ناصرالدینشاه آدم جالبی بود. تا جایی که به من برمیگردد، از سیاستورزیهای او در داخل و در مواجهه با قدرتهای بزرگ آن روز دفاع نمیکنم هرچند برخی از پژوهشگران در این زمینه نظر بهتری از من به او دارند. جالب بودن او بیشتر به علایق و دلبستگیهای بومگردی، جهانگردی، نقاشی، سینما، عکس و مواردی شبیه این برمیگردد. هرچه نباشد، او تا جایی که من میدانم، نخستین شاهی است که در نوشتن یادداشتهای روزانه خود اهتمام میورزید. زندگی خصوصی او هم از جهاتی جالب بود هرچند این جالب بودن را نباید به مفهوم ارزشگذاری مثبت در همه سویهها دانست. کم نبودند کسانی از خویشاوندان یا دولتمردان او که در خاطرات خود، زندگانی خصوصیاش را هماند سیاستورزیهایش نقد کرده و ناپسند دانستهاند. اعتمادالسلطنه، وزیر انطباعات و روزنامهخوان ناصرالدینشاه یکی از آنهاست. عینالسلطنه یا همان قهرمانمیرزا، که خویشی نزدیکی با او داشت، یکی دیگر است. عینالسلطنه در یادداشتهای روزانه خود که تا پیش از چاپ یادداشتهای هاشمی رفسنجانی، حجیمترین یادداشتهای چاپشده یک دولتمرد در دوران اخیر است به کرات از ناصرالدینشاه به بدی یاد میکند. هوسهای او را کودکانه میداند و شکم-پرستیاش را به باد تمسخر میگیرد. با این همه به نظرم هنوز جای بسیاری برای تکنگاریهای بیشتری در مورد ناصرالدینشاه در همه ابعاد زندگانیاش وجود دارد. اما چیزی که مستمسک این یادداشت است، یکی از هوسها یا اگر بخواهم منصفتر باشم، فکر-هوسهای اوست. ترکیب فکر-هوس را از این رو آوردم که نشان دهم قضیهای را که میخواهم به آن اشاره کنم از هر دو جهت میتوان بررسی کرد: ناصرالدینشاه که هرگاه فرصت دست میداد برای بومگردی داخلی یا گشتوگذار در اروپا حاضریراق بود، پس از بازگشت از سفری اروپایی و با دیدن سالنهای تئاتر و اپرا در آن دیار فکر کرد و یا به هوس افتاد که در ایران هم نمونهای از آن را برپا کند. اما این طرح همچون بسیاری دیگر از طرحهای او با مخالفت درباریان و البته این بار علما روبرو شد و حاصل کار به جای سالن برای اجرای نمایش چیزی شد که به کار تکیه و عزاداری و تعزیه آمد! بالاخره هرچه نباشد تعزیه هم بیشباهت به تئاتر، آن هم تئاترهای تراژیک نبود و تازه به کار علایق و عواطف ایرانیها هم بهتر میآمد. خلاصه آنکه فراز و فرود هماوردی دو قدرت دولتی و دین، این بار به سود قدرت دینی، آن هم با فهم و تفسیر تکیهای درآمد و البته این وضعیت بار اولی نبود که اتفاق افتاد. ناصرالدینشاه نه حوصله و نه اراده سیاسی لازم را برای پیشبرد طرحهای خود نداشت. ترجیح میداد به آسودگی سلطنت کند.
اما پس از ناصرالدینشاه و کمکم پیش آمدن مشروطه، چالشی سهگانه در ایران شکل گرفت؛ نهاد دین، نهاد سلطنت و نهاد مردمی. البته این چالش سهگانه اشکال و تفاسیر مختلفی به خود گرفت که شرح آنها نیازمند کتابهاست ولی هرچه که بود این رضاشاه بود که برخلاف ناصرالدینشاه هم حوصله و هم اراده سیاسی لازم را داشت که نه تنها دولت را از تکیه بیرون آورد که تکیه را به دورترین وضعیت ممکن تبعید کند.
پس نهاد دین و سمبل آن که تکیه بود به محاق فرورفت و نهادهای مردمی هم که مجلس شاخصترین آن بود بیشتر در قالب مناسکی پرجلوه ولی بیروح درآمد و دولت یا بهتر بگویم رضاشاه صحنهگردان اصلی ماجراها شد. اما نباید اشتباه بزرگی کرد و به محاق رفتن نهادهای مردمی را با محاق رفتن دین و تکیه، همسو و یکی دانست، هرچند برخی دوست داشتند و دوست دارند که مردم و نهادهای مردمی را ذوب در دین و نهادهای دینی از جمله تکیه بدانند. شاید بتوان اشتباه بزرگ رضاشاه را در این دانست که به خاطر خودکامگی خود، نهاد دینی را بیش از آنچه مصلحت بود به انزوا دچار ساخت و مهمتر آنکه نهاد مردمی را هم به ویترینی بیروح بدل ساخت و نتوانست به این درایت برسد که توازن بین نهاد دولت و نهادهای مردمی، هرچند گیریم اولی دستی پرقدرتتر داشت، میتوانست آیندهای متفاوت برای ایران رقم بزند.
باری پس از سقوط رضاشاه و آمدن پهلوی دوم و کمکم اوجگیری قدرت او، باردیگر آرایش جدیدی میان دولت و تکیه برقرار شد. دولت دست بالا داشت هرچند گوشهچشمی هم به تکیه همچون یک نشانه از خود آَشکار میساخت. سفرهای زیارتی به مشهد و حتی مکه یا ادعای نجاتبخشی از سوی اولیا و مقدسان در حوادثی مانند تیراندازی در دانشگاه تهران یا سقوط هواپیما و دیگر خوابنماییها هم بیانگر روحیه محمدرضاشاه بود و هم فکر میکرد که این سیاست بهتری برای ممانعت از حضور بیشتر تکیه است. او به نماد تکیه و گذشته از آن الهامات شخصی خود به دیده تحقیر مینگریست و مهمتر از آن فکر میکرد با پیشبرد سیاستهای نوسازی میتواند نهادهای مردمی را نه تنها در ویترین خود در حبس نگاه دارد که آنها را مدیون و سپاسگزار منویات شاهانه خویش هم نماید.
ممانعت از شکلگیری نیروها و نهادهای سیاسی مردمی ازجمله احزاب و دخالت مستمر در هرگونه انتخاباتی حتی انجمنهای شهری و البته تعدادی اشتباهات دیگر به گونهای پیش رفت که سر بزنگاه او را در مواجهه با نهاد دین و تکیه حال در شکل و اندازه جدیدی قرار داد. تا جایی که به شخص محمدرضاشاه برمیگشت او نیز از اراده سیاسی لازم و مهمتر از آن معرفت مناسب نسبت به توان و ابعاد شکلگیری مجدد «تکیه»، آن هم در خلأ نهادهای مردمی برخوردار نبود. بگذریم از اینکه برخلاف ناصرالدینشاه یادداشتهای روزانهای هم از خود برجای نگذاشت.
پس از فروپاشی نظام سلطنت و یا به تعبیر بهتر اندکی پیش از این فروپاشی باز این نهاد دین و متولیان آن بود که صحنه را نه تنها از رقبا که از مؤتلفان ملی خود خالی کرد با این هدف که این بار و برای همیشه نهاد دولت را وارد تکیه کند. با این تصور که جایگاه درست نهاد دولت و رویهها و عقلانیت سیاستگذاری باید از دین- تکیه نشأت بگیرد. باید توجه داشت که این تمنای جذب دولت در تکیه حتی با آن تعالیم دیرینه و باستانی توأمان بودن دین و دولت که شاید قدیمیترین و جدیترین آن را در «نامه تنسر» میبینیم متفاوت است. در نامه تنسر حکایت از توأمان بودن دین و دولت میرفت ولی در وضعیت کنونی نه تنها این همکاری و وابستگی متقابل در شکل توأمان بودن دیگر موضوعیت ندارد که حتی از یگانگی آنها هم چیزی نمیتوان گفت، آنچه که مطلوب شناخته شد سخنگویی دولت از برای تکیه بود. به این ترتیب آن معدود صداهایی که نهاد دولت را با همه لوازم و تبایع آن متفاوت از نهاد دین- تکیه میدانستند و برای دولت دستی برتر قائل بودند، به شکلهای مختلف به محاق رفتند و این همه ماجرا نبود بلکه آن کسانی هم که سعی داشتند با تأملی مجدد در ارکان و نهاد دولت و قدرت از یکسو و نهاد دین و تکیه از دیگرسو آن پیوند دیرین توأمان بودن را هرچند با پذیرش دست بالاتر برای دین از نو زنده کنند، در کار خود ناکام ماندند و به رغم «خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود»، نه تنها به محاق رفتند که دچار سردرگمیهای بسیاری برای برقراری موازنه بین دو نهادی شدند که از هیچیک معرفت لازم را نداشتند! اما آنچه که میماند برای آخرین عبارات سخن این هفته بگویم اینکه تجربه زیستشده ما نشان داد که نه در نظر و نه در عمل، دولت نمیتواند برای همیشه تکیهنشین باقی بماند. این تکیهنشینی که زمانی تصور میشد گمشده نه تنها ما ایرانیان که راه رهایی منطقه و حتی نوید نهایی برای همه مردمان است، بهتدریج مشکلات خود را آشکار و آشکارتر کرد. بلندتر کردن و ضخیمتر کردن دیوارهای تکیه و مجهز نمودن آن به همه امکانات صوتی و تصویری و بهکارگیری شگردهای جذاب ولی تأسفبار، تنها حاصلی که داشت ایجاد تزویر بیشتر از سوی دولتمردان در نمایش بیهوده تکیهنشینی آنان و ناکارآمدی امور و سلب اعتماد آن نهاد سوم، همان اشکال مختلف شهروندان و ایراننشینان، از هر دو نهاد دین دولت است.
بگذارید در این فرصت از یک داستان هراسانگیز از نویسندهای جذاب و مهیب یاد کنم: مارکیدوساد. ساد همان کسی است که باید بیشتر با او آشنا شد هرچند بسیاری تحصیلکردگان و یا دستکم اهل فن میدانند که تعبیر «سادیسم» از نام او گرفته شده است. باری او که تبحر و اشتیاق زیادی به تولید داستانهای آکنده از وحشت و خون و مدفوع و «سادیسم» داشت در یکی از طرحهای خود دو خواهری را مجسم میسازد که از روبرو به هم بسته شدهاند. این دو ابتدا همدلانه به مصیبت مشترک مینگرند و برای هم مویه میکنند، اما به تدریج از سر گرسنگی و ناچاری شروع به گاز گرفتن و خوردن همدیگر میکنند. فکر میکنم تمثیل آورده شده به حد کافی روشن است. تنها چیزی که میماند این است که طراحی نظری و عملی برای تناسب و توازن سه نهاد دولت به معنی اعم آن، دین به معنی گسترده آن و مردم با همه چهرههای خود، چیزی است که ضرورتی همتای نان شب دارد و اگر بخواهیم افق تاریخی را در نظر آوریم از نان شب هم ضروریتر است.