حکمرانی و حکمرانان بد، آثار و عواقب ناگواری بر جای میگذارند. از هر سو آسیب میزنند و نمیدانند که بنای رفیع جامعه و روان افراد تحت حکمرانی خود را دردناکانه تخریب میکنند. حکمران بد، عصای قدرت را بی پروا میچرخاند و قندیلها و تزیینها و زیباییهای یک جامعه را نابود میکند. حکمرانی بد، سرمایههای بنیادین جامعه را به فرسایش میکشاند و سبب فرو ریختن دیوار مصایب بر زندگی ساکنان میشود.
در باب نتایج شوم حکمرانی بد، بسیار نوشتهاند و خواندهایم، اما به نظر میرسد برخی از این پیامدها، کمتر مورد توجه قرار گرفته است. وقتی از مدیریت و حکمرانی بد، سخنی به میان میآید، بیش از هر چیز و در ابتدا فقدان کارآمدی لازم و ضعف در ناحیه ایجاد رفاه و زندگی خوش برای جامعه، توجه همگان را جلب میکند. و البته این عناصر که میتوان آنها را «فلاکت مادی و عینی» (فقر) نام نهاد، بسیار هم مهم و اساسی است.
اما در این کوتاه نوشته بر سه وجه کمتر گفتگو شده ی دیگر، انگشت تاکید نهاده میشود:
الف) سلب امکان نقد و بازاندیشی جامعه
حکمرانی بد، فرصت و امکان بازاندیشی و نقد جامعه، فرهنگ و رفتار اجتماعی شهروندان را از میان میبرد. زیرا ساکنان تحت حکمرانی بد، فرصت به دست میآورند تا هر آسیب و ضعفی را به حکمرانان حواله دهند و آنان را مقصر اصلی بر شمارند. با این که این ایده، بهرههایی از حقیقت دارد اما باید از خود پرسش کرد: آیا همه ی راهها به حکمرانان ختم میشود؟ آیا جامعه را صرف نظر از حاکمیت سیاسی نمیتوان نقد کرد؟ به عنوان مثال؛ چرا جامعه ی ایران به فساد زبان و بدزبانی رایج در روابط اجتماعی و زندگی روزمره ی جاری، کمتر واکنش نشان میدهد تا فساد زبان نزد حاکمان؟ در نگاه خیره به حکمرانان، چیزی فراموش میشود و آن نکته این است که، جامعه به حال خود رها شده و حاکمان را مسببین و عاملین اصلی شرایط ناگوار اجتماعی قلمداد میشوند. همه ی انگشت اتهام به سوی حاکمان است. در این میانه اما جامعه و رفتار اجتماعی چندان مورد توجه قرار نمیگیرد. دروغ و اهانتی که از زبان قدرتمداران میشنوند برای شان سخت و ناگوار است (که البته چنین است)، اما دروغ واهانتهای متعدد در زندگی روزمره را نادیده میگیرند. جامعه مملو از اهانت و خشونت زبانی است اما فقط بدزبانی حاکمان برجسته میشود.
ب) فلاکت روانی شناختی
انعکاس حکمرانی بد را میتوان در سه ناحیه ی باورها، عواطف و احساسات و ساحت اراده و خواستههای شهروندان، تقسیم نمود و در باره ی هر یک از آنها به تفکیک سخن گفت. سرجمع آن چه در ناحیه درون افراد،به ویژه در ناحیه ی احساسات و عواطف جامعه شکل میگیرد، پدیدهای است با عنوان «فلاکت روان شناختی».
برخی از عناصر این گونه از فلاکت عبارت است از:
۱. احساس درماندگی، یاس از بهبود و بروز ناامیدی
۲. حس تنهایی و بیگانگی با جهان، با خود و با دیگران
۳. خود را در خانه ی خود احساس نکردن.
۴. احساس ناتوانی در حل مصایب و مشکلات
۵. تلخکامی و فقدان شادی درون
۶. احساس در بن بست زیستن
فلاکت روانی، احساس بسیار دردناکِ خویش را در بن بست ناتوانی دیدن است. آن گونه که آدمی احساس میکند» پرکاهم در مصاف تند باد».
ج) خرد بیحاصل
ناتوانی افراد در مدیریت زندگی و پیشبینی ناپذیر بودن شرایط به این نتیجه منجر میشود که فرد، عملا نمیتواند «نقشه ی زندگی» برای خودش طراحی کند و روندی تقریبا ثابت را پیش ببرد. گویی بازیچه ی دست دیگران و شرایط شده است. از این نظر، مهمترین نتیجه ی منفی و سیاه حکمرانی بد، بروز نوعی «فلاکت روانی» است که مردم را در خود میبلعد. احساس ناتوانی و عجز از مدیریت زندگی روزمره، بدترین احساسی است که میتوان تجربه کرد. آدمی برای آن که احساس کند زنده است و به اراده ی خویش میزید، باید بتواند نقشه ی زیستن خویش را، بر پای اراده و خواست خود پی ریزی نماید.
اما هنگامی که مجموعه ی شرایط سبب شود که فرد، خود را نه مدیر زندگی که اسیر و دست بسته ی شرایط میبیند، آن گاه حس ناتوانی در او رشد میکند. این همان احساسی است که گاهی از آن به «از خود بیگانگی» یاد میکنند. در پسِ این احساس است که بتدریج باورهایی رشد میکند. باور به این که جهان، مبنائا جای عادلانهای نیست و یا دست کم، عدالت از حد توان انسانهای عادی فراتر است. باور به تقدیر و سرنوشت از پیش تعیین شده نیز از همین حس ناتوانی سربرمی آورد.
این چنین میشود که عقلانیت به محاق میرود و نزد افراد جامعه، عقل چیزی زاید و بی حاصل میگردد. زیرا در مییابند که با روند عقل و عقلانیت نمیتوانند به مقصود و هدف برسند و با خردورزی نمیتوانند کنترل زندگی را به دست بگیرند.