دکتر مرتضی مردیها، نویسنده و استاد دانشگاه، در صفحه فیس بوک خود نوشت:
اخبار حوادث تلخ که میرسد گاه فکر میکنم بهترین کار سکوت است. آخر چه بگویم؟ چه بنویسم؟ که من هم دردمندم؟ که همدردم؟ به چه منظوری؟
بهخصوص که بهرغم اینکه گاه تندترین انتقادات سیاسی را داشتهام و هزینههای آنرا هم پرداختهام، اعتقادی ندارم که مشکلات و مصایب اگزیستانسیل را که در اصل تقصیر هیچکس نیست به بهانههای اغلب ناوارد و کمانه کرده به مدیریت سیاسی و جزمهای آیینی نسبت دهم و اگر نمیتوان به آسمان بد گفت؛ باری یقه زمین را بگیرم.
از زلزله هم اگر بگذرم، هرچند درد آن نمیگذرد: میماند و روح را رنده میکند؛ اما نازنین را چه کنم؟
این یکی را از نزدیک میشناختم. مدتها آشنایی خانوادگی داشتیم. آخرینبار در نمایشگاه کتاب دیدمش؛ احوالپرسی کرد و آخرین کتابهایش را به رسم آشنایی هدیه داد و از گذران زندگی و کارش گفت.
دختری بسان پنجه آفتاب زیبا، با اخلاقی از آن هم زیباتر، و تواضعی دوست داشتنی، و مهربان و کمسخن و کمادعا و تیزهوش و خوشفکر و ژرف و خوشقلم و با صفات بازهم خوب دیگر.
نازنین اسمی به کمال با مسمی داشت؛ نازنین بود. خبرش مرا هم مثل همه بر جای خشکاند. نمیخواستم باور کنم و نمیتوانستم هم.
دردهایی که نمیتوان برای آن مقصری پیدا کرد بدتر درون آدم سنگینی میکند. میلم به اینسو میرود که از اعماق وجودم فریاد بکشم، و ضجه زنم و بغض بشکنم و تلخ تلخ گریه کنم؛ بیفکر اینکه برای چه و برای که.
فقط تا این درد را که بیصاحب است و بیمروت، آماج نفرت و نفرین کنم. مرگ بر تو ای مرگ! ای مرگ لامروت بیکیش!
هرچند شاید باید با مرگ کنار آمد که بهترین امید است برای اینکه رنج ابدی نیست، اما نه برای نازنین. مرگ نازنین همین تهمانده معنای زندگی را هم میمیراند.
اگر نازنین باید بمیرد پس چه کسی لیاقت زندگی دارد؟ و زندگی، زندگی لیاقت چه کس دیگری را دارد؟
به پدر بزرگوار او که نیکمردی شهیر است همه تسلیت میگویند، من هم؛ باری بیشتر در اندیشه مادر او هستم: زنی به تمام معنای کلمه بزرگ و بزرگوار و نیکنفس و تلخی کشیده و صبوری کرده.
خانم رؤیا رضوانی که میدانم بهرغم قدرت و تحملی که دارد شاید این درد را، یگانه فرزند و یگانه امید، طاقت نداند و نتواند.
حتی از اینکه پیش او بروم و حتی بی اینکه در چشمهایش نگاه کنم تسلیتی بگویم شرمسارم.