انسان بلاتکلیف، هرهری مذهب و بی بنیان است، بنابراین نمیتواند انسان ناب و اصیل، باشد. در جامعهی بلاتکلیف، فرهنگ، دین، اخلاق و سیاست از شکل اصیل شان میافتند. از این رو است که دین عین سیاست میشود، سیاست عین دین. در چنین جامعه یی است که التقاط و درهم ریختگی بی قواره شکل میگیرد. “ازجا درفتگی”، شاخص دیگر این دسته از جوامع است. گویی هیچ چیز در جای خود نیست. به تعبیر دیگر همه چیز از جای خود کنده شده و در زمین دیگر کاشته شده است. در این جامعه است که پیوند زنی، حرفهی پررونقی است. دین با اقتصاد، سیاست با دین، دنیاگریزی با سرمایه سالاری و... چنان در هم میآمیزند که تفکیک آنها ممکن نیست. درجامعهی بلاتکلیف، تمایزیابیهای مرسوم اتفاق نیفتاده است. دست آخر، انسان بلاتکلیف، از نظر معرفتی بلاتکلیف است که در عمل و رفتار ظاهر چنین بلاتکلیف است.
میتوان دهها و بلکه صدها مسئله را نشان داد که در صندوق خانهی فرهنگی مان به طرز نگران کننده ای تل انبار شده است و هر از چندگاهی یکی از آنها سر برمی آورد و آرامش درونی و بیرونی مان را به هم میزند. ایرانی، گرچه یکجا نشین شده است و مسکناش را به نحو ثابت مستقر کرده است اما از نظر معرفت شناختی همچنان عشایری زندگی میکند. رفت و آمد میان قشلاق و ییلاق معرفتی سبب شده است که استقرار نیابد و در قطب متفاوت و شاید متضاد در رفت و آمد باشد. آمد و شد بین سنت و مدرنیته – بین دینداری و سکولاریته – بین دنیا و آخرت – بین قدسی و عرفی – بین عرش و فرش و...، شخصیت ایرانی را دوپاره کرده است. انسجام و یگانگی درونی و بیرونی( اجتماعی) را سست نموده و کاری کرده است که تکلیفش را با هیچ چیز نمیداند. درست مانند کسی است که دستش را از ظرف آب داغ و بدون فاصله به آب سرد میبرد و این کار را تکرار میکند. حاصل سرد و گرم شدنهای مکرر آن است که حس مزاحم و ناراحت کننده ای که سردی و گرمی را منتقل میکند، رو به نقصان و ضعف نهد تا مگر از رنج و درد احساس شده،کاسته شود.
کرختی و بی حسی تاریخی ما ایرانیان، شاید در نتیجهی خسته شدن در مواجهه با مسائل و مصائب است. از این رو است که کوشش و جهد بلندی میکنیم تا مسائل حل نشده را به ناخودآگاه جمعی بفرستیم و از شر آنها در امان باشیم. غافل از آن که پس از چندی سر برمی آورند و زندگی مان را مختل میکند. موکول کردن مسئلهها به آینده، به فردای نیامده، کاری است که همهی ما انجام میدهیم. امروز و فردا کردنها نشانهی این است که نمیخواهیم با خودمان تعیین تکلیف کنیم. جامعه بلاتکلیف چون ایران، جامعهی مسئلههای نهفته و سرپوشیده شده است. فرهنگ “این نیز بگذرد”، فرهنگی است که تن به ماندن و جدی برخورد کردن با مسئلهها نمیدهد. زیرا “این نیز بگذرد”،از این رو نیاز نیست خود را درگیر آن کنیم. جامعهی بلاتکلیف از پرسش و شک میگریزد، زیرا طرح هر پرسشی ممکن است تمام زخمهای کهنه و فراموش شدهاش را تازه کند.
جامعه ایران جامعهی بلاتکلیف است زیرا در رفت و آمد میان دوگانههایی که نام برده شد، مانند سنت و مدرنیته و دین گرایی و دنیاگرایی، دست و پا میزند. در این جامعه، کورهی نزاع ثنویتها فرصتها را میسوزاند و ایرانی را عملا در بن بست قرار میدهد. جامعهی ایران سرشار از مسئله است اما ازآنها میگریزد و خود را در پناه امن دین و سیاست و زندگی روزمره مخفی میکند. اما بتدریج و با گریز و فرارهای تاریخی، امر به خودمان هم مشتبه شده است که گویی همهی مسئلههای ما حل شده است. گویی تمامی پرسشهای تاریخی مان را پاسخ دادهایم. هیچ حادثه و واقعه ای اندیشهی ما را به جنب و جوش در نمیآورد.
در جریان تفکر غرب نوعی گشودگی و پرسشگری به حوادث و وقایع ملاحظه میکنیم. هر حادثهی طبیعی (مثل زلزله و یا سونامی) و یا انسانی ( مانند جنگها و قساوتهای وحشیانه و گسترده)، سیلی از پرسشهای الاهیاتی را به گفت و گو تبدیل میکند. هم چنان که در زلزلهی “لیسبون”، ولتر در اعتراض به تحلیل کلیسا از وقوع زلزله (که آن را به دلیل فزونی گناه میدانستند) به طرح پرسشهایی پرداخت که مبادی نظری دینی را به چالش فرا میخواند. پس از داستان آشویتس، فیلسوفان یهود معترضانه این پرسش را در انداختند که : خدا کجاست؟ آیا چنین فجایعی را میبیند و دم بر نمیآورد و کاری نمیکند؟. آنان معتقد بودند که نمیتوان به این گزاره که خداوند خیر مطلق- عالم مطلق و توانای مطلق است، ایمان داشت و بعد بتوان این همه شرور را توجیه کرد. پویایی تفکر و رشد اندیشه در گرو حساسیتهایی است که اندیشمندان نسبت به فراز و نشیبهای رنج آور دارند.
اما چگونه است که وقایع فاجعه باری چون حملهی مغول و ویرانی و کشتار انسانها، ذهن هیچ فیلسوف مسلمانی را به خود جلب نکرد و هیچ باوری را با چالش و کشمکش روبرو نساخت؟ هندسهی معرفتی و چهارچوبهای به انجماد رسیدهی ما در برابر وقایعی از این دست گویی دچار تزلزل و شک نشد. اما غافل از این بودیم که نتایج ناخواسته و بی واسطهی پنهان کردن و انکار پرسشهای الاهیاتی، باعث شد که اندیشهی دینی ما از توازن در آید و به نحلههای صوفی گری یا قشری گری دچار شویم. تقدیرگرایی منفی، تعطیلی عقل نقاد و بی عملی و باری به هر جهت زندگی کردن از آفات غفلت از مواجههی جدی با سرنوشت تاریخی بود. در این جامعه، هراس از رویارویی مستقیم با مسئلهها، امری همه گیر و تاریخی شده است. گویی قرار نیست با هیچ مساله ای تعیین تکلیف شود. هر زخمی که بر پیکر فرهنگ، سیاست و اجتماع زده میشود، بهبود نمییابد و روان ایرانی را رنجور و مستاصل میکند.
نکتهی آخر:
از آنجا که درجامعهی بلاتکلیف، مردم در میانهی ابهام و تاریکی، تکلیف و مسئولیت خود را تشخیص نمیدهند، پس لازم میشود کسانی آنها را راهبری کنند. وقتی نمیدانیم چه کاری خوب و چه کاری بد است؛ منتظر میمانیم تا کسی از در درآید و به ما بگوید از کدام راه برویم و چه کاری انجام دهیم. در ایران نیز کم و بیش چنین است. قهرمان گرایی و تقدیر گرایی از جملهی آفتهای این وضعیت است. بلاتکلیفی، ماهیت جامعهی توده وار را تشکیل میدهد. در جامعهی بلاتکلیف، تصمیمهای غیر عقلانی و اضطراری زیاد به چشم میخورد. تصمیم گیریها معمولا تا دقایق پایانی، به تعویق میافتد. از این رو به ناچار و به اضطرار، رفتاری که عموما فاقد محاسبات عقلانی است رخ میدهد.
زندگی در جامعهی بلاتکلیف، سخت و رنج آور است. ما ملتی هستیم که گاهی از دروازه رد نمیشویم، اما گاهی از سوراخ سوزن هم رد میشویم. تعارضهای آشکار و نهان بسیار نفس گیر شده است. وضعیت مان را با جهان جدید، با مولفهها و ساختارهای مدرن معلوم نکردهایم. پارلمان داریم اما نظام پارلمانتاریستی را نمیپذیریم. تقسیم قوا را پذیرفتهایم اما مجددا آنها را در یکدیگر تنیدهایم و همه را زیر نظر یک شخص بردهایم. دانشگاه داریم و قرار است علوم جدید تدریس شود اما در این میان هم یادمان میآید که ما مسلمانیم و فریاد بر میداریم که مسلمانی مان کجا رفته است؟ و برای ادای دین به دین مان، آواری از دروس غیر ضرور را به اسم دین بر دانشجو تحمیل میکنیم. و به این هم بسنده نمیکنیم هر از چند گاه در فکر اسلامی کردن دانشگاه میافتیم و روند و مناسبات شکل گرفته را بر هم میزنیم. در حالی که با نام امام حسین بر او اشک میریزیم، اما مقدسات را به شوخی و طنز تبدیل کردهایم.
در جامعهی بلاتکلیف زندگی میکنیم و پرورش یافتهایم، از این رو درون همگی ما معجونی از سنت گرایی، سنت پرستی، دینداری بنیادگرایانه، به همراه مولفههای دنیای جدید، سکولاریسم و حتی بی دینی نهفته است. تا کدام یک از بخش هویت مان در شرایط مقتضی سر بر آورد. همنشینی متعارض عناصر متضاد، شخصیت ما را پاره پاره کرده است. هر کدام مارا به سویی میخواند. و چه کشمکش جانفرسایی است زندگی در اتمسفر بلاتکلیفی.