حوادث این روزهای شهر قم، به نظرم قابل تامل است. اگرچه تازگی ندارد. آفتی هست که همه جا را دربرگرفته است، آتشی زیرخاکستر هست که خرده خرده همه جا را سوخته و صحنه زندگی جمعی ما، خالی از مسیحا دمی است که همه ما را به خود آورد.
به یاد آوردم از همان روزهای اول که وارد دانشکده حقوق و علوم سیاسی شدم، اساتید میگفتند سیاست دو چهره دارد: ستیز و سازش. تجربه چهار دهه اخیر اما به من آموخت ماجرا به همین سادگی نیست. همیشه یکی از آنها بالنده است. در هر شرایطی یکی از آنهاست که قاعده و حیطه عمل دیگری را تعیین میکند. گاهی سازش است که بالندگی دارد. ستیز هست، میدانهای گوناگون ستیز. اما هر میدان ستیز فرصتی است برای به میان آمدن امکان تازهای برای سازش. برای افزودن بر بار دوستی. جامعه سیاسی مثل باغ پر از درختی است که تنههای ستیز، میوههای شیرین سازش و صلح به بار مینشانند. اساساً معجزه حیات سیاسی همین است. به بارنشاندن میوه صلح بر درخت ستیز. سیاست وقتی میتواند معجزه خود را پدیدار کند، مولد فضای آشنایی و امنیت و صلح است.
گاهی اما ماجرا معکوس است. تنههای ستیز، میوههای تلخ کینه و نفرت به بار میآورند. سازش هم هست، اما سازش امکانی است برای هم پیمانی موقت میان چندین نفر تا در میدان ستیز برندهتر و تیزتر باشند. هیچ رابطه پایداری اتفاق نمیافتد. آنها که با هم در سازشاند، فی الواقع ساخت و پاخت کردهاند. کافی است خصم مشترک از میدان بدر رود، فوراً به جان هم میافتند. آنجا سیاست، فضای قهر و سرما و فقدان امنیت و گسیختگی است. آنجا سیاست مثل باغی است که آفتی شوم به جانش افتاده باشد. هر روز ریشهای را خشک میکند. اینجا فی الواقع حیات سیاسی در کار نیست. همه چیز در فضای پیشاسیاسی جریان دارد. سیاست از برآوردن معجزه خود ناکام است.
کلاه خود را قاضی کنیم، فضای این کشور طی چهار دهه اخیر با کدامیک بیشتر شباهت داشته است؟
چهار دهه است، و البته بیشتر از چهار دهه، که هر روز به نحوی به هم یاد میدهیم چگونه از حیله دیگری غافل نباشیم. مرتباً هر کس هم پیمانش را متوجه خطر دیگری میکند. دهههاست یاد گرفتهایم به هم اعتماد نکنیم. دهههاست سعی میکنیم اخبار از خیمه ما به خیمه دیگری درز نکند. اما ساکنان هیچ خیمهای در عقد دائم یکدیگر نبودند. هر از چندی میشنوی ساکنان فلان خیمه با یکدیگر دست به یقه شدهاند، خیمهشان فروافتاده و به چند خیمه متفاوت تبدیل شده است.
ما دلایل متقن و نیرومندی برای خصومت داریم. هم برای خصومت با آنان که بیرون از این مرزها ساکناند، هم برای خصومت با کسانی که در درون مرز سکونت دارند. خاطره بودن با دیگران در عرصه سیاسی ما، مملو از توطئهها، جنگها، ترورها، اعدامها، فسادها، تحقیرها و سرکوبها و دروغهاست. فنون و مهارتهای خصومت را هم خوب یاد گرفتهایم. اما کمتر دلیلی برای سازش با یکدیگر، به رسمیت شناختن یکدیگر و دوست داشتن یکدیگر داریم. اساساً خیلی بلد نیستیم سازش کنیم. چه با بیرونیها چه با درونیها. دستمان به ستیز بیشتر میرود تا به سازش و دوستی. دوستی اگر با کمترین دشواری مواجه شود، فوراً تبدیلش میکنیم به میدان خصومتی تازه اما در میدان خصومت اگر هزار نشان و بهانه برای دوستی و صلح و سازش برقرار شود، از خیرش میگذریم. با خصومت راحتتریم. خصومت دیگر برای تامین هدفی نیست. خودش موضوعیت پیدا کرده است. دوستی اما فقط هنگامی معنادار است که در پیشبرد بازی خصومت مدد کار باشد. منصفانه اگر مرور کنیم، پوزیسیون و اپوزیسیون در این زمینه به شدت به هم شبیهاند. آفتی شوم به جانمان افتاده است. خصومت مثل ضحاک ماردوشی است که مغز و جان و روحمان را میمکد. ما همه قربانیان این ضحاک خونخواریم.
آیا کسی هست فریاد بزند کافی است؟ هشیارمان کند که همه قربانیان آتش کینه و خصومتیم؟ بیدارمان کند که باغ از دست میرود؟ نشانمان دهد که میدان داری خصومت و ستیز، هیچ غایتی ندارد الا به خاکستر نشاندن همه سرمایهها؟ آیا کسی هست به فکر خاموش کردن این آتش باشد؟ آنچه در صحنه سیاسی جاری است، مجال دوست داشتن و عشق را حتی در حیطه خصوصی تنگ کرده است. آیا کسی هست دستکم قلمرو این آتش را محدود کند؟ ستیز کیفیت زندگی را حتی در روانشناسی تک تک ما نیز به تباهی کشانده است. آیا کسی هست ما را نجات بخشد؟
کجاست مسیحا دمی؟ کجاست؟