اصلی هر کاری میکند نمیتواند از دستِ این ساعت خلاص شود. تورگینف به طورِ استعاره، ساعت را مترادفِ سیستمِ فاسد و وضع موجود تلقّی میکند. در نهایت پسرعمو، ساعت را به رودخانه میاندازد ولی با این وصف که کم مانده بود غرق شود. این معنی استعار گونه (Allegorical Meaning) میگوید: کسانی که تغییر میخواهند، ممکن است تا دمِ مرگ بروند.
در سه رمانِ Fathers and Sons ، (۱۸۶۲/۱۲۴۱) Smoke (۱۸۶۷/۱۲۴۶) و Virgin Soil (۱۸۷۷/۱۲۵۶)، تورگینف واردِ جزئیات فکری خود شد و از طریق کاراکترهایی که خلق کرد، هنر مقایسۀ خود را بیشتر شکوفا کرد. در رمانِ پدران و پسران که هنوز بعد از یک و نیم قرن مورد بحث و گفتگو است، دو طرز تفکر نسل قدیم و نسل جدید را به بحث میگذارد. به گفتۀ فیلسوفِ انگلیسی روستبار آیزایا برلین (Isaiah Berlin)، پنج گروه رمان پدران و پسران را بررسی کردند. این رمان پر سروصداترین نوشتۀ او بود و با کاراکترِ بازارُف، اهمیتِ فکر، صنعت، رشد، پیشرفت، دانش، فراموشی گذشته و رو به آینده رفتن را برجسته نمود. در Smoke تقابل و رو در رویی شخصیتها ادامه پیدا میکند.
تورگینف، نقدهای سختتری را مطرح میکند. در سال ۱۸۶۷ میپرسد: روسیه تا به حال چه چیزی تولید کرده است که برای بشریت ارزش داشته باشد؟ او حساسیت خود را به واژۀ تمدن به خوبی نشان میدهد. بر فایده داشتن کارها (Utilitarianism) بسیار تاکید میکند و با تمسخرِ شاهزادهها و گذاشتن نامهای عجیب و غریب بر آنها ( Koko، Zizi، Zozo)، خالی بودن ذهن و مشغولیتهای بیمعنای آنها را روی کاغذ میآورد. در نهایت، شخصیت اصلی به شخصیتی که میخواهد به روسیه برگردد میگوید: «هر وقت کار جدیدی را شروع میکنی، از خود بپرس آیا در خدمت تمدن هستی یا نه؟ آیا فعالیت تو در خدمت دانش از نوع اروپایی که در دورۀ ما و برای ما مفید است میباشد یا خیر؟» انتخاب واژه «دود» برای این رمان، شاهکار ادبی تورگینف و تسلط و پختگی او در استعاره نویسی است. رُمانِ آخر او که طولانیترین نیز هست دور از وطن و در مورد نهضت اجتماعی دهۀ ۱۸۶۰ بود. تورگینف در پی نسلی بود که میخواهد آیندۀ جدیدی را برای روسیه رقم بزند. یک جا میگوید: «به ما روسها نگاه کن. ما همیشه چشم به راه هستیم. چیزی قرار است در یک آن، همۀ مسائل را حل کند. این جادوگر کیست؟ داروینیسم؟ روستاها؟ یک جنگ خارجی؟ هر عاملی میخواهی بگو.»
تورگینف طی پنجاه سال از زمانی که دوازده ساله بود تا روزی که مرگ او را به کام خود فرو کشید، ۷۰۰۰ نامه نوشت. او به روسیه عشق میورزید و نامه مینوشت تا از خواندن پاسخهایی که به روسی نوشته میشد لذت ببرد. واکنشهای بیرحمانه و غیرمنصفانه به نوشتههای او، تورگینف را به لحاظ روانی به سَمتی برد تا با متن و نامه با افراد بحث کند تا حضوری. یکی از یادگیریهایهای بجاماندنی او از فرهنگِ غرب اروپا، تک شخصیتی بودن بود که در صراحت و صداقتِ او نهادینه شده بود. افکار او نسبت به زندگی و جامعه بسیار از ثبات برخوردار بود. از اینکه روسها نمیتوانستند به توافق برسند و به تعداد آنها مکتب فکری وجود دارد و این که یکدیگر را به ندرت قبول دارند و در نقدها بیانصاف هستند هم رنج میبرد ، هم دل شکسته بود و هم انزوا و تنهایی را برگزید. او با داستاننویسی خود سعی کرد جامعه مدنی، تفاهم و قرار داد اجتماعی، عقلانیت، نوآوری و استقلال فکری، رشد و تمدنسازی غرب اروپا را به روسیهای که بدان عشق میورزید بیاورد. او در رمانِ آخرش به کرّات میگوید که راه بسیار طولانی است و آزادی و عقلانیت به راحتی به دست نمیآیند. طبیعت ، عقلانیت را به راحتی اعطا نمیکند زیرا که شرایط آن باید فرآهم شود.
غم، بدبینی و ناامیدی آنچنان ترگیه نف را در اواخر عمر احاطه کرده بود که فقط تنهایی در طبیعتِ سبز، او را تسلّی میبخشید. او که با ۵۸۹ نفر نامه نگاری کرد، طی یادداشتی نوشت:
«امروز چهار ساعت در جنگل وقت گذراندم. غمگین بودم، اما به همه چیز توجه داشتم و غرق در محیط بودم. در غمِ طبیعت، طراوت هست که در بوی مزارع هم حس میشود؛ در آوازِ پرندگان هم نوعی افسردگی دلنشینی وجود دارد.... آسمان را اصلًا نمیتوانم تحمل کنم اما زندگی در واقعیت را با همۀ خطرها و فراز و نشیبهایش، با همۀ مقررات و زیبایی زود گذرش خیلی دوست دارم. اما به زمین وابستهام. ترجیح میدهم به حرکتهایِ پای خیس یک مرغابی در کنار یک دریاچه که مرتب سرش را تکان میدهد نگاه کنم. ترجیح میدهم به قطراتِ آبِ دهانِ یک گاو بعد از اینکه از جویی آب میخورد و بدون حرکت میایستد نگاه کنم ... به هر چیزی که فرشتهها در بهشت تصور کنند.»
تورگینف در ۲۷ سپتامبر ۱۸۸۳ (۵ مهر ۱۲۶۲) از دنیا رفت. او ناکامی را در قرن نوزده روسیه به نمایش گذاشت. او راستگویی و آزادی را دو روی یک سکه میدانست. شکاکیت و کنجکاوی از خصائص مثبت او بودند. او معتقد بود کسی سخن آخر را ندارد. همه در حال حرکتاند و تکامل. او میخواست پاهای استدلالی خود را نسبت به روسیه در جاهای محکمی بگذارد اما نشد. او شیفتۀ مقایسه کردن بود و از اینکه به انسانها دستور بدهد و آزادی آنها را محصور کند انزجار داشت. تورگینف صدها بار گفت که یک واقعگراست ولی فقط ایدهآلیسم میتواند فاصله آنچه او میگفت و آنچه جامعه روسیه بود را توضیح دهد. به نظر میآید او لایههای زیرین و تو در توی طبع بشر را به واسطۀ قلبی که داشت کشف نکرد و یا نخواست که کشف کند.
۱۳۶ سال از مرگ تورگینف میگذرد. روسها همچنان با غرب در تضاد هستند و گروههای کوچک یکی پس از دیگری حکم میرانند. برای بازی کردن در زمین حریف لازم نیست حریف کاملا مورد شناسایی قرار گیرد. صبر، حوصله، قدمهای تدریجی (Incrementalism) و شاید از همه مهمتر داشتن نوعی افق و بینش (Vision) به مراتب فرا تر از حل شدن در چارچوبِ حریف است. چینیها حتی در مورد حروف اضافهای که در تعامل خود با غرب به کار میبرند از قبل بحث کرده و در میان خود به اجماع میرسند. هنر اجماع سازی در داخل و پایبندی پیرامون اجماع است. و چنین اهتمامی، بینش دراز مدت میطلبد زیرا که:
Where there is no vision, the people perish.