در صحنه آغازین فیلم «مغزهای کوچک زنگزده»، شاهد تکگویی زیبایی از جانب شخصیت اصلی هستیم که گویی نه فلسفه اصلی فیلم، بلکه یکی از کهنترین و رایجترین فلسفههای تاریخ بشری را خلاصه میکند: «میگن اگه چوپان نباشه گوسفندها تلف میشن، یا گم میشن یا گرگ بهشون میزنه یا از گرسنگی میمیرن، چون مغز ندارن. هرکی که مغز نداره به چوپان احتیاج داره، یه چوپان دلسوز… چوپان حکم پدر گوسفندهارو داره، آدم بدون پدر هیچی نیست. این چوپانه ما همه گوسفنداشیم، اون به ما میگه کِی بریم، کجا بریم، چی کار کنیم، کِی بشینیم، کِی پاشیم، کِی بمیریم».
این مونولوگ، شباهت خیرهکنندهای به توصیف «میشل فوکو» از سنت اندیشه سیاسی در شرق دارد. او در مقاله «عقل و سیاست»، محوریت سیاست در شرق باستان را با رابطه «شبان و رمه» توصیف کرده و مینویسد: «شبان رمه را گرد میآورد و راهنمایی و رهبری میکند. به محض ناپدید شدن شبان، رمه متفرق میشود. نقش شبان، ضامن نجات یا رستگاری رمه است…شبان غذای رمه را تامین میکند، و هر روز مواظب است که رمه گرسنه و تشنه نماند. مهر شبان بسیار به «ایثار» نزدیک است. هرچه شبان میکند با نظر کردن در صلاح رمه است».
فوکو، در توصیف سنت سیاسی ایرانیان اشتباه نکرده بود. تقریبا تمامی متون کهن ایرانی با صاحبنظرانی چون امام محمد غزالی، رابطه پادشاه با توده مردم را با همین توصیف شبان و رمه توضیح دادهاند. برای مثال «نجمالدین رازی» در «مرصاد العباد» به صراحت میآورد: «پادشاه چون شبان است و رعیت چون رمه». با این حال، اگر ظاهر توصیف شبان و رمه را کنار بگذاریم، در جریان فیلم «مغزهای کوچک زنگ زده» به یک روایت کلانتر بر میخوریم که دیگر به سنت مشرقزمین محدود نمیشود. روایتی که در آن، اکثریت مردم توان فهم و آگاهی کافی ندارند. در نتیجه، یک شخص یا گروه بسیار محدود اما دانا، باید مسوولیت تعیین صلاح همگان را بر عهده بگیرند.
افلاطون شاید نخستین و بیشک بزرگترین منتقد دموکراسی بود. او باور داشت اکثر انسانها به اندازه کافی حکمت ندارند. پس تصمیماتی که بر پایه آرای این توده نادان اتخاذ شود، تصمیمات فاسدی هستند. افلاطون برای این کینتوزی عمیق خود نسبت به دموکراسی حداقل یک دلیل بزرگ داشت: استادش سقراط؛ مردی که او را «فرزانهترین انسانی که تاکنون زاده شده» میخوانند از طریق یک رایگیری عمومی به مرگ محکوم شد. طبیعتا دموکراسی مستقیم آتنی، در غیاب ضرورت حفظ حقوق اقلیت، یک نسخه ابتدایی از دیکتاتوری اکثریت بود که با تعاریف مدرن از دموکراسی فاصله بسیار دارد. با این حال، مدل جایگزینی که افلاطون برای دموکراسی پیشنهاد داد هنوز هم طرفداران سفت و سختی دارد: «فیلسوفشاه»!
باور به ضرورت حکومت فیلسوفشاه، یا حکومت فرد اصلح، ناشی از این پیشفرض است که جهان در دل حقیقتی مطلق و برتر قرار دارد. حقیقتی که برخی افراد میتوانند به آن دست پیدا کنند. بدین ترتیب دیگر نیازی به نظرسنجی از همه مردم نیست. آنکه حقیقت برتر را کسب میکند، بر پایه همان حقیقت، درست را از نادرست تشخیص میدهد و دیگران صرفا کافی است دستورات او را اجرایی کنند. ابزار و راهحل افلاطون برای کسب این حقیقت «فلسفه» بود. به همین دلیل او مدل «فیلسوفشاه» را پیشنهاد داد. مدلی که هرگز اجرایی نشد، اما نسخههای به نسبت مشابه آن، صرفا با تغییر در ابزار کشف حقیقت بارها و بارها در طول تاریخ به قدرت رسیدند.
مترادف با همان استدلال افلاطون، بعدها گروهی «مذهب» را به جای فلسفه، مسیر کشف حقیقت برتر قلمداد کردند. این گروه حکومتهایی مذهبی بنا کردند که در راس آن اربابان مذهب، نظیر دستگاه کلیسا قرار داشتند، یا در نسخههای شرقی خود به سنتهای «خداشاهی» رسیدند که در آن، پادشاه از «فره ایزدی» بهرهمند بود و به واسطه نوعی ارتباط نامفهوم مذهبی، به عنوان «نماینده تامالاختیار خداوند در زمین» رفتار میکرد. در عصر روشنگری، این سیطره تام و تمام کلیسا بر تمامی شئون زندگی بشری به چالش کشیده شد و علمگرایان به ظاهر تلاش کردند تا از سیطره جزماندیشانه ایدئولوژیهای مذهبی بیرون بیایند. نتیجه کار زایش علوم تجربی جدید، و در پیوند با آن، نوعی از فلسفه و علوم اجتماعی جدید بود که این بار بر سحرانگیزی کلید «علم» تاکید داشت. هرچند در ظاهر، متفکران عصر روشنگری، در مسیر جدال با هر سیطره مقدسی گام برداشتند، اما خیلی زود به همان تفکری گرفتار شدند که در ظاهر منتقدش بودند. به تعبیری میتوان گفت، پوزیتیویستهای علمگرا در ابتدا خدا را کشتند، اما خیلی زود از «علم» خدای جدیدی ساختند. این بار، گویی به جای «فیلسوفشاه» یا «خداشاه» نوبت به «علمشاه»ی رسیده بود.
سیطره پوزیتیویستها، نسل جدیدی از حکومتهای غیردموکراتیک را رقم زد. در جهانبینی این حکومتها، برای یافتن بهترین پاسخها، نیازی نبود که به آرای اکثریت «نادان» مردم مراجعه کرد. کافی بود از ابزار «علم»، و کلیددارانی چون «متخصصین» استفاده کرد. در این مسیر، نه تنها آرای توده مردم، بلکه دیگر رقبایی همچون فلسفه، مذهب و حتی اخلاق بهکلی مزاحم و مردود شناخته شدند و هرآنچه علمی تشخیص داده میشد، بیبرو برگرد حقیقت محض و لازمالاجرا بود.
سالها بعد، و حتی پیش از آنکه نازیهای آلمان یا فاشیستهای ایتالیا، (با ادعاهای علمیگرایی محضشان) فجایعی در ابعاد نسلکشیهای میلیونی رقم بزنند، بسیاری به ادعای «بیطرفی علمی» ایرادات جدی وارد کرد. در واقع، مشکل ایده علمگرایی محض این نبود که صرفا به دلیل انحرافاتی در اجرا به فاجعه ختم شد، انحراف بنیادین در همان امکان «خوانش بیطرفانه علمی» وجود داشت. ادعایی که با اصل «تقدم نظریه بر مشاهده» به کلی زیر سوال رفت و مشخص شد هیچ اندیشمندی، حتی در حوزه علوم کاملا تجربی، نمیتواند بدون پیشداوریهای ذهنی به سراغ شناخت طبیعت و آزمون نظریاتاش برود. از سوی دیگر، تاثیرگذاری توانایی شناخت فرد ناظر، (subject) بر واقعیتی که از جهان تصور میکنیم (object) این پرسش را مطرح ساخت که: آیا اساسا یک واقعیت مسلم، یک واقعیت قطعی و یک حقیقت مطلق وجود دارد؟
روایت متواتری است که در ظاهر برای دفاع از دموکراسی، از تعبیر «کم ضررترین شیوه مقدور» یاد میشود. در واقع این روایت مدعی است رایگیری عمومی و اظهار نظر همگان نمیتواند بهترین راه برای کسب حقیقت باشد. با این حال متواضعانه میپذیرد از آنجا که همه راههای غیردموکراتیک قبلی به فاجعه ختم شدند، ما از دستیابی به یک حکومت ایدهآل چشمپوشی کرده و به همین برآیند نظرات غالبا غیرعلمی و عامیانه توده مردم بسنده میکنیم. این دفاع مستاصل از دموکراسی، همچنان در دل خود تایید میکند، ممکن است زمانی یک راه حل جدید برای کسب آن حقیقت مطلق پیدا شود و در واقع، به طریق اولی همچنان تایید میکند قطعا جهان بر پایه یک حقیقت مطلق و واحد بنا شده که یگانه است و قابل حصول. روایتی که به شدت محل تردید است.
تکثرگرایی نیز در نقطه مقابل حقیقت مطلق و واحد باوری کهن است که بیشک در طول تاریخ دستخوش تغییر و تحولاتی هم شده است. کارل پوپر، در مقاله «سرچشمههای دانایی و نادانی» جمعبندی خلاصهای از این باور کلان را ارائه داد که بر مبنای آن، هیچ متد و شیوه واحدی برای کسب آنچه «آگاهی» قلمداد میکنیم، وجود ندارد. آگاهی، سرچشمههایی کاملا متکثر و متفاوت دارد و به شیوههای کاملا متفاوتی حاصل میشود که معلوم نیست هیچ کدام بر دیگری برتری خاصی داشته باشند. تجربهگرایی، خردگرایی، اثباتگرایی و هر پارادایم دیگری بیشک میتواند بخشهایی از جهان را برای ما تفسیر کند و در عین حال، در توضیح بسیاری از پیچیدگیهای دیگر عاجز و ناتوان باقی بماند و یا حتی فریبنده ظاهر شود. (شناخت یک مادر عامی از روحیات فرزند خود، ممکن است با هیچ یک از متدهای علم روانشناسی مطابقت نداشته باشد، اما آیا هیچ بهرهای از حقیقت نبرده؟ آیا گاه پیچیدگیهایی را که ای بسا هیچ متخصص روانشناسی بدانها پی نبرده باشد، روایت نمیکند؟)
اندیشه تکثر روایتها، به ناگاه تمامی پیشفرضهای پیشین که برای قرنها به سیطره روایتهای غیردموکراتیک انجامیده بود را متلاشی میسازد. فلسفه بیشک پاسخهایی برای پرسشهای ما در مواجهه با جهان دارد؛ اما تنها راه شناخت جهان نیست، پس هیچ فیلسوفی لزوما بیشتر از دیگران از آگاهی بهره نبرده است. علم نیز نه تنها در کلیت خود قادر به توضیح تمامی مسائل بشری نیست، بلکه در دل خود نیز از تکثر خیره کننده پارادایمها و روششناسیها برخوردار است. بدین ترتیب، شاید یک متخصص در رشته پزشکی بیشتر از یک فرد عامی بتواند مشکلات جسمی انسان را حلاجی کند، یا یک مهندس بهتر از دیگران بتواند نقشه طراحی ساختمان را پیشنهاد بدهد، اما تکثر بینهایتی در عرصههایی که آدمیان در زیست عمومی خود با آن مواجه هستند، سبب میشود هیچ فردی در نهایت نتواند خود را به صورت کلی و در تمام زمینهها «آگاهتر» از دیگران قلمداد کند. باید پذیرفت هر انسانی برخی آگاهیهای منحصر به فرد دارد که دیگران عاجز از درک آنها هستند. اینجاست که آن مثل معروف زاییده میشود که «همه چیز را همگان دانند». بدین ترتیب، دموکراسی دیگر یک ابزار تقلیلگرایانه و صرفا اجرایی نیست. بلکه اتفاقا تنها روش برای دستیابی به برترین حقیقت قابل حصول است. حقیقتی که انباشت و مواجهه آگاهی تمامی شهروندان حاصل میشود.
سرنوشت شخصیت فیلم «مغزهای کوچک زنگزده»، گویی سرنوشت همین سیر و سلوک در تاریخچه فلسفه آگاهی است. او در ابتدا رسمیت آگاهی مطلق پدرخوانده را پذیرفته و فقط تلاش میکند شبیه و ای بسا جانشین این چوپان شود؛ اما بهمرور دچار تردید میشود. شک میکند که احکام صادره از جانب چوپان، (مثل حکم مرگ خواهرش) واقعا بهترین تصمیمات بودهاند؟ همه چیز از همین تردید و ای بسا این «شک دکارتی» آغاز میشود. شاهین، بر پایه تشخیصهای خودش تصمیماتی میگیرد و اتفاقا میبینیم جهان تیره و تاری که در آن فرو رفته دگرگون میشود. غبارها کنار میرود و او که در ظاهر عقلی علیل دارد، اتفاقا با تصمیماش سبب شادی و حتی نجات انسانهای دیگر را فراهم میسازد. (و چه انتخاب هوشمندانهای است که شخصیت شاهین، به ظاهر فردی است با برخی اختلالهای عقلی که حتی از یک فرد عادی نیز پایینتر قرار میگیرد. گویی کارگردان میخواهد به صورتی اغراقشده به ما یادآوری کند نه تنها توده عمومی مردم تماما نادان نیستند، بلکه حتی یک فرد به ظاهر عقبافتاده هم ابعادی وجودی دارد که نمیتوان از آنها چشم پوشید).
تمام این تصاویر به ما تلنگر میزنند در حقانیت تمامی پدرخواندهها شک کنیم. در پذیرش تام و تمام هر ابرروایت مطلقی تردید کنیم. به هشدارهایی که ما را از جهان بدون چوپانها انذار میدهند، گوش ندهیم. تصلب عقلانیت این حکمای مدعی، بسیار بیشتر از گستره کوچک اما فروتنانه انسانهای عادی، شایسته توصیف تحجر و زنگزدگی است.
منبع: وبسایت مشق نو: http://mashghenow.com