امروز زادروز خسرو گلسرخی است. شاعری که رو به سیاست و انقلابی گری آورد و برخلاف توصیه جلال آل احمد، آن چنان شتاب گرفت که سرانجام در این راه جان باخت. طبع غالب ما ایرانیان به ویژه آنانکه هنوز در نوعی رمانتیسم انقلابی به سر میبرند با تئوری رد بقا، پاسخ پرسش را با شعر دادن و مرگ داوطلبانه در راه خلق به ویژه اگر پای جان دیگری (و نه خودمان) در میان باشد، همیشه سازگار است و سخن گفتن در چنین فضایی خیلی زود جاذب انواع عصبانیتهاست، با این حال نمیشود انکار کرد که نام خسرو گلسرخی، در ذهن مردم ایران با محاکمهای عجین شده است که یک سوی آن دادگاهی نظامی بود و سوی دیگرش جوانی که در نهایت شجاعت، خود را محصول تلاقی عجیب سنت دینی و مارکسیستی میدانست و از خودش دفاع نکرد.
در زمانه کنونی، گزارههای تاریخی که گلسرخی از التقاط میان اسلام و مارکسیسم ارایه میداد ارزش علمی، فلسفی یا تاریخی چندانی ندارد جز اینکه مثلا در سالگرد انقلاب، صدا و سیما همچون گذشته آن را اثبات وامداری همه جریانها به جریان دینی بداند یا کسی یا جریانی در جایی آن را نوستالژی دهه روشنفکری عمومی، شاعران چریک و چهرههای مردانه و مصممی که جز «نه» نمیدانستند با این همه ماجرای خسرو گلسرخی هنوز درسهای بسیاری برای ما دارد.
درس اول ماجرای گلسرخی آنجاست که حالا دستکم میدانیم؛ در تاریخ پر فراز و نشیب ما این تجربه عینا وجود داشته است که وقتی همه صداها و همه تریبونها و ارگانها و راهها برای بیان مطالبات سیاسی بسته میشود چگونه افکار به ظاهر متضاد فارغ از تناقض منطقی خود به یکدیگر میپیوندند و چگونه غیرقابل باورترین صحنهها و شیوهها برای حل مشکل به هم میرسند و چون بهمنی، همه ساختارهای جامعه را در هم میشکنند و چگونه این روش تغییر و اصلاح جامعه به آنجا میرسد که در آتیه آن جامعه، که منطقا باید فراخی و آزادی موج بزند، نفس برگزاری دادگاه، جزو آرمانهای دور از دسترس میشود چه برسد به آنکه علنی، پخش زنده و با شاعرانگی متهم به ترور ولیعهد(!)
درس دیگر ماجرای خسرو گلسرخی از منظر نحوه عمل حکومت مستبد وقت، قابل بررسی است. از نظر آن نظام، قرار بود چهره دژخیمی خرابکار به نمایش گذاشته شود که با آیین مارکسیستی خود به جنگ باور مردم آمده است، این فوبیای ضد دین را البته گلسرخی با شاهد مثال آوردن از امامان شیعه دفع کرد اما شکست بزرگ حاکمیت آن بود که برای نخستین بار مردمی که قرار بود یک خرابکار و تروریست مخالف نظام را ببینند و تصویر روشنی از سیمای این جماعت نداشتند، برخلاف خواست حکومت، چهره معصوم، چشمان سبز و صدای رگ دار و لحن حماسی جوانی را میدیدند که با روحیه رقیق خود شعر میخواند و از عدالت و حق میگوید، بیراه نیست که رضا براهنی برای آن جامعه و خطاب به آن حکومت سرود:
جهان به دو چیز زنده است
اولی شاعر و دومی شاعر
و شما هر دو را کشتهاید.
(رضا براهنی)
فروریختن الگوی ذهنی که حاکمیت وقت از معارض خود ساخته بود سبب تطهیر مخالفان شد و این تجربه تاریخی نشان داد اینکه بیتوجه به جنسیت، سن، طبقه یا جایگاه یک مخالف، صرفا به این دلیل که او مخالف است به تنبیه و تعذیبش پرداخت و همه جنبههای روانی و احساسی ماجرا را به مُرّ قانون تقلیل داد، روی دیگری هم دارد و آن تاوان بار اخلاقی ماجرا به نفع معارض یا مخالفی است که احتمالا در قامت یک جوان، یک زن، یک مادر یک پیرزن در افکار عمومی ثبت و ضبط میشود، درست مثل خسرو گلسرخی که قرار بود یک تروریست مارکسیست معرفی شود که درپی قتل کودکی و زنی(ولیعهد و ملکه) است اما حاصلش جوان خوشسیما و شاعری شد که از خلق میگفت و از امام حسین و فیلسوفانه میپرسید: من در کجای، جهان ایستادهام؟