ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Sat, 08.04.2006, 9:41
فرويد ، ابوالهول و اديپ زمانه ما

محمد صنعتى/ شرق
در آوريل ،۱۸۸۵ فرويد به نامزد خود نوشت كه «اقدامى را تقريباً به انجام» رسانده است كه ممكن است بسيارى را برنجاند، مى نويسد كه «تمامى يادداشت هاى ۱۴ سال اخير خود را علاوه بر نامه ها، چكيده هاى مقالات علمى و دست نوشته هاى آثارم را نابود كردم.» منظور فرويد از كسانى كه ممكن بود، ناراحت شوند، بيوگرافى نويس هاى آينده اى بود كه مى خواستند سرگذشت او را بنويسند و يكى از آنها پيتر گى نقل مى كند كه فرويد به آرنولد تسوايك سرگذشت نويسى كه مى خواست سرگذشت او را بنويسد، گفته بود: «هر كسى كه سرگذشت نويس شود، مرتكب دروغ، كتمان و ريا... مى شود.» و گرچه در ۱۹۳۸ وقتى كه اتريش را به قصد لندن ترك مى گفت، بار ديگر بسيارى از يادداشت هاى خود را نابود كرد، تا كار سرگذشت نويسان خود را دشوار سازد. ولى آن قدر كتاب و مقاله و نامه و يادداشت از او به جاى مانده كه شايد يكى از نوادر قرن بيستم باشد كه بسيارى كسان از ارنست خوبز گرفته تا ژان پل سارتر سرگذشت نويس فرويد شدند. پيتر گى از همان نامه ۱۸۸۵ فرويد به نامزدش نقل مى كند كه فرويد «در ميان توده اى از يادداشت هاى مچاله و پاره شده خود را چون اسفنيكسى مى ديد كه در شن ها فرو مى رفت تا جايى كه فقط سوراخ هاى بينى اش از ميان كاغذها بيرون مانده بود.» پيتر گى بر استعاره اسفنيكس يا ابوالهول تاكيد مى كند. فرويد خود را چون هيولاى كشنده و مرموز شهر تب مى ديد، ولى پيتر گى او را چون فاتح آن هيولا تفسير مى كند.
اين تقابل ابوالهول يا شيمراى شهر تب- عجوزه اى كه چيستان ارائه مى كرد و هركس كه نمى توانست پاسخ آن را بيابد- نابود مى شد و تنها اديپ بود كه پاسخ را يافت و اسفنيكس را نابود كرد و پادشاه شهر تب شد- اديپى كه پيش از آن پادشاه شهر تب- پدر خود لائيوس را نادانسته كشته بود- و اين پدركش نام آور تاريخ اسطوره اى با كشتن هيولاى وحشتناك شهر تب، اكنون مى توانست پادشاه شود. اين كشنده ناآگاه شاه، بايد نه تنها جانشين پادشاه بلكه همسر مادر خويش نيز مى شد تا تراژدى مثلثى اديپ شهريار را بسازد- اديپ كه خردمندترين انسان زمان خويش بود، قربانى خرد خويش، با شكستن قاعده جامعه و فرهنگ خود، با زير پا گذاشتن ناآگاهانه سنت، ناخواسته شهر را طاعون زده كرد.
و جالب اينكه وقتى كاشف قرن بيستمى اديپ- زيگموند فرويد به اتفاق شاگردش كارل گوستاويونگ- در كشتى به سوى آمريكا مى رفت تا در آنجا در مورد آراى تازه خود سخن بگويد- خود را ناقل طاعون قلمداد كرد، به يونگ مى گويد: «نمى دانند كه ما براى آنها طاعون مى بريم»- فرويد دانسته يا ندانسته اين بار خود را با اديپ همسان مى سازد. كسى كه در ۱۸۵۵ خود را با اسفنيكس همانند دانسته بود در ابتداى راه- چون فقط مسئله انسان در مقابلش بود و يا چيستان انسان را طرح كرده بود. پس با شيمرا همسان سازى مى كرد و در سفر آمريكا پاسخ را يافته بود، بنابراين مى توانست با اديپ همسان سازى كند و بگويد كه «نمى دانند براى آنها طاعون مى بريم»- و چرا طاعون؟ چرا فرويد آراى خود را چنين نابودكننده، آن هم نابودكننده انسان مى دانست!! و كدام انسان؟! - آنچه اديپ كرد چه بود تا بتوان با دانستن استعاره اديپ- به ماهيت روانكاوى پى برد.
اديپ كه خردمندترين انسان زمانه كه خود بود- و توانسته بود معماهاى اسفنيكس را كه در واقع مسئله انسان بود حل كند، آيا مى توانست فقط نابودكننده انسان باشد. _ يا تنها نابودكننده ناآگاهى و عدم بصيرت انسان بود- اديپ با يافتن پاسخ، در واقع توانست بر ناآگاهى انسان شهر تب و همه قهرمانانى كه به جنگ شيمرا رفته بودند، پايان دهد - يا به عبارتى به زندگى خود شيمرا كه فرزندان برومند شهر تب را مى كشت پايان دهد- و براى مردمان آن شهر زندگى تازه اى آغاز شود، زندگى اى با آگاهى و خرد- به حقيقت استعاره اديپ شهريار- استعاره انسان رنسانس و انسان مدرن است. انسانى كه دوران جهالت و نابالغى را به قول كانت پشت سر مى گذارد و پرومته وار با خرد خويش، قانون خدايان را مى شكند و آتش خرد و روشنى آگاهى را مى ربايد- از اين نظر گناهكار است كه بايد مجازات شود- پرومته به زنجير كشيده مى شود و اديپ كه سال ها براى شهر تب همراه با آگاهى و خرد، رفاه و سعادت آورده بود، سبب طاعونى مى شود كه ناشى از گناه پدركشى و مادرآميزى است كه به خاطر آن از شهر رانده مى شود تا در كلنوس با رنج و عذاب بميرد. همان گونه كه انسان وقوف يافته با خوردن ميوه ممنوع از بهشت خدا رانده شد تا در زمين به زندگى آگاهانه و خردمندانه، ولى همراه با اضطراب و رنج خود ادامه دهد. در واقع طاعون شهر تب به خاطر انسانى بود كه زياد مى دانست و آگاه بود و انسان عصر روانكاوى- يا گسترده تر به انسان عصر نوزايى و مدرنيته انسان آگاه و خردمند است Homo Sapience- انسان با نفس ناطقه. - سوژه سخنگو است- و در آن رابطه دوتايى كدام سوژه سخنگو است؟- در رابطه اديپ با اسفنيكس؟ اسفنيكس كه مى پرسد؟ يا اديپ كه پاسخ مى دهد. اسفنيكس دال است؟ سوژه سخنگو است؟ يا اديپ كه شنونده است و پاسخگو- همان ديگرى the other. لكان مى گويد اسفنيكس رابطه سوژه و ديگرى را وارونه مى كند در واقع اسفنيكس نمى پرسد. _ بلكه خود پرسش است. اسفنيكس بدن بيمار هيستريك است. _ بدن نشانه دار (بدن بيمار)- و اين بدن بيمار است كه سئوال را مطرح مى كند و به ديگرى قدرت سخنگويى مى دهد. و قدرت چيره شدن به شيمرا و اديپ است كه با سخنگويى خود، شيمرا را خاموش مى كند. علامت بيمارى يا بيمارى را نابود مى سازد!
حالا اگر به استعاره ۱۸۸۵ فرويد برگرديم- كه خود را با اسفنيكس قرينه مى ساخت و در سفر آمريكا با اديپ- مى توانيم بفهميم كه چرا اسفنيكس خود را در ميان كاغذپاره هاى گذشته- تمامى پرسش هاى نادرست مدفون كرده بود و طاعونى كه اديپ با خود به آمريكا مى برد همين پاسخ بود، گفتمانى كه سوژه سخنگو داشت و با آن قدرت راز انسان را برملا مى كرد. _ رازى كه هزاران سال در زير پاسخ هاى نادرست مدفون بود- زير تمامى آن اسطوره هايى كه انسان آنها را حقيقت مى پنداشت و در خود آگاه خود داشت.- انسان شناسى مى پرسد- «اگر جهان از زمان دكارت تا عصر فرويد براساس فرض خودآگاهى انسان بنا نشده بود، ما چگونه جهانى داشتيم؟»
در واقع جهان نه تنها از زمان دكارت- بلكه همواره براساس خودآگاهى انسان بنا شده بود و تمام آنچه را واپس زده بود يا «امر واپس زده» را انكار مى كرد. و فرويد اين فرض و جهانى كه براساس اين فرض بنا شده بود، نابود كرد. _ يا بهتر است بگوييم هدفش چنين بود و ما از زمان فرويد در غرب دو جهان داريم؛ يكى جهانى كه از آغاز بود، جهان سنتى چه پيشامدرن و چه مدرن (تا قرن بيستم) جهانى بود كه اديپى آگاه و خردمند بر آن فرمانروا بود و نيز جهانى كه در آن اديپى ناخودآگاه- در جست وجوى يافتن خود خويش است- همان گونه كه در اديپ شهريار خود را مى جويد.
بنابراين امروز صحبت ما _ درباره اديپى است كه به ناآگاهى خود آگاه شده است- درباره عصر انسان روانشناختى - آغاز عصر اضطراب و اين عصرى است كه به نام فرويد مهر خورده است چه بخواهيم و چه نخواهيم و اين تاثيرى است كه گفتمان روانكاوى بر آن گذاشته چه آراى آن درست باشد يا نادرست- چه علمى باشد يا نباشد چه ابطال پذير يا ابطال ناپذير! به هر حال جهانى است كه در آن زندگى مى كنيم.
183246.jpg
پل لورن آسون مورخ فرانسوى فلسفه در كتاب «فرويد و نيچه» خود (برنده جايزه آكادمى فرانسه در ۱۸۸۱) عقيده دارد كه «دنياى انديشه غربى معاصر را واقعاً سه نفر بنا كرده اند. ماركس، فرويد و نيچه» گاهى آميخته اى از فرويد و نيچه است و گاهى فرويد و ماركس. مسعود كان روانكاو و سرويراستار كلينيك تاويستوك مهمترين مركز روانكاوى در انگلستان در كتاب «خودهاى پنهان» به نكته اى در نامه اى اشاره مى كند كه فرويد جوان در ۱۸۸۶ از پاريس به نامزدش مى نويسد: «تا مغز استخوان احساس مى كنم استعدادى دارم كه مرا به آن ده هزار نفر بالايى برساند.» كان در ارتباط با اين پيشگويى فرويد در مورد خودش مى گويد: او خود را دست كم ارزيابى كرده بود. وى قرار بود در قرن بيستم يكى از آن دو نفرى مى بود كه بايد رابطه انسان را با خودش و با ديگرى به طور راديكال تغيير دهد. كارل ماركس آن نفر ديگر بود. در سال دو هزار از نظر علمى و تاثيرى گذارى در حيطه زيست شناسى، روانشناسى نظير فرويد و داروين با هم مقايسه مى شدند، به هر حال داروين در كنار فرويد، نيچه و ماركس انديشمند چهارمى است كه بيش از ديگران آرايش باورهاى بنيادين بديهى انسان قرن ۱۹ و ۲۰ را شكسته بود و بر تمدن مدرن اثرى اساسى داشته است. نه تنها بر زيست شناسى مدرن كه بر علوم اجتماعى و روانشناسى تاثيرى عميق داشت. گرچه كارل پوپر نظريه هاى داروين را مانند آراى فرويد و ماركس بى پايه و مهمل و غيرعلمى ارزيابى مى كند. كارل پوپر البته از نقطه نظر فلسفه علم و با ابزار مطلق و كلى- مانند ابطال پذيرى- تمام يافته هاى علمى را الك كرده و نظريه هاى بزرگ و يونيورسال اين سه نظريه پرداز را باطل مى داند - و فقط يك نوع دانش را دانش علمى مى شناسد و بس- كه البته خود مورد نقد فيلسوفان نامى در مكتب تحليلى يا مكتب فرانكفورت و غيره بوده است.
گرچه فرويد چند بار به تلاش آگاهانه خود براى احتراز از فلسفه اشاره كرد به خصوص در مورد خواندن آثار شوپنهاور و نيچه كه هر دو را به خاطر يافته هاى شهودى شان در حيطه روانشناسى انسان مى ستود زيرا مى خواست يافته هاى خود را در حيطه زيست شناسى انسان و پزشكى بالينى محدود نگه دارد. علاوه بر اينكه در «مطالعه اى سرگذشت نگارانه» (۱۹۲۵) نوشت كه احتراز او از فلسفه «به علت فقدان ظرفيت سرشتى بسيار تسهيل شده بود» ولى مايكل لواين (Michael P. Levine) استاد فلسفه در استراليا در كتاب (The Analytic Freud) كه درباره رابطه فلسفه و روانكاوى نوشته شده مى گويد «به رغم بى ادعايى فرويد همان قدر فيلسوف بود كه روانشناس بود»... و كاربردهاى فلسفى نظريه روانكاوى شايد حتى اهميتى بيش از كاربردهاى روانشناختى آن داشته است.
در سال هاى اخير _ به خصوص پس از گسترش انديشه هاى پست مدرن و نفوذ انديشمندان بسيارى مانند ژاك لكان، ژوليا كريستيوا، لوس ايرى گارى، اسلاووى ژيژك و نظريه پردازان ادبى نام آور در حوزه فلسفه مانند ژاك دريدا، ژرژ باتابى، هارولد بلوم و غيره- توجه به اهميت فرويد به مثابه يك فيلسوف افزايش يافت و علاوه بر كتاب هايى نظير «فرويد تحليلى» به كتاب فرويد به مثابه يك فيلسوف بايد اشاره كرد كه به تازگى به فارسى ترجمه شده است و فراروانشناسى فرويد را پس از لكان در حيطه فلسفه بررسى مى كند. آنچه مربوط به جايگاه ناخودآگاه، ديالكتيك فرويدى و رابطه تصوير و واژه تفسير مى شود.
حوزه ديگرى كه نظريه هاى روانكاوانه فرويد بر آن اثر گذاشته تاريخ است. مايكل راث (۱۹۸۷) در كتاب خود «روانكاوى و تاريخ» روانكاوى را «نظريه تاريخ» مى خواند و كارلا مازيو و داگلاس ترور در كتاب (هيستوريسم، روانكاوى و فرهنگ مدرن) ادعا مى كنند كه «روانكاوى تاريخ است» به اين معنا كه تاريخ مدارى روشى تفسيرى است كه پيرامون خلق روايت هايى از گذشته سازمان مى يابد.
البته فرويد در ۱۹۱۳ در مقاله «ادعاهاى روانكاوى نسبت به علايق علمى» - علاوه بر علايق روانشناختى و زيست شناختى- به علايق فلسفى روانكاوى و نيز علايق روانكاوى از نقطه نظر تاريخ تمدن و همچنين علايق روانكاوى به زيبايى شناسى و البته به جامعه شناسى و تعليم و تربيت مى پردازد.
و مى دانيم كه خود فرويد گرچه ديرتر به جنبه هاى اجتماعى زندگى انسان توجه نشان داد و مقاله روانشناسى گروه و يا تمدن و ناخشنودى هايش را نوشت ولى تاثير روانكاوى بر جامعه شناسى _ انسان شناسى و فرهنگ چنان گريز ناپذير بود كه بسيارى از روانكاوان كه از شاگردان او و يا پيروان مكتب روانكاوى بودند- كسانى مانند يونگ و آدلر در آغاز - به فرهنگ و اجتماع توجه بسيار نشان دادند و حتى كسانى مانند كارن هورناى تلاش مى كند تا فرهنگ را به جاى ليبيدو بگذارد و يا اريك فروم ماركسيسم و روانكاوى را به هم بياميزد _ و بر بسيارى از فيلسوفان مكتب فرانكفورت مثلاً آدورنو تاثيرى عميق داشته باشد به طورى كه حتى برخى از اعضاى آن مكتب _ مثلاً ماركوزه _ حتى بيش از اريك فروم به نظريه ليبيدو نزديك مى شود و كتابى نظير Eros and Civilization را مى نويسد.
رابطه تنگاتنگ روانكاوى و ماركسيسم در همان سال هاى حيات فرويد در مكاتب زيبايى شناسى مانند سوررئاليسم مشاهده مى شد. آندره برتون كه خود روانشناس بود و دوستانش ماركسيسم، روانكاوى را به عنوان دو ركن اساسى سوررئاليسم پذيرفته بودند. نگاه روانكاوانه در روايت هاى داستانى يا در تئاتر و سينما و هنرهاى تجسمى به سرعت گسترش يافت و در نيمه اول قرن بيستم مدرنيسم در هنر و ادبيات بدون روانكاوى تقريباً معنايى نداشت. _ بسيارى از قصه نويسان طرز اول _ چه آنها كه از جريان سيال ذهن به عنوان يك تكنيك استفاده مى كردند و چه كسانى مانند توماس مان عملاً خود را عضوى از خانواده روانكاوى مى دانستند. جريانى كه در نيمه دوم قرن بيستم با قرائت متفاوتى از فرويد توسط ژاك لكان _ و پيوند زبانشناسى و روانكاوى به يكديگر _ به دپارتمان هاى زبان و ادبيات انگليسى و فرانسه گسترش يافت و بر بسيارى از انديشمندان پست مدرن تاثيرى عميق داشته است. در واقع كمتر انديشمندى را در فرانسه مى شناسيم كه به گونه اى با روانكاوى فرويد يا لكان به صورت جدى نزديك نباشد. از آلتوسر ماركسيست گرفته تا ژرژ باتاى، ژاك دريدا يا پل ريكور. مى توان گفت كه بنياد پست مدرنيسم در واقع بر پيوند بين انديشه هاى فرويد، ماركس و نيچه استوار است و تاثير هرمنوتيك هايدگر يا قرائت فرويدى لكان به آن اضافه مى شود.
شايد از اين روست كه Byatt .S. A (در ۱۹۹۰ در كتاب Possessioni) مى نويسد: «در هر عصرى بايد حقايقى وجود داشته باشد كه مردم نتوانند با آن ستيز كنند چه بخواهند و چه نخواهند و چه آن حقايق به حقيقت بودن خود در آينده ادامه دهند يا ندهند. ما در حقيقتى كه فرويد كشف كرد زندگى مى كنيم چه آن را دوست داشته باشيم چه نداشته باشيم و اين واقعيتى است كه حتى مخالفين نظريه هاى فرويد در چنين شرايط فرهنگى است كه ناگزيرند با زبان روانكاوى به روانكاوى حمله كنند _ زيرا روانكاوى زبان عصر ما شده است _ پل ريكور _ در كتاب بزرگ تفسير خود مى نويسد كه روانكاوى نه فقط مربوط به روانشناسى فرد و اجتماع _ بلكه روانكاوى، تفسير فرهنگ است و از اين رو است شايد _ كه با اينكه روانكاوى نتوانسته است در بعضى موارد شواهد معينى ابطال پذير ارائه كند _ ولى همچنان به عنوان حقيقت/ زندگى در قرن بيستم اثرى گريزناپذير داشت و با اينكه بارها اقدام به كشتن فرويد كردند و يا مرگ روانكاوى اعلام شد و به خصوص از دهه ۱۹۸۰ كه اين جريان در آمريكا به اوج خود رسيد تا بالاخره نمايشگاه بزرگ كتاب هاى فرويد از كتابخانه كنگره برداشته شد _ ولى بار ديگر در دهه ۱۹۹۰ _ به گونه ديگر نمايشگاه كتاب هاى فرويد به جاى خود بازگشت و حتى پس از سقوط شوروى و ماركسيسم كه تقريباً همزمان با كشتن فرويد رخ داد شناخت فرويد و روانكاوى به صورتى تجديد حيات پيدا كرد و اگر هم در جنبه هاى بالينى چند سالى به ركود گذشت ولى به گونه ديگر راه خود را با تجربه هايى در رويكرد نظريه با ابژه و يا با نزديك شدن به نوروساينس راه مى گشايد.
شايد به هيچ انديشمندى در طول تاريخ انديشه به اندازه فرويد حمله نشده است. ولى با اين حال به حيات خود ادامه داده و هنوز زنده است. در واقع شايد در نظريه روانكاوى حقيقتى وجود دارد كه براى انسان معاصر رويارويى با آن دردناك بوده است. - «ناخودآگاه» يا مسئله «جنسيت» - به هر تقدير روانكاوى طاعونى است كه به جان فرهنگ واپس زدن و سانسور افتاده است. روانكاوى علم برداشتن نقاب ها و رهايى است و شايد از اين رو است كه اين همه به نظر هراسناك مى رسد.
فرويد مهمترين تابوشكن تاريخ بوده است. اگر ابراهيم مهمترين بت شكن كعبه بود _ فرويد بزرگترين انديشمندى است كه فقط با آنچه تابو بود ستيز مى كرد و از اين رو بيش از همه نيز مورد انتقاد قرار گرفت و اين همه تلاش به طرد و كشتن او داشته اند _ زيرا فرويد هم اسفنيكس و هم اديپ عصر ما بود و براى تابوهاى فرهنگى _ با خرد و آگاهى طاعون به همراه داشت _ شايد از اين رو بود كه ويتگنشتاين بارها خود را با او قياس كرده بود و به او غبطه مى خورد، با اينكه بسيارى از نظريه هاى او نادرست بود و هم خود او و هم پيروانش آنها را تغيير داده و دگرگون كردند. بدون آنكه روانكاوى نابود شود.